🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کپیرمانرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👇@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_بیست_هفتم
چند ثانیه با تعجب فقط نگاه میکردم که کم کم دورش شلوغ شد ... 😳
بعد چند دقیقه آمبولانس اومد و عرشیا رو گذاشتن رو برانکارد و بردن ...
بدون معطلی افتادم دنبال آمبولانس و باهاش وارد بیمارستان شدم ❗️
عرشیا رو بردن تو یکی از بخشا و دو سه تا دکتر و پرستار هم دنبالش ....
دل تو دلم نبود ...
به خودم فحش میدادم و عرض راهرو رو میرفتم و میومدم که یکی از دکترا اومد بیرون 👨⚕
سریع رفتم پیشش
- ببخشید ...
سلام
- سلام ، بفرمایید ؟؟!!
- این ...
این ...
این آقایی که الان بالاسرش بودید
چشه ؟
یعنی چیشده ؟؟
مشکلش چیه ؟؟ 😥
- شما با ایشون نسبتی دارید ؟؟
تو چشمای دکتر زل زدم
داشتم تو فکرم دنبال یه کلمه میگشتم
که نگاهی به سرتاپام انداخت و با ته اخم ، گفت :
چرا قرص خورده ؟؟؟
با تعجب گفتم :
-قرص ⁉️
چه قرصی ؟؟
- نمیدونم ولی ظاهرا قصد خودکشی داشته !!
کمی دیرتر میرسیدید احتمال زنده بودنش به صفر میرسید !!
با چشمای وحشتزده و دهن باز به دکتر نگاه میکردم که گفت :
- همکارای ما دارن معدشو شست و شو میدن
چنددقیقه دیگه برید پیشش ...
تو این وضعیت بهتره یه آشنا کنارش باشه 😒
همونجا کنار راهرو نشستم و کلافه نفسمو بیرون دادم ...
هوا داشت تاریک میشد
نه میتونستم عرشیا رو تنها بذارم
نه میتونستم دیر برم خونه 😣
همش خودمو سرزنش میکردم ...
اخه تو که از سعید و هیچ پسر دیگه ای خیری ندیده بودی ، برای چی باز خودتو گرفتار کردی 😖
بلند شدم و رفتم بالاسر عرشیاتازه به هوش اومده بود .سرم تو دستش بود ...
بی رمق رو تخت افتاده بود .
با دیدن من انگار جون تازه ای گرفت و چشماش برق زد ... 😢
- چرا این کارو کردی .؟
- تو چرا این کارو کردی؟؟ 😢
- عرشیا رفت و آمد تو این رابطه ها معمولیه ...
نباید خودتو اینقدر زود ببازی...
- پس خودت چرا با رفتن سعید خودتو باختی؟ 😏
کلافه دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم
- اولاً رابطه من و سعید فرق داشت ...
بعدشم من دخترم
تو پسری! مردی مثلاً !!
- اولا چه فرقی ؟
یعنی من از اول بازیچت بودم؟ 😢
بعدشم مگه مردا احساس ندارن ؟
- عرشیا ...
من دیرم شده ...
میشه بگی یکی از دوستات بیاد پیشت من برم ؟؟
بابا و مامانم شاکی میشن ...
روشو برگردوند و اشک از چشماش سرازیر شد 😭
- خیلی بی معرفتی ...
برو ....
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_بیست_هشتم
یه لحظه از خودم بدم اومد ...
احساس کردم خیلی دل سنگ شدم !
- عرشیا ...
من ازت معذرت میخوام ... 😔
- ترنم ...
میخوای ببخشمت ؟؟ 😢
- اره
- پس نرو ...❗️
تنهام نذار .... 😢
من بی تو وضعم اینه !
بمون و زندگیمو قشنگ کن ...
من خیلی تنهام ....
سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم ...
- ترنم ؟؟؟
چشماشو نگاه کردم ...
دلم آتیش گرفت ..
- باشه ....
- ای جان ... من فدای تو بشم ...
برو خانومم
دیرت میشه ...
برو میگم علیرضا بیاد پیشم 😘
لبخند ملایمی زدم و ازش خداحافظی کردم
تو دلم فقط داشتم خودمو فحش میدادم و میرفتم سمت ماشین 😡
💭 (خاک تو سرت 😡
باز خراب کردی 😒
چی چیو باشه ....
خب اگر نمیگفتم باشه که میمرد ...
حالا چندوقت باهاش باشم
حالش که بهتر شد در صلح و صفا تمومش میکنم ...)
سوار شدم و راه افتادم
تازه یاد مرجان افتادم ‼️
گوشیو از عرشیا که گفتم روشن نکرده بودم ‼️
روشن کردم و زنگ زدم بهش
تا گوشیو برداشت شروع کرد فحش دادن
- منو مسخره کردی ؟؟
امروز موندم خونه که خانوم تشریف بیاره ...
هرچی هم زنگ میزنم خاموشه 😡
- مرجان باور کن ...
- مرجان و کوفت 😡
مرجان و درد 😡
خیلی مسخره ای ترنممم
- بابا تو که خبر نداری چیشده... 😭
ساکت شو بذار حرف بزنم 😭
- ترنم 😳
چت شده؟
چیه؟
سالمی؟؟
بگو ببینم قضیه چیه؟؟
همه چیو با گریه براش تعریف کردم و به زمین و زمون فحش دادم ...
- ای بابا ...
خاک تو سرت ‼️
تو اصلا جنبه دوستپسر داشتن نداری ...
یکی هم پیدا میشه دوستت داره اینجوری میکنی!! 😒
- برو بابا ...
کدوم دوست داشتن ؟؟
پسره مریضه ...
آدم سالم مگه اینجوری دیوونه میشه؟؟ 😒
- هه ..
پس یادت رفته با رفتن سعید مثل مرغ پرکنده شده بودی ... 😒
-دیگه اسم سعیدو نیاااااار ....
اَه 😭
ولم کنید بابا ....
- خب حالا گریه نکن ...
اصلا بیا دنبالم امشب بریم خونه شما
خوبه ؟ 😉
- راست میگی؟
مامانت میذاره ؟
- اره بابا . اون از خداشه من خونه نباشم 😒
- ها 😳
عههه ... چیزه ... باشه اومدم ...
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🏴بهترین الگو برای امام زمان(عج)
🔵 امام عصر علیه السلام می فرمایند:
«اِنَّ لی فی ابنة رسولِ الله اُسوةٌ حَسَنَةٌ»
🌕 الگو و اسوهی نیکوی من دختر فرستاده خدا (فاطمه زهرا «سلام الله علیها») است.
📚 بحارالأنوار ج ۵۳ ص ۱۸۰
🥀ان شالله که همه ما ازاین الگوی کامله به فیض اکمل برسیم و الساعه دست ما را بگیرندو نجاتمان دهند و به کنه نهایت حقایق عالم برسانند. به برکت صلوات بر محمد وال محمد (علیهم السلام)🥀
#فاطمیه
#حاج_قاسم
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کپیرمانرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👇@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_بیست_نهم
با مرجان رفتیم خونه ما و بعد شام رفتیم تو اتاق
- راستی گفتم مامانمینا قبول نکردن عید بمونم اینجا؟ 😒
- اره بابا. مهم نیست. چندروز برو شمال ، بعد غرغر کن بگو راحت نیستم ، بپیچون بیا 😜
- راست میگی 😉
اره همین کارو میکنم ... 👌
آهنگ گذاشتم و درو قفل کردم
دو تا نخ سیگار دراوردم و یکیشو دادم به مرجان ...
- تو هنوز سیگار میکشی؟ 😒
- اوهوم 🚬
مگه تو نمیکشی ؟؟
- راستش نه!
دیگه اینا آرومم نمیکنه
رفتم سراغ قوی ترش 😌
- قوی تر چیه دیگه؟
- بیخیال
- مرجان تازگیا مشکوک میزنیا ‼️
راستی .... 😳
یادم رفته بود ...
دیشب کجا بودی ؟؟؟
- واییی یه جای خوووووب 😍
- بمیری ... خب بگو دیگه
- مهمونی!
- مهمونی ؟
خونه کی ؟
- ترنم میشه خربازی در نیاری 😒
مهمونی! پارتی!
- پارتی؟؟ 😳
مرجان تو میری پارتییییی ؟
- نمیدونی ترنم ....
اینقدر خالی میشم ... 😌
خیلی خوبه ...
خیلی ... 😍
- میفهمی چی میگی ؟
چرا میری اونجا ؟ 😧
- یه بار باید بیای تا چراشو بفهمی ...
- من عمرا پامو اونجا بذارم 😑
- چرا مثلا ؟؟
-اونجا واسه امثال من و تو نیست ...
اونجا واسه دختر پسرای ...
- تا ندیدی نمیتونی اینو بگی 😡
خودت یه بار بیا ببین ...
من که فقط با اونجا آروم میشم ...
- مگه اونجا چی داره که آرومت میکنه؟ 😏
- خوشی ❗️
حداقل برای دو سه روز شارژ شارژم 😉
- این چه خوشی ایه که فقط دو سه روز طول میکشه ؟؟؟؟؟ 😒
خوشی باید دائمی باشه
- میدونی که چنین چیزی اصلاً وجود نداره 😒
ما فقط میتونیم برای دردامون یه مسکن چندساعته پیدا کنیم 😏
چند ساعتی تو خودمون نباشیم تا از فکر این دنیای لجن بیرون بیایم ❗️
دیگه نتونستم حرفی بزنم ...
دیگه خودمم داشتم عقاید مرجانو باور میکردم و باهاشون زندگی میکردم
و دو سه هفته ای میشد که دیگه جز کلاسای دانشگاه سر هیچ کلاسی نمیرفتم ....
حتّی بیخیال بو بردن بابام شده بودم 😒
- دفعه بعد کی میری ؟
- آخر هفته
میخوای بیای ؟
- اره
- باشه ولی به فکر یه بهونه واسه پیچوندن مامان بابات باش که شب بتونی بیرون بمونی 😉
- شب؟ 😨
- اره دیگه. نه پس هفت صبح تا دوازده ظهر
- خودتو مسخره کن 😒
باشه یه کاریش میکنم .
- یه لباس خوشگلم بپوش
از اون لباس خاصا 😉
- برای چی ؟؟ 😟
من نمیخوام قاطی کثافت کاریاشون بشم
- خب نشو
چون همه اونجوری میان ، تو اگر جور دیگه بیای بیشتر تو چشمی و بهت گیر میدن ‼️
-اها ...
باشه حله 👌
تا حدودای صبح صحبت کردیم و بعد خوابیدیم 😴😴
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_سی_ام
دم ظهر بود که با صدای زنگ گوشی چشامو باز کردم .
یه شماره غریبه بود
باصدای خش دار و خواب آلود جواب دادم
- الو ؟
یه پسر بود! صداش ناآشنا بود
- سلام ترنم خانوم
- سلام. بفرمایید؟
- ببخشید انگار از خواب بیدارتون کردم
علیرضا هستم ؛ دوست عرشیا
- اهان ...
نه خواهش میکنم ...
بفرمایید ؟
- عذرمیخوام من شمارتونو از گوشی عرشیا برداشتم!
باید باهاتون صحبت کنم 😅
- بی اجازه ؟؟
- بله ؟؟
- بی اجازه شمارمو برداشتید؟
- بله خب ... باید باهاتون حرف میزدم ...
- اوکی
بفرمایید 😏
- ببینید ...
عرشیا خیلی شمارو دوست داره ...
-خب ؟ 😏
- چیزی راجع به زندگیش بهتون گفته ؟
- نه ، چیز خاصی نمیدونم ازش .
- عرشیا واقعا تو زندگیش سختی کشیده
مادرشو تو بچگی از دست داده
پدرشم یه زن دیگه گرفته که خیلی اذیتش می کرده
اونم از بچگی در کنار درس کار میکرده و خونه گرفته و چندساله از پدرش جدا زندگی میکنه ...
و شما اولین شخصی هستید که بهش دلبسته شده ... 💕
- پس عرشیا میخواد من کمبوداشو براش جبران کنم؟ 😏
چرا؟! حتما شبیه مادرشم 😂
- اینطور نیست خانوم ....
عرشیا واقعا عاشق شماست ....
شما عشق اول و آخرشید
- ولی دستای زخم و زیلیش و رد تیغ اسمایی که رو بازوش هست ، چیز دیگه ای میگه 😏
- امممم ... نه ... خب ... چیزه ...
بالاخره برای هرکسی پیش میاد ...
حتی خود شما هم قبل عرشیا دوست پسر داشتین 😉
- برای اونا هم خودکشی میکرده ؟؟
- ترنم خانوم ...
گذشته ها گذشته ...
مهم الانه که عرشیا عاشق و دیوونه شماست
- عرشیا ذاتا دیوونست آقا 😠
چیزی نمونده بود دیروز بلا سرم بیاره 😡
- نه ... باورکنید پشیمونه ...
بهش یه فرصت دیگه بدید ...
ازتون خواهش میکنم ....
لطفا ...
- باشه. به خودشم گفتم. فعلا هستم تا ببینم چی میشه ...
- ممنونم 😊
لطف کردید 😉
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay