eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱• 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇 •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کپی‌رمان‌رمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👇@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 چند ثانیه با تعجب فقط نگاه میکردم که کم کم دورش شلوغ شد ... 😳 بعد چند دقیقه آمبولانس اومد و عرشیا رو گذاشتن رو برانکارد و بردن ... بدون معطلی افتادم دنبال آمبولانس و باهاش وارد بیمارستان شدم ❗️ عرشیا رو بردن تو یکی از بخشا و دو سه تا دکتر و پرستار هم دنبالش .... دل تو دلم نبود ... به خودم فحش میدادم و عرض راهرو رو میرفتم و میومدم که یکی از دکترا اومد بیرون 👨⚕ سریع رفتم پیشش - ببخشید ... سلام - سلام ، بفرمایید ؟؟!! - این ... این ... این آقایی که الان بالاسرش بودید چشه ؟ یعنی چیشده ؟؟ مشکلش چیه ؟؟ 😥 - شما با ایشون نسبتی دارید ؟؟ تو چشمای دکتر زل زدم داشتم تو فکرم دنبال یه کلمه میگشتم که نگاهی به سرتاپام انداخت و با ته اخم ، گفت : چرا قرص خورده ؟؟؟ با تعجب گفتم : -قرص ⁉️ چه قرصی ؟؟ - نمیدونم ولی ظاهرا قصد خودکشی داشته !! کمی دیرتر میرسیدید احتمال زنده بودنش به صفر میرسید !! با چشمای وحشتزده و دهن باز به دکتر نگاه میکردم که گفت : - همکارای ما دارن معدشو شست و شو میدن چنددقیقه دیگه برید پیشش ... تو این وضعیت بهتره یه آشنا کنارش باشه 😒 همونجا کنار راهرو نشستم و کلافه نفسمو بیرون دادم ... هوا داشت تاریک میشد نه میتونستم عرشیا رو تنها بذارم نه میتونستم دیر برم خونه 😣 همش خودمو سرزنش میکردم ... اخه تو که از سعید و هیچ پسر دیگه ای خیری ندیده بودی ، برای چی باز خودتو گرفتار کردی 😖 بلند شدم و رفتم بالاسر عرشیاتازه به هوش اومده بود .سرم تو دستش بود ... بی رمق رو تخت افتاده بود . با دیدن من انگار جون تازه ای گرفت و چشماش برق زد ... 😢 - چرا این کارو کردی .؟ - تو چرا این کارو کردی؟؟ 😢 - عرشیا رفت و آمد تو این رابطه ها معمولیه ... نباید خودتو اینقدر زود ببازی... - پس خودت چرا با رفتن سعید خودتو باختی؟ 😏 کلافه دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم - اولاً رابطه من و سعید فرق داشت ... بعدشم من دخترم تو پسری! مردی مثلاً !! - اولا چه فرقی ؟ یعنی من از اول بازیچت بودم؟ 😢 بعدشم مگه مردا احساس ندارن ؟ - عرشیا ... من دیرم شده ... میشه بگی یکی از دوستات بیاد پیشت من برم ؟؟ بابا و مامانم شاکی میشن ... روشو برگردوند و اشک از چشماش سرازیر شد 😭 - خیلی بی معرفتی ... برو .... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 یه لحظه از خودم بدم اومد ... احساس کردم خیلی دل سنگ شدم ! - عرشیا ... من ازت معذرت میخوام ... 😔 - ترنم ... میخوای ببخشمت ؟؟ 😢 - اره - پس نرو ...❗️ تنهام نذار .... 😢 من بی تو وضعم اینه ! بمون و زندگیمو قشنگ کن ... من خیلی تنهام .... سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم ... - ترنم ؟؟؟ چشماشو نگاه کردم ... دلم آتیش گرفت .. - باشه .... - ای جان ... من فدای تو بشم ... برو خانومم دیرت میشه ... برو میگم علیرضا بیاد پیشم 😘 لبخند ملایمی زدم و ازش خداحافظی کردم تو دلم فقط داشتم خودمو فحش میدادم و میرفتم سمت ماشین 😡 💭 (خاک تو سرت 😡 باز خراب کردی 😒 چی چیو باشه .... خب اگر نمیگفتم باشه که میمرد ... حالا چندوقت باهاش باشم حالش که بهتر شد در صلح و صفا تمومش میکنم ...) سوار شدم و راه افتادم تازه یاد مرجان افتادم ‼️ گوشیو از عرشیا که گفتم روشن نکرده بودم ‼️ روشن کردم و زنگ زدم بهش تا گوشیو برداشت شروع کرد فحش دادن - منو مسخره کردی ؟؟ امروز موندم خونه که خانوم تشریف بیاره ... هرچی هم زنگ میزنم خاموشه 😡 - مرجان باور کن ... - مرجان و کوفت 😡 مرجان و درد 😡 خیلی مسخره ای ترنممم - بابا تو که خبر نداری چیشده... 😭 ساکت شو بذار حرف بزنم 😭 - ترنم 😳 چت شده؟ چیه؟ سالمی؟؟ بگو ببینم قضیه چیه؟؟ همه چیو با گریه براش تعریف کردم و به زمین و زمون فحش دادم ... - ای بابا ... خاک تو سرت ‼️ تو اصلا جنبه دوست‌پسر داشتن نداری ... یکی هم پیدا میشه دوستت داره اینجوری میکنی!! 😒 - برو بابا ... کدوم دوست داشتن ؟؟ پسره مریضه ... آدم سالم مگه اینجوری دیوونه میشه؟؟ 😒 - هه .. پس یادت رفته با رفتن سعید مثل مرغ پرکنده شده بودی ... 😒 -دیگه اسم سعیدو نیاااااار .... اَه 😭 ولم کنید بابا .... - خب حالا گریه نکن ... اصلا بیا دنبالم امشب بریم خونه شما خوبه ؟ 😉 - راست میگی؟ مامانت میذاره ؟ - اره بابا . اون از خداشه من خونه نباشم 😒 - ها 😳 عههه ... چیزه ... باشه اومدم ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴بهترین الگو برای امام زمان(عج) 🔵 امام عصر علیه السلام می فرمایند: «اِنَّ لی فی ابنة رسولِ الله اُسوةٌ حَسَنَةٌ» 🌕 الگو و اسوه‌ی‌ نیکوی من دختر فرستاده خدا (فاطمه زهرا «سلام الله علیها») است. 📚 بحارالأنوار ج ۵۳ ص ۱۸۰ 🥀ان شالله که همه ما ازاین الگوی کامله به فیض اکمل برسیم و الساعه دست ما را بگیرندو نجاتمان دهند و به کنه نهایت حقایق عالم برسانند. به برکت صلوات بر محمد وال محمد (علیهم السلام)🥀
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱• 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇 •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کپی‌رمان‌رمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👇@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 با مرجان رفتیم خونه ما و بعد شام رفتیم تو اتاق - راستی گفتم مامانمینا قبول نکردن عید بمونم اینجا؟ 😒 - اره بابا. مهم نیست. چندروز برو شمال ، بعد غرغر کن بگو راحت نیستم ، بپیچون بیا 😜 - راست میگی 😉 اره همین کارو میکنم ... 👌 آهنگ گذاشتم و درو قفل کردم دو تا نخ سیگار دراوردم و یکیشو دادم به مرجان ... - تو هنوز سیگار میکشی؟ 😒 - اوهوم 🚬 مگه تو نمیکشی ؟؟ - راستش نه! دیگه اینا آرومم نمیکنه رفتم سراغ قوی ترش 😌 - قوی تر چیه دیگه؟ - بیخیال - مرجان تازگیا مشکوک میزنیا ‼️ راستی .... 😳 یادم رفته بود ... دیشب کجا بودی ؟؟؟ - واییی یه جای خوووووب 😍 - بمیری ... خب بگو دیگه - مهمونی! - مهمونی ؟ خونه کی ؟ - ترنم میشه خربازی در نیاری 😒 مهمونی! پارتی! - پارتی؟؟ 😳 مرجان تو میری پارتییییی ؟ - نمیدونی ترنم .... اینقدر خالی میشم ... 😌 خیلی خوبه ... خیلی ... 😍 - میفهمی چی میگی ؟ چرا میری اونجا ؟ 😧 - یه بار باید بیای تا چراشو بفهمی ... - من عمرا پامو اونجا بذارم 😑 - چرا مثلا ؟؟ -اونجا واسه امثال من و تو نیست ... اونجا واسه دختر پسرای ... - تا ندیدی نمیتونی اینو بگی 😡 خودت یه بار بیا ببین ... من که فقط با اونجا آروم میشم ... - مگه اونجا چی داره که آرومت میکنه؟ 😏 - خوشی ❗️ حداقل برای دو سه روز شارژ شارژم 😉 - این چه خوشی ایه که فقط دو سه روز طول میکشه ؟؟؟؟؟ 😒 خوشی باید دائمی باشه - میدونی که چنین چیزی اصلاً وجود نداره 😒 ما فقط میتونیم برای دردامون یه مسکن چندساعته پیدا کنیم 😏 چند ساعتی تو خودمون نباشیم تا از فکر این دنیای لجن بیرون بیایم ❗️ دیگه نتونستم حرفی بزنم ... دیگه خودمم داشتم عقاید مرجانو باور میکردم و باهاشون زندگی میکردم و دو سه هفته ای میشد که دیگه جز کلاسای دانشگاه سر هیچ کلاسی نمیرفتم .... حتّی بیخیال بو بردن بابام شده بودم 😒 - دفعه بعد کی میری ؟ - آخر هفته میخوای بیای ؟ - اره - باشه ولی به فکر یه بهونه واسه پیچوندن مامان بابات باش که شب بتونی بیرون بمونی 😉 - شب؟ 😨 -‌ اره دیگه. نه پس هفت صبح تا دوازده ظهر - خودتو مسخره کن 😒 باشه یه کاریش میکنم . - یه لباس خوشگلم بپوش از اون لباس خاصا 😉 - برای چی ؟؟ 😟 من نمیخوام قاطی کثافت کاریاشون بشم - خب نشو چون همه اونجوری میان ، تو اگر جور دیگه بیای بیشتر تو چشمی و بهت گیر میدن ‼️ -اها ... باشه حله 👌 تا حدودای صبح صحبت کردیم و بعد خوابیدیم 😴😴 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 دم ظهر بود که با صدای زنگ گوشی چشامو باز کردم . یه شماره غریبه بود باصدای خش دار و خواب آلود جواب دادم - الو ؟ یه پسر بود! صداش ناآشنا بود - سلام ترنم خانوم - سلام. بفرمایید؟ - ببخشید انگار از خواب بیدارتون کردم علیرضا هستم ؛ دوست عرشیا - اهان ... نه خواهش میکنم ... بفرمایید ؟ - عذرمیخوام من شمارتونو از گوشی عرشیا برداشتم! باید باهاتون صحبت کنم 😅 - بی اجازه ؟؟ - بله ؟؟ - بی اجازه شمارمو برداشتید؟ - بله خب ... باید باهاتون حرف میزدم ... - اوکی بفرمایید 😏 - ببینید ... عرشیا خیلی شمارو دوست داره ... -خب ؟ 😏 - چیزی راجع به زندگیش بهتون گفته ؟ - نه ، چیز خاصی نمیدونم ازش . - عرشیا واقعا تو زندگیش سختی کشیده مادرشو تو بچگی از دست داده پدرشم یه زن دیگه گرفته که خیلی اذیتش می کرده اونم از بچگی در کنار درس کار میکرده و خونه گرفته و چندساله از پدرش جدا زندگی میکنه ... و شما اولین شخصی هستید که بهش دلبسته شده ... 💕 - پس عرشیا میخواد من کمبوداشو براش جبران کنم؟ 😏 چرا؟! حتما شبیه مادرشم 😂 - اینطور نیست خانوم .... عرشیا واقعا عاشق شماست .... شما عشق اول و آخرشید - ولی دستای زخم و زیلیش و رد تیغ اسمایی که رو بازوش هست ، چیز دیگه ای میگه 😏 - امممم ... نه ... خب ... چیزه ... بالاخره برای هرکسی پیش میاد ... حتی خود شما هم قبل عرشیا دوست پسر داشتین 😉 - برای اونا هم خودکشی میکرده ؟؟ - ترنم خانوم ... گذشته ها گذشته ... مهم الانه که عرشیا عاشق و دیوونه شماست - عرشیا ذاتا دیوونست آقا 😠 چیزی نمونده بود دیروز بلا سرم بیاره 😡 - نه ... باورکنید پشیمونه ... بهش یه فرصت دیگه بدید ... ازتون خواهش میکنم .... لطفا ... - باشه. به خودشم گفتم. فعلا هستم تا ببینم چی میشه ... - ممنونم 😊 لطف کردید 😉 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا