eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 ❣ ❣ السلام علیک یا صاحب الزمان عج ای عشق ندیده ی من، ای یار سلام ای ماه بلند در شبـــــِ تار سلام از من به تو ای عزیز در هر شبـــــ و روز یڪ بار نه، صد بار نه، بسیار سلام! 🌹 🌹 ❣
تمام دار و نـدار مـن از دعــای رضـــــاست📿 خوشا به حال هر آنکس که مبتلای رضاست😍 💛
✨﷽✨ 💠 از ما حرکت از خدا برکت ✍یکی از یاران حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله فقیر شد. محضر حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و شرح حال خود را بیان کرد. پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمودند: «برو هر چه در منزل داری اگر چه کم ارزش هم باشد بیاور!» آن مرد انصار رفت و طاقه ای گلیم و کاسه ای را خدمت حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله آورد. حضرت علیه السلام آنها را در معرض فروش گذاشت و فرمودند: « چه کسی اینها را از من می‌خرد؟» مردی گفت: من آنها را به یک درهم خریدارم. حضرت علیه السلام فرمودند: «کسی نیست که بیشتر بخرد!» مرد دیگری گفت: من به دو درهم می‌خرم. حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله به ایشان فروختند و فرمودند: «اینها مال تو است.» آن گاه دو درهم را به آن مرد انصار دادندو فرمودند: « با یک درهم غذایی برای خانواده ات تهیه کن و با درهم دیگر تبری خریداری کن.» و او نیز به دستور حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله عمل کرد. تبری خرید و خدمت حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله آورد. حضرت علیه السلام فرمودند: «این تبر را بردار و به بیابان برو و با آن هیزم بشکن و هر چه بود ریز و درشت و تر و خشک همه را جمع کن، در بازار بفروش.» مرد به فرمایشات حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله عمل کرد. مدت پانزده روز تلاش نمود و در نتیجه وضع زندگی او بهتر شد. حضرت پیغمبر گرامی صلی الله علیه و آله به او فرمود: «این بهتر از آن است که روز قیامت بیایی در حالی که در سیمایت علامت زخم صدقه باشد.» 📚بحار ج۷۴ ص۵۲ ‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹هر جا دلت اسیر بلا شد بگو حسین 🌹قلبت تهی زشور و صفا شد بگو حسین 🌹نام حسین نسخه درمان دردهاست 🌹دردت اگر به ذکر دوا شد بگو حسین ‌‌ ✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.✨ 🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 🌷وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ 🌷وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 💚روزتون حسینی 🌹اللهم ارزقنا کربلا... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💚اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبدِالله الْحُسَيْن (ع) 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎉خیلی خیلی 🎊 💕 (س) 💐 🎀🎉به ابیاتم‌نمیگنجید وصفِ‌تو،فقط‌گفتم فدای‌یک نخ‌چادر‌نمازت‌حضرت 💌🎊
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 تو این حال ، تنها کسی که میتونست حرفمو بفهمه مرجان بود . گوشی رو که برداشت ، زدم زیر گریه ... همه چیو بهش گفتم - خب؟ - چی خب؟؟ 😳 - بعد اینکه عرشیا اون حرفو زد،تو چی گفتی؟؟ - هیچی ، یعنی قبل اینکه بخوام حرفی بزنم قطع کرد ... - خاک تو سرت ترنم ... هیچی نگفتی؟؟ - نه چی باید میگفتم؟؟ مرجان 😢 عرشیا بدجوری لج کرده ... میترسم - دیوونه ... اون این شل بازیای تو رو میبینه که همش پررو بازی در میاره دیگه !! چقدر بهت گفتم به این پسرا نباید رو بدی !! - حالا چیکار کنم مرجان؟؟ - هیچی ! میذاری اینقدر جلز ولز کنه تا بمیره 😏 پسره پررو !! این بود اونهمه عشقم عشقم گفتناش 😒 - یعنی چی هیچی مرجان؟؟ عکسام دستشه 😭 بابام 😭 آبروم 😭 - ببین اولا شهر هرت نیست که هرکس هرغلطی دلش خواست بکنه ! دوما این کارو بکنه پای خودشم گیره !! فکرکردی الکیه؟ 😏 مگه ولش میکنن؟؟ یه شکایت کنی بگی عکسامو از تو گوشیم برداشته و دو تا دروغ بگی حله 😉 - مرجان چی میگی؟؟ یعنی صبر کنم ببینم آقا عقلش میرسه این کارو نکنه یا نه؟؟ ‌میدونی پخش کنه چی میشه؟ - هیچی گلم بابات شکایت میکنه میگه اینا قصدشون ازدواج بود ، حالا پسره میخواد سوءاستفاده کنه ☺️ - به همین راحتی؟؟؟ - آره بابا اینقدر منو از این تهدیدا کردن 😂😂 هیچکدومم نتونستن غلطی بکنن !! چون میدونن گیر میفتن ! فقط میخوان از سادگی دخترا استفاده کنن 😒 - آخه مرجان... - آخه بی آخه ! باور کن راست میگم ترنم ! به حرفم گوش بده ! دیگه اصلا جوابشو نده ! حتی دیدی رو مخته خطتو عوض کن باشه گلم؟ - هرچند میترسم ... چون میدونم دیوونه تر از عرشیا وجود نداره ... ولی باشه 😞 تا فردا ظهر جواب عرشیا رو نمیدادم ... ولی ظهر که رد شد دلم مثل سیر و سرکه میجوشید 😣 از شدت استرس حالت تهوع داشتم . کلی فکر بد تو سرم بود حتی هرلحظه منتظر بودم تا بابام زنگ بزنه و هرچی از دهنش در میاد بهم بگه. با دستای لرزون رفتم سراغ گوشی و اینترنتمو روشن کردم اینستاگرام تلگرام سایتای مختلف هرجا که میتونستم رو زیر و رو کردم ... هر عکس دختری میدیدم دلم هُری میریخت 😰 سه چهار ساعت گشتم امّا هیچ خبری نبود ... عرشیا همچنان چنددقیقه یه بار زنگ میزد یا پیام تهدید میفرستاد. زنگ زدم به مرجان ... - مرجان هیچ خبری نشد!! 😕 - دیدی گفتم 😉 - اینا فقط میخوان از حماقت بقیه استفاده کنن ... - مرجان ... عرشیا پسر خوبی بود ... چرا اینجوری کرد؟ - هه😏 خوب؟؟؟؟!!!! تو این دوره و زمونه مگه آدم خوب هم پیدا میشه... 😒 دیدی همین پسر خوب که اونجوری برات بال بال میزد آخرش چیکار کرد؟؟ 😂 بیخیال بابا ترنم ... برو خداتو شکر کن که راحت شدی 😉 - من خدایی نمیشناسم مرجان این تو بودی که بهم کمک کردی ... مرسی 😊❤️ - چی بگم ... منم خیلی از این مسائل سر در نمیارم... واقعا شاید خدایی نیست و همه عالم سرکارن 😂 در کل خواهش میکنم عشقم 😚 برو استراحت کن که معلومه شب سختیو پشت سر گذاشتی 😉 - مرسی گلم ، اوهوم ... اصلا نخوابیدم دیشب 😢 ولی خوب شد که تو هستی ... وگرنه معلوم نبود چی میشد ... شاید از ترس بابام ... 😣😭 - ‌بیخیال بابا ... حالا که به خیر گذشت دیگه هرچقدر عرشیا زنگ زد ، جواب ندادم. خوشحال بودم که دیگه از شرش خلاص شدم .... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 سه روز تا عید مونده بود ... هرچند واقعاً حوصله مامان و بابا رو نداشتم امّا نمیتونستم وقتی که شب میان خونه و فقط دور میز شام کنار هم میشینیم ، نرم پیششون .. اونم چه شامی ... دستپخت آشپز رستورانی که هرشب برامون غذا میفرستاد واقعا عالی بود... 👌 ولی هیچوقت نفهمیدم دستپخت مامانم چجوریه!! 😒 کتابخونم خاک گرفته بود ... خیلی وقت بود سراغش نرفته بودم. احساس میکردم دیگه احتیاجی بهشون ندارم و حتی همین الان میتونم یه کبریت بندازم وسطشون تا همشون برن هوا...🔥 دیوار اتاقمو نگاه کردم پر بود از عکسای خودم و مرجان تو جاهای مختلف با ژستای مختلف ... مرجان ... یعنی اونم همینقدر که من بهش دلبستگی دارم ، دوستم داره ، یا اونم یه نمک‌نشناسیه عین سعید ❗️ سرمو چرخوندم سمت تراس ... آسمون سیاه بود ... مثل روزگار من ... ولی فرقی که داریم اینه که تو روزگار من خبری از ماه و ستاره نیست... ‼️ اصلاً کی گفته آسمون قشنگه ⁉️ 😒 نمیدونم ... اینهمه آدم زیر این سقف زشت چیکار میکنن ؟؟ اصلاً ما از کجا اومدیم ... چرا تموم نمیشیم؟؟ چرا یه اتفاقی نمیفته هممون بمیریم... 😣 تو همین فکرا بودم که در اتاق باز شد. مامان بود در حالیکه چشماش از خستگی ، خمار شده بود ، گفت که برای شام برم پایین. هیچ میلی برای خوردن نداشتم امّا حوصله ی یه داستان جدید رو هم نداشتم ! مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون. پشت در وایسادم و یه نفس عمیق کشیدم تا آروم باشم. این بالا چهار تا اتاق بود ! راستی ما که سه نفر بودیم و اتاق مامان و بابا هم مشترک بود !! اون دوتا اتاق دیگه به چه دردی میخورد؟؟ اصلاً سه نفر که دو نفرشون صبح تا شب ، هرکدوم تو یه مطب مشغولن و اون یکی هم یه روز خونست و یه روز نه یه خونه ۳۰۰ متری دوبلکس با یه حیاط به این بزرگی میخوان چیکار ....!؟ اینهمه وسایل و چند دست مبل و این عتیقه ها برای کی اینجا چیده شدن ؟! واسه اینکه مردم ببینن و بگن خوشبحالشون ! اینا چه خوشبختن !!! هه ... چقدر این زندگی مسخرست!! 😏 - ترنمممم بازم مامان بود که برای بار دوم منو از دنیای خودم کشید بیرون ! - اومدم مامان ...! هنوز مشخص بود بابا ازم دلخوره ... مهم نبود 😒 دیگه هیچی مهم نبود ...! باز هم مامان ... - ترنم! من و پدرت نظرمون عوض شد! - راجع به... !!؟ - ایام عید! بهتره هممون با هم باشیم. امروز پدرت کارای ویزای تو رو هم انجام داد و سه تا بلیط برای دوم فروردین گرفت - چی؟؟ 😠😳 من که گفتم نمیام !!! 😳 - بله ولی اینجوری بهتره ! دیگه از این مزخرف تر امکان نداشت ! این یعنی ده روز سمینار کوفت و درد و زهرمار ... ده روز ملاقات با فلان دکتر و فلان دوست قدیمی بابا ... اه 😣 - من نمیام ! اشتباه کردید برای من بلیط گرفتید 😏 - میای ، دیگه هم حرف نباشه ! 😒 - حالم از این زندگی و این وضعیت بهم میخوره 😡 ولم کنید دست از سرم بردارید ... اه.... بدون مکث به اتاقم برگشتم. دلم پر بود از همه چیز و همه کس درو قفل کردم و رفتم سراغ بسته ی سیگارم .... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا‌فاطمه‌الزهرا‌(‌س) بزمـی به حریـم کبـــــریا بـرپا شـد کوثر ز خـدا به مصطفی اعطا شـد یک قطره زآب کوثر افتاده به خاک صد شاخه گُل محمـــــدی پیدا شد 😍💕 💖 💚