🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_بیست_نهم
ازپله هااومدم پایین و دنبال شایان گشتم. یک گوشه ایستاده بودو لیوان نوشیدنی دستش بود، کنارشم ملیناایستاده بود وداشت حرف می زد از قیافه شایان کاملا مشهود بود که کلافه شده،
حق داشت ملینا واقعا غیر قابل تحمل بود.
به سمت شایان رفتم وبا لبخندنگاهش کردم،
همین که من ودیدلبخنددندان نمایی زدوگفت:
شایان: اِ اومدی گلم؟چقدر طولش دادی عزیزم.
جان؟عزیزم؟گلم؟ با دهان نیمه باز از تعجب نگاهش کردم که دورازچشم ملینا،با ابرو بهم اشاره کرد،منظورش وتازه فهمیدم، منم باشوق گفتم:
+ اره،ببخشیدعزیزم الاف شدی.
شایان گفت:
شایان:عیب نداره گلم.
ملینابادیدن ما لبخندعصبانی ای زدو چشم غره ای به من رفت وگفت:
ملینا:خب من برم به مهمان ها برسم، فعلا.
سری براش تکون دادیم، نگاه پرازحس به شایان انداخت ورفت.
همین که ملینارفت بلندزدیم زیرخنده، شایان ادای بالاآوردن درآوردوگفت:
شایان:اوف حالم به هم خورد.
خندیدم وگفتم:
+چی می گفت حالا؟
شایان:چرت وپرت، مغزم وخورد.
باچشم دنبال دنیاگشتم، معلوم نبودالان مخ کدوم پسری وداره میزنه.
خدمتکاری سینی به دست به سمتمون اومد، یک لیوان نوشیدنی وتیکه کیک برداشتم، داشتم به تیپ کسایی که اومده بودن مهمونی نگاه می کردم که دستی روی شونم نشست. به پشتم نگاه کردم، دنیابود. لبخندی زدم وگفتم:
+وای کجایی تو؟
دنیابغلم کردوگفت:
دنیا:ببخشیدعزیزم،خوبی؟
+بدنیستم.
شایان به سمتمون اومدوروبه من گفت:
شایان:معرفی نمی کنی هالین؟
لبخندی زدم وگفتم:
+دوست صمیمیم دنیا.
وبعدروبه دنیاکردم وبادستم به شایان اشاره کردم وگفتم:
+شایان پسرعموم.
شایان درحالی که زوم شده بود روصورت دنیا وگفت:
شایان:خوشبختم.
دنیا:منم همینطور.
دوتاشون میخ هم شده بودن، سرفه ی بلندی کردم تا از این حالت چندش آورخارج بشن.
تازه به خودشون اومدن، دنیادستموگرفت وگفت:
دنیا:هالین بیاکارت دارم.
ازشایان معذرت خواهی کردم وبادنیابه سمت آشپزخانه رفتیم.یادش اومد که اونجا محل تهیه پذیرایی هاست..
باحرص گفت: اووف اینجام که شلوغه
دوباره دستم وکشیدو ازپله هابالارفتیم، دستمو ازدستش کشیدم بیرون وگفتم:
+دنیابرای چی هی اینوراونورمیبری من و خب بگوچیکارداری دیگه؟
دنیا:پشمک میخوام بریم یک جای ساکت تابتونیم راجب اون جریانات حرف بزنیم.
آهانی گفتم واردیک اتاق شدیم که هیچکی نبود.
روی تخت نشستیم،دنیاباهیجانگفت:
دنیا:خب تعریف کن،چی شد؟اتفاق جدیدنیوفتاد؟
شونه ای بالاانداختم وگفتم:
+دیشب مامانم باهام حرف زد.
دنیا:راجب همین جریانات؟
سری تکون دادم وگفتم:
+آره،اومدگفت که خواستگارمیخوادبیاد.
پوزخندی زدم وباحرص گفتم:
+وای دنیاتوروی من دروغ میگه، میدونی بهم چی میگه؟
دنیاکنجکاوگفت:
دنیا:چی؟
+میگه پسره بیست وپنج سالشه حالاخوبه من میدونم نکبت سی سالشه.
دنیا:اوه،چه دروغ ضایعی،خب توچی گفتی؟
+منم گفتم که دوست ندارم تو این سن ازدواج کنم واین حرفا.
دنیا:مامانت عصبی بود؟
+اولش نه ولی وقتی گفتم دوست ندارم ازدواج کنم یکم عصبی شد وگیردادکه چرالگد به بختت میزنی واین حرفا.
دنیا:توچی؟
+من اولاش سعی کردم خودم وکنترل کردم، ولی حرف های آخرش مخصوصا دروغی که گفت باعث شد قاطی کنم.
دنیا:همین؟دیگه حرفی نزد؟
پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+نه دیگه چیزی نگفت،امروزم که کلاباهاش قهر بودم.
دنیا:مامانتم باهات قهره؟
+نه، ولی خیلی بدبرخوردمیکنه.
دنیا:ول کن بابا.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
+دنیا به نظرت بیخیال شدن؟
دنیا شانه ای بالا انداخت وگفت:
دنیا:والاچی بگم امیدوارم بیخیال شده باشن.
باناراحتی سرم وانداختم پایین،دنیاازجاش بلند شدودستم وکشیدوگفت:
دنیا:پاشوبریم هالین جونم،فاز غم برندار امشب وحال کن.
سری تکون دادم وهمراه دنیا ازاتاق بیرون رفتیم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜️هوالعشق ⚜️
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍️ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_بیست_نهم
ـ چه مشکلی اینقدر آشفتگی بوجود آورده ؟
ـ فتنه !
ـ فتنه ؟
ـ فتنه ای که قرار پرده ای بر خیلی اتفاقات بشه ، فتنه ای که ممکنه قلب ایران رو بدره !!
ـ اما پرده بر چه اتفاقاتی ؟
ـ آشکار ترینش فرصت برای ترور ، اختلاص ، مشکلات اقتصادی ، آثار جبران ناپذیر اجتماعی و تغییرات سیاسی ، فتنه یعنی از بین رفتن امنیت و از بین رفتن امنیت یعنی فروپاشی
ـ غیر ممکنه ...
ـ اگه مسلم حجت تنها بمونه اگه بر بام قصر کفر پر بکشه ، غیر ممکن نیست ...
ـ ما قرار نیست اجازه بدیم ، سرهنگ وظیفه ی من چیه ؟! برای چی اینجام ؟!
ـ نباید بذاریم دسته گل های ارزشمند اسلام و انقلاب پرپر شن ، وظیفه شما حفاظت از این دسته گل هاست .
ـ بادیگارد ؟!
ـ چیزی فراتر از این حرف هاست ، بیا بریم بهت بگم چه کاره ایم .
بسمت اتاق گروه رفت و مهدا مطیعانه پشت رئیسش راه افتاد در اتاق را باز کرد و صدای پاچسباندن های حاضرین نشان داد همه منتظر بودند .
مهدا به داخل هدایت شد و اولین چیزی که دید اخم های درهم سید هادی بود که با خشمی آمیخته به تعجب مهدا را نگاه میکرد او هم متعجب بود انتظار نداشت او را در این اتاق ملاقات کند و با توجه به حرف های فاطمه تصور میکرد او را در قسمت پدافند ببیند .
سرهنگ صابری : بشینین ، خانم فتاح !
و به صندلی کنار خودش اشاره کرد ، مهدا جلو رفت و باوقار نشست .
ـ خب اول از هر چیز باید یه شناخت نسبی از هم پیدا کنیم .
به هادی اشاره کرد و گفت : ایشون آقاسید هادی هستن ، معاون پروژه .... ایشون آقا نوید ، مسئول بخش عملیات ... ایشون خانم مظفری ، تکنسین رایانه و بخش اطلاعات عملیات ... ایشون خانم ساجدی هستن مسئول بخش گریم و شناسایی ... ایشون آقا صالح هستن مهندس و آچارفرانسه ... ایشون آقا یاسین هستن از بچه های طراحی عملیات مغز متفکر گروه ما .... وچند نفر دیگر را معرفی کرد در آخر گفت :
ـ این خانم هم ستوان مهدا فاتح هستن دانشجوی داروسازی که قراره پروڗه ای که ما ۲ ساله روش تمرکز کردیم با کمک ایشون عملا کلید بخوره .
رو به چندی از بچه ها تشکر کرد و خواست به کارشان برسند و در اتاق ۷ نفر باقی ماندند ؛ سرهنگ ، سید هادی ، مرضیه (مظفری) ، نوید ، آقا صالح ، یاسین و مهدا .
کسانی که در بخش مرکزی قرار داشتند سرهنگ شروع کرد :
خب بنام خداوند عز و جلال ، بچه ها همون طور که مطمئنم میدونین ولی یادآوری رو واجب میدونم و باید بگم اینجا کار کسی از دیگری برتری نداره و همه باید وظیفه ی خودشونو درست انجام بدن و یک لحظه کاهلی ما یعنی باختن ، باختن جان یک انسان ، باختن امنیت یک جامعه ، باختن اعتقاداتمون ، باختن اسلاممون ، پس جدی و قاطع باشید نیرو با ذهن درگیر نمیخوام غفلت ما یعنی ایجاد یه آشوبی که نمیشه به راحتی جمعش کرد پس اگر کوتاهی کردی لباستو با نامه استعفا میذاری رو میزو میری پی زندگیی که خطای یه چرت ۵ دقیقه ای جون هم وطنت رو بخطر نندازه .
پس هیچ عذری پذیرفته نمیشه نه از جانب خدا ، نه وجدانت ، نه ملتت ، نه من ، نه حاج حیدر هیچ کدوم ...
پس جدی باش ، اگه تا الان بودی از این به بعد بیشتر باش .
و اما وظیفه ی ما ، جدیدا مسائل سیاسی و مشکلات خاورمیانه جنگ همه جانبه فرهنگی بستر نارضایتی ، تحریک و ...
کشور رو برای یه فتنه آماده کرده حالا یا الان یا یک ماه دیگه یا یک سال دیگه....
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_بیست_نهم
فرزانه ـ متوجه نشدم...
مگه تو نخریدی؟؟!!
سحرـ نه اینو بهنام خریده برای معذرت خواهی...
فرزانه دیروز رفته بودم سر قراربیچاره بهنام خیلی ناراحت بود خیلی دوست داره حتی از شاهینم بیشتر تازه دلش برات تنگ شده ...میگه کی میشه دوباره ببینمش...
فرزانه ـ جدی؟؟
سحرـ اره والا دروغم کجا بود
😍😍😍😍😍
دستش درد نکنه ...خیلی خوشم اومده ... راستی به مامانم چی بگم 😱😱
هیچی بهش بگووو 🤔🤔
سحر برام خریده اینجوری بهتره
فرزانه ـ باشه 😊
من برم دیگه کاری نداری فرزانه نه به سلامت
سحر که رفت من شروع کردم به ذوق کردن ...زود گردنبند و گوشواره هارو انداختم
جلو اینه خودمو برنداز میکردم از حالتهای مختلف به خودم نگاه میکردم... چقدر خوشگله خدا 😍😍 حتی از کادویی که شاهین به سحر داده بودم قشنگ تره
سحر که داشت میرفت مامانم اومد درو باز گذاشته بود
مامان وارد که شد یهو جا خوردمو ترسیدم😨😰 یه داده کوچولو زدم
چته بچه خل شدی مگه ...😳
واای مامان یه دفعه اومدی ترسیدم مگه در باز بود ؟؟
مامان ـ اره احتمالا سحر باز گذاشته بود
اون چیه فرزانه گردنت از کجا اوردیش؟؟؟🤔🙄
اینارو ...اینارو سحر برام خریده
موهامو زدم کنارو گفتم مامان نگاه کن تازه گوشواره هم داره 😍😍😍
میبینی چه دختر خوبیه مامان
اره دستش درد نکنه خیلی خوش سلیقه ست ... بهتم خیلی میاد🙂
بزار یه بار دیگه تو اینه نگاه کنم از دیدنشون سیر نمیشم
امان از دست تو فرزاانه😄😄
مامان راستی نگفتی خاله اعظم چیکارت داشت مردم از کنجکاوی
😁😁😁😁
هیچی یکی از دوستاش اومده بود خونشون میخواست منم باهاش اشنا کنه خانمه مغازه لباس فروشی داره
نشستیم یه خورده حرف زدیم همین
ازم خواست یه روز برم مغازه اش از جنساش دیدن کنم
فرزانهـ اهااان من فکر کردم چیکار داره که اونجوری عجله داشت 😒
منو سحر دوباره باهم صمیمی شدیم حتی بیشتر از قبل
دیگه زیاد طرف زینب نمیرفتم چون نمی خواستم سحرو ناراحت کنم ...
ولی زینبم دست بردار نبود همش بهم پیله میکرد که قبلنا خوشگل تر بودی با حجاب یا اینکه موعظه های الکی در مورد حجاب و سنگینی دختر که واقعا مغزم سوت میکشید از حرفاش، راستشو بخواین دیگه جایی برای شنیدن حرفاش نداشتم چون سحر با رویا پردازی هاش در مورد شاهین و بهنام تمام ذهنمو پر کرده بود😞
هرچی که روزها می گذشت من بیشتر فریب میخوردمو بیشتر شبیه سحر میشدم ظاهرو اخلاقمون دقیقا مثل هم شده بود
زینبم با دیدن من خیلی اشفته میشد 😥
اما یه روز زنگ اخر که میخواستیم از مدرسه خارج بشیم
زینب اومدو دستمو گرفت و کشید کنار
ببین فرزانه باهات کار دارم
سحرم بیکار نموند اومدو گفت باز چیکار داری باهاش دختریه دیوونه😒😒😡😠
فرزانه ـ گفتم کارت دارم میشه یه دقیقه تنها حرف بزنیم یه نگاه به سحر انداختمو گفتم نه همین جا بگووو سحر غریبه نیست 😒😒😒
زینب بعده یه مکث گفت : فرزانه به نظرت این راهی که توش قدم برداشتی درسته؟؟!!
فرزانه ـ خواهشن واضح تر بگوو و سریع تر چون دیرمون شده...
ببین ابجی گلم یه نگاه به ظاهرت بنداز خیلی عوض شدی دیگه فرزانه سابق نیستی از این رو به اون رو شدی کارایی میکنی که اصلا درست نیست فرزانه من نگرانتم داری خودتو میندازی تو چاه هر چه زودتر برگرد خواهش میکنم ... نزار شیطون گولت بزنه👿😈 ...
سحر ـ چی شد نفهمیدم منظورت با کی بود ؟؟ تو با من بودی شیطون😡😡
زینب ـ از نظر من هرکس که مسلمونی رو گمراه کنه فرقی با شیطان نداره
سحر عصبانی شد😡🤬
من به زینب گفتم میشه بس کنی خسته شدم از این حرفای تکراری و خسته کنندت دیوونمون کردی
دیگه نمیخوام طرفمون بیای فهمیدی
من خودم عقل دارم نیازی به تو نیست😵😒😏
بریم سحر...
زینب ـ اما بدون یه روز پشیمون میشی که دیگه دیره...
با بی اعتنایی از کنارش رد شدم😒😏
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران ༺🌹
💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈
🕊🌱 #قسـمـت_بیست_نهم
ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست می شویم .
اما او که خیلی شبها از گریه های مصطفی بیدار می شد ، کوتاه نمی آمد می گفت: اگر این ها که این قدر از شما می ترسند بفهمند این طور گریه می کنید، مگر شما چه مصیبتی دارید ؟
چه گناهی کردید ؟ خدا همه چیز به شما داده ، همین که شب بلند شدید یک توفیق است .
آن وقت گریه مصطفی هق هق می شد ، می گفت: آیا به خاطر این توفیق که خدا داده اورا شکر نکنم ؟ چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فکر می کرد ؟ مصطفی که کنار او است . نگاهش کرد . گفت: یعنی فردا که بروی دیگر تورا نمی بینیم ؟ مصطفی گفت: نه ! غاده در صورت او دقیق شد و بعد چشمهایش را بست .
گفت: باید یاد بگیرم ، تمرین کنم ، چطور صورتت را با چشم بسته ببینم .
شب آخر با مصطفی واقعاً عجیب بود . نمی دانم آن شب واقعا چی بود .
صبح که مصطفی خواست برود من مثل همیشه لباس و اسلحه اش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای تو راه .
مصطفی این ها را گرفت وبه من گفت: تو خیلی دختر خوبی هستی . و بعد یکدفعه یک عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه بالا .
صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود.
کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یکدفعه خاموش شد انگار سوخت.
من فکر کردم : یعنی امروز دیگر مصطفی خاموش می شود، این شمع دیگر روشن نمی شود .
نور نمی دهد ، تازه داشتم متوجه می شدم چرا اینقدر اصرار داشت و تاکید می کرد امروز ظهر شهید می شود.....
📝&ادامــــه دارد...
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_بیست و هشتم
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_بیست_نهم
+میتونم ازت چند تا سوال بپرسم ؟ میخوام راجبت بیشتر بدونم
_آره بپرس راحت باش
+اول اینکه میخوام بدونم چه رشته ای میخونی
_لیسانس پرستاری
+به پرستاری علاقه داری ؟
_خیلی زیاد . شهروز هم مثل من پرستاری میخونه . وقتی شهروز رفت برای پرستاری خیلی مسخرش کردم ولی بعد یه مدت که از شهروز رهجب رشتش پرسیدم واقعا به نظرم جذاب اومد و یک دفعه نظرم کلا عوض شد .
پرستاری واقعا شایسته و برازنده شهریار بود ولی اصلا فکر نمیکردم شهروز پرستاری بخواند . همیشه فکر میکردم میخواهد مهندس بشود . بعید میدانم شهروز پرستار خوبی بشود . میشود یک پرستار که فقط به بیمار هایش پوزخند میزند . از تصور این صحنه خنده ام میگیرد .
شهریار لبخند کوچکی میزند
_تو چی میخای بخونی ؟
+روانشناسی بالینی
_خیلی بهت میاد ولی اول باید خودتو درمان کنی
وبعد بلند میخندد .
با خنده میگویم
+فعلا درمان تو تویه اولویته
سوگل از آشپزخانه خارج میشود و به سمت من می آید . وقتی شهریار را میبیند متوجه میشود که میخواهیم تنها صحبت کنیم .لبخند میزند و راهش را کج میکند . در دل بخاطر درک و فهم بالایش تحسینش میکنم .
کمی سکوت میکنم تا بتوانم در ذهنم کلمات را کنار هم بچینم . نگاهم را ابتدا به چشم هایش و بعد به زمین میدوزم
+از دستم ناراحتی
_ناراحت؟ برای چی ؟
+امروز عصر
کمی به فکر فرو میرود . انگار تازه یادش آمده است .
_نه برای چی باید ناراحت باشم ؟ فقط میخوام بدونم دلیل گریت چی بود
+ناراحتیم بخاطر این نبود که تو برادرم شدی،،،،،،،، میشه جواب سوالتو ندم ؟
_اگه واقعا دوست نداری نگی ، نگو ولی دلم میخواست بدونم .
سرم را پایین میاندازم تا از نگاهش فرار کنم . وقتی سکوتم را میبیند بلند میشود
_جو سنگین شد بهتره برم پیش مردا . اونور هم یک نفر منتظرته .
وبا انگشت به سوگل اشاره میکند .
🌿🌸🌿
《ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران》
شهریار
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_بیست_نهم
…بغض صدایش را خش زد:
-بعد اینڪه از مدرسه شما رفتم، دیگه به ازدواج فڪر نڪردم. درسمو توی حوزه ادامه داده دادم. دنبال یه راهی برای اعزام به سوریه بودم. از هرڪی تونستم سراغ گرفتم، دوندگی ڪردم، حتی رفتم عراق بهشون التماس ڪردم اعزامم ڪنن، با فاطمیون خواستم چندبار برم ولی برم گردوندن، تا یه ماه پیش ڪه فهمیدم میتونم به عنوان مُبلغ برم. داشت ڪارای اعزامم درست میشد ڪه شما رو دیدم… یڪی دوبارم عقبش انداختم ولی…
سرش را بالا آورد،
حس ڪردم الان است ڪه بغضش بترڪد:
-خودتون بگید چڪار ڪنم؟ اگه الان بیام خواستگاری شما، پس فرداش اعزام بشم و بلایی سر من بیاد تڪلیف شما چی میشه؟
بلند شدم و گفتم :
-یادتون نیست پنج سال پیش گفتم سھم ما دخترا از جهاد چیه؟ گفتید از پشت جبھه میڪنن، گفتید همسران شھدا هم اجر شھدا رو دارن. اگه واقعا مشڪلتون منم، من با سوریه رفتنتون مشڪلی ندارم.!
چند قدم جلو رفتم
و در دهانه در ایستادم و آرام زمزمه ڪردم:
-میتونید شمارمو از آقای صارمی بگیرید!
و با سرعت هرچه بیشتر از فرهنگسرا بیرون آمدم.
“چیڪار ڪردی طیبه؟
میدونی چه دردسری داره؟
چطور میخوای زندگیتو جمعش ڪنی؟…”
دیدم ایستاده ام روبه روی مزار شھید تورجی زاده. احساس ڪردم هیچوقت انقدر مستاصل نبوده ام.
گفتم :
آقا محمدرضا! این نسخه رو خودت برام پیچیدی! خودتم درستش ڪن!
#عاشقی_دردسری_بود_نمیدانستیم…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسمربعشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_بیست_هشتم🌻 #پارت_سوم ☔️ از خیالبافی
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃: بسمربعشق
#قلب_ناارام_من 💞
#قسمت_بیست_نهم 🌻
#پارت_اول ☔️
با لبخند به خیابان نگاه میکنم این خیابان را دوست داشتم پر بود از خاطره، خاطرههایی از بهترین افراد زندگیام که حال هیچکدام را کنارم نداشتم.
محسن و محمد، چقدر در این کوچه دنبال کتابهای شهدا پرسه زدیم، هروقت که خسته میشدم و نق میزدم محمد بود که مرا به یک نسکافه در یکی از این کافهها دعوت میکرد.
نمیدانم چه شد که از اینجا سردرآوردم، مقصدم سپاه بود. شاید خاطرات مرا به اینجا کشاندند که دوباره و دوباره بغض راه نفسهای بیجانم را بگیرد.
نیمکتی را پیدا میکنم تا نفسی بگیرم، تنها خاطره تلخم از این خیابان آن روزی بود که آمدم کتاب بخرم، آنروزی که حال خراب مصطفی حال مرا هم خراب کرد.
دلم برای همه تنگ شده، دلم برای دخترک بیغم آنروزها هم تنگ شده، شاید هم ته دلم برایش میسوخت. آخر هنوز هم راحیل را دوست دارم.
***
تند تند بین قفسههای کتاب میگردم تا کتابهای موردنظرم را پیدا کنم، با هزار التماس از مادر اجازه گرفتم که بیرون بیایم، کتاب که بهانه بود آمدم تا خوشحالیام را با محسن درمیان بگذارم. اینکه مصطفی چقدر تغییر کرده، در این گیر و دار خرید عقد کارهای هیئت و پایگاه را مانند من دنبال میکرد. یک هفتهای از برگشتمان میگذرد و سیغه را تمدید کردند تا ما راحتتر باشیم و دو روز دیگر روز عقدمان بود.
قرار بود امشب حلقههارا بخریم، خیلی دوست داشتم عقدمان در امامزاده بسته شود اما زنعمو به زور راضی شد تا عقد خانه باشد و از رزرو تالارهای مجلل کوتاه بیاید.
با لبخند کتابهارا روی میز میگذارم تا حساب کند، از پنجره که با ریسههای محلی تزیین شده بود بیرون را نگاه میکنم. خیابانی پر از دار و درخت، کتابفروشیها و کافیشاپ ها خیابان را به پاتوق اهلدلان تبدیل کرده بود.
توجهم به دختر و پسری که از کافیشاپ روبهرویی خارج شدند جلب میشود.
در صورت پسرک که دقیق میشوم تازه متوجه میشوم، مصطفیاست.
ریتم ضربان قلبم بالا میرود و نوک انگشتانم یخ میکند. دلم میخواهد اشتباه کرده باشم، به پنجره نزدیک میشوم تا دقیقتر ببینمشان، دلم نمیخواست مصطفی اینروزهایم دوباره بد شود.
دخترک پر از آرایش و بزک کرده خندههای دلبرش را آزادانه خرج مصطفی میکرد. بغض میکنم و انگشتانم مشت میشود، کمی تعصب که ته دلم به این نامزد هرچند بدم داشتم، تازه دستانش را هم دور بازوی مصطفی حلقه کرده بود.
کمی که آنطرف تر میروند، مصطفی صورتش قرمز میشود و دست دختر را از دور بازویش باز میکند و دادی به سمتش میزند.
دختر صورتش را مشمئز کرده عقبگرد میکند و میرود . حواسم پی مصطفی میرود، تازه متوجه بیتعادلیاش میشوم.
کمیکه تلو تلو میخورد، نمیتواند بایستد و کنار جوب زانو میزند، از حالاتش فهمیدم دارد عق میزند.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسمربعشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_بیست_نهم 🌻 #پارت_اول ☔️
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃: بسمربعشق
#قلب_ناارام_من 💞
#قسمت_بیست_نهم 🌻
#پارت_دوم ☔️
عابران جور بدی نگاهش میکردند، ته دلم آن غیرت و محبت کوچکی که نسبت به او داشتم وول وول میخورد.
زود از کتابفروشی خارج میشوم و به آن سمت خیابان میدوم، کنار مصطفی زانو میزنم
_ مصطفی، مصطفی این چه وضعشه؟!
پس از کمی مکث به زور سرش را بلند میکند و با چشمان قرمز شده نگاهم میکند و چیزی نمیگوید.
کلافه و با صورتی جمع شده نگاهش میکنم، معلوم نیست چه کوفتی خورده است که به این روز افتاده.
عصبی، با دستانی لرزان میتوپم
_ سوییچت کو؟!
هیچ نمیگوید و بیحرکت به جدول تکیه میدهد انگار جان تکان خوردن ندارد، دست میکنم درون جیب کتش و سوییچ ماشینش را در میآورم.
دزدگیر را که میزنم با به صدا درآمدن ماشین، کمک میکنم تا مصطفی بلند شود. آرام آرام به سمت ماشین میرویم.
بغض داشتم و اشک جلوی دیدم را تار کرده بود، تازه داشتم آرام میشدم که مصطفی ناآرام کرد این دل بیپناهم را...
کاش نمیدیدمش، کاش هنوز هم آن مصطفییه متحول شده در ذهنم بود، یعنی تمام رفتارهای این هفتهاش ساختگی بود تا مرا غول بزند؟! یعنی آن حال خرابش بعداز هیئت بازی بود؟! اگر بازی بود چه بازیگر ماهریاست مصطفی...
خندههای دخترک که جلوی چشمانم زنده میشود، اشکهایم میریزد.
پشت فرمان مینشینم، روی صندلی ولو شده و انگار کوه کنده است.
کاش آنقدری فرهادم بود که میتوانست کوه نفسش را برایم بکند، مانند فرهاد شیرین...
با سرعت راه میافتم به سمت خانه مجردیاش، اشکهایم روی شیشه چشمانم مینشیند و من جانشان را بدون فرصت خودنمایی میگیرم.
نمیدانم چرا در این مدت کم؛ دلبستهاش شدهام. دلم به محبتهایش گرم شده.
نمیتوانم باور کنم که رفتارهایش دروغ بوده، مصطفییی که بعد از هیئت هنگام رانندگی اشک میریخت مصطفییی که حتی بیشتر از من غرق هیئت و شهدا شده بود و اینروزها سراغش را فقط در گلزارشهدا میتوانستی بگیری، چطور باور کنم که همان مصطفی را امروز با این وضع کنار خیابان پیدا کردم؟!
جلوی خانهاش ترمز میکنم و به سمتش برمیگردم، بیخیال به خواب رفته. بغضم خود را پشت لبهایم میرساند که بلند میزنم زیر گریه و سرم را روی فرمان میگذارم و نوای هقهقم کل ماشین را میگیرد و مصطفی انگار نه انگار که من اینجا جان میدهم، هنوز در خواب عمیقی غلط میزد.
نگاهم به حلقه پر زرق و برق درون انگشتم میافتد با تنفر درش میآورم و درون داشبورد پرتش میکنم.
ماشین را خاموش میکنم و پیاده میشوم، تازه یادم میافتد کیفم و کتابهایم را در کتابفروشی جا گذاشتهام.
حس برگشتن به کتابفروشی را ندارم و همینطور بیهدف راه میروم، انگار میخواستم تمام عقدهام را روی پاهایم خالی کنم که محکم و محکم تر روی زمین میکوبیدمشان.
آنقدر راه میروم که بلاخره پاهایم روی شنهای نرم ساحل فرود میآید، سر بلند میکنم و قصهگوی کودکیهایم را میبینم و اینبار از اعماق وجود زیر گریه میزنم و همان جا زانو میزنم، دریای مهربان به آغوش میکشد مرا مهربان است و دوستداشتنی.
تمام کودکیام با محسن جلوی چشمانم رژه میرود، آب بازیهایمان شامهای خانوادگی که کنار دریا میخوردیم. بعد از محسن دیگر دل و دماغ آمدن به ساحل را نداشتیم.
گریههایم که تمام میشود، بلند میشوم تمام جانم خیسه شده، از چادر بگیر تا شلوار و مانتو...
سنگین شدهام، کمی راه میروم تا به سر خیابان میرسم، دست دراز میکنم و دربستی میگیرم.
در را باز میکنم، ترجیح میدهم بیصدا به سمت اتاقم بروم که صدای مادر متوقفم میکند
_ راحیل؟! این چه سر و وضعیه؟!
برمیگردم زنعمو روی مبل نشسته و مادر کنار میزتلفن ایستاده، رو به هردو سلامی میکنم
_ هیچی رفته بودم ساحل خیس شدم.
مشکوک نگاهم میکند
_ گریه کردی؟ صورتت باد کرده!
دستپاچه میگویم
_ آره یکم دلم گرفته بود.
سریع با اجازهای میگویم و به سمت اتاقم قدم تند میکنم.
در را از پشت قفل میکنم و لباسهایم را عوض میکنم و به زیر پتو میخزم. تصمیمم را گرفته بودم باید این ازدواج را بهم میزدم، هرطور که بود...
بهقلمزینبقهرمانی☔️
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_بیست_نهم
با لبخند نگاهم را از چشمان گرد شده اش گرفتم
_سلام صبح بخیر
_سلام عزیزم صبح شما هم بخیر.
سرم را پاین انداختم ومن من کنان گفتم
_فروغ خانوم بود؟اتفاقی افتادا
صدای دم و بازدم عمیقش به گوشم رسید،دستی به ته ریشش کشید
_چیز خاصی نبود عزیزم ،اصلا لازم نیست نگران باشی.خانوم خانما شما نمیخوای به ما صبحانه بدی،روده کوچیکه،روده بزرگه رو خورد.
لبخند دندان نمایی زدم
_چشم الان آماده میکنم.
عقب گرد کردم و به سمت آشپزخانه رفتم.
حمید کتری را روی گاز گداشته بود و آب در حال جوشیدن بود.دم نوش مورد علاقه ام ،چای خرما، را دم کردم.
با آرامش میز را چیدم و از همانجا حمید را صدا کردم
_حمیدآق......ا تشریف بیارید،نجلای مامان بیا صبحونه دخترم.
نجلاء با موهایی بهم ریخته و چشمانی نیمه باز وارد آشپزخانه شد
_علیک سلام نجلا خانوم
_سلام
_عزیزم برو صورتت رو بشور و بیا صبحونه بخوریم.
روی صندلی نشست و سرش را روی میز گذاشت
_خوابم میاد
_مامان جان حداقل برو تو اتاقت بخواب
حمید با صورت خیس در حالی که حوله را دور گردنش انداخته بود وارد شد،با دیدن نجلاء به سمتش رفت و صورت خیسش را روی صورت نجلاء گذاشت.
صدای جیغ نجلاء بلند شد
_ب....ا ب....ایی
_جونم دخترکم !حالا که خواب از سرت پرید عزیزم برو صورتت رو بشور بیا دورهم صبحونه بخوریم.
_خیلی خوب باشه
نجلا به سمت سرویس بهداشتی رفت و حمید هم روی صندلی نشست.
فنجان چای را جلویش قراردادم.
تا خواست لب تر کند صدای موبایلش بلند شد
_به به ! سلام بر داماد عزیز و برادرزن جان.فکر نمیکردم ساعت ۷ صبح دلتنگ من بشی داداش
_............
_نمیدانم روهام چه گفت که صدای خنده اش بالا رفت
_نمیری تو با این جک های مثبت چهلت.
_.........
_چیزی شده ؟
_..........
_غلط کردن اومدن اونجا من الان خودمو با وکیلم میرسونم.تو باش من میام داداش،یاعلی
انگار فراموش کرده بود من هم کنارش هستم
_حمید
_جانم
_اتفاقی افتاده؟روهام چی می گفت؟
_نگران نباش عزیزم چیز خاصی نیست .سرو کله عموی نجلا پیدا شده.
_منم میام
_عزیزم تو بمون پیش نجلا، من با مانی میرم زودبرمیگردم.
با نگرانی به بازویش آرام چنگ زدم.
_مواظب خودت باش
__چشم فداتشم من مواظبم .بشین صبحونه ات رو بخور من زود برمیگردم.
حمید چنددقیقه بعد آمآده شد و از خانه خارج شد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 #قسمت_بیست_هشتم " شیعه پرنده
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_بیست_نهم
(فریاد "الله اکبر" با لهجه عربی و فرانسوی درهم آمیخته شده بود. مردان سیاه پوش که کنار رفتند، چهره رنگ پریده ی یک پسر نوجوان پیدا شد. کسی که موهای پسرک را در چنگ هایش گرفته بود، پرسید: آرزوت چیه؟
پسر آب دهانش را از حنجره ظریفش پایین فرستاد و آهسته پاسخ داد: منو با گلوله بزنید.
ناگاه از میان صدای خنده های شیطانی یکی شان گفت: چاقو رو بیار...)
محمد با شنیدن صدای بالااوردن حلما، گوشی را زمین گذاشت. نگران برگشت و رو به حلما پرسید:
+چی شد؟
-این کلیپ چی بود می دیدی؟
+تکفیریا ریختن تو خونه مردم و...
حلما به طرف روشویی دوید. محمد دنبالش رفت و کمکش کرد تا صورتش را بشوید بعد آهسته پرسید:
+تو چرا نگاه کردی؟ من اصلا نفهمیدم کی اومدی پشت سرم...
-میخواستم.... ببینم.... این.... کلیپه ....چیه که اینقدر ....با ناراحتی محو...
+خیلی خب نمیخواد چیزی بگی بیا بشین برات یه شربتی چیزی بیارم فشارت افتاده حتما
-صبرکن...محمد
+جانم
-اگه...داعش سوریه رو بگیره و بعد بیاد ایران...
+ان شاالله که هیچ وقت این اتفاق نمی افته
-می ترسم
+ترس برا اونیه که از خدا دور باشه، همین الان که من و تو با امنیت تو خونه نشستیم پاسدارا و بسیجیایی هستن که دارن تو سوریه با تروریستای داعشی میجنگن...میخوام یه چیزو بدونی...
همان موقع صدای زنگ تلفن بلند شد. محمد حرفش را در عمق نگاهش به چشم های مضطرب حلما گفت.
صدای زنگ پیاپی تلفن قطع نمی شد. محمد با آوای آرام یاعلی(ع) بلند شد و رفت تلفن را جواب داد. بعد از دقایقی آمد در چهار چوب در، نگاهش محو حلما بود، حلما که متوجه نگاه همسرش شد، لبخندی زد و پرسید:
-کی بود؟
+عمو عباس بود. گفت از بیمارستان تماس گرفتن اجازه دادن بابا رو ببینیم
-خدا رو شکر، الان...
+نه، تو بمون خونه
-چرا؟
+حالت خوب نیست نمیخوام فضای بیمارستان باعث بشه دوباره حالت...
-محمد...چند وقته میخوام چیزی بهت بگم ولی...
+بگو عزیز دلم
-این روزای بابات...ببخش که میگم ولی همش منو یاد بابام قبل از شهادتش میندازه...همش میترسم باباحسین هم مثل بابای خودم...
محمد کنار حلما نشست. اشک هایش را پاک کرد و گفت:
+بابا خوب میشه میاد خونمون اتاق بچه ها رو می بینه...اسماشونو می پرسه...اصلا اسم انتخاب نکردیم هنوز، بگو ببین، دلت میخواد اسم شونو چی بذاریم؟
-تو این وضعیت حالا....
+بگو دیگه ، نگو که اصلا بهش فکر نکردی!
-خب چرا...
+میخوای تو اسم یکی رو بذار من اسم اون یکی رو، خوبه؟
-با...شه
+خب اسم اولین گل دخترِ بابا چیه؟
-من، اسم سارا رو دوست دارم
+قشنگه، حالا من بگم؟
-بگو
+ دوست دارم اسم یکی از دخترامون زینب باشه، به عشق عمه سادات
-خیلی قشنگه!
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_بیست_هشتم یه
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_بیست_نهم
نمیدونم چرا اتاق سلما میرم همش احساس خواب میکنم (
- ببخشید دیگه تقصیر من نیست ،مشکل اتاق توعه که مثل قرص خواب آور میمونه
خاله ساعده: سارا جان بریم تو آشپز خونه یه چیزی بیارم بخوری
- چشم
بابا رضا کجاست؟
خاله ساعده: همراه حسین آقا رفتن بیرون
سلما: واییی سارا چقدر حرق واسه گفتن دارم باهات
- منم همین طور
خاله ساعده : این طور که مشخصه شماها به درد من نمیخورین ،سلما یه کم وسیله بردا برین تو اتاقتون
،بابا حسین و حاج رضا اومدن صداتون میکنم
سلما: چشم مامان خوشگلم
، پاشو بریم سارا
سلما: خوب شروع کن
- نوچ ،اول تو
سلما: باشه، من دارم ازدواج میکنم
) از خوشحالی جیغ کشیدم که سلما دستشو گذاشت روی دهنم (
سلما: هیسسسس ،چه خبرته
- واییی شوخی نکن
کیه؟ میشناختیش؟
سلما: نه نمیشناختم ،به بار که اومدم ایران ،همراه بابا رفتیم ستادشون واسه عکاسی اونجا دیدمش
- وایییی ،پس عاشق هم شدین
سلما: نوچ ،من عاشق شدم
- شوخی میکنی ،از چیش خوشت اومد؟
سلما : از گریه هاش
- یعنی چی ،دیونه شدی
سلما: یه بار که رفته بودم همراه بابا ،ستاد مشغول عکس گرفتن بودم ،صدای گریه شنیدم ،صدا رو دنبال کردم دیدم یه
مردی روی ویلچر نشسته داره به عکسا نگاه میکنه و گریه میکنه
اولش فقط جالب بود برام ،و چند تا عکس گرفتم ازش
خونه که اومدم از بابا پرسیدم که چرا این آقا گریه میکنه
بابا هم گفت ، علی یکی از مدافعین حرم بوده ،همراه چند تا از دوستاش میره و بدون اونا بر میگرده ،علی هم به خاطر
خمپاره هایی که انداختن پاهاش آسیب میبینه و قطعش میکنن
خیلی برام جذاب بود،روزای دیگه هم به بهانه های مختلف همراه بابا میرفتم میدیدمش ،که کم کم فهمیدم عاشقش شدم
- وایییی دختر تو عاشق یه مرد ویلچری شدی؟
سلما: اره
- تو دیونه ای خوب ،بعدش چی کار کردی؟
سلما: اولش فکر میکردم یه حس ترحمه ولی کم کم متوجه شدم نه این حس ،حسه عشقه ،یه روز رفتم باهاش حرف زدم ،
گفتم من از شما خوشم میاد با من ازدواج میکنین
-وایییی تو دیگه کی هستی
سلما : یه عاشق
- خوب اونم حتمن از خدا خواسته گفت باشه نه؟
سلما: نه ،گفت قصد ازدواج ندارم
- واییی خدااا ،
سلما: ،اونم به همین خاطر دیگه ستاد نیومد. که شاید این حس از سرم بپره ،ولی من وقتی نمیاومد بیشتر دلتنگش
میشدم
واسه همین به بابا گفتم ،از اونجایی که بابا همیشه به نظراتم احترام میزاشت ،چون هیچوقت نشده بود کاری انجام بدم
که اشتباه باشه
بابا هم گفت میره باهاش صحبت میکنه
-خاله ساعده چی؟
سلما: مامان که تا مدت باهام حرف نمیزد
تا اینکه خودش رفت با علی صحبت کرد ،نمیدونم چی گفتن به هم که مامان راضی شد
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_بیست_نهم
با مرجان رفتیم خونه ما و بعد شام رفتیم تو اتاق
- راستی گفتم مامانمینا قبول نکردن عید بمونم اینجا؟ 😒
- اره بابا. مهم نیست. چندروز برو شمال ، بعد غرغر کن بگو راحت نیستم ، بپیچون بیا 😜
- راست میگی 😉
اره همین کارو میکنم ... 👌
آهنگ گذاشتم و درو قفل کردم
دو تا نخ سیگار دراوردم و یکیشو دادم به مرجان ...
- تو هنوز سیگار میکشی؟ 😒
- اوهوم 🚬
مگه تو نمیکشی ؟؟
- راستش نه!
دیگه اینا آرومم نمیکنه
رفتم سراغ قوی ترش 😌
- قوی تر چیه دیگه؟
- بیخیال
- مرجان تازگیا مشکوک میزنیا ‼️
راستی .... 😳
یادم رفته بود ...
دیشب کجا بودی ؟؟؟
- واییی یه جای خوووووب 😍
- بمیری ... خب بگو دیگه
- مهمونی!
- مهمونی ؟
خونه کی ؟
- ترنم میشه خربازی در نیاری 😒
مهمونی! پارتی!
- پارتی؟؟ 😳
مرجان تو میری پارتییییی ؟
- نمیدونی ترنم ....
اینقدر خالی میشم ... 😌
خیلی خوبه ...
خیلی ... 😍
- میفهمی چی میگی ؟
چرا میری اونجا ؟ 😧
- یه بار باید بیای تا چراشو بفهمی ...
- من عمرا پامو اونجا بذارم 😑
- چرا مثلا ؟؟
-اونجا واسه امثال من و تو نیست ...
اونجا واسه دختر پسرای ...
- تا ندیدی نمیتونی اینو بگی 😡
خودت یه بار بیا ببین ...
من که فقط با اونجا آروم میشم ...
- مگه اونجا چی داره که آرومت میکنه؟ 😏
- خوشی ❗️
حداقل برای دو سه روز شارژ شارژم 😉
- این چه خوشی ایه که فقط دو سه روز طول میکشه ؟؟؟؟؟ 😒
خوشی باید دائمی باشه
- میدونی که چنین چیزی اصلاً وجود نداره 😒
ما فقط میتونیم برای دردامون یه مسکن چندساعته پیدا کنیم 😏
چند ساعتی تو خودمون نباشیم تا از فکر این دنیای لجن بیرون بیایم ❗️
دیگه نتونستم حرفی بزنم ...
دیگه خودمم داشتم عقاید مرجانو باور میکردم و باهاشون زندگی میکردم
و دو سه هفته ای میشد که دیگه جز کلاسای دانشگاه سر هیچ کلاسی نمیرفتم ....
حتّی بیخیال بو بردن بابام شده بودم 😒
- دفعه بعد کی میری ؟
- آخر هفته
میخوای بیای ؟
- اره
- باشه ولی به فکر یه بهونه واسه پیچوندن مامان بابات باش که شب بتونی بیرون بمونی 😉
- شب؟ 😨
- اره دیگه. نه پس هفت صبح تا دوازده ظهر
- خودتو مسخره کن 😒
باشه یه کاریش میکنم .
- یه لباس خوشگلم بپوش
از اون لباس خاصا 😉
- برای چی ؟؟ 😟
من نمیخوام قاطی کثافت کاریاشون بشم
- خب نشو
چون همه اونجوری میان ، تو اگر جور دیگه بیای بیشتر تو چشمی و بهت گیر میدن ‼️
-اها ...
باشه حله 👌
تا حدودای صبح صحبت کردیم و بعد خوابیدیم 😴😴
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay