🖤
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
#یاصاحبالزمانادرکنی
سلام بر شما
ای زیبا آرزوی من؛
و ای مهربان امام من...
رسیدن به شما
همهی آنچه میخواهم، است!
بگو کجا جستجویتان کنم؟
من به آسمانی که شما را میبیند
غبطه میخورم،
و به زمینی که بر آن قدم میگذارید!
خوشا آن هوایی که
در آن نفس می کشید،
مولای من...
اللهمَّ بِحَقِ زینب عَلَیْها سَلٰامُ
عَجّل لِوَلیکَِ الفَرَج🤲
❣ #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ ❣
❣#لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک ❣
❣#اللّٰھـُـم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ❣
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کپیرمانرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👇@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_سی_سوم
رسیدم جلو در خونه عرشیا و زنگو زدم
یکم طول کشید تا درو باز کنه ...
با آسانسور رفتم بالا و دیدم در واحدش بازه .
از جلوی در صداش زدم اما جواب نداد !!
یکم ترسیدم اما آروم رفتم داخل
از راهرو کوتاه ورودی گذشتم و پیچیدم سمت راست
که صدای دست زدن و جیغ و سوت ، باعث شد از ترس جیغ بزنم 😨
عرشیا زود اومد طرفم و گفت
- نترس عشششقم 😉
خوش اومدی خانومم 😍
با تعجب نگاهمو تو خونه چرخوندم،
حدود ده - دوازده تا دختر و پسر اونجا بودن و خونه با بادکنک و شمع تزئین شده بود... 🎈🎊🎉
یه کیک خوشگلم روی میز بود 🎂
نگاهمو برگردوندم سمت عرشیا 😳
- اینجا چه خبره؟؟
- هیچی خوشگلم ...
دوستامو جمع کردم تا بودن با عشقمو جشن بگیرم 😉
- وای تو دیوونه ای عرشیا !!
- میدونم
دیوونه ی تو 😉
یدفعه یکی از دوستاش گفت
- بسه دیگه عرشیا 😂
بعداً حسابی قربون صدقه هم میرید
بذار با ما هم آشنا بشن
عرشیا خندید و دستمو گرفت و برد دونه دونه دوستاشو بهم معرفی کرد .
بعد از آشنایی با همه دور هم نشستیم و یکی هم مشغول بریدن کیک شد
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_سی_چهارم
دوستاش خیلی شوخ و بامزه بودن
موقع خوردن کیک کلی شوخی کردن و خندیدیم ☺️
یه ساعتی به صحبت و مسخره بازی گذشت تا اینکه عرشیا گفت
- دیگه کافیه ...
خانومم عجله داره
بذارید برسیم به آخر برنامه که منم پیشش بدقول نشم 😉
با لبخند ازش تشکر کردم
دستمو بوسید و گفت
- نیم ساعت دیگه هم صبر کنی ، تمومه .
بلند شد و علیرضا رو صدا کرد .
علیرضا هم گیتارشو برداشت و نشست رو کاناپه ، کنار عرشیا
دستای علیرضا شروع به رقصیدن روی گیتار کرد و لبای عرشیا ...
چشات ، اوج آرامشه
نباشی قلب من ، نفس نمی کشه
صدات ، برام نوازشه
صدات که می زنم ، برای خواهشه
برای خواهشه ...
می خوام خواهش کنم ازت
همه حواستو به من بدی فقط
می خوام تصدقت بشم
فرهاد تیشه زن تصورت بشم
تصورت بشم ...
اگه بارون بباره یه چندتا دونه
چه حالی می شم خدا می دونه
چه حال خوبی تو هردومونه
چقدر می خوامت خدا می دونه
چشات نقاشی خداست
میخواستمت بری خدا همینو خواست
هوا هوای عاشقاست
زمین از این به بعد بهشت ما دوتاست
بهشت ما دوتاست
اگه بارون بباره یه چندتا دونه
چه حالی می شم خدا می دونه
چه حال خوبی تو هردومونه
چقدر می خوامت خدا می دونه
نمیدونستم چه عکس العملی داشته باشم !
مات عرشیا رو نگاه میکردم ...
فکرنمیکردم صدای به این قشنگی داشته باشه !
آهنگ که تموم شد،با صدای دست زدن بقیه به خودم اومدم !
عرشیا با لبخند نگام کرد و گفت
تقدیم به تنها عشق زندگیم ❣️
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم
با لبخند از عرشیا تشکر کردم
و بعد از خداحافظی اومدم بیرون .
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅السلام علیکَ ایّها الامامُ المأمون...
🌱سلام بر تو ای مولایی که امین و معتمد خدا هستی و سینه ی پر اسرارت امانتدار رازهای خدا است...
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
#اللهــمعجـللـولیکالفــرج
#امام_زمان
✨السلام علیک یا حجه الله فی ارضه،یا صاحب العصر (عج)
✨ السلام علیک یا فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)
#روز_سه_شنبه
✨السلام علیک یا علی بن الحسین(علیه السلام)
✨السلام علیک یا محمد بن علی (علیه السلام)
✨السلام علیک یا جعفر بی محمد (علیه السلام)
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_سی_پنجم
عرشیا واقعا سورپرایزم کرده بود !
تا چنددقیقه فکرم مشغول بود !
حتی حواسم از مهمونی فردا شب پرت شده بود
رسیدم به چهارراه و طبق معمول چراغ قرمز... 🚦
همینجور که داشتم اطرافو نگاه میکردم ، چشمم افتاد به همون دختر گل فروش !
سریع شیشه رو دادم پایین !
- دختر !
دختر خانوم !
بیا اینجا !
بدون معطلی دوید سمت ماشین و گفت
- عه سلام! شمایید! 😅
باز میخواید گل بخرید ؟؟
- آره میخرم امّا یه شرط داره !
-چه شرطی؟؟
-بیا سوار ماشین شو باهم یه دور بزنیم.
-چی؟ سوار ماشین شما؟ 😳
نه من نمیتونم !
- چرا ؟؟ مگه میخوام بخورمت ؟؟
فقط میخوام یکم باهم صحبت کنیم !
- نه خانوم نمیشه ...
من که شمارو نمیشناسم ..
- خیلی خب ، بریم پارک همین خیابون بغلی؟
فقط میخوام چند دقیقه با هم صحبت کنیم
- اممممم ...
چی بگم ...
باشه من میرم ، شما هم خودت بیا !
- خب بیا سوار ماشین شو دیگه 😕
- نه ممنون. من میرم شما خودتون بیاید!
راه افتاد و منم بعد سبز شدن چراغ پیچیدم تو خیابون و رفتم سمت پارک .
تا برسه ماشینو پارک کردم و صبر کردم تا باهم بریم یه جا بشینیم .
از دور که داشت میومد خوب نگاهش کردم .
یه مانتو شلوار گشاد و چروک کرمی رنگ و یه کاپشن مشکی خیلی زشت و بدقواره تنش
و یه روسری نخودی رنگ سرش بود
چهره ی بانمکی داشت ☺️
معلوم بود از بس زیر آفتاب بوده اینجوری سیاه شده 🙍♀️♀
لبخند شیرینی رو لباش بود .
باهم رفتیم تو یکی از آلاچیقا نشستیم
هنوز هوا سرد بود
- ببخشید من باید زود برم ، هنوز هیچی نفروختم !
چیکارم داشتید ؟
- اسمت چیه؟؟
- نگار 😊
اسم شما چیه؟
- من ترنمم عزیزم
- چه اسم قشنگی 😍
خیلی اسمتون نازه ترنم خانوم ☺️
-ممنون. اسم تو هم قشنگه !
- ممنون. میشه زودتر بگید چیکارم دارید؟
- خونتون کجاست؟ چندتا خواهر برادر داری؟ کلاً میخوام راجع به زندگیت برام بگی!
- برای چی آخه ؟
- میخوام بدونم. لطفاً بگو ...
- خونمون این طرفا نیست
فقط برای کار میایم اینجا !
پنج تا بچه ایم ، منم بچه دومم
داداش بزرگمم بیست سالشه و ....
تو زندانه 😞
اون سه تای دیگه هم از من کوچیکترن .
مادرم مرده ، بابامم معتاده و الان من نون آور خونه ام ...
دیگه چی میخوای بدونی؟؟
با دهن باز داشتم نگاش میکردم ...
- تو؟؟
درسم میخونی ؟؟
- تا سوم ابتدایی خوندم ، بعدش بابام نذاشت برم و گفت باید کار کنی .
داداشمم فرستاد سرکار ، که مأمورا گرفتنش 😢
با تعجب داشتم نگاهش میکردم که گفت :
- چیه ؟ 😠
چیشد ؟
از بدبختیم تعجب کردی ؟؟
فکر نمیکردی کسی تو دنیا باشه که مثل تو بی غم و غصه نباشه ؟؟
منو آوردی اینجا که بیشتر بدبختیام بیاد جلو چشام ؟؟ 😡
من باید برم !
من مثل تو بیکار نیستم که بشینم فضولی یکی دیگه رو بکنم و به بدبختیاش بخندم ...
- ناراحت نشو !
باور کن اینطور نیست !
فقط خواستم چند تا سوال ازت بپرسم !
- بفرما! فقط زود! باید برم!
- تو چی تو زندگیت کم داری؟
فکر میکنی چی خوشبختت میکنه؟
- همون که تو زیاد داری 😏
پول
- ولی من خوشبخت نیستم ...😢
باور کن ...
- باشه باور کردم 😡
تو چه میفهمی بدبختی یعنی چی ...
دیگه سراغ من نیا خانوم 😡
تو همون برو به ماشین بازیت برس
قبل اینکه بخوام حرفی بزنم ، اشکاش مثل سیل رو صورتش جاری شد و بدو بدو رفت ....
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay