🏴بهترین الگو برای امام زمان(عج)
🔵 امام عصر علیه السلام می فرمایند:
«اِنَّ لی فی ابنة رسولِ الله اُسوةٌ حَسَنَةٌ»
🌕 الگو و اسوهی نیکوی من دختر فرستاده خدا (فاطمه زهرا «سلام الله علیها») است.
📚 بحارالأنوار ج ۵۳ ص ۱۸۰
🥀ان شالله که همه ما ازاین الگوی کامله به فیض اکمل برسیم و الساعه دست ما را بگیرندو نجاتمان دهند و به کنه نهایت حقایق عالم برسانند. به برکت صلوات بر محمد وال محمد (علیهم السلام)🥀
#فاطمیه
#حاج_قاسم
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کپیرمانرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👇@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_بیست_نهم
با مرجان رفتیم خونه ما و بعد شام رفتیم تو اتاق
- راستی گفتم مامانمینا قبول نکردن عید بمونم اینجا؟ 😒
- اره بابا. مهم نیست. چندروز برو شمال ، بعد غرغر کن بگو راحت نیستم ، بپیچون بیا 😜
- راست میگی 😉
اره همین کارو میکنم ... 👌
آهنگ گذاشتم و درو قفل کردم
دو تا نخ سیگار دراوردم و یکیشو دادم به مرجان ...
- تو هنوز سیگار میکشی؟ 😒
- اوهوم 🚬
مگه تو نمیکشی ؟؟
- راستش نه!
دیگه اینا آرومم نمیکنه
رفتم سراغ قوی ترش 😌
- قوی تر چیه دیگه؟
- بیخیال
- مرجان تازگیا مشکوک میزنیا ‼️
راستی .... 😳
یادم رفته بود ...
دیشب کجا بودی ؟؟؟
- واییی یه جای خوووووب 😍
- بمیری ... خب بگو دیگه
- مهمونی!
- مهمونی ؟
خونه کی ؟
- ترنم میشه خربازی در نیاری 😒
مهمونی! پارتی!
- پارتی؟؟ 😳
مرجان تو میری پارتییییی ؟
- نمیدونی ترنم ....
اینقدر خالی میشم ... 😌
خیلی خوبه ...
خیلی ... 😍
- میفهمی چی میگی ؟
چرا میری اونجا ؟ 😧
- یه بار باید بیای تا چراشو بفهمی ...
- من عمرا پامو اونجا بذارم 😑
- چرا مثلا ؟؟
-اونجا واسه امثال من و تو نیست ...
اونجا واسه دختر پسرای ...
- تا ندیدی نمیتونی اینو بگی 😡
خودت یه بار بیا ببین ...
من که فقط با اونجا آروم میشم ...
- مگه اونجا چی داره که آرومت میکنه؟ 😏
- خوشی ❗️
حداقل برای دو سه روز شارژ شارژم 😉
- این چه خوشی ایه که فقط دو سه روز طول میکشه ؟؟؟؟؟ 😒
خوشی باید دائمی باشه
- میدونی که چنین چیزی اصلاً وجود نداره 😒
ما فقط میتونیم برای دردامون یه مسکن چندساعته پیدا کنیم 😏
چند ساعتی تو خودمون نباشیم تا از فکر این دنیای لجن بیرون بیایم ❗️
دیگه نتونستم حرفی بزنم ...
دیگه خودمم داشتم عقاید مرجانو باور میکردم و باهاشون زندگی میکردم
و دو سه هفته ای میشد که دیگه جز کلاسای دانشگاه سر هیچ کلاسی نمیرفتم ....
حتّی بیخیال بو بردن بابام شده بودم 😒
- دفعه بعد کی میری ؟
- آخر هفته
میخوای بیای ؟
- اره
- باشه ولی به فکر یه بهونه واسه پیچوندن مامان بابات باش که شب بتونی بیرون بمونی 😉
- شب؟ 😨
- اره دیگه. نه پس هفت صبح تا دوازده ظهر
- خودتو مسخره کن 😒
باشه یه کاریش میکنم .
- یه لباس خوشگلم بپوش
از اون لباس خاصا 😉
- برای چی ؟؟ 😟
من نمیخوام قاطی کثافت کاریاشون بشم
- خب نشو
چون همه اونجوری میان ، تو اگر جور دیگه بیای بیشتر تو چشمی و بهت گیر میدن ‼️
-اها ...
باشه حله 👌
تا حدودای صبح صحبت کردیم و بعد خوابیدیم 😴😴
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_سی_ام
دم ظهر بود که با صدای زنگ گوشی چشامو باز کردم .
یه شماره غریبه بود
باصدای خش دار و خواب آلود جواب دادم
- الو ؟
یه پسر بود! صداش ناآشنا بود
- سلام ترنم خانوم
- سلام. بفرمایید؟
- ببخشید انگار از خواب بیدارتون کردم
علیرضا هستم ؛ دوست عرشیا
- اهان ...
نه خواهش میکنم ...
بفرمایید ؟
- عذرمیخوام من شمارتونو از گوشی عرشیا برداشتم!
باید باهاتون صحبت کنم 😅
- بی اجازه ؟؟
- بله ؟؟
- بی اجازه شمارمو برداشتید؟
- بله خب ... باید باهاتون حرف میزدم ...
- اوکی
بفرمایید 😏
- ببینید ...
عرشیا خیلی شمارو دوست داره ...
-خب ؟ 😏
- چیزی راجع به زندگیش بهتون گفته ؟
- نه ، چیز خاصی نمیدونم ازش .
- عرشیا واقعا تو زندگیش سختی کشیده
مادرشو تو بچگی از دست داده
پدرشم یه زن دیگه گرفته که خیلی اذیتش می کرده
اونم از بچگی در کنار درس کار میکرده و خونه گرفته و چندساله از پدرش جدا زندگی میکنه ...
و شما اولین شخصی هستید که بهش دلبسته شده ... 💕
- پس عرشیا میخواد من کمبوداشو براش جبران کنم؟ 😏
چرا؟! حتما شبیه مادرشم 😂
- اینطور نیست خانوم ....
عرشیا واقعا عاشق شماست ....
شما عشق اول و آخرشید
- ولی دستای زخم و زیلیش و رد تیغ اسمایی که رو بازوش هست ، چیز دیگه ای میگه 😏
- امممم ... نه ... خب ... چیزه ...
بالاخره برای هرکسی پیش میاد ...
حتی خود شما هم قبل عرشیا دوست پسر داشتین 😉
- برای اونا هم خودکشی میکرده ؟؟
- ترنم خانوم ...
گذشته ها گذشته ...
مهم الانه که عرشیا عاشق و دیوونه شماست
- عرشیا ذاتا دیوونست آقا 😠
چیزی نمونده بود دیروز بلا سرم بیاره 😡
- نه ... باورکنید پشیمونه ...
بهش یه فرصت دیگه بدید ...
ازتون خواهش میکنم ....
لطفا ...
- باشه. به خودشم گفتم. فعلا هستم تا ببینم چی میشه ...
- ممنونم 😊
لطف کردید 😉
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
به خدا سوگند که تو بر خواهی گشت
من به این معجزه ایمان دارم
منتظر باید بود تا زمستان برود
غنچه ها 🌼گل بکنند
❄️ #زمستان_منتظران
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کپیرمانرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👇@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_سی_یکم
کلافه گوشی رو پرت کردم و چشمامو بستم
خوابم پریده بود و اعصابم خورد بود
خودمو فحش میدادم که چرا اون روز شماره عرشیا رو گرفتم 😒
دستمو گذاشتم رو شونه ی مرجان و صداش کردم ...
- مرجان؟
مری ؟
- هوم 😴
- مرجان بلند شو ، گشنمه ، بریم صبحونه بخوریم ...
- ترنم جون اون عرشیا ولم کن ، خوابم میاد
- اوه اوه جون چه کسی رو هم قسم دادی 😒
بلند شو لوس نشو ...
- وای ترنم ... بیخیال ، بذار بخوابم
- باشه ، خودت خواستی ....
لیوانو برداشتم و رفتم از تو حموم پر از آب سردش کردم
- مرجان؟
- هووووممممم ؟ 😖
- هنوز میخوای بخوابی؟
- اوهوم 😢
- باشه بخواب ...
و آب لیوانو خالی کردم روش 😂
مرجان مثل جن زده ها بلند شد نشست و با چشمای گشاد زل زد بهم 😳
- مگه مرییییییییضیییییی؟ 😰
بیشعوووووررررر ...
خفت میکنم 😠
زدم زیر خنده و همینجور که سمت در اتاق میدویدم داد زدم
- تقصیر خودت بود 😝😂
همونجور دویدم سمت حیاط و مرجانم به قصد کشت دنبالم میدوید
دم استخر رسید بهم و با یه حرکت هلم داد تو استخر😐
آب یخخخخخ بود
نمیتونستم تکون بخورم ، تمام عضلاتم قفل کرده بود 😣
فقط جیغ میزدم و فحشش می دادم
اونم میخندید و میگفت
- تقصیر خودت بود 😝😂
تا دو ساعت از کنار شومینه تکون نمیخوردم ، بدنم سر شده بود از سرما
مرجان هم میخواست از دلم دربیاره ، هم قیافمو که میدید خندش می گرفت 😁
با اینکه از دستش حرصم گرفته بود ، امّا منم از خنده هاش خندم میگرفت ...
چقدر دلم میخواست مرجان خواهرم بود و همیشه باهم بودیم ... 😢
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_سی_دوم
دیگه دلم نمیخواست ریخت عرشیا رو ببینم
از بعد ماجرای خودکشیش واقعاً ازش بدم اومده بوداخلاقاش خوب بود دوستم داشت ولی برای من ، ضعف یک مرد غیر قابل تحمله 😒
فعلا رابطمو باهاش قطع نکرده بودم چون از دیوونه بازیاش میترسیدم !
ولی اصلا دوست نداشتم باهاش صحبت کنم 😣
خودشم اینو فهمیده بود !
فردا پنجشنبه بود و به مرجان قول داده بودم باهاش برم مهمونی رفتم تو فکر ...برم ؟نرم ؟چی بپوشم ؟اصلاً به مامانینا چی بگم ؟
تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد ...
عرشیا بود 😒 فقط خدا رو شکر کردم که به این مثل سعید رو نداده بودم وگرنه الان باید یه بهونه هم برای پیچوندن این پیدا میکردم 😒
- الو...؟
- الو عزیزم ...خوبی؟
- سلام. ممنون ، تو چطوری؟ بهتری؟
- تا وقتی ترنمم کنارم باشه خوبم ...💕 دلم برات تنگ شده خانومم ...
نمیخوای بیای پیشم؟ 😢
- عرشیا ، ببخشید ...خیلی سرم شلوغه کلی درس دارم
- ترنم ...
جون من ! 😉
پاشو بیا برات یه سورپرایز دارم
نزن تو ذوقم ...
بیا دیگه گلم ... لطفاً 😢
- پووووفففف ...
از دست تو عرشیا
از دست این زبون بازیات ...
اخه کار دارم !
پس بیامم زود باید برگردما !
- باشه خوشگل من ...
تو فقط بیا ...
خودم اصلاً میام دنبالت و برت میگردونم
- نه نه ، نمیخواد ...
خودم میام
- باشه... 😏
نمیام ...
فقط تو پاشو بیا
جون به سر کردی منو !
-باشه ، نیم ساعت دیگه راه میفتم
فعلا 👋
گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو تخت ...
گاهی وقتا دلم میخواست عرشیا رو خفش کنم 😑
یه دوش گرفتم و حاضر شدم
رفتم آشپزخونه و چندتا بیسکوئیت برداشتم و راه افتادم .
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay