🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_هشتم
✍ #ز_قائم
_آخه زهرا نمیدونی چقدر حرص دادن و اذیت کردنت کیف میده و میچسبه.
_دیوونه. راستی علی پروژه ات چیشد؟ تا کجا پیش رفتین؟
_فعلاً با بچه ها داریم روش کار میکنیم.
استاد این پروژه خیلی سختگیره، باید بگذرونیمش.
_داداش قربونت برم یکم به خودت برس. الان چند شبه که اصلا نخوابیدی و بیداری!
_باید این پروژه را بگذرونیم؛نه فقط من بلکه بقیه دوستام هم دارن سخت تلاش میکنن.میگی چیکار کنم؟
_خب...حداقل تا اذان صبح بخواب بعد از اذان شروع کن.
علی همونطوری که بلند میشد گفت:
_تا خدا چی میخواد....امروز بعد از دانشگاه رفتم کارخونه پیش بابا خیلی خسته م.
نگاهی به صورت مهربونش کردم و گفتم:
_پس برو تا اذان بخواب قربونت برم
با لبخند نگام کرد و سریع بوسه ای روی گونه ام زد و گفت:
_قربونت برم آبجی دلسوز من، چشم رفتم..
علی که رفت؛ نگاهم را روی درخت های سرسبز و گلهای لاله عباسی وسط حیاط چرخوندم.با وجود رسیدگی مامان و محمد اینقدر سرسبز و قشنگ شدند.
نگاهم را روی یکی از گلهای لاله عباسی چرخوندم که رنگ بنفش قشنگی داشت
به سمتش رفتم و به صورتم نزدیک کردم و از عمیق بوییدم. احساس می کردم روحم سرحال شده. چقدر بوی خوبی داشت بهتر از هر عطر شیمیایی و الکلی
صدای گوشی ام بلند شد؛ حتما ریحانه ست. وقتی گوشی را از جیب مانتوم بیرون آوردم با دیدن اسم ریحانه روی صفحه گوشی لبخندی زدم و تماس را وصل کردم:
_الو جانم ریحانه
_سلام زهرا جان خوبی؟
_خوبم الحمدالله...خودت خوبی؟ رقیه و خاله پروانه خوبن؟
_الحمدالله خداراشکر همه خوبیم.
_خب چیشد کتاب گرفتی؟
همونطور که نفس نفس میزد گفت:
_اره گرفتم؛ دستت درد نکنه
_خواهش میکنم چرا نفس نفس میزنی؟
_وای زهرا نمیدونی هر جا رفتیم یا تموم شده بود یا نداشتنش. با رقیه و بابا تا کنار پارک ملت رفتیم تا از کتابخانه نزدیک اونجا بگیریم
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫 در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
⚘﷽⚘
🖇وَ_هُوَ_الطَرید
#یامهدی
بہ گذشتہ نگـاه میکنم
بہ حال
بہ آینده ...
در تمـامِ ایــامِ زندگے نشانِ تــو را میبینم...
من
پشیمانم از تمامِ روزهایی ڪہ بی یادِ تــو گذشتــ ...
از تمامِ روزهایی ڪہ
تو بہ یاد من بودے و من غافل بودم ...
من
از اینڪہ عاشق اتــ شدم پشیمان نیستم
پشیمانم از اینڪہ چرا دیر عاشق اتــ شده ام
پشیمانم از اینڪہ مهربانے ات را دیر فهمیدم و تو را نشناختم...
اما...
تــو برایم دعا کن
ڪہ دیگر لحظہ اے را بی یادِ تــو سپری نکنم
تو براے همه ما دعا کن
تا عاشقات شویم و
عاشقات بمانیــم...
الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَج
#محرم
✨﷽✨
🔰جبران کردن اشتباه شیخ مفید توسّط امام زمان علیهالسلام
✍ می گویند از روستایی کسی خدمت شیخ مفید رسید و در مورد زنی حامله که فوت کرده و فرزندش زنده است سؤال کرد که:
«آیا باید شکم این زن را پاره کرده و طفل را بیرون آوریم و یا این که با آن بچّه، او را دفن کنیم؟»شیخ مفید فرمود: «با همان بچّه او را دفن کنید.» پس آن مرد برگشت. در وسط راه دید مرد اسب سواری از پُشت سر، سریع می آید، وقتی به نزدیک مرد رسید، گفت: «ای مرد! شیخ مفید فرموده است که شکم آن زن را پاره کنید و طفل را بیرون بیاورید و زن را دفن کنید.»
آن مرد نیز همین کار را کرد. پس از مدّتی اتّفاق را برای شیخ مفید بیان کردند، شیخ فرمود: «من کسی را نفرستادم و معلوم است که آن شخص صاحب الامر (ع) بوده است. حالا که در احکام دینی اشتباه می کنم همان بهتر که دیگر احکام دینی را بیان نکنم.» پس به خانه رفتند و درب خانه را بستند و بیرون نیامدند.
ناگاه از حضرت ولی عصر (ع) نامه ای برای شیخ مفید آمد که: «بر شما واجب است تا احکام دینی را بیان کنید و ما هم شما را همراهی کنیم و مواظب باشیم که اشتباه نکنید.» پس شیخ مفید دوباره شروع به بیان احکام دین کرد.
📔 نجم الثّاقب
6924769_600.mp3
18.67M
#حسین_جان
شب جمعه هوایت نکنم می میرم😭
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
«حرم میگن شبای جمعه غوغاس
میگن زهرا زائر قبر مولاس..
با صدای امیر عباسی
بیاد همه ی درگذشتگان بخوانید
فاتحه با صلوات
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ #رمان_بازمانده♥️ #قسمت_هشتم ✍ #ز_قائم _آخه زهرا نمیدونی چق
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥
#قسمت_نهم
✍ #ز_قائم
_اااپس چرا از کتابخانه رو به روی دانشگاه نخریدی؟
_اتفاقا اول اونجا رفتیم؛ تموم شده بود.
_که اینطور. خسته نباشی
_سلامت باشی. راستی زهرا قضیه رو پدرتون گفتی؟
_اره گفتم ولی خودشون نمیان. بابا درگیر کار های کارخونه اس پس مامان هم پیشش می مونه؛ میمونه علی، که فعلا درگیر پروژه اس
_خب پس تنها میری؟
_اره به امید خدا. علی من و تا اونجا میرسونه و خودش بر میگرده
_کی راه می افتین؟
_فردا ان شالله
_ان شالله. زهرا رفتی قم حتماً از طرف من به عاطفه سلام برسون. دلم خیلی براش تنگ شده.
_چشم حتماً
ریحانه با بغض ادامه داد:
_زهرا اونجا تو حرم برام خیلی دعا کن. من قسمت نشد امسال بیام حرم!
_قربونت برم چشم. جان من بغض نکن
_ممنون عزیزم...راستی زهرا جان رقیه میگه میشه از اون تسبیح شیشه ای ها برام از داخل حرم بگیری؟
_جانم عزیزم چشم براش میگیرم. از طرف من یه بوس از اون لپش بگیر.
_چشم امری دیگه نیست فرشته بانو؟
_نه عزیزم. کاری نداری؟
_نه زهرا جان التماس دعا
_چشم حتماً خداحافظ
_خداحافظ
تماس که قطع می شود وارد خانه میشوم و یک راست به سمت آشپزخانه میروم. لیوانی را از شیر آب پر میکنم و جرعه جرعه می نوشم.
بعد از شستن لیوان، راهی اتاق شدم؛ تا روی تخت نشستم چشمم به دفتر محمد افتاد.لبخندی زدم و دفترش را برداشتم و صفحه اولش را باز کردم.
چشمم به دستخط خوب محمد افتاد؛ یدفعه بغض کردم و قطره ی اشکی روی گونه ام سرخورد. چقدر دلم برای مهربونی هاش تنگ شده.
اول صفحه نوشته بود
یا اباصالح المهدی
خط اول را خوندم:
به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
خدایی که داننده راز هاست
نخستین سرآغاز آغاز هاست.
پایین صفحه نوشته بود:
آنچه خدا خواست همان میشود و آنچه دلت خواست نه آن میشود.
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_دهم
✍ #ز_قائم
صفحه بعدی را ورق زدم:
زندگی ام را مینویسم تا شاید کسی بخواند و بداند که بعضی از انسان ها از همه چی خود گذشتند تا ما آسایش داشته باشیم.....
زندگی من از جایی شروع شد، که پانزده سال بیشتر نداشتم؛ توی تلویزیون سریالی پخش شده بود که تلنگری در ذهن من زد.
آن سریال مرا به فکر فرو برد؛وقتی هفت سال داشتم، دوست داشتم دکتر شوم؛
وقتی هشت ساله بودم دوست داشتم کارمند شوم وقتی ده سالم بود دوست داشتم مثل پدر کارخانه ای بزنم و تا پونزده سالگی هم بر همین شغل در آینده، اصرار داشتم؛
اما وقتی آن سریال را دیدم همه ی شغل ها را از ذهنم بیرون ریختم؛
حس کردم شغلی مهم تر از آن نیست. در ذهنم خودم در آن لباس تصور کردم.
چقدر به خاطر آن روز ذوق داشتم.
دفتر را بستم و به خاطرات محمد فکر کردم. یک سریال به او تلنگر زد که شغلش را در آینده تغییر دهد؛ و بالاخره شد آخرتش هم چه خوب به پایان رساند.
چقدر خوب میشد آخرت همه ی ما بهترین رفتن بود.
دفتر را توی کشو گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. از دل دعا کردم که من هم مثل محمد از دنیا برم.
تو دلم به محمد گفتم بی معرفت خودت رفتی و مارا تنها گذاشتیم مگه نمیدونستی من هم دوست دارم بیام پیشت. بغض به گلوم چنگ میزد. قطره های اشک پشت سر هم بر روی گونه ام سراریز شد. پتو را روی سرم کشیدم و هق هق گریه م را توی بالش خفه کردم.
و نفهمیدم از شدت گریه وخستگی امروز کی خوابم برد....
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_یازدهم
✍ #ز_قائم
"با او"
از دانشگاه که بیرون اومدیم، ماشین محمد را جلو در دیدم. رو به ریحانه گفتم:
_محمد اومده من دیگه برم. کاری نداری؟
_نه زهرا جان فقط جزوه تو میدی من ببرم بنویسم، فردا برات بیارم؟
_باشه عزیزم.
جزوه ام را از توی کیفم برداشتم و به سمتش گرفتم و گفتم:
_بفرمایید
_ممنون عزیزم. فردا برات میارم
_اشکال نداره ریحانه. راحت باش؛ خب کاری نداری؟
_نه عزیزم خداحافظ
_خداحافظ
محمد را منتظر توی ماشین میبینم اما با شیطنت نگاهی به او میندازم و راه خونه را در پیش میگیرم.
حدس میزدم شوکه شده باشد چون
نگاه خیره اش که به دنبال من کشیده میشود را حس میکنم. هنوز به انتهای خیابان نرسیده ام که ماشینش با شتاب جلوی پام ترمز کرد و گفت:
_خانم منتظری بفرمایید سوار شید
_ببخشید آقا من آژانس نگرفته بودم
_آژانس نگرفته بودید ولی برادرتون منتظرتون بودن
با شیطنت گفتم:
_کدوم برادرم؟
_برادر بزرگترتون که الان منتظرتون تو اوج گرما توی ماشین نشسته.
همونطور که سعی می کردم خنده ام را کنترل کنم گفتم:
_ببخشید داداش میخواستم سر به سرت بزارم.
محمد همونطور که دستش را به شیشه ماشین تکیه داده بود جواب داد:
_بله دیگه؛ وقتی یه نفر اینطوری از کارش میزنه و میاد و دنبال سرکار علیه و بهت محبت میکنه اینطوری ناز میکنی. تو به من بگو آخه کی برادرش توی این اوج گرما میاد و از سرکارش میزنه و دنبال خواهر برادرش؟!!
شرمنده سرم را پایین انداختم و گفتم:
_شرمنده داداش ببخشید اصلا حواسم نبود. اصلا....میخوای بزار من پیاده بیام تا خونه تا تنبیه بشم.
همونطور که در ماشین را باز میکرد گفت:
_نمیخواد الان تو گرما پیاده بری خونه. گرما زده میشی بیا بشین
چادرم و جمع کردم و داخل ماشین نشستم و با یک دست در ماشین را بستم.
محمد ماشین و روشن را کرد و حرکت کردیم. نفس عمیقی کشیدم و سرم را به سمت پنجره چرخوندم و به بیرون خیره شدم.
چند دقیقه سکوت فضای ماشین را پر کرده بود و هیچ کدوم قصد نداشتیم این سکوت را بشکنیم؛ تا اینکه محمد این سکوت را شکست:
_زهرا جان ناراحتی؟ به جان خودم شوخی کردم اصلا تنبیه ات نمیکنم!!
نگاهم را از بیرون برداشتم و به سمتش دادم و گفتم:
_نه داداش از خودم ناراحتم که سر به سرت گذاشتم. بعد تو که میدونی وقتی ماه محرم میشه کلا دلم میگیره
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫 در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📝 هلال نو دمیده، شب اول رسیده💔🥺
السلام علیک یا ابا عبدالله 😔
#محرم
📣🌏عالم همه برمدار عشق💫 است و دایره دار ان حسین♥️علیه السلام است.
🕌 برسرسفره امامحسین (ع)مهمانیم 👇🏻
🕌[ @emamhoseniam ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مولا_جانم♥️
🍃علّتش چیست؟چرا از تو جدا افتادم؟
🌷علّتش چیست؟چرا فرصت دیدار نشد
🍃نفس امّاره و شیطان و گناه و غفلت
🌷علّت اینهاست اگر یار پدیدار نشد
🍃گفته بودی که به دنبال معاصی نروم
🌷گوش من هیچ به این حرف بدهکار نشد
🍃سر اعمال به هم ریختهام گریانم
🌷هر چه کردم نشوم مایهی آزار،نشد!
ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#محرم