🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_چهل_و_ششم
✍ #ز_قائم
علی کمی روی مبل جابه جا شد و گفت:
_ببخشید زهرا....تو که میدونی چقدر وقتم پره و سرم شلوغه....ولی بهت قول میدم که بعد از اینکه پروژه تموم شد یه سوپرایز عالی داشته باشیم
با اینکه دلم به حالش سوخت ولی گفتم:
_تو که همیشه میگی سرم شلوغه و وقت ندارم و درس دارم....
یعنی من درس ندارم
اصلا قابل قبول نیست
شما فقط با اون رفیقات میگردی و خوش گذرونی میکنی بعد که خسته شدی میگی درس دارم
مامان با خنده آروم اومد و کنارمون نشست
بابا که دید اوضاع خرابه....نگاهی به علی کرد و گفت:
_علی جان....زهرا راست میگه بلند شو از خواهرت عذر خواهی کن
این مدت اصلا وقتت و با ما نگذروندی و همش درگیر درس و دوستات بودی
بلند شو عذر خواهی کن و بگو که بعد از پروژه ات باید حتما ما رو با پول خودت ببری مشهد....اونم هوایی
مامان هم حرف بابا رو با تکون دادن سرش تایید کرد
علی با دهنی باز نگاهمون میکرد
بعد از چند دقیقه گفت:
_در اینکه این چند مدت، وقتم و با شما نگذروندم و درگبر درس و دانشگاه....بودم
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_و رفیق بازی
با غیظ نگاهم کرد و ادامه داد:
_درست...قدمتون سر چشمم مشهد هم میبرمتون ولی چرا هوایی....مگه نمیشه با ماشینمون بریم
مامان گفت:
_نه دیگه....با ماشین همه پولش میفته روی دست باباتون....خود تو یه قرون هم خرج نمیکنی....ولی اگه هوایی بریم هم پول بلیط هواپیما میفته رو دستت....هم پول هتل و خرید سوغاتی ها
علی با چشم های گرد شده گفت:
_پس فکر همه جاشو کردین....بابا من تازه دومادم هیچ پولی ندارم....
همگی از علی که دوماد را به خودش تشبیه کرده بود خندیدیم
بابا شونه ای بالا انداخت و گفت:
_دیگه مشکل خودت....خودت بیکاری که الان پول نداری
من گفتم هر سال باید یکی از شما سه تا پول سفرمون را بده.....برو خدارا شکر کن که نخواستیم بریم ترکیه
با یاد آوری پارسال و سفری که محمد مارو برد از ته دل آهی کشیدم
_بابا من دارم درس میخونم.....ان شالله بعد از درسم کار هم میکنم
_اینم مشکل خودت....خیلی ها هم درس میخونن هم کار میکنن
تو باید مارو با پول خودت ببری مشهد
علی با دهن باز نگاهمون میکرد....همگی با دیدن این صحنه زدیم زیر خنده
مامان گفت:
_حالا ولش کنید این حرفا رو...علی که مارو میبره....ولی خب بچم داره درس میخونه تا دکتراش و بگیره و کار کنه....ان شالله
همه ان شاللهی گفتیم...کلا یادمون رفت که علی میخواست از من عذر خواهی کنه
بعد از خوردن میوه وچایی به سمت اتاق رفتم و وسایلی که برای فردا نیازم بود را برداشتم.
با صدای در زدن در برگشتم و بفرماییدی گفتم
علی داخل اومد و کنارم نشست و نگاهی به کیف کوچکی که برای گذاشتن لباسم برداشته بودم انداخت
_همه چیز رو برداشتی؟
_اره...چطور؟
_یکسری کتاب میخوام ببری برای علیرضا....زنگ زد گفت لازمشون داره
_باشه چشم
چشمکی زد و بلند شد:
_در ضمن سفر مشهدم یادم نمیره
لبخندی زدم که بیرون رفت
الان اگه این و محمد گفته بود میگفتم
«مگه من الزایمر دارم اینقدر میدی»
اهی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم
دلم برای سارا تنگ شده بود....بهتره که یه زنگی بهش بزنم
_الو سلام زهرا جون
_الو سلام سارا خانم....حال شما....دیگه خبری از ما نمیگری
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚#داستان_کوتاه
در زمان حضرت موسے (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود
عروس مخالف مادر شوهـر خود بود... پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد
تا مادر را گرگ بخورد...
مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت
به موسے (ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن... مادر با چشمانی اشڪ بار و دستانے لرزان
دست بہ دعا برداشت
و میگفت: خدایا...!
ای خالق هـستے...!
من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم
فرزندم جوان است و تازه داماد تو را بہ بزرگیات قسم میدهـم... پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه اش از شر گرگ در امان دار ڪہ او تنهـاست...
ندا آمد: ای موسے(ع)...!
مهـر مادر را میبینے...؟
با اینکه جفا دیدہ ولے وفا میکند... بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهـربانترم...!!!
✓
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
اگر چه نیستی و
همدمی به جز غم نیست
یقیناً از سر ما
لطف سایهات کم نیست
ببار حضرت باران
برس به داد کویر که جز تو
دادرسی در تمام عالم نیست
#الّلهُمَّـ_عَجِّللِوَلیِّڪَ_الفَرج
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان عج
🔴زشتی های مومن را پخش نکن
🔸مردی خدمت امام موسی کاظم (علیه السلام) آمد و عرضه داشت :
فدایت شوم !از یکی از برادران دینی کاری نقل کردند که ناپسند بود ، از خودش پرسیدم انکار کرد در حالی که جمعی از افراد موثق و قابل اعتماد این مطلب را از او نقل کردند
حضرت فرمودند : گوش و چشم خود را در مقابل برادر مسلمانت تکذیب کن .حتی اگر ۵۰ نفر قسم خوردند که او کاری کرده و او بگوید نکرده ام از او قبول کن و از آنها نپذیر.
👈 هرگز چیزی که مایه عیب و ننگ اوست و شخصیَتش را از بین می برد در جامعه منتشر نکن که از آنها خواهی بود که خدا در موردشان فرموده است :
⭐️إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفاحِشَةُ فِی الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ سوره نور : آیه ۱۸⭐️
کسانی که دوست دارند زشتی ها در میان مؤمنان پخش شود عذاب دردناکی در دنیا و آخرت دارند
📚الكافی : ج۸ ، ص۱۴۷
📚مُحَاسَبَةِ النَّفْس : ح 125
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱جواني که بر اثر اسید پاشی به صورتش نابینا شده بود و توی حرم امام رضا ع شفا پیدا کرد...
🌸اللهم اشف کل مریض🌸
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_چهل_و_هفتم
✍ #ز_قائم
_شرمنده زهرا جون....درگیر پیدا کردن خونه بودم
_اشکال نداره....پیدا کردی؟
_اره....تونستم یه خونه اجاره بکنم
_به سلامتی
_سلامت باشی
_سارا جون....من فردا دارم میرم قم....خودت میدونی برای چی
_بسلامتی.....اره میدونم....التماس دعا....فقط شاید من هم بتونم بیام قم....میخواستم...
هی حرفش را مزه مزه میکرد و نمیگفت
_خب بگو
_میخواستم یه چیز و بهت بگم
دلم ریخت.....نمیدونم چرا وقتی این جمله را گفت استرس و ترسی تمام وجودمو فرا گرفت
میدونستم ماجراهایی پشت این حرفش قراره بیفته ولی نمیدوستم چه ماجراهایی
نفس عمیقی برای آروم شدن خودم کشیدم و گفتم:
_باشه بیا....خیر باشه
_ممنون....کاری نداری؟
_نه عزیزم خداحافظ
_خداحافظ
تماس را قطع کردم و ذهن آشفتم و با صلوات آروم کردم و به حال رفتم
مامان در حال آماده کردن غذا بود
این چند وقته اصلا کمکش نکردم
شرمنده شدم و به آشپزخونه رفتم و کمکش کردم
در همون گفتم:
_شرمنده مامان....ابن چند وقته اصلا نتونستم توی خونه کمکت کنم
ازیه طرف درس و دانشگاه
از یه طرف فکر درگیرم برای سارا و خودم
این چند روزم که میرم قم دوباره تنهایی باید کار را رو انجام بدی
شرمنده مامان
مامان با مهربونی جواب داد:
_چرا شرمنده عزیزم
بعد از اینکه اومدی جبران میکنی مگه نه؟
سری تکون دادم که گفت:
_زهرا جان بیا این سالاد و خرد کن
چشمی گفتم و شروع به خرد کردن سالاد کردم بعد از خرد شدن سالاد بابا و علی را صدا کردم و با هم شام خوشمزه ای را خوردیم
بعد از شام از همه عذر خواهی کردم و مقصد اتاق به قصد خواب را در پیش گرفتم
روی تخت دراز کشیدم و به اتفاقات این یه سال فکر کردم....واقعا چقدر زود گذشت
انگار همین دیروز بود که بخاطر سارا راهی خونه ی مائده شدم و محمد بخاطر همین مسئله تنبیه ام کرد
هنوز که هنوزه سارا تنها زندگی میکنه و هنوز نتونسته حضانتش را قانونی بگیره که برای همیشه پیش مادرش زندگی کنه
روی تخت نشستم و
دفتر چه خاطرات محمد را داخل ساکم گذاشتم و دراز کشیدم و اونقدر خاطرات اون روز به ذهنم فشار آورد که با یه قرص مسکن،
به زور خوابم برد.
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_چهل_و_هشتم
✍ #ز_قائم
اذان صبح با صدای بابا که صدام میکرد، بیدار شدم
_زهرا جان دخترم...بیدار شو....اذان شده
لای چشمام را به زور باز کردم
بابا بالای سرم بود
قرص مسکن اثر کرده بود.... خوابم سنگین شده بود
به آرومی با کمک بابا روی تخت نشستم و رو به بابا گفتم:
_دستتون درد نکنه....شما برید نماز بخونید
بابا با دقت صورتم و از نظرش گردونند و گفت:
_زهرا جان....دخترم دیشب برای اینکه بخوابی قرص خوردی؟
سری تکون دادم و گفتم:
_اره
با نگرانی گفت:
_زهرا جان....اینقدر قرص نخور...برای سلامتیت ضررداره
_چبکار کنم بابا....دیشب اصلا خوابم نمیبرد
همش اون روز توی ذهنم زنده میشد
سرم درد گرفته بود
قطره ی اشکی روی گونه ام سر خورد
بابا با مهربونی اشکم و پاک کرد که خودم و توی آغوشش انداختم
هنوزم بعد از یکسال حالم داغون بود
غم نبودن محمد روی دل همه ی ما سنگینی میکرد
از جمله من و مامان
بابا من و از آغوشش جدا کرد و زمزمه کرد:
_زهرا جان....عزیز دل بابا...چرا اونقدر خودت و اذیت میکنی
اینقدر به اون روز فکر نکن
سعی کن ذهنتواز اون صحنه دور کنی
خودتو با کار های دیگه مشغول کن
درس بخون
کار کن
نماز بخون....قرآن بخون
سعی کن خودتو از اون تنش دور کنی
و گرنه داغون میشی
مامانت و میبینی
با اینکه خیلی براش سخت بود این قضیه اما سعی کرد بخاطر ما ها هم که شده اینقدر خودش و اذیت نکنه
فقط خدا میدونه توی دل مامانت چه خبره
تازه مامانت که راز پنهان این قضیه را نمی دونه
نباید هم بزاریم که بدونه
این یه رازه
بین من و تو و علی
یادته؟
سری تکون دادم که پیشونیم و بوسید و گفت:
_بلند شو نمازتو بخون...یکم بخواب
فردا یکم دیرتر میری
چشمی گفتم که لبخندی زد و بیرون رفت
در تراس رو که توی اتاقم بود باز کردم و داخل تراس شدم
باد سردی به صورتم خورد که باعث شد چشمام و ببندم
خداکنه سرما نخورم
سریع وضویی گرفتم که دوباره باد سردی به صورتم خورد که باعث شد لرزی بکنم
داخل اومد و در و بستم
وقتی اب به صورتم خورد....خواب از سرم پرید
صورت و دستم رو با حوله خشک کردم و چادرم و سرم کردم و قامت بستم
.....
نمازم و که خوندم سریع زیر پتو خزیدم تا سرما نخورم
در همون حالت چشمام بسته شد و خوابم برد
صبح با آبی که روی صورتم ریخته شد ترسیده بیدار شدم که با صورت خندون علی مواجه شدم
لرزی کردم
حس کردم وسط برف نشستم
خیلی سردم بود
با بادی که اذان صبح موقع وضو به صورتم خورده بود و با آبی که علی روم ریخت حتما سرما خورده بودم
علی چشمکی زد و گفت:
_اینم از جبران تنبلی های من
و بعد دوباره از خنده پخش زمین شد
با دهانی باز نگاش کردم....چرا اینقدر میخندید؟
حرصی گفتم:
_این که من و مثل موش آب کشیده کردی کجاش خنده داره؟
_همینکه دارم یه موش آب کشیده را با سیم ظرف شویی هایی که به سرشه میبینم
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_چهل_و_نهم
✍ #ز_قائم
با چشم های گرد نگاش کردم
سیم ظرفشویی؟؟.....منظورش چیه
وقتی دید با تعجب نگاش میکنم گفت:
_بابا همین موهات که شبیه سیم ظرفشویی شده و توی هوا معلقه
با حرص بالشتم و برداشتم و به سمتش پرت کردم
با بالشتم که به صورتش خورد پخش زمین شد که من از خنده روده پر شدم...
با حرص روی زمین نشست و گفت:
_هر هر .....به چی میخندی؟
تا خواستم جوابش و بدم لرزی توی بدنم نشست که باعث شد عطسه ای بکنم
علی با تعجب نگام کرد و گفت:
_تا حالا ندیده بودم با ریختن یه لیوان آب روی کسی سرما بخوره؟
با صدای گرفته ای جواب دادم:
_آخه اذان صبح که میخواستم وضو بگیرم رفتم توی تراس....یه باد سردی بهم خورد که باعث شد لرز کنم
با این آبی که تو ریختی مطمئنا سرما خوردم
سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
_از دست تو....آخه کی توی این سرما میره بیرون و وضو میگیره
با شوخی گفتم:
_من....
و با لرزی که کردم نتونستم حرفم رو ادامه بدم
علی با دیدن این حالم بلند شد و مامان و صدا زد
مامان با دیدن این حالم با نگرانی به سمتم اومد و دستش و روی پیشونیم گذاشت
با نگرانی زمزمه کرد:
_وای... تبم داری
بعد رو به علی گفت:
_علی جان...بلند شو بابات و صدا کن ببریمش درمونگاه
سریع به مامان گفتم:
_نه مامان....نمیخواد بریم درمونگاه...حالم خوبه
یکم دمنوش ودارو های گیاهی بخورم حالم خوب میشه
مامان با نگرانی نگاهش و توی صورتم گردونند که لبخندی زدم
_از دست تو دختر.....علی جان....بپر برو مغازه این چیز هایی که میگم و بخر
علی با چشمانی گرد گفت:
_من؟
_نه پس خواهر مرضیت
علی گنگ من و مامان ونگاه کرد که مامان تشری بهش زد و گفت:
_بدو دیگه
علی چشمی گفت و بابا رو صدا کرد و سریع آماده شد
بابا به اتاق اومد و بانگرانی اوضاع و نگاه کذد و بعد باعلی به عطاری رفت
مامان به اشپزخونه رفت و با یه لیوان دمنوش آویشن برگشت
لیوان و بدستم داد و گفت:
_تکیه بده به دیوار و دمنوشت و بخور
چشمی گفتم و به دبوار تکیه دادم و آروم آروم شروع به خوردن آویشن کردم
حس کردم کمی گرم شدم
از مامان تشکری کردم و به مامان گفتم:
_مامان؟
_جانم
_میشه اگه حالم بهتر شد امروز عصر برم قم
با تعجب گفت:
_با این حالت؟؟
تو نهایتا باید دو سه روز از خودت مراقبت کنی
با اصرار گفتم:
_مامان خواهش میکنم....
من الان حالم بهتره
تا عصر هم دارو میخورم...بهتر میشم
اگه امروز نرم دیگه نمیتونم
سه روز تعطیلی دیگه پشت سر هم نیست که برم
قطره های اشکم روی گونه ام سرازیر شد
من بعد از یکسال واقعا به این تنهایی و خلوت نیاز دارم
_مامان بزارید برم
من واقعا به این تنهایی نیاز دارم
مامان با دیدن این حالم گفت:
_عزیز دلم گریه نکن....باشه قربونت بشم برو
ولی باید قول بدی خیلی مواظب خودت باشی
با خوشحالی گفتم:
_باشه مامان
.....
بابا و علی سفارشات مامان را از عطاری گرفتند و تا عصر مامان کلی دارو برام درست کرد
دایی زنگ زد و نگران شد چرا نیومدم....که مامان به دایی توضیح داد و گفت که عصر قراره بیام
دمنوش آویشن، ختمی، بابونه و شربت آبلیمو عسل خوندم
شلغم و خوردم و بخورش هم دادم
.....
بعد از خوردن سوپی که مامان درست کرده بود روی تخت نشستم و قرانم و از روی میز برداشتم و شروع به خوندن کردم
و بعد از بوسیدن قرآن به ریحانه زنگ زدم و به طور خلاصه توضیح دادم که چیشده
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🔺 🌾 برنج اعلای مازندران 🌾 🔺
مستقیم از کشاورز مازندرانی [واسطهها را حذف کنید]
✅ تضمین کیفیت[خوشعطر و خوشپخت]
✅ ارسال رایگان و امکان مرجوعی
✅ مشاوره و حمایت جهت راه اندازی کسب و کار خانگی برنج فروشی
🔴 نازلترین قیمت ( نقد و اقساط )🌸
🤩 به کانال "پخش مستقیم برنج شمال" سر بزن! 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2863267952C3379adcd1f
https://eitaa.com/joinchat/2863267952C3379adcd1f
⛔️ هی نگو که من گنهکارم!
❇️ خیلی نگو من گناهکارم. هی نگو من گنهکارم. این را ادامه نده تا خودت هم به این یقین برسی. روی صفات خوب و کارهای خوبت کار کن تا روی اونها به یقین برسی. معصیت را به یقین نرسان. ایمان را به شک تبدیل نکن.
❇️ تاثیر زبان اینست که اگر چهار مرتبه بگویی بیچاره ام و عادت کنی، اوضاع خیلی بی ریخت می شود... همیشه بگویید الحمدلله، شکر خدا.
❇️ بلکه بتوانی دلت را هم با زبانت همراه کنی. اگر پکر هستی دو مرتبه همراه با دلت بگو الحمدلله. آن وقت غمت را از بین می برد...
حاج محمد اسمعیل دولابی،
📚 کتاب، مصباح الهدی
💢 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 💢
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_پنجاهم
✍ #ز_قائم
عصر که شد حاضر شدم و دارو هایی که مامان بهم داده بود و توی کیفم گذاشتم
و بیرون رفتم
و کفشام و پوشیدم
علی هم در حیاط و باز کرد
مامان هم که دستش یه سینی بود که حاوی قرآن و یه کاسه آب که توش یه عالمه گل رز بود را بیرون آورد و رو به من گفت:
_زهرا جان مواظب خودت باشی ها....یادت نره چی بهت گفتم
چشمی گفتم که همزمان بابا هم گفت:
_دخترم دارو هایی که مامانت داده رو سر وقت بخور
بازم چشمی گفتم که پرسید:
_تا پس فردا اونجا هستی دیگه؟
_بله بابا جون
مامان قران و بالا گرفت که من و علی سه بار از زیر قرآن رد شدیم وقران و بوسیدیم
علی رو به من گفت:
_بریم
ساکم و برداشتم و گفتم:
_بریم
ساکم و صندلی عقب ماشین گذاشتم و خودم صندلی جلو نشستم
علی هم کنارم نشست که بابا گفت:
_زود بیا علی جان...ماشین و کار دارم
علی دستش و روی چشمش گذاشت و گفت:
_به روی چشم
_چشمت بی بلا
رو به مامان و بابا گفتم:
_خداحافظ
_خداحافظ عزیز دلم....بسلامت برسین
علی ماشین و روشن کرد و دستش و از پنجره بیرون اورد و گفت:
_خداحافظ
_خداحافظ
ماشین که از حیاط بیرون اومد مامان کاسه آب را پشتمون خالی کرد و گفت:
_بسلامت
دستی تکون دادم که خونه از دید چشمام محو شد
چند دقیقه ای توی سکوت نشسته بودیم که چشمم به پلاک قشنگی خورد که محمد از کربلا گرفته بود که بابا اون و به آینه ماشین وصل کرده بود
یه لحظه با یاد محمد جرقه ای توی ذهنم خورد و رو به علی گفتم:
_علی سریع برگرد
با تعجب گفت:
_چیزی جا گذاشتی؟
کلافه گفتم:
_نه....دوربرگرون دور بزن
_چرا؟؟
مسیر ما که از این ور نیست
مگه اینکه یه دختر الزایمری چیزی جا گذاشته باشه
حرصی گفتم:
_علی!!!
با خنده گفت:
_جانم
با آرامش ذاتی خودم جواب دادم:
_میخوام یه سر به محمد بزنم قبل از رفتن
یه لحظه خندش قطع شد وبا سکوتی کوتاه گفت:
_باشه
اما پشت این باشه اش بغضی پنهون بود....مطمئن بودم که حتی اشک توی چشماش حلقه زده...
ولی بخاطر من بغضش و نشکست و گریه نکرد
نفس عمیقی کشیدم و تا رسیدن به مزار محمد سرم و به شیشه تکیه دادم
بعد از رسیدن به «بهشت زهرا»، از ماشین پیاده شدم و بطری آبی را که علی از صندوق درآورده بود رو برداشتم و با خریدن یه دست گل نرگس، به سمت مزار حرکت کردم
وقتی بالا سر مزار رسیدم چند ثانیه فقط مبهوت مزار محمد و دور و برم رو نگاه میکردم
واقعا کی محمد شهید شد؟؟
کی اینجا شد مزارش؟!
آروم کنار مزارش نشستم
علی هم کنارم نشست
آروم کمی از آب رو روی مزارش ریختم
کم کم همه افکار توی ذهنم بیدار شدند و شروع به تحلیل دور و برم کردند
گل های نرگس را روی مزارش مرتب گذاشتم
خیلی گل نرگس رو دوست داشت
قرانم و از توی کیفم در آوردم و شروع بخوندن کردم
علی هم بعد از خوندن قران از کنارم بلند شد و به سمت مزار آقا جون رفت
فکر کنم فهمیده بود که نیاز به تنهایی دارم
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay