eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 تو این حال ، تنها کسی که میتونست حرفمو بفهمه مرجان بود . گوشی رو که برداشت ، زدم زیر گریه ... همه چیو بهش گفتم - خب؟ - چی خب؟؟ 😳 - بعد اینکه عرشیا اون حرفو زد،تو چی گفتی؟؟ - هیچی ، یعنی قبل اینکه بخوام حرفی بزنم قطع کرد ... - خاک تو سرت ترنم ... هیچی نگفتی؟؟ - نه چی باید میگفتم؟؟ مرجان 😢 عرشیا بدجوری لج کرده ... میترسم - دیوونه ... اون این شل بازیای تو رو میبینه که همش پررو بازی در میاره دیگه !! چقدر بهت گفتم به این پسرا نباید رو بدی !! - حالا چیکار کنم مرجان؟؟ - هیچی ! میذاری اینقدر جلز ولز کنه تا بمیره 😏 پسره پررو !! این بود اونهمه عشقم عشقم گفتناش 😒 - یعنی چی هیچی مرجان؟؟ عکسام دستشه 😭 بابام 😭 آبروم 😭 - ببین اولا شهر هرت نیست که هرکس هرغلطی دلش خواست بکنه ! دوما این کارو بکنه پای خودشم گیره !! فکرکردی الکیه؟ 😏 مگه ولش میکنن؟؟ یه شکایت کنی بگی عکسامو از تو گوشیم برداشته و دو تا دروغ بگی حله 😉 - مرجان چی میگی؟؟ یعنی صبر کنم ببینم آقا عقلش میرسه این کارو نکنه یا نه؟؟ ‌میدونی پخش کنه چی میشه؟ - هیچی گلم بابات شکایت میکنه میگه اینا قصدشون ازدواج بود ، حالا پسره میخواد سوءاستفاده کنه ☺️ - به همین راحتی؟؟؟ - آره بابا اینقدر منو از این تهدیدا کردن 😂😂 هیچکدومم نتونستن غلطی بکنن !! چون میدونن گیر میفتن ! فقط میخوان از سادگی دخترا استفاده کنن 😒 - آخه مرجان... - آخه بی آخه ! باور کن راست میگم ترنم ! به حرفم گوش بده ! دیگه اصلا جوابشو نده ! حتی دیدی رو مخته خطتو عوض کن باشه گلم؟ - هرچند میترسم ... چون میدونم دیوونه تر از عرشیا وجود نداره ... ولی باشه 😞 تا فردا ظهر جواب عرشیا رو نمیدادم ... ولی ظهر که رد شد دلم مثل سیر و سرکه میجوشید 😣 از شدت استرس حالت تهوع داشتم . کلی فکر بد تو سرم بود حتی هرلحظه منتظر بودم تا بابام زنگ بزنه و هرچی از دهنش در میاد بهم بگه. با دستای لرزون رفتم سراغ گوشی و اینترنتمو روشن کردم اینستاگرام تلگرام سایتای مختلف هرجا که میتونستم رو زیر و رو کردم ... هر عکس دختری میدیدم دلم هُری میریخت 😰 سه چهار ساعت گشتم امّا هیچ خبری نبود ... عرشیا همچنان چنددقیقه یه بار زنگ میزد یا پیام تهدید میفرستاد. زنگ زدم به مرجان ... - مرجان هیچ خبری نشد!! 😕 - دیدی گفتم 😉 - اینا فقط میخوان از حماقت بقیه استفاده کنن ... - مرجان ... عرشیا پسر خوبی بود ... چرا اینجوری کرد؟ - هه😏 خوب؟؟؟؟!!!! تو این دوره و زمونه مگه آدم خوب هم پیدا میشه... 😒 دیدی همین پسر خوب که اونجوری برات بال بال میزد آخرش چیکار کرد؟؟ 😂 بیخیال بابا ترنم ... برو خداتو شکر کن که راحت شدی 😉 - من خدایی نمیشناسم مرجان این تو بودی که بهم کمک کردی ... مرسی 😊❤️ - چی بگم ... منم خیلی از این مسائل سر در نمیارم... واقعا شاید خدایی نیست و همه عالم سرکارن 😂 در کل خواهش میکنم عشقم 😚 برو استراحت کن که معلومه شب سختیو پشت سر گذاشتی 😉 - مرسی گلم ، اوهوم ... اصلا نخوابیدم دیشب 😢 ولی خوب شد که تو هستی ... وگرنه معلوم نبود چی میشد ... شاید از ترس بابام ... 😣😭 - ‌بیخیال بابا ... حالا که به خیر گذشت دیگه هرچقدر عرشیا زنگ زد ، جواب ندادم. خوشحال بودم که دیگه از شرش خلاص شدم .... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 سه روز تا عید مونده بود ... هرچند واقعاً حوصله مامان و بابا رو نداشتم امّا نمیتونستم وقتی که شب میان خونه و فقط دور میز شام کنار هم میشینیم ، نرم پیششون .. اونم چه شامی ... دستپخت آشپز رستورانی که هرشب برامون غذا میفرستاد واقعا عالی بود... 👌 ولی هیچوقت نفهمیدم دستپخت مامانم چجوریه!! 😒 کتابخونم خاک گرفته بود ... خیلی وقت بود سراغش نرفته بودم. احساس میکردم دیگه احتیاجی بهشون ندارم و حتی همین الان میتونم یه کبریت بندازم وسطشون تا همشون برن هوا...🔥 دیوار اتاقمو نگاه کردم پر بود از عکسای خودم و مرجان تو جاهای مختلف با ژستای مختلف ... مرجان ... یعنی اونم همینقدر که من بهش دلبستگی دارم ، دوستم داره ، یا اونم یه نمک‌نشناسیه عین سعید ❗️ سرمو چرخوندم سمت تراس ... آسمون سیاه بود ... مثل روزگار من ... ولی فرقی که داریم اینه که تو روزگار من خبری از ماه و ستاره نیست... ‼️ اصلاً کی گفته آسمون قشنگه ⁉️ 😒 نمیدونم ... اینهمه آدم زیر این سقف زشت چیکار میکنن ؟؟ اصلاً ما از کجا اومدیم ... چرا تموم نمیشیم؟؟ چرا یه اتفاقی نمیفته هممون بمیریم... 😣 تو همین فکرا بودم که در اتاق باز شد. مامان بود در حالیکه چشماش از خستگی ، خمار شده بود ، گفت که برای شام برم پایین. هیچ میلی برای خوردن نداشتم امّا حوصله ی یه داستان جدید رو هم نداشتم ! مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون. پشت در وایسادم و یه نفس عمیق کشیدم تا آروم باشم. این بالا چهار تا اتاق بود ! راستی ما که سه نفر بودیم و اتاق مامان و بابا هم مشترک بود !! اون دوتا اتاق دیگه به چه دردی میخورد؟؟ اصلاً سه نفر که دو نفرشون صبح تا شب ، هرکدوم تو یه مطب مشغولن و اون یکی هم یه روز خونست و یه روز نه یه خونه ۳۰۰ متری دوبلکس با یه حیاط به این بزرگی میخوان چیکار ....!؟ اینهمه وسایل و چند دست مبل و این عتیقه ها برای کی اینجا چیده شدن ؟! واسه اینکه مردم ببینن و بگن خوشبحالشون ! اینا چه خوشبختن !!! هه ... چقدر این زندگی مسخرست!! 😏 - ترنمممم بازم مامان بود که برای بار دوم منو از دنیای خودم کشید بیرون ! - اومدم مامان ...! هنوز مشخص بود بابا ازم دلخوره ... مهم نبود 😒 دیگه هیچی مهم نبود ...! باز هم مامان ... - ترنم! من و پدرت نظرمون عوض شد! - راجع به... !!؟ - ایام عید! بهتره هممون با هم باشیم. امروز پدرت کارای ویزای تو رو هم انجام داد و سه تا بلیط برای دوم فروردین گرفت - چی؟؟ 😠😳 من که گفتم نمیام !!! 😳 - بله ولی اینجوری بهتره ! دیگه از این مزخرف تر امکان نداشت ! این یعنی ده روز سمینار کوفت و درد و زهرمار ... ده روز ملاقات با فلان دکتر و فلان دوست قدیمی بابا ... اه 😣 - من نمیام ! اشتباه کردید برای من بلیط گرفتید 😏 - میای ، دیگه هم حرف نباشه ! 😒 - حالم از این زندگی و این وضعیت بهم میخوره 😡 ولم کنید دست از سرم بردارید ... اه.... بدون مکث به اتاقم برگشتم. دلم پر بود از همه چیز و همه کس درو قفل کردم و رفتم سراغ بسته ی سیگارم .... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا‌فاطمه‌الزهرا‌(‌س) بزمـی به حریـم کبـــــریا بـرپا شـد کوثر ز خـدا به مصطفی اعطا شـد یک قطره زآب کوثر افتاده به خاک صد شاخه گُل محمـــــدی پیدا شد 😍💕 💖 💚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱• 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇 •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کپی‌رمان‌رمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👇@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 طبق عادت این روزا دم دمای ظهر چشمامو باز کردم ! خداروشکر که دو هفته ی آخر اسفند کلاسا لق و تقه وگرنه نمیدونم چجوری میخواستم به کلاسام برسم ...! هنوز اثرات آرامبخش دیشب نپریده بود ... رفتم تو حموم شاید دوش آب سرد میتونست یکم حالمو بهتر کنه !!🚿 خداروشکر دیگه عرشیا نه زنگ میزد و نه پیامی میداد ... تنها دلخوشیم همین بود ! دلم بدجوری گرفته بود ... یه آرایش ملایم کردم و لباسامو پوشیدم میدونستم مرجان امشب میخواد بره پارتی و الان احتمالاً آرایشگاهه ! پس باید تنهایی میرفتم بیرون ... دلم هوای بامو کرده بود ماشینو روشن کردم و منتظر شدم تا در باز شه پامو گذاشتم رو گاز تا از در برم بیرون ... امّا دیدن هیکل درشتی که راهمو سد کرد تمام بدنمو سِر کرد .... عرشیا 😰 این چرا دست از سر من برنمیداشت 😖 با دست اشاره کرد که پیاده شو! دست و پام یخ زده بود! 😰 دوباره اشاره کرد ، امّا این بار با اخمی که تا حالا تو صورتش ندیده بودم ...! با دست لرزونم درو باز کردم و به زور از ماشین پیاده شدم... 😣 نمیتونستم ترسمو قایم کنم میدونستم حتما مثل گچ سفید شدم ! اومد جلو و بازومو گرفت - به به ... ترنم خانوم! مشتاق دیدار 😉 - چی میگی؟؟ چی میخوای؟؟ - عوض خوش آمد گوییته 😕 - عرشیا من عجله دارم ! - باشه عزیزم زیاد وقتتو نمیگیرم 😉 دیروز خیلی منتظرت بودم نیومدی !؟ - نکنه انتظار داشتی بیام؟؟ 😡 - آره خب 😊 آخه میدونی ... حیفه ! بابات خیلی فرد محترمیه ! حیفه با آبروش بازی بشه ! به زور خودمو کنترل میکردم که از ترس گریه نکنم. صدام در نمیومد عرشیا بازومو بیشتر فشار داد ... قیافمو از شدت درد جمع کردم ! - نکن دستم شکست 😣 - آخی ... عزیزم ... 😚 دردت اومد؟ - عرشیا کارتو بگو! باید برم - خیلی کار بدی کردی که با دل من بازی کردی ترنم خانوم ! خیلی کار بدی کردی ...! - من؟؟ من چیکار به تو داشتم؟؟ تو اصرار کردی باهم باشیم من همون اولشم گفتم فقط یه مدت امتحانی !! - مگه من بازیچه ی توام 😡 غلط کردی امتحانی !!! 😡 مگه برات کم گذاشتم؟؟ مگه من چم بود ؟؟؟ 😡 - تو دیوونه ای عرشیا !! دیوونه ای ! کارات دست خودت نیست 😠 منم ازت میترسم ! کنارت آرامش ندارم ! نمیخوام باهات باشم ... دستشو برد تو جیبش ... با دیدن چاقویی که آورد بالا تموم بدنم یخ زد ... نفسم به شماره افتاده بود ...! - نمیخوای؟؟ به جهنم ... نخواه ...! ولی با من نباشی با هیچچچچ‌کس دیگه هم حق نداری باشی 😡 یه لحظه هیچی نفهمیدم ... با دیدن خون روی چاقو جیغ زدم و افتادم زمین ...! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 درد تو کل وجودم پیچید ... وحشتزده عرشیا رو نگاه کردم ! - ببخشید ترنم ... امّا تقصیر خودت بود ! یادت باشه دیگه با کسی بازی نکنی !! قبل اینکه چیزی بگم پشت پرده ی اشکام محو شد .. -‌ کثافت عوضییییی 😭😭😭 جیغ میزدم گریه میکردم فحشش میدادم امّا اون رفته بود ! صورتمو گرفته بودم و ناله میکردم ... لباسام خونی شده بود ! شالمو روی زخمم گذاشتم و سعی کردم خونشو بند بیارم ... نیم ساعتی تو حیاط نشستم و گریه کردم . جرأت رفتن سمت آیینه رو نداشتم 😣 از خودم متنفر بودم ! چرا کاری نکردم؟؟ چرا جلوشو نگرفتم؟ چرا... 😣 خون تا حدودی بند اومده بود رفتم سمت ماشین و آیینه رو چرخوندم طرف خودم . جرأت دیدنشو نداشتم چشمامو محکم روی هم فشار میدادم شوری اشکام ، زخممو سوزوند چشمامو باز کردم ... باورم نمیشد 😳😭 عرشیا با صورت قشنگم چیکار کرده بود 😭😭😭 زخمی که از بالای گونه تا نزدیک گوشم کشیده شده بود... 😭 این تقاص کدوم کار من بود؟؟ سرمو گذاشتم رو فرمون و از ته دل ناله زدم و گریه کردم ...! بیشتر از صورتم ، قبلم زخمی شده بود 💔 با خیسی ای که روی پام احساس کردم ، سرمو بلند کردم ... زخم دوباره سر باز کرده بود و خون ، مثل بارون پایین میریخت . دوباره شالمو گذاشتم روش ... چشمام از گریه سرخ شده بود خط چشمم زیر چشامو سیاه کرده بود و خون از گونه تا چونمو قرمز ... باورم نمیشد که این صورت ، صورت منه 😭 این همون صورتیه که عرشیا میگفت "دست ماهو از پشت بسته ...!" هیچی نمیگفتم هیچی نداشتم که بگم هیچی به مغزم نمیرسید تمام این ساعتا رو تو حیاط میچرخیدم و گریه میکردم ساعت شش بود ! قبل اومدن مامان و بابا باید میرفتم ... امّا کجا؟ نمیدونم ... ولی اگر منو با این صورت میدیدن... 😣 ماشینو روشن کردم و راه افتادم ! هرکی که میدید ، با تعجب نگام میکرد این دلمو بیشتر میسوزوند ... حالم خراب بود ... خراب تر از همیشه 😭 گوشی رو برداشتم ... - مرجان 😭😭 - چیشده ترنم؟؟ 😳 چرا گریه میکنی؟؟ - مرجان کجایی؟؟ - تو راه ... گفتم که امشب میخوام برم پارتی ! - مرجان نرو 😭 خواهش میکنم ... بیا پیشم 😭 - آخه راستش نمیتونم ترنم ... چرا نمیگی چیشده؟ - دارم دق میکنم مرجان .... نابود شدم نابود 😭 - خب بگو چیشده؟؟ جون به لب شدم 😨 - تو فقط بیا ... میخوام بیام پیشت! 😭 - ترنم من قول دادم! سامی منتظرمه نمیتونم نرم ! عوضش قول میدم صبح زود برگردم بیام پیشت ! باشه عزیزم؟؟ - مرجاااان 😭 بیا ... من امشب نمیتونم برم خونه - چی؟؟ دیوونه شدی؟؟ - نمیتونم توضیح بدم حالم خوب نیست! - ترنم نگو که شب بدون اجازه میخوای بیای پیشم؟؟ - چرا ... بدون اجازه میخوام بیام پیشت - ترنم تو خودت مامان و باباتو بهتر میشناسی !! منو باهاشون سر شاخ نکن جون مرجان 😳 - مرجان ! میای یا نه ...!؟ - اخه ... - باشه ... خوش باشی ... 👋 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
میگفت↓ خواندن‌آیه‌های‌قرآن‌وقرائت‌مکرر آنهامحبت‌به‌کلام‌خدارادرانسان‌بیدارمیکند.. آنوقت‌خواهیم‌دیدکھ ترنم‌قرآئت‌قرآن‌بهترازهرترانه‌ای میتواندمارابھ‌خودوابسته‌کند ⤴️استاد پناهیان
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 افتادم رو زمین و دیگه هیچی نفهمیدم ـــــــــــ نیم ساعت بعد ،صداهای مبهمی میشنیدم ... نمیفهمیدم چی به چیه ! جون باز کردن چشمامو نداشتم تمام بدنم سِر شده بود ! دوباره بیهوش شدم ... احساس کردم زخمم داره میسوزه ... به زور لای چشمامو باز کرد داشتم دوباره به خواب عمیقی میرفتم که درد شدیدی احساس کردم 😣 شلنگی که به زور داشتن از توی بینیم رد میکردن باعث شد چشمامو باز کنم ! خیلی درد داشت ... از دردش بدنمو چنگ میزدم 😭 تمام وجودم از درد جمع شد 😖 دوباره چشمامو بستم و بیهوش شدم ... دفعه ی بعد که چشمامو باز کردم هنوز گیج و منگ بودم ! به دستم سرم وصل کرده بودن ... مامان و بابا ... وای ... تازه دارم میفهمم ...من زنده ام 😭 اه ...چرا تموم نشد؟؟ چرا نمردم ؟؟!! با این فکر اطرافمو نگاه کردم .. خبری از اون موجود سرتاپا سیاه نبود ! مامان اومد جلوبه چشمام زل زد - حیف اونهمه زحمت که برات کشیدیم ... بی لیاقت ! بابا کشیدش عقب، هیچی نمیگفت امّا اخمی که رو صورتش بود پر از حرف بود ...! چشمامو بستم ... وای ... اونی که نباید میشد ، شد .. کاش مرده بودم 😭 در اتاق باز شد و یه نفر با روپوش سفید وارد شد ! قبل اینکه بیاد بالای سرم ، نگاهش چرخید سمت مامان و بابا ... چند ثانیه با تعجب نگاه کرد ! - سلام آقای سمیعی !!! 😳 بابا هم هاج و واج نگاه میکرد ! - سلام آقای رفیعی 😒 وای ... همکار بابا بود 😭 منو میکشه ... آبروشو بردم ! - شما؟ اینجا؟ برای ویزیت بیمار تشریف آوردین؟؟ 😳 بابا نگاهشو انداخت پایین ! - نه ! دکتر یکم مِن و مِن کرد و وقتی دوهزاریش افتاد ، سعی کرد مثلا جو رو عوض کنه و شروع به احوال پرسی و خوش و بش کرد ...! آخه کدوم احمقی منو رسونده بود بیمارستان؟؟ 😭 دکتر اومد بالای سرم ...! - سلام دخترم 😊 بهتری؟ جوابشو ندادم و صورتمو برگردوندم - آخه چرا این کارو کردی؟؟ باز هیچی نگفتم اما تو دلم جوابشو دادم ! آخه به تو چه؟؟ مگه تو از درد من خبر داری؟؟ 😒 - خودت قرصا رو خوردی یا به زور بهت خوروندن؟؟ این چه سوالی بود !!؟؟ 😒😏 چپ چپ نگاهش کردم و گفتم - خودم 😒 - پس این زخم رو صورتت برای چیه ؟؟ این که دیگه فکرنکنم کار خودت باشه !! وااااای تازه یاد زخم صورتم افتادم 😣 اگه سالمم پام برسه خونه ، بی برو برگرد بابا خودش خفم میکنه خدا لعنتت کنه عرشیا 😭 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 دستمو بردم سمت زخمم بخیه شده بود 😢 ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم و چشمامو ببندم ... دکتر یکم معاینم کرد و مامان و بابا رو نگاه کرد ... - جسارت نباشه دکتر ! شما خودتون استاد مایید ! حتماً حالشو بهتر از من میدونید امّا با اجازتون به نظر من باید فعلاً اینجا بمونه . بابا یکم مکث کرد و با صدای آروم گفت - ایرادی نداره بمونه ! بعدم به همراه دکتر از اتاق خارج شدن . لعنت به این زندگی ...! نگاهمو تو اتاق چرخوندم خبری از کیف و گوشیم نبود ! تازه یادم افتاد که همشون تو ماشین بودن ! وای ماشینم !! درش باز بود 😣 یعنی اون احمق وظیفه شناس ، حواسش به ماشینمم بوده یا فقط منو آورده تا بیشتر گند بزنه به زندگیم؟ 😒 ساعتو نگاه کردم عقربه ی کوچیک روی شماره ی نُه بود ! یعنی صبح شده؟؟ یعنی دوازده ساعت گذشت؟؟ اگر اون احمق منو نمیرسوند الان دوازده ساعت بود که همه چی تموم شده بود !! چشمامو بستم و یه قطره ی گرم از گوشه ی چشمم سر خورد و رفت تو موهام ... هنوز سرم درد میکرد ... این بار باید کاری کنم که هیچکس نتونه برم ! هیچ فضولی نتونه تو این زندگی مسخرم دخالت کنه امّا اگر پام به خونه برسه ،نمیدونم چه اتفاقی بیفته ! باید قبل از اون یه کاری کنم چشمامو باز کردم و به در نگاه کردم ! فکر نکنم فرار از اینجا خیلی سخت باشه ! امّا باید صبر کنم تا مامان و بابا خوب دور بشن ! تو همین فکر بودم که یه پرستار اومد تو اتاق یه آمپول به سرمم زد و رفت بیرون ! چشمام سنگین شد ... و پلکام مثل آهن ربا چسبید به هم ... 😴 ساعت سه چشمامو باز کردم.گشنم بود ... امّا معدم بعد از شست و شو اونقدر میسوخت که حتی فکر غذا خوردنو از کلم میپروند ! دیگه سِرم تو دستم نبود . سر و صدایی از بیرون نمیومد ! معلوم بود خلوته ! الان ! همین الان وقتش بود !آروم از جام بلند شدم . سرم به شدت گیج میرفت ... درو باز کردم و داخل راهرو رو نگاه کردم . خبری از دکتر و پرستار نبود ... سریع رفتم بیرون و با سرعت تا انتهای راهرو رفتم . سرگیجه امونمو بریده بود 😣 داخل سالن شلوغ بودقاطی آدما شدم و تا حیاط بیمارستان خودمو رسوندم . احساس پیروزی بهم دست داده بود ! داشتم میرفتم سمت خروجی بیمارستان که یهو وایسادم !!لباسام !! 😣 با این لباسا نمیذاشتن خارج بشم !! لعنتی😭 چجوری باید برمیگشتم داخل و لباسامو میاوردم ؟! بازم چشمام شروع به باریدن کردن ... چشمام سیاهی رفت و یدفعه نشستم رو زمین ! - خانوم 😳 چیشد؟؟ سرمو گرفتم بالا ... نور آفتاب نمیذاشت درست ببینم چشمامو بستم - تورو خدا کمکم کن 😭😭 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا