هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
1_1615044565.ogg
114.6K
توضیحات آقای یعقوبی درباره همایش "شروع مسیر موفقیت و رشدفردی"
✨ سرفصل های همایش آنلاین✨
✅ 5 چالش مهم در زندگی چیست؟
✅ موفقیت و رشدفردی از کجا آغاز میشود؟
✅ مراحل سه گانه خودشکوفایی
✅ معرفی 12مهارت رشدفردی
✅ نقشه راه ۳ سال آینده
✅ معرفی مدل تیپ شناسی MBTI
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸 #رمان_بازمانده♥️ #قسمت_دوم ✍ #ز_قائم مامان، بعد از محمد خیلی ش
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_سوم
✍ #ز_قائم
مینویسم:
_سلام ریحانه جان. خوش بگذره. اسم کتابه مقتل الحسینه.
ریحانه همیشه عاشق کتاب هایی ست که درمورد اهل بیه. مخصوصا در مورد امام حسین علیه السلام
منم دقیقا مثل خود ریحانه ام.
صدای زنگ خونه اومد. حتما باباوعلی اند؛گوشی را روی میز گذاشتم واز اتاق بیرون رفتم و رو به مامان که میخواست در و باز کنه گفتم:
_من باز میکنم مامان
مامان لبخندی به روم میزند و به سمت آشپزخانه میرود.
دکمه آیفون را فشار دادم و در و خانه را باز کردم منتظر وایسادم.
همونطور که توی فکر قضیه بودم که با صدای پخ علی به خودم اومدم جیغی کشیدم.
_علییی میکشمت
علی همونطوری که میخندید گفت:
_چیه؟خب توی فکر بودی گفتم بیارمت بیرون. چقدر فکر وخیال میکنی مادربزرگ. نمیخواد نگران من باشی
مشتی به بازوش زدم وهمونطوری که دنبالش میدویدم با حرص گفتم:
_من مامان بزرگم؟اره؟اونم نگران تو
زهی خیال باطل
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫 در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده ♥️
#قسمت_چهارم
✍ #ز_قائم
بابا با تاًسف سری تکان داد وگفت:
_از شما بعیده علی جان شما بزرگی ۲۲ سالته
چرا سر به سر خواهرت میزاری؟
با حالت اعتراض گفتم:
_بابا! یعنی من بچهام؟
_اولاً شما سلام نکردی، دوماً علی از شما بزرگتره بعدشم این کار را برای بچه هاست شما ماشالله بزرگ شدید.
شماکه تاجسر بابایی
_ببخشید بابا سلام یادم رفت
_اشکال نداره
بعد با ذوق گفتم:
_بابا من واقعا تاج سرتونم؟
_بله عزیز دلم
_ممنون بابا
مامان به حالت اعتراض گفت:
_آقایون لطفا دستاتون راسریع بشویید
غذا یخ کرد
بابا دستاشو را چشماش گذاشت وگفت:
_چشم خانم
_چشمتون بی بلا
بابا به علی اشاره کرد وگفت:
_بدو بریم بابا جان
علی هم با لب ولوچه آویزون در حالی که با چشماش برام خط و نشون می کشید با بابا به سمت سرویس رفتند.
همونطوری که ریز ریز میخندیدم وسایل را آماده کردم.
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫 در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️🌸
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_پنجم
✍ #ز_قائم
بعد از اینکه نهار خوشمزه مامان را با به به و چه چه علی خوریم، خیلی خندیدیم؛ مامان به اتاق رفت تا استراحت کنه فکر کنم دوباره کمر، درد گرفته. بمیرم براش💔
آهی کشیدم وبا سینی چایی از آشپزخانه بیرون اومدم و سینی را جلوی بابا و علی گذاشتم.
_بفرمایید
هر دو با محبت تشکر کردند.
لیوان چایی را برداشتم، به لبام نزدیک کردم؛ بخار گرم چایی که به صورتم میخورد، حس خوبی بهم دست میداد.
ناخودآگاه چشمام را بستم غرق لذت شدم.
چشمام را که باز کردم، با چشمای خندون و مهربون علی وبابا مواجه شدم.
از خجالت سرم را به زیر انداختم و ریز خندیدم و نا محسوس به علی که برام چشم و ابرو میومد، چشم غره ای رفتم؛ میدونستم همش سر علیه.
با یاد آوری موضوع رفتنم رو به بابا گفتم؛
_بابا
_جان بابا
وقتی اینطوری جوابم را میداد حس میکردم خوشبخت ترین دختر زمینم و مهربون ترین بابای دنیای را دارم.
با لبخندی که حاصل ذوق بود گفتم:
_بابا میخوام برم قم. دلم میخواد هم برم زیارت وهم برم خونه دایی. اجازه میدید ؟؟شما هم میاید؟
_باشه بابا میتونی بری؛ نه بابا نمیتونم بیام یه سری از کارای مهم کارخونه مونده باید رسیدگی کنم. انشالله دفعه بعدی
_ممنون بابا جون. دورتون بگردم خیلی به این سفر نیاز داشتم.
_خواهش میکنم تک دختر بابا. آدم باید چند وقت یه بار زیارت بره تا دلش آروم شه.
بابا خوب از حال دلم، اینروزا باخبر بود.
همیشه میدونست چی تو دلمه.
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫 در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌷امام علی علیه السلام:
«بدانید آنان که در زمان غیبت حجت خدا در دین خود ثابت مانده و به خاطر طول مدت غیبت منکرش نشوند، روز قیامت با من هم درجه خواهند بود.»
(بحارالانوار ج۵۱ ص۱۰۹)
✅ هر روز صبح كه از خواب بيدار مي شويد به امام زمان سلام دهید.
✅ روزانه صدقه اي به نيت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان بدهيد.
✅ هر روز مدتی را مثلا نیم ساعت، اختصاص بدهید به گفتگو با امام زمان(عج).
🔴بعضی از علائم آخرالزمان و نزدیکی ظهور امام زمان عجل الله
1⃣شکم،خدا می شود!
طبق روایات،روزگاری می آید که مردم شکم هایشان خدایشان است و حواس آنها به شکم هایشان است.
مثلا همین الان که شما در حال خواندن نماز اول وقت بودید، عده ای دم در نانوایی بربری و سنگکی ایستاده اند ... اینها شکم هایشان ، خدایشان است!
2⃣زنان قبله می شوند
روزگاری می آید که زن قبله می شود. هر چه حاج خانم بگوید. فقط حرف حاج خانم !!
ولو امر به خلاف شرع هم بکند یا کار خلاف شرع بگوید چون محو اوست، نمی فهمد چه می گوید:
دختر باید چنین باشد ، کت و دامن تنگ بپوشد ، با این وضع به کوچه و خیابان برود...
پدر مخالفت می کند ، مادر با پدر درگیر می شود می گوید تو قدیمی هستی! تو قدیمی فکر می کنی! چیه مقدس شده ای؟! بگذار دخترم آزاد باشد!
3⃣پول دینشان است
این حرف گریه دارد ... کار به این جا می رسد که دین آدم ، پولش می شود و دیگر به فکر حلال و حرام و خمس نیست،
ربا می خورد و رشوه می گیرد و دزدی می کند.
4⃣شرافتشان به متاعشان است
■● مبل و صندلی و ماشین و خانه گچ گیری شده و استخر و ... اگر اینها را نداشته باشد ، کسی محلش نمی گذارد.
■● قدیم اینطور نبود ، قدیم هر کس متدین تر بود مورد احترام بود، اما الان هرکسی پول دارد و ماشین دارد و خانه شمیران و امثال آن مورد احترام است.
این ها از علائم آخرالزمان است...
📘از بیانات آیت الله مجتهدی ره
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️🌸 #رمان_بازمانده♥️ #قسمت_پنجم ✍ #ز_قائم بعد از اینکه نهار خوشمز
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️🌸
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_ششم
✍ #ز_قائم
بابا رو به علی گفت:
_خب پس علی جان، شما هم فردا خواهرتو برسون.
_چشم بابا
_چشمت بی بلا
بابا رو به من گفت:
_کی میخوای بری؟
_چون چند روزه تعطیله، انشالله فردا
_انشالله. پس بزار الان یه زنگ به داییت بزنم تا بتونی بری خونشون
و گوشیش را درآورد و به دایی مصطفی زنگ زد:
_الو سلام مصطفی جان. خوبی؟
_الحمدالله، ما هم خوبیم
_خواهرت هم خوبه الان خوابه
_یه زحمتی داشتم مصطفی جان
_راستش زهرا میخواد یه سه چهار روزی بیاد قم یکم زیارت کنه و استراحت کنه.
این چند وقته خیلی درس و دانشگاه خسته ش کرده. اگه امکان داره و مزاحمت نباشه این سه چهار روز و بیاد پیش شما.
_قربونت. نه من نمیتونم بیام. یکسری از کارهای کارخونه مونده. علی هم پژوهش داره فعلا نمیتونه بیاد؛ ولی زهرا را تا اونجا میرسونه.
_دستت درد نکنه مصطفی جان. به بچه ها و رضوانه خانم سلام برسون....خداحافظ.
بعد از اینکه تماسش تموم شد روبه من گفت:
_اینم از داییت. خب حالا دیگه چی میخوای؟
با همون لبخند روی لبم گفتم:
_دستت درد نکنه بابا. کاشکی شما هم میومدید
_انشالله دفعه بعدی
همونطور که از روی مبل بلند میشد گفت:
_انشالله. زهرا جان من میرم بخوابم
پام یکم درد میکنه.
با نگرانی گفتم:
_چرا بابا جون؟وسیله ی سنگینی بلند کردین؟
_نه بابا اصلا وسیله سنگینی بلند نکردم.
فکر کنم چون امروز زیاد سر پا وایسادم پاهام درد میکنه؛ پیری و هزار درد
_بمیرم براتون. نباید زیاد سر پا وایسید...این چه حرفیه شما تازه اول جوانی تونه.
علی هم به تایید از حرفم گفت:
_اره بابا، زهرا درست میگه. امروز حواسم بهتون بود، خیلی سر پا ایستادید.
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫 در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️🌸
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_هفتم
✍ #ز_قائم
_آخه بابا جان نمیشه که کلاً بشینم؛ یه عالمه کار هست که باید انجام بدم تو کارخونه.
_بابا کار که همیشه هست. مهم سلامتی تونه.
بابا سری تکون داد وگفت:
_راست میگی بابا جان. پیر شدم دیگه
من و علی همزمان با هم گفتیم:
_ااااا بابا!شما تازه اول جوانی تونه.
_حالا من و دست میندازین تاج سرای بابا
من و علی به هم نگاه کردیم و سرمون رو به حالت نه تکان دادیم؛ بابا هم به ما که همزمان این کار و کردیم، نگاه می کرد و خندش گرفته بود. طولی نکشید که شلیک خنده سه نفرمون رفت بالا.
بخاطر اینکه مامان بیدار نشه دستم را جلوی دهنم گذاشته بودم و کنترل شده میخندیدم.
بعد از اینکه کلی توصیه به بابا کردیم و بعدش یه عالمه خندیدیم، بابا رفت که استراحت کنه.
من و علی هم چون کاری نداشتیم توی حیاط رفتیم و روی تاب فلزی قشنگ وسط حیاط نشستیم.
یاد زمانی افتادم که نشسته بودم روی تاب و محمد از پشت هولم میداد و میرفتم بالا،جیغ می کشیدم واسمشو پشت سر هم صدا میزدم. با یاد اون روز اونموقع لبخند رو لبم اومد، اما با یاد آوری اینکه محمد دیگه پیش ما نیست، آهی از ته دل کشیدم؛که علی زود فهمید.
_زهراااا!
_جانم داداش. چیه؟
_مگه بهت نگفتم هیچوقت آه نکش. تا من و داری غم نداری!
خندم گرفت، توی این زمانم حتئ از شوخی دست بر نمی داشت.
_ببخشید داداش. یاد یه خاطره ای با محمد افتادم.
_چه خاطره ای؟؟
_یادته وقتی سیزده سالم بود و توی مسابقه قرآن نفر اول شدم؛ از ذوقم کل حیاط و دویدم و جیغ زدم؛ آخر سر وقتی حال نداشتم روی همین تاب نشستم، بعد محمد من و که روی تاب بیهوش شده بودم هل داد که جیغم رفت هوا.
در حالی که از خاطرات اون روزا میخندیدم ادامه دادم:
_میدونست من حال ندارم، از عمد اینکارا انجام داد تا من و حرصم بده
دقیقاً مثل خودت...
علی هم که انگار از خاطرات اونروز خوشش اومده بود،با لبخندی روی لبش گفت:
_اره یادمه. چقدر تو اون روز از دست محمد حرص خوردی؛ اون روز اولین و آخرین باری بود که تو را حرص و اذیتت کرد.
_اره دیگه از اون روز سر به سرم نذاشت؛ ولی برعکس تو تا الان همش من و حرص دادی علی.
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫 در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_هشتم
✍ #ز_قائم
_آخه زهرا نمیدونی چقدر حرص دادن و اذیت کردنت کیف میده و میچسبه.
_دیوونه. راستی علی پروژه ات چیشد؟ تا کجا پیش رفتین؟
_فعلاً با بچه ها داریم روش کار میکنیم.
استاد این پروژه خیلی سختگیره، باید بگذرونیمش.
_داداش قربونت برم یکم به خودت برس. الان چند شبه که اصلا نخوابیدی و بیداری!
_باید این پروژه را بگذرونیم؛نه فقط من بلکه بقیه دوستام هم دارن سخت تلاش میکنن.میگی چیکار کنم؟
_خب...حداقل تا اذان صبح بخواب بعد از اذان شروع کن.
علی همونطوری که بلند میشد گفت:
_تا خدا چی میخواد....امروز بعد از دانشگاه رفتم کارخونه پیش بابا خیلی خسته م.
نگاهی به صورت مهربونش کردم و گفتم:
_پس برو تا اذان بخواب قربونت برم
با لبخند نگام کرد و سریع بوسه ای روی گونه ام زد و گفت:
_قربونت برم آبجی دلسوز من، چشم رفتم..
علی که رفت؛ نگاهم را روی درخت های سرسبز و گلهای لاله عباسی وسط حیاط چرخوندم.با وجود رسیدگی مامان و محمد اینقدر سرسبز و قشنگ شدند.
نگاهم را روی یکی از گلهای لاله عباسی چرخوندم که رنگ بنفش قشنگی داشت
به سمتش رفتم و به صورتم نزدیک کردم و از عمیق بوییدم. احساس می کردم روحم سرحال شده. چقدر بوی خوبی داشت بهتر از هر عطر شیمیایی و الکلی
صدای گوشی ام بلند شد؛ حتما ریحانه ست. وقتی گوشی را از جیب مانتوم بیرون آوردم با دیدن اسم ریحانه روی صفحه گوشی لبخندی زدم و تماس را وصل کردم:
_الو جانم ریحانه
_سلام زهرا جان خوبی؟
_خوبم الحمدالله...خودت خوبی؟ رقیه و خاله پروانه خوبن؟
_الحمدالله خداراشکر همه خوبیم.
_خب چیشد کتاب گرفتی؟
همونطور که نفس نفس میزد گفت:
_اره گرفتم؛ دستت درد نکنه
_خواهش میکنم چرا نفس نفس میزنی؟
_وای زهرا نمیدونی هر جا رفتیم یا تموم شده بود یا نداشتنش. با رقیه و بابا تا کنار پارک ملت رفتیم تا از کتابخانه نزدیک اونجا بگیریم
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫 در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
⚘﷽⚘
🖇وَ_هُوَ_الطَرید
#یامهدی
بہ گذشتہ نگـاه میکنم
بہ حال
بہ آینده ...
در تمـامِ ایــامِ زندگے نشانِ تــو را میبینم...
من
پشیمانم از تمامِ روزهایی ڪہ بی یادِ تــو گذشتــ ...
از تمامِ روزهایی ڪہ
تو بہ یاد من بودے و من غافل بودم ...
من
از اینڪہ عاشق اتــ شدم پشیمان نیستم
پشیمانم از اینڪہ چرا دیر عاشق اتــ شده ام
پشیمانم از اینڪہ مهربانے ات را دیر فهمیدم و تو را نشناختم...
اما...
تــو برایم دعا کن
ڪہ دیگر لحظہ اے را بی یادِ تــو سپری نکنم
تو براے همه ما دعا کن
تا عاشقات شویم و
عاشقات بمانیــم...
الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَج
#محرم
✨﷽✨
🔰جبران کردن اشتباه شیخ مفید توسّط امام زمان علیهالسلام
✍ می گویند از روستایی کسی خدمت شیخ مفید رسید و در مورد زنی حامله که فوت کرده و فرزندش زنده است سؤال کرد که:
«آیا باید شکم این زن را پاره کرده و طفل را بیرون آوریم و یا این که با آن بچّه، او را دفن کنیم؟»شیخ مفید فرمود: «با همان بچّه او را دفن کنید.» پس آن مرد برگشت. در وسط راه دید مرد اسب سواری از پُشت سر، سریع می آید، وقتی به نزدیک مرد رسید، گفت: «ای مرد! شیخ مفید فرموده است که شکم آن زن را پاره کنید و طفل را بیرون بیاورید و زن را دفن کنید.»
آن مرد نیز همین کار را کرد. پس از مدّتی اتّفاق را برای شیخ مفید بیان کردند، شیخ فرمود: «من کسی را نفرستادم و معلوم است که آن شخص صاحب الامر (ع) بوده است. حالا که در احکام دینی اشتباه می کنم همان بهتر که دیگر احکام دینی را بیان نکنم.» پس به خانه رفتند و درب خانه را بستند و بیرون نیامدند.
ناگاه از حضرت ولی عصر (ع) نامه ای برای شیخ مفید آمد که: «بر شما واجب است تا احکام دینی را بیان کنید و ما هم شما را همراهی کنیم و مواظب باشیم که اشتباه نکنید.» پس شیخ مفید دوباره شروع به بیان احکام دین کرد.
📔 نجم الثّاقب
6924769_600.mp3
18.67M
#حسین_جان
شب جمعه هوایت نکنم می میرم😭
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
«حرم میگن شبای جمعه غوغاس
میگن زهرا زائر قبر مولاس..
با صدای امیر عباسی
بیاد همه ی درگذشتگان بخوانید
فاتحه با صلوات