💔
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
السلام علیک یا صاحب الزمان عج
ای عشق ندیده ی من، ای یار سلام
ای ماه بلند در شبـــــِ تار سلام
از من به تو ای عزیز در هر شبـــــ و روز
یڪ بار نه، صد بار نه، بسیار سلام!
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
❣ #اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ ❣
﷽
#یاعلی_بن_موسی_الرضا_ع
تمام دار و نـدار مـن از دعــای رضـــــاست📿
خوشا به حال هر آنکس که مبتلای رضاست😍
#چهارشنبه_های_امام_رضایی💛
✨﷽✨
💠 از ما حرکت از خدا برکت
✍یکی از یاران حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله فقیر شد. محضر حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و شرح حال خود را بیان کرد. پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمودند:
«برو هر چه در منزل داری اگر چه کم ارزش هم باشد بیاور!»
آن مرد انصار رفت و طاقه ای گلیم و کاسه ای را خدمت حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله آورد.
حضرت علیه السلام آنها را در معرض فروش گذاشت و فرمودند:
« چه کسی اینها را از من میخرد؟»
مردی گفت: من آنها را به یک درهم خریدارم.
حضرت علیه السلام فرمودند: «کسی نیست که بیشتر بخرد!»
مرد دیگری گفت: من به دو درهم میخرم.
حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله به ایشان فروختند و فرمودند: «اینها مال تو است.»
آن گاه دو درهم را به آن مرد انصار دادندو فرمودند:
« با یک درهم غذایی برای خانواده ات تهیه کن و با درهم دیگر تبری خریداری کن.»
و او نیز به دستور حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله عمل کرد.
تبری خرید و خدمت حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله آورد.
حضرت علیه السلام فرمودند: «این تبر را بردار و به بیابان برو و با آن هیزم بشکن و هر چه بود ریز و درشت و تر و خشک همه را جمع کن، در بازار بفروش.»
مرد به فرمایشات حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله عمل کرد. مدت پانزده روز تلاش نمود و در نتیجه وضع زندگی او بهتر شد.
حضرت پیغمبر گرامی صلی الله علیه و آله به او فرمود: «این بهتر از آن است که روز قیامت بیایی در حالی که در سیمایت علامت زخم صدقه باشد.»
📚بحار ج۷۴ ص۵۲
🌹هر جا دلت اسیر بلا شد بگو حسین
🌹قلبت تهی زشور و صفا شد بگو حسین
🌹نام حسین نسخه درمان دردهاست
🌹دردت اگر به ذکر دوا شد بگو حسین
✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.✨
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
💚روزتون حسینی
🌹اللهم ارزقنا کربلا...
💚اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبدِالله الْحُسَيْن (ع) 💚
#عیدتون 🎉خیلی خیلی 🎊 #مبارک 💕
#ولادت_حضرت_فاطمه (س) 💐
🎀🎉به ابیاتمنمیگنجید وصفِتو،فقطگفتم
فداییک نخچادرنمازتحضرت #مادر 💌🎊
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_چهل_هشتم
تو این حال ، تنها کسی که میتونست حرفمو بفهمه مرجان بود .
گوشی رو که برداشت ، زدم زیر گریه ...
همه چیو بهش گفتم
- خب؟
- چی خب؟؟ 😳
- بعد اینکه عرشیا اون حرفو زد،تو چی گفتی؟؟
- هیچی ، یعنی قبل اینکه بخوام حرفی بزنم قطع کرد ...
- خاک تو سرت ترنم ...
هیچی نگفتی؟؟
- نه
چی باید میگفتم؟؟
مرجان 😢
عرشیا بدجوری لج کرده ...
میترسم
- دیوونه ...
اون این شل بازیای تو رو میبینه که همش پررو بازی در میاره دیگه !!
چقدر بهت گفتم به این پسرا نباید رو بدی !!
- حالا چیکار کنم مرجان؟؟
- هیچی !
میذاری اینقدر جلز ولز کنه تا بمیره 😏
پسره پررو !!
این بود اونهمه عشقم عشقم گفتناش 😒
- یعنی چی هیچی مرجان؟؟
عکسام دستشه 😭
بابام 😭
آبروم 😭
- ببین اولا شهر هرت نیست که هرکس هرغلطی دلش خواست بکنه !
دوما این کارو بکنه پای خودشم گیره !!
فکرکردی الکیه؟ 😏
مگه ولش میکنن؟؟
یه شکایت کنی بگی عکسامو از تو گوشیم برداشته و دو تا دروغ بگی حله 😉
- مرجان چی میگی؟؟
یعنی صبر کنم ببینم آقا عقلش میرسه این کارو نکنه یا نه؟؟
میدونی پخش کنه چی میشه؟
- هیچی گلم
بابات شکایت میکنه
میگه اینا قصدشون ازدواج بود ، حالا پسره میخواد سوءاستفاده کنه ☺️
- به همین راحتی؟؟؟
- آره بابا
اینقدر منو از این تهدیدا کردن 😂😂
هیچکدومم نتونستن غلطی بکنن !!
چون میدونن گیر میفتن !
فقط میخوان از سادگی دخترا استفاده کنن 😒
- آخه مرجان...
- آخه بی آخه !
باور کن راست میگم ترنم !
به حرفم گوش بده !
دیگه اصلا جوابشو نده !
حتی دیدی رو مخته خطتو عوض کن
باشه گلم؟
- هرچند میترسم ... چون میدونم دیوونه تر از عرشیا وجود نداره ...
ولی باشه 😞
تا فردا ظهر جواب عرشیا رو نمیدادم ...
ولی ظهر که رد شد
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید 😣
از شدت استرس حالت تهوع داشتم .
کلی فکر بد تو سرم بود
حتی هرلحظه منتظر بودم تا بابام زنگ بزنه و هرچی از دهنش در میاد بهم بگه.
با دستای لرزون رفتم سراغ گوشی و اینترنتمو روشن کردم
اینستاگرام
تلگرام
سایتای مختلف
هرجا که میتونستم رو زیر و رو کردم ...
هر عکس دختری میدیدم دلم هُری میریخت 😰
سه چهار ساعت گشتم امّا هیچ خبری نبود ...
عرشیا همچنان چنددقیقه یه بار زنگ میزد یا پیام تهدید میفرستاد.
زنگ زدم به مرجان ...
- مرجان هیچ خبری نشد!! 😕
- دیدی گفتم 😉
- اینا فقط میخوان از حماقت بقیه استفاده کنن ...
- مرجان ... عرشیا پسر خوبی بود ...
چرا اینجوری کرد؟
- هه😏 خوب؟؟؟؟!!!!
تو این دوره و زمونه مگه آدم خوب هم پیدا میشه... 😒
دیدی همین پسر خوب که اونجوری برات بال بال میزد آخرش چیکار کرد؟؟ 😂
بیخیال بابا ترنم ...
برو خداتو شکر کن که راحت شدی 😉
- من خدایی نمیشناسم مرجان
این تو بودی که بهم کمک کردی ...
مرسی 😊❤️
- چی بگم ...
منم خیلی از این مسائل سر در نمیارم...
واقعا شاید خدایی نیست و همه عالم سرکارن 😂
در کل خواهش میکنم عشقم 😚
برو استراحت کن که معلومه شب سختیو پشت سر گذاشتی 😉
- مرسی گلم ، اوهوم ...
اصلا نخوابیدم دیشب 😢
ولی خوب شد که تو هستی ...
وگرنه معلوم نبود چی میشد ...
شاید از ترس بابام ... 😣😭
- بیخیال بابا ...
حالا که به خیر گذشت
دیگه هرچقدر عرشیا زنگ زد ، جواب ندادم.
خوشحال بودم که دیگه از شرش خلاص شدم ....
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_چهل_نهم
سه روز تا عید مونده بود ...
هرچند واقعاً حوصله مامان و بابا رو نداشتم
امّا نمیتونستم وقتی که شب میان خونه و فقط دور میز شام کنار هم میشینیم ، نرم پیششون ..
اونم چه شامی ...
دستپخت آشپز رستورانی که هرشب برامون غذا میفرستاد واقعا عالی بود... 👌
ولی هیچوقت نفهمیدم دستپخت مامانم چجوریه!! 😒
کتابخونم خاک گرفته بود ...
خیلی وقت بود سراغش نرفته بودم.
احساس میکردم دیگه احتیاجی بهشون ندارم
و حتی همین الان میتونم یه کبریت بندازم وسطشون تا همشون برن هوا...🔥
دیوار اتاقمو نگاه کردم
پر بود از عکسای خودم و مرجان
تو جاهای مختلف
با ژستای مختلف ...
مرجان ...
یعنی اونم همینقدر که من بهش دلبستگی دارم ، دوستم داره ، یا اونم یه نمکنشناسیه عین سعید ❗️
سرمو چرخوندم سمت تراس ...
آسمون سیاه بود ...
مثل روزگار من ...
ولی فرقی که داریم اینه که تو روزگار من خبری از ماه و ستاره نیست... ‼️
اصلاً کی گفته آسمون قشنگه ⁉️ 😒
نمیدونم ...
اینهمه آدم زیر این سقف زشت چیکار میکنن ؟؟
اصلاً ما از کجا اومدیم ...
چرا تموم نمیشیم؟؟
چرا یه اتفاقی نمیفته هممون بمیریم... 😣
تو همین فکرا بودم که در اتاق باز شد.
مامان بود
در حالیکه چشماش از خستگی ، خمار شده بود ، گفت که برای شام برم پایین.
هیچ میلی برای خوردن نداشتم
امّا حوصله ی یه داستان جدید رو هم نداشتم !
مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون.
پشت در وایسادم و یه نفس عمیق کشیدم تا آروم باشم.
این بالا چهار تا اتاق بود !
راستی ما که سه نفر بودیم و اتاق مامان و بابا هم مشترک بود !!
اون دوتا اتاق دیگه به چه دردی میخورد؟؟
اصلاً سه نفر که دو نفرشون صبح تا شب ، هرکدوم تو یه مطب مشغولن و اون یکی هم یه روز خونست و یه روز نه
یه خونه ۳۰۰ متری دوبلکس
با یه حیاط به این بزرگی میخوان چیکار ....!؟
اینهمه وسایل و چند دست مبل و این عتیقه ها برای کی اینجا چیده شدن ؟!
واسه اینکه مردم ببینن و بگن خوشبحالشون !
اینا چه خوشبختن !!!
هه ...
چقدر این زندگی مسخرست!! 😏
- ترنمممم
بازم مامان بود که برای بار دوم منو از دنیای خودم کشید بیرون !
- اومدم مامان ...!
هنوز مشخص بود بابا ازم دلخوره ...
مهم نبود 😒
دیگه هیچی مهم نبود ...!
باز هم مامان ...
- ترنم! من و پدرت نظرمون عوض شد!
- راجع به... !!؟
- ایام عید!
بهتره هممون با هم باشیم.
امروز پدرت کارای ویزای تو رو هم انجام داد و سه تا بلیط برای دوم فروردین گرفت
- چی؟؟ 😠😳
من که گفتم نمیام !!! 😳
- بله ولی اینجوری بهتره !
دیگه از این مزخرف تر امکان نداشت !
این یعنی ده روز سمینار کوفت و درد و زهرمار ...
ده روز ملاقات با فلان دکتر و فلان دوست قدیمی بابا ...
اه 😣
- من نمیام !
اشتباه کردید برای من بلیط گرفتید 😏
- میای ، دیگه هم حرف نباشه ! 😒
- حالم از این زندگی و این وضعیت بهم میخوره 😡
ولم کنید
دست از سرم بردارید ...
اه....
بدون مکث به اتاقم برگشتم.
دلم پر بود
از همه چیز و همه کس
درو قفل کردم و رفتم سراغ بسته ی سیگارم ....
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
یافاطمهالزهرا(س)
بزمـی به حریـم کبـــــریا بـرپا شـد
کوثر ز خـدا به مصطفی اعطا شـد
یک قطره زآب کوثر افتاده به خاک
صد شاخه گُل محمـــــدی پیدا شد
#تبریک_امام_زمانم 😍💕
#ولادت_حضرت_زهرا_س 💖
#روز_مادر 💚