eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
‹🌻⛅️› - خدا دقیقا‌ همون‌ لحظہ‌ا؎ ڪنارتھ کہ‌میگۍ وا؎ شانس‌آوردما.... ♥️|
✨﷽✨ ❌ فحش نده ❌ امام صادق(ع)فرمودند: 🔹هر که به برادر مسلمانش دشنام دهد خداوند برکت و روزی‌اش را از اومیگیرد؛ و اورا به خودش واگذار میکند و زندگی اش را برایش تباه میکند‌. 📚کافی ج‌2ص325 ✍🏻خیلی تعبیر تندی است ؛ حضرت میفرماید کسیکه فحش بدهد رزقش کم میشود. الـبته‼️ رزق هم فقط مال دنیایی نیست،خوشی و راحتی و سلامتی و آرامش هم رزق مورد نیاز ماست که از فرد فحاش دور میشود ! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_بیست_هشتم🌻 #پارت_سوم ☔️ از خیالبافی
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ با لبخند به خیابان نگاه می‌کنم این خیابان را دوست داشتم پر بود از خاطره، خاطره‌هایی از بهترین افراد زندگی‌ام که حال هیچکدام را کنارم نداشتم. محسن و محمد، چقدر در این کوچه دنبال کتاب‌های شهدا پرسه زدیم، هروقت که خسته می‌شدم و نق می‌زدم محمد بود که مرا به یک نسکافه در یکی از این کافه‌ها دعوت می‌کرد. نمیدانم چه شد که از اینجا سردرآوردم، مقصدم سپاه بود. شاید خاطرات مرا به اینجا کشاندند که دوباره و دوباره بغض راه نفس‌های بی‌جانم را بگیرد. نیمکتی را پیدا می‌کنم تا نفسی بگیرم، تنها خاطره تلخم از این خیابان آن روزی بود که آمدم کتاب بخرم، آنروزی که حال خراب مصطفی حال مرا هم خراب کرد. دلم برای همه تنگ شده، دلم برای دخترک بی‌غم آنروزها هم تنگ شده، شاید هم ته دلم برایش می‌سوخت. آخر هنوز هم راحیل را دوست دارم. *** تند تند بین قفسه‌های کتاب می‌گردم تا کتاب‌های مورد‌نظرم را پیدا کنم، با هزار التماس از مادر اجازه گرفتم که بیرون بیایم، کتاب که بهانه بود آمدم تا خوشحالی‌ام را با محسن درمیان بگذارم. اینکه مصطفی چقدر تغییر کرده، در این گیر و دار خرید عقد کارهای هیئت و پایگاه را مانند من دنبال می‌کرد. یک هفته‌ای از برگشتمان می‌گذرد و سیغه را تمدید کردند تا ما راحت‌تر باشیم و دو روز دیگر روز عقدمان بود. قرار بود امشب حلقه‌هارا بخریم، خیلی دوست داشتم عقدمان در امامزاده بسته شود اما زنعمو به زور راضی شد تا عقد خانه باشد و از رزرو تالارهای مجلل کوتاه بیاید. با لبخند کتاب‌هارا روی میز می‌گذارم تا حساب کند، از پنجره که با ریسه‌های محلی تزیین شده بود بیرون را نگاه می‌کنم. خیابانی پر از دار و درخت، کتابفروشی‌ها و کافی‌شاپ ها خیابان را به پاتوق اهل‌دلان تبدیل کرده بود. توجهم به دختر و پسری که از کافی‌شاپ روبه‌رویی خارج شدند جلب می‌شود. در صورت پسرک که دقیق می‌شوم تازه متوجه می‌شوم، مصطفی‌است. ریتم ضربان قلبم بالا می‌رود و نوک انگشتانم یخ می‌کند. دلم می‌خواهد اشتباه کرده باشم، به پنجره نزدیک می‌شوم تا دقیق‌تر ببینمشان، دلم نمی‌خواست مصطفی اینروزهایم دوباره بد شود. دخترک پر از آرایش و بزک کرده خنده‌های دلبرش را آزادانه خرج مصطفی می‌کرد. بغض می‌کنم و انگشتانم مشت می‌شود، کمی تعصب که ته دلم به این نامزد هرچند بدم داشتم، تازه دستانش را هم دور بازوی مصطفی حلقه کرده بود. کمی که آنطرف تر می‌روند، مصطفی صورتش قرمز می‌شود و دست دختر را از دور بازویش باز می‌کند و دادی به سمتش می‌زند. دختر صورتش را مشمئز کرده عقب‌گرد می‌کند و می‌رود . حواسم پی مصطفی می‌رود، تازه متوجه بی‌تعادلی‌اش می‌شوم. کمی‌که تلو تلو می‌خورد، نمی‌تواند بایستد و کنار جوب زانو می‌زند، از حالاتش فهمیدم دارد عق می‌زند. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_پنجاه_و_شش
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 ناگهان با آب سردی که روی صورتم ریخته شد به خودم اومدم... یه نفر با دست به صورتم ضربه میزد و مدام صدام میکرد... +مروااا ، مرواااا ، چت شد یهو...!! پشت سر هم سرفه میکردم سعی کردم چشمام رو باز کنم... سردرد عجیبی داشتم ، آروم آروم پلک هامو باز کردم... مژده درست بالای سرم ایستاده بود... بهار و راحیل هم یکم اون ور ایستاده بودن. آقای حجتی هم قیافش خیلی درب و داغون بود و مشخص بود که حسابی ترسیده... وقتی متوجه شد دارم نگاهش میکنم سرشو انداخت پایین... رو به مژده کرد و گفت ×خب خانم محمدی خداروشکر دوستتون مشکل خاصی ندارند ، اگر کاری داشتید بنده رو در جریان بگذارید... یاعلی . +‌متشکرم آقای حجتی ، خدانگهدار. بهار بدو بدو به سمتم اومد =مری جونم اینقدر خوشگل کردی خودتو که چشمت زدن ، باید یه اسفندی چیزی برات دود کنما که چشمت نزنن مژده چشم غره ای به بهار رفت ... بعد هم رو به کرد +مروا جان دیشب که شام نخوردی ! اون روز هم تو بیمارستان که بودیم اصلا هیچی نخوردی ! خب ببین خودتو چقدر صورتت لاغر شده، زیر چشمات سیاه شده ... یکم به فکر خودت باشی بد نیستا آروم آروم سعی کن بلند بشی ، بریم لباساتو عوض کنیم ... از دماغتم یکم خون اومده ها !! چت شد یهو بیهوش شدی ؟ _نمیدونم مژده ، یهو سرم گیج رفت فکر کنم از گرسنگی بوده... سرفه ای کردم و با کمک های بهار و مژده بلند شدم دوباره به سمت نماز خونه راه افتادیم ... به در نمازخونه که رسیدیم راحیل اومد جلو و گفت ‌×مروا جان ، من اصلا ... نذاشتم حرفشو کامل کنه ... با مهربونی گفتم _گذشته ها گذشته ، من خیلی زود قضاوت کردم عزیزم ... و بعد هم لبخندی زدم و وارد نماز خونه شدم... به سمت ساکم رفتم و تازه یادم اومد لباس هام همش رنگ روشن هستند و اصلا مناسب اینجا نیست رو به مژده کردم و گفتم _مژی جونم من مانتوهام همش رنگ روشنه ! چی کار کنم ؟! یکم فکر کرد و گفت +روز اول یه مانتو مشکی لمه تنت بودا اونو چیکار کردی؟ _بابا ایول چرا به فکر خودم نرسید... اون رو تو پلاستیک گذاشتم ... وایسا الان درش میارم .... +باشه پس تو عوض کن من میگم صبحانه رو بیارن همین جا بخوریم... بیرون هم روشویی هست دست و صورتتو یه آب بزن دماغم خوب بشور... باشه ای گفتم ... لباس هایی که تنم بود رو در آوردم و گوشه ای انداختم... شلوار لی لوله تفنگی آبیمو در آوردم و پا کردم... مانتو لمه مشکی جلو بازمم تنم کردم... خواستم شالمو بندازم روی سرم که متوجه شدم پانسمان یکم خونی شده بهار اون بیرون ایستاده بود صداش زدم _بهاااار یه لحظه میای ؟ +جانم مروا ؟ _کمک میکنی این پانسمان سرمو عوض کنم ؟ +آره حتما ، یه چیزایی هم بلندما از خواهرم یاد گرفتم _خیلی هم خوب، پس بیا کمک کن... با کمک های بهار پانسمان سرمو عوض کردیم دست و صورتمم شستم و آرایشمو کاملا پاک کردم... بعد هم شالی که آقای حجتی خریده بود رو سرم کردم ... رفتم گوشه ای از نماز خونه نشستم و منتظر مژده شدم که صبحانه رو بیاره چون خیلی گرسنم شده بود... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
♥ مدهوشم از این عطر پراکندۀ سیب این است همان رایحۀ روح‌ فریب گفتم: که شبِ فراق، طولانی شد گفتند: بخوان «اَلَیسَ صُبحُ بِقَریب» اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج 🌹
🛑🛑🛑 توصیــه آیت‌الله‌بهــجت(ره) برای کسـانی که در امــر پیــدا کردند📿👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2946760761Cfb05ff6f90 ♦️شخــصی از آیت‌الله العظــمی بهــجت(ره) می‌پرسـد: 👌جـوانی هست کـه درامـر هرچه اقـدام میکند نمـی شود.😥 ♦️چه‌ می فرماییــد ? 🔴 ایشان درجواب فرمودند: 👇👇 🕹برای دریــافت‌ 📿کلیک ‌کن👇 https://eitaa.com/joinchat/2946760761Cfb05ff6f90
نماز توبه یکشنبه ماه ذی القعده رسول اکرم صل الله علیه و آله فرمودند: هر که این نماز را به جا آورد؛ توبه او مقبول و گناهانش آمرزیده شود، دشمنان او در روز قیامت از او راضی شوند، با ایمان می‌ میرد، دین و ایمانش از وی گرفته نمی‌ شود؛ قبرش گشاده و نورانی شده و والدینش از او راضی گردند؛ مغفرت شامل حال والدین او و ذریه او گردد؛ توسعه رزق پیدا کند؛ ملک‌ الموت با او در وقت مردن مدارا کند و به آسانی جان دهد
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_بیست_نهم 🌻 #پارت_اول ☔️
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ عابران جور بدی نگاهش می‌کردند، ته دلم آن غیرت و محبت کوچکی که نسبت به او داشتم وول وول می‌خورد. زود از کتابفروشی خارج می‌شوم و به آن سمت خیابان می‌دوم، کنار مصطفی زانو می‌زنم _ مصطفی، مصطفی این چه وضعشه؟! پس از کمی مکث به زور سرش را بلند می‌کند و با چشمان قرمز شده نگاهم می‌کند و چیزی نمی‌گوید. کلافه و با صورتی جمع شده نگاهش می‌کنم، معلوم نیست چه کوفتی خورده است که به این روز افتاده. عصبی، با دستانی لرزان می‌توپم _ سوییچت کو؟! هیچ نمی‌گوید و بی‌حرکت به جدول تکیه می‌دهد انگار جان تکان خوردن ندارد، دست می‌کنم درون جیب کتش و سوییچ ماشینش را در می‌آورم. دزدگیر را که می‌زنم با به صدا درآمدن ماشین، کمک می‌کنم تا مصطفی بلند شود. آرام آرام به سمت ماشین می‌رویم. بغض داشتم و اشک جلوی دیدم را تار کرده بود، تازه داشتم آرام می‌شدم که مصطفی ناآرام کرد این دل بی‌پناهم را... کاش نمی‌دیدمش، کاش هنوز هم آن مصطفی‌یه متحول شده در ذهنم بود، یعنی تمام رفتارهای این هفته‌اش ساختگی بود تا مرا غول بزند؟! یعنی آن حال خرابش بعداز هیئت بازی بود؟! اگر بازی بود چه بازیگر ماهری‌است مصطفی... خنده‌های دخترک که جلوی چشمانم زنده می‌شود، اشک‌هایم می‌ریزد. پشت فرمان می‌نشینم، روی صندلی ولو شده و انگار کوه کنده است. کاش آنقدری فرهادم بود که میتوانست کوه نفسش را برایم بکند، مانند فرهاد شیرین... با سرعت راه می‌افتم به سمت خانه مجردی‌اش، اشک‌هایم روی شیشه چشمانم می‌نشیند و من جانشان را بدون فرصت خودنمایی می‌گیرم. نمی‌دانم چرا در این مدت کم؛ دلبسته‌اش شده‌ام. دلم به محبت‌هایش گرم شده. نمی‌توانم باور کنم که رفتارهایش دروغ بوده، مصطفییی که بعد از هیئت هنگام رانندگی اشک می‌ریخت مصطفییی که حتی بیشتر از من غرق هیئت و شهدا شده بود و اینروزها سراغش را فقط در گلزارشهدا می‌توانستی بگیری، چطور باور کنم که همان مصطفی را امروز با این وضع کنار خیابان پیدا کردم؟! جلوی خانه‌اش ترمز می‌کنم و به سمتش برمی‌گردم، بیخیال به خواب رفته. بغضم خود را پشت لب‌هایم می‌رساند که بلند می‌زنم زیر گریه و سرم را روی فرمان می‌گذارم و نوای هق‌هقم کل ماشین را می‌گیرد و مصطفی انگار نه انگار که من اینجا جان می‌دهم، هنوز در خواب عمیقی غلط می‌زد. نگاهم به حلقه پر زرق و برق درون انگشتم می‌افتد با تنفر درش می‌آورم و درون داشبورد پرتش می‌کنم. ماشین را خاموش می‌کنم و پیاده می‌شوم، تازه یادم می‌افتد کیفم و کتاب‌هایم را در کتابفروشی جا گذاشته‌ام. حس برگشتن به کتابفروشی را ندارم و همینطور بی‌هدف راه می‌روم، انگار می‌خواستم تمام عقده‌ام را روی پاهایم خالی کنم که محکم و محکم تر روی زمین می‌کوبیدمشان. آنقدر راه می‌روم که بلاخره پاهایم روی شن‌های نرم ساحل فرود می‌آید، سر بلند می‌کنم و قصه‌گوی کودکی‌هایم را می‌بینم و اینبار از اعماق وجود زیر گریه می‌زنم و همان جا زانو می‌زنم، دریای مهربان به آغوش می‌کشد مرا مهربان است و دوست‌داشتنی. تمام کودکی‌ام با محسن جلوی چشمانم رژه می‌رود، آب بازی‌هایمان شام‌های خانوادگی که کنار دریا می‌خوردیم. بعد از محسن دیگر دل و دماغ آمدن به ساحل را نداشتیم. گریه‌هایم که تمام می‌شود، بلند می‌شوم تمام جانم خیسه شده، از چادر بگیر تا شلوار و مانتو... سنگین شده‌ام، کمی راه می‌روم تا به سر خیابان می‌رسم، دست دراز می‌کنم و دربستی می‌گیرم. در را باز می‌کنم، ترجیح می‌دهم بیصدا به سمت اتاقم بروم که صدای مادر متوقفم می‌کند _ راحیل؟! این چه سر و وضعیه؟! برمی‌گردم زنعمو روی مبل نشسته و مادر کنار میزتلفن ایستاده، رو به هردو سلامی می‌کنم _ هیچی رفته بودم ساحل خیس شدم. مشکوک نگاهم می‌کند _ گریه کردی؟ صورتت باد کرده! دستپاچه می‌گویم _ آره یکم دلم گرفته بود. سریع با اجازه‌ای می‌گویم و به سمت اتاقم قدم تند می‌کنم. در را از پشت قفل می‌کنم و لباسهایم را عوض می‌کنم و به زیر پتو می‌خزم. تصمیمم را گرفته بودم باید این ازدواج را بهم می‌زدم، هرطور که بود... به‌قلم‌زینب‌قهرمانی☔️ &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💛... انگار خدا یواش درِ گوشت میگه إنّی أنا رَبُّک خدات منم، بی‌خیالِ بقیه...(:♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_پنجاه_و_هف
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 چند دقیقه ای گذشت اما خبری از مژده نشد... یک آن ... یاد اون ‌اتفاقات افتادم ... زمین های خاکی ... اون شهید ... اون مرده... با خودم گفتم من که خواب نبودم ؟! پس اوناها چی بودن دیگه؟ من واقعا اون چیز ها رو درک میکردم پس واقعی بودن دیگه!! احتمالا لحظه ای که بیهوش شدم اون چیز ها رو تو عالم رویا دیدم ... هوففف... بیخالش ، سعی میکنم بهشون فکر نکنم... البته قبل از اومدن به راهیان نور هم خواب شهیدی رو دیدم... خواب ۵ تا مرد... ای واییی!!! ا...اون مرده که تو خوابم دیدم همون مردی بود که امروز تو مدتی که بیهوش بودم دیدم... ای وای هم دیوانه شدم هم خیالاتی ... نه نه ... نمیتونم بگم این چیزا اتفاقی بود ... به قول بی بی حتما یه حکمتی تو کار بوده دیگه... حالا هرچی بوده خودش مشخص میشه... سعی کردم به اتفاقات امروز فکر نکنم... +خب خب ، مروا خانوم... بفرمایید این هم صبحانه ... بهاااررر ، راحیلللل بیاید صبحانه آمادست _ممنون مژی جونم. +خواهش میکنم گلی. بعد از چند دقیقه بهار و راحیل هم به جمعمون اضافه شدند... +بسم الله . بچه ها شروع کنید ... که امروز خیلی کار داریما... بهار همون جور که داشت لقمه میگرفت گفت =ای به چشم مژده خانم... میگما مژده از اون خواستگارت خبری نشد دیگه؟ با تعجب سرمو بلند کردم که مژده چشم غره ای به بهار رفت و همون جوری که داشت چایی می ریخت گفت +نمیدونم والا... فعلا که نه خبری نیست ... هرچی خدا بخواد. وقتی لحن سرد مژده رو دیدم ، چیزی نپرسیدم و مشغول خوردن صبحانه شدم. بعد از گذشت چند دقیقه دوباره بهار گفت =میگما راحیل ، شما کی ازدواج میکنید؟ ×دقیقا تاریخش مشخص نیست. ولی فکر کنم حدود یک ماه دیگه باشه... = ایول ، پس یه عروسی افتادیم حالا لباس چی بپوشم؟ خنده ای کردم و گفتم _شما حالا صبحانتون رو بخورید . بهار دستشو رو چشماش گذاشت و گفت =ای به چش... هنوز حرفشو کامل نکرده بود که تلفنش زنگ خورد... =‌اومدم ... خب بزار صبحونه بخورم... میگم اومدم... الله اکبر ... باشه باشه... تو منو میکشی آخرش... تلفنش رو که قطع کرد ... مژده خندید و گفت +آقا بنیامین بود ؟ بهار در حالی که داشت چایشو تند تند میخورد گفت _آره آره.... ای وایییی زبونم سوخت ‌، خدا لعنتت کنه بنیامین ... نیمچه لبخندی زدم و برای خودم لقمه گرفتم بهار سریع وسایل هاشو جمع کرد و بعد رو به ما کرد و گفت = خب بچه ها میدونم اگر برم شمعدونیا دق میکنن ولی خب چاره چیه ؟ +بهار میری یا ... بهار با شیطونی گفت = نه نه میرم خوشگلم ، شوما عصبانی نشو که پوستت چروک میشه ... مژده خواست بلند بشه که بهار خداحافظی کرد... و سریع از نمازخونه خارج شد... دوباره مشغول خوردن صبحانه شدیم ... این بار کسی چیزی نگفت و سکوت بدی بینمون حاکم بود... که ناگهان... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay