eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️ ♥️ با چشم های گرد نگاش کردم سیم ظرفشویی؟؟.....منظورش چیه وقتی دید با تعجب نگاش میکنم گفت: _بابا همین موهات که شبیه سیم ظرفشویی شده و توی هوا معلقه با حرص بالشتم و برداشتم و به سمتش پرت کردم با بالشتم که به صورتش خورد پخش زمین شد که من از خنده روده پر شدم... با حرص روی زمین نشست و گفت: _هر هر .....به چی میخندی؟ تا خواستم جوابش و بدم لرزی توی بدنم نشست که باعث شد عطسه ای بکنم علی با تعجب نگام کرد و گفت: _تا حالا ندیده بودم با ریختن یه لیوان آب روی کسی سرما بخوره؟ با صدای گرفته ای جواب دادم: _آخه اذان صبح که میخواستم وضو بگیرم رفتم توی تراس....یه باد سردی بهم خورد که باعث شد لرز کنم با این آبی که تو ریختی مطمئنا سرما خوردم سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت: _از دست تو....آخه کی توی این سرما میره بیرون و وضو میگیره با شوخی گفتم: _من.... و با لرزی که کردم نتونستم حرفم رو ادامه بدم علی با دیدن این حالم بلند شد و مامان و صدا زد مامان با دیدن این حالم با نگرانی به سمتم اومد و دستش و روی پیشونیم گذاشت با نگرانی زمزمه کرد: _وای... تبم داری بعد رو به علی گفت: _علی جان...بلند شو بابات و صدا کن ببریمش درمونگاه سریع به مامان گفتم: _نه مامان....نمیخواد بریم درمونگاه...حالم خوبه یکم دمنوش ودارو های گیاهی بخورم حالم خوب میشه مامان با نگرانی نگاهش و توی صورتم گردونند که لبخندی زدم _از دست تو دختر.....علی جان....بپر برو مغازه این چیز هایی که میگم و بخر علی با چشمانی گرد گفت: _من؟ _نه پس خواهر مرضیت علی گنگ من و مامان ونگاه کرد که مامان تشری بهش زد و گفت: _بدو دیگه علی چشمی گفت و بابا رو صدا کرد و سریع آماده شد بابا به اتاق اومد و بانگرانی اوضاع و نگاه کذد و بعد باعلی به عطاری رفت مامان به اشپزخونه رفت و با یه لیوان دمنوش آویشن برگشت لیوان و بدستم داد و گفت: _تکیه بده به دیوار و دمنوشت و بخور چشمی گفتم و به دبوار تکیه دادم و آروم آروم شروع به خوردن آویشن کردم حس کردم کمی گرم شدم از مامان تشکری کردم و به مامان گفتم: _مامان؟ _جانم _میشه اگه حالم بهتر شد امروز عصر برم قم با تعجب گفت: _با این حالت؟؟ تو نهایتا باید دو سه روز از خودت مراقبت کنی با اصرار گفتم: _مامان خواهش میکنم.... من الان حالم بهتره تا عصر هم دارو میخورم...بهتر میشم اگه امروز نرم دیگه نمیتونم سه روز تعطیلی دیگه پشت سر هم نیست که برم قطره های اشکم روی گونه ام سرازیر شد من بعد از یکسال واقعا به این تنهایی و خلوت نیاز دارم _مامان بزارید برم من واقعا به این تنهایی نیاز دارم مامان با دیدن این حالم گفت: _عزیز دلم گریه نکن....باشه قربونت بشم برو ولی باید قول بدی خیلی مواظب خودت باشی با خوشحالی گفتم: _باشه مامان ..... بابا و علی سفارشات مامان را از عطاری گرفتند و تا عصر مامان کلی دارو برام درست کرد دایی زنگ زد و نگران شد چرا نیومدم....که مامان به دایی توضیح داد و گفت که عصر قراره بیام دمنوش آویشن، ختمی، بابونه و شربت آبلیمو عسل خوندم شلغم و خوردم و بخورش هم دادم ..... بعد از خوردن سوپی که مامان درست کرده بود روی تخت نشستم و قرانم و از روی میز برداشتم و شروع به خوندن کردم و بعد از بوسیدن قرآن به ریحانه زنگ زدم و به طور خلاصه توضیح دادم که چیشده 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🔺 🌾 برنج اعلای مازندران 🌾 🔺 مستقیم از کشاورز مازندرانی [واسطه‌ها را حذف کنید] ✅ تضمین کیفیت[خوش‌عطر و خوش‌پخت] ✅ ارسال رایگان و امکان مرجوعی ✅ مشاوره و حمایت جهت راه اندازی کسب و کار خانگی برنج فروشی 🔴 نازلترین قیمت ( نقد و اقساط )🌸 🤩 به کانال "پخش مستقیم برنج شمال" سر بزن! 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2863267952C3379adcd1f https://eitaa.com/joinchat/2863267952C3379adcd1f
⛔️ هی نگو که من گنهکارم! ❇️ خیلی نگو من گناهکارم. هی نگو من گنهکارم. این را ادامه نده تا خودت هم به این یقین برسی. روی صفات خوب و کارهای خوبت کار کن تا روی اونها به یقین برسی. معصیت را به یقین نرسان. ایمان را به شک تبدیل نکن. ❇️ تاثیر زبان اینست که اگر چهار مرتبه بگویی بیچاره ام و عادت کنی، اوضاع خیلی بی ریخت می شود... همیشه بگویید الحمدلله، شکر خدا. ❇️ بلکه بتوانی دلت را هم با زبانت همراه کنی. اگر پکر هستی دو مرتبه همراه با دلت بگو الحمدلله. آن وقت غمت را از بین می برد... حاج محمد اسمعیل دولابی، 📚 کتاب، مصباح الهدی 💢 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 💢
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️ ♥️ عصر که شد حاضر شدم و دارو هایی که مامان بهم داده بود و توی کیفم گذاشتم و بیرون رفتم و کفشام و پوشیدم علی هم در حیاط و باز کرد مامان هم که دستش یه سینی بود که حاوی قرآن و یه کاسه آب که توش یه عالمه گل رز بود را بیرون آورد و رو به من گفت: _زهرا جان مواظب خودت باشی ها....یادت نره چی بهت گفتم چشمی گفتم که همزمان بابا هم گفت: _دخترم دارو هایی که مامانت داده رو سر وقت بخور بازم چشمی گفتم که پرسید: _تا پس فردا اونجا هستی دیگه؟ _بله بابا جون مامان قران و بالا گرفت که من و علی سه بار از زیر قرآن رد شدیم وقران و بوسیدیم علی رو به من گفت: _بریم ساکم و برداشتم و گفتم: _بریم ساکم و صندلی عقب ماشین گذاشتم و خودم صندلی جلو نشستم علی هم کنارم نشست که بابا گفت: _زود بیا علی جان...‌ماشین و کار دارم علی دستش و روی چشمش گذاشت و گفت: _به روی چشم _چشمت بی بلا رو به مامان و بابا گفتم: _خداحافظ _خداحافظ عزیز دلم....بسلامت برسین علی ماشین و روشن کرد و دستش و از پنجره بیرون اورد و گفت: _خداحافظ _خداحافظ ماشین که از حیاط بیرون اومد مامان کاسه آب را پشتمون خالی کرد و گفت: _بسلامت دستی تکون دادم که خونه از دید چشمام محو شد چند دقیقه ای توی سکوت نشسته بودیم که چشمم به پلاک قشنگی خورد که محمد از کربلا گرفته بود که بابا اون و به آینه ماشین وصل کرده بود یه لحظه با یاد محمد جرقه ای توی ذهنم خورد و رو به علی گفتم: _علی سریع برگرد با تعجب گفت: _چیزی جا گذاشتی؟ کلافه گفتم: _نه....دوربرگرون دور بزن _چرا؟؟ مسیر ما که از این ور نیست مگه اینکه یه دختر الزایمری چیزی جا گذاشته باشه حرصی گفتم: _علی!!! با خنده گفت: _جانم با آرامش ذاتی خودم جواب دادم: _میخوام یه سر به محمد بزنم قبل از رفتن یه لحظه خندش قطع شد وبا سکوتی کوتاه گفت: _باشه اما پشت این باشه اش بغضی پنهون بود....مطمئن بودم که حتی اشک توی چشماش حلقه زده... ولی بخاطر من بغضش و نشکست و گریه نکرد نفس عمیقی کشیدم و تا رسیدن به مزار محمد سرم و به شیشه تکیه دادم بعد از رسیدن به «بهشت زهرا»، از ماشین پیاده شدم و بطری آبی را که علی از صندوق درآورده بود رو برداشتم و با خریدن یه دست گل نرگس، به سمت مزار حرکت کردم وقتی بالا سر مزار رسیدم چند ثانیه فقط مبهوت مزار محمد و دور و برم رو نگاه میکردم واقعا کی محمد شهید شد؟؟ کی اینجا شد مزارش؟! آروم کنار مزارش نشستم علی هم کنارم نشست آروم کمی از آب رو روی مزارش ریختم کم کم همه افکار توی ذهنم بیدار شدند و شروع به تحلیل دور و برم کردند گل های نرگس را روی مزارش مرتب گذاشتم خیلی گل نرگس رو دوست داشت قرانم و از توی کیفم در آوردم و شروع بخوندن کردم علی هم بعد از خوندن قران از کنارم بلند شد و به سمت مزار آقا جون رفت فکر کنم فهمیده بود که نیاز به تنهایی دارم 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️ ♥️ ازش ممنون بودم بابت این کارش همینطور که داشتم اب را جرعه جرعه روی مزارش میریختم، گفتم: _سلام آقا محمد....خوبی؟ احوال شما گل های نرگس و روی مزارش گذاشتم و ادامه دادم: شکر منم خوبم شما چطور؟؟ اون بالا مالا ها خوش میگذره مگه میشه خوش نگذره دیدی گفتم خوش گذشته بهت گله دار گفتم: بی معرفت من که حالم اصلا خوب نیست چرا تنها تنها رفتی مگه من پیشت نبودم پس چرا شهید نشدم دو قدمی شهادت بودم فقط دو قدم یا شاید یه لحظه اون مرده بود؟ اسمش چی بود ؟؟عرب بود یا شایدم داعشی اها عابد دست نشونده ی نسترن خانم همین آقا عابد بود که تفنگش و جلوم گرفته بود فقط یه لحظه اگه اون ماشه لعنتی را فشار میداد الان همسایه ات بودم همینطور که گریه میکردم ادامه دادم: _هنوز داغت روی دل خیلی ها تازه است محمد مامان رو میبینی هنوز که هنوزه بعضی شب ها قرص میخوره تا بخوابه خود من بعضی شب ها کابوس اون روز لعنتی رو میبینم آقا محمد....یا بهتره بگم شهید محمد منتظری دلم برات خیلی تنگ شده تو چی؟ من مطمئنم تو اون بالا بالا ها اصلا من و یادت رفته انقدر همه دورت و گرفتن من و یادت رفته یادت رفته یه خواهری داری که بهت وابسته بود یه مادری داشته که از جونش بیشتر دوست داشت دستی روی خط مزارش کشیدم شهید گمنام بمب گذاری کربلا چرا گمنام؟؟؟ چرا توی بمب گذاری؟ من که اونجا بودم دیدم که با بمب شهید نشدی دیدم من همه رو لحظه لحظه دیدم و توی ذهنم ثبت کردم اشکام و از روی گونه ام پاک کردم و گفتم: _محمد یادته بخاطر اینکه یادم رفته بود بهت چه قولی دادم و رفتم خونه ی مائده چیکار کردی؟ منم میخوام همین کا رو انجام بدم میخوام باهات قهر کنم ولی نه مثل تو میخوام یه مدت پیشت نیام یه مدت یادم بره که برادری داشتم که جلوی چشمم شهید شد میخوام یادم بره اشکام پشت سر هم گونه ام رو خیس میکرد خاطرات اون روز جلوی چشمام زنده شد صدای تیر......صدای خنده ی بلند نسترن....صدای فریاد سحر صدای نسترن و مردی که عربی صحبت میکردند ولی من چون عربیم خوب بود تمامش و فهمیدم داشت میگفت که آفرین که زدیش پاداش خوبی بهت میدم بازم صدای تیر بدون شک هر کی این صحنه را میدید سکته میکرد سرم و با دستام گرفتم سحر را هراسون بالای سرم دیدم که مرتب داشت صدام میکرد و اما من مبهوت اون صحنه بودم و چیزی نمیفمیدم با صدا زدن های علی از اون فکر بیرون اومدم _خوبی خواهری؟ _اره خوبم بطری آبی بهم داد و گفت: _یکم اب بخور...رنگ به صورتت نمونده تشکری کردم و جرعه ای آب خوردم و بلند شدم و گفتم: _بریم...دیر شد نمیرسیم باشه ای گفت و بلند شد رو به محمد گفتم: _خداحافظ و به سمت ماشین راه افتادم سرم درد میکرد 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
مهربانم سلامتی و ظهور تو را آرزو میکنم 🌼دعای سلامتی امام زمان (عج) 💐بسم الله الرحمن الرحیم💐 اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا 🌸خدایا، ولىّ‏ ات حضرت حجّه بن الحسن که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد در این لحظه و در تمام لحظات سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان باش، تا او را به صورتى که خوشایند اوست ساکن زمین گردانیده،و مدّت زمان طولانى در آن بهره‏مند سازى 🌤تعجیل در فرج آقا صاحب‌الزمان صلوات ✌️
سرگشته ی مسیر عبور برادری تو از تمام فاطمیان، زینبی تری آرام و باوقار و صمیمی و چاره ساز الحق که نور دیده ی موسی بن جعفری کردی نزول و قم به قدومت مدینه شد معصومه ای و نایب زهرای اطهری سالروز🌺 🎉 مبارکباد🌺
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️ ♥️ به محض علی اومد گفت: _زهرا!!! _جانم داداش _اگه حالت خوب نیست میخوای یه روز دیگه بریم سرم و سریع تکون دادم و گفتم: _نه داداش.... الان بریم _باشه میخوای یه قرص مسکن بدم بهت بخوری سردردت بهتر شه مثل محمد حدس زده بود که چم شده!؟ _ اره بده.... دستت درد نکنه داداش قرصی از جیبش در آورد و کف دستم گذاشت که با آبی سریع خوردم و سرم و به صندلی تکیه دادم ماشین و روشن کرد و راه افتاد چشمام و بسته بودم تا سردردم بهتر بشه علی با آرامش زمزمه کرد: _چقدر به اون روز فکر میکنی زهرا!!! خودت و داغون کردی یکسال از اون قضیه گذاشته فکر کردی من درکت نمی کنم من خودم اونجا بودم.... دیدم که چیشد با چشم های بسته جواب دادم: _نه اونجا نبودی ندیدی چیشد ندیدی محمد چجوری جلوی چشمام شهید شد ندیدی وقتی شنیدم صدای تیر هایی که بدنش رو سوراخ میکردند تو وقتی اومدی که محمد افتاده بود شهید شده بود سکوت کرده بود و حرفی نمیزد افکارمو که تو ذهنم جولان می‌داد جمع کردم و سعی کردم که لحظه‌ای بخوابم ...... با صدای علی که صدام میزد چشمام و باز کردم با خنده گفت: _ساعت خواب خانم خانما.... رسیدیم با تعجب دور و برم و نگاه کردم و پرسیدم: _منکه الان خوابیدم؟ کی رسیدیم چرا اینقدر زود رسیدیم خنده ای کرد و گفت: _بابا مگه میخواستیم بریم استرالیا اومدیم قم نابغه تا قم هم دو ساعت راهه با تعجب گفتم: _یعنی من دوساعته که خوابیدم _با اجازه عروس خانم بله مشتی به بازوش زدم که گفت: _خب بابا.... با اجازه برادر عروس خانم حالا هم تو مارا ناقص نکردی بلند شو بریم زیارت.... نیم ساعت دیگه اذانه نماز بخونیم که منم بعدش برم باشه ای گفتم و روسری و چادرم و توی آینه مرتب کردم و پیاده شدم گنبد حرم و که دیدم دستم و روی سینه ام گذاشتم و سلام کردم به بازرسی که رسیدیم هر کدوم وارد بخشی شدیم و پس از بازرسی وارد صحن شدیم علی نگاهی به من کرد و گفت: _بعد از نماز بیا همینجا زود زیارت کنیم و نماز بخونیم باشه ای گفتم و بعد از خوندن، اذن ورود وارد حرم شدم و گوشه ای نشستم و دو رکعت نماز زیارت خوندم بعد از نماز، به سمت ضریح حرکت کردم حواسم بود که پشتم و به ضریح نکنم تا خدایی نکرده بی احترامی نشه یادمه یکی از استاد فلاح میگفت که وقتی به زیارت معصومی میرویم بهتره که آداب زیارت و رعایت کنیم یکی از آداب زیارت این بود که وقتی وارد صحن و حرم میشیم پشت به حرم نایستیم و در همون حالت عکس نگیریم وقتی وارد صحن میشیم باید حرمت اون معصوم را نگه داریم حرام نیست و گناهی نکردیم ولی بهتره که این اداب را رعایت کنیم منم همیشه سعی کردم وقتی وارد حرم میشم تمام حواسم به معصوم باشه و ذهنم سمت گرفتاری هام نره و شکایت کنم دعا کردن و حاجت گرفتن به وقتش از آداب دیگر زیارت اینه که اذن ورود و دو رکعت نماز زیارت رو بخونیم 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این ضورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸 ♥️ به سمت ضریح حرکت کردم خیلی شلوغ بود....سعی کردم کسی و هول ندم و دعوا نکنم چون حرمت حضرت معصومه را میشکنم آروم آروم جلو رفتم وقتی دیدم نمیتونم دستم و به ضریح برسونیم به ناچار برگشتم ولی پشتم و به ضریح نکردم و همونطوری به عقب برگشتم یه مفاتیح کوچک از قفسه برداشتم و شروع به خوندن زیارت کردم صدای اذان اومد سریع زیارت را تموم کردم و سرجاش گذاشتم و به سمت وضوخونه حرکت کردم تا وضو بگیرم بعد از وضو گرفتن داخل رفتم و با امام جماعت‌ اقتدا کردم. بعد از خوندن نماز مغرب و عشاء‌ قرآنی برداشتم و...شروع به خوندن کردم بعد از خواندن قرآن سریع وسایلم و جمع کردم و با خداحافظی از معصوم بیرون رفتم علی کنار آبخوری وایساده بود و با تلفن صحبت میکرد نزدیکش‌ شدم و با سر سلام کردم که جوابم و داد و مشغول صحبت شد _ببین رضا جان....من الان تهران نیستم فردا صبح روبه روی کتابخانه‌ دانشگاه میبینمت باهم حرف میزنیم _باشه باشه خداحافظ تماس و که قطع کرد سریع گفتم: _زیارت قبول! لبخندی زد و گفت: _زیارت شما هم قبول _ممنون بریم؟ گوشی ش را داخل جیبش گذاشت و گفت: _بریم که دیر شد قبل از اینکه از حرم بیرون بیایم برگشتم دستم و روی سینم گذاشتم و از حضرت خداحافظی کردم سوار ماشین شدیم که علی ماشین و روشن کرد و حرکت کرد تا رسیدن به خونه ی دایی حرفی بینمون‌ رد و بدل نشد وقتی رسیدیم پیاده شدم که علی هم پیاده شد و ساکم و از صندوق آورد بیرون و گفت: _بفرمایید فرشته بانو _دست شما درد نکنه آقای مهندس _نمیای بالا یه سلامی بکنی بعد بری؟ _چرا از همین دم در سلام میکنم و میرم خیلی دیرم‌ شده باشه ای گفتم و زنگ در و فشردم _کیه؟ صدای زندایی رضوانه‌ بود.... خوشحال گفتم: _منم زندایی با مهربونی جواب داد: _بیا بالا عزیز دلم خوش اومدید _ممنون زندایی....علی میخواد بره سریع منظورم‌ و فهمید و جواب داد: _باشه عزیزم‌...یه دقیقه صبر کن الان میایم پایین و بعد آیفون و گذاشت نفسی کشیدم و به علی نگاه کردم شبیه محمد بود ولی خب همه میگن من بیشتر شبیه محمدم نگاه خیره ام رو که دید گفت: _پسندیدی‌ عروس خانم!؟ حرصی جواب دادم: _اولا اینکه نه نپسندیدم آقای بد قیافه دوما من نباید بپسندم‌....اونی که باید بپسنده‌ عروس خانمه که معلوم نیست کیه؟ لبخندی زد و با پررویی‌ گفت: _بالاخره میفهمی کیه؟ دندون‌ قروچه‌ ای کردم و گفتم: _چقدر تو پرویی‌.....یکم حیا تا خواست جوابم و بده در خونه باز شد و دایی و زندایی بیرون اومدند دایی با خوش رویی گفت: _به به چشم ما به جمال خواهر زده های عزیزم افتاد کجا بودین با خوشحالی سلام کردم و گفتم 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸 ♥️ _شرمنده دایی درسامون‌ زیاد شده بود نتونستیم‌ بیایم به علی اشاره کردم و گفتم: _علی هم که درگیر پروژه دانشگاشه‌ لبخندی زد که زندایی رضوانه‌ گعت: _خوش اومدید....بفرمایین تو علی گفت: _دستتون درد نکنه زندایی من فقط اومدم که زهرا را برسونم‌ و برم الان بابا زنگ زده منتظرمه فردا هم که باید دانشگاه برم _باشه عزیزم موفق باشی برو به سلامت _ممنون زندایی علی قبل از رفتن رو به من گفت: _مواظب خودت باش دارو هات و سر وقت بخور همونطوری‌ که مامان گفته چشمی‌ گفتم که خداحافظی‌ کرد و رفت. زندایی نگاهی به من کرد و گفت: _بیا تو عزیزم خسته شدی تشکری کردم و ساکم و برداشتم که دایی ممانعت کرد و گفت: _بزار من بیارم دایی سنگینه اذیت میشی _ممنون دایی زیاد سنگین نیست خودم میارم لبخندی زد و گفت: _دختر بزار من بیارم تو سرما خوردی‌ زهرا جان تشکری کردم و به ناچار دسته ساک را رها کردم و همراه با زندایی وارد خونه شدم دایی هم پشت سرمون‌ میومد‌ کفشام‌ و درآوردم و وارد شدم ساک و از دست دایی گرفتم و تشکری کردم و گوشه ای گذاشتم. خودم هم روی مبل نشستم.. رو به زندایی گفتم: ببخشید بهتون زحمت دادم _عاطفه و عسل کجان‌ زندایی؟ با سینی چایی به سمتم اومد و جواب داد: _ مراحمی عزیزم.....با علیرضا رفتن بیرون....مثل اینکه با دوستاشون توی مسجد ‌قرار دارن الاناس‌ که برسن لیوانی‌ برداشتم و تشکر کردم زندایی کنار دایی نشست دایی ادامه گفته های زندایی را ادامه داد: _البته‌ نمیدونستن‌ که میخوای بیای اینجا فقط علیرضا خبر داشت..... فکر کنم غافلگیر‌ بشن تورو اینجا ببینن سری تکون دادم‌ و لیوان چایی را برداشتم و نوشیدم زندایی نگاهی به من کرد و گفت: _مرضیه میگفت مریض بودی زهرا جان. چرا عزیزم؟ لیوان و روی میز گذاشتم و جواب دادم: _راستش زندایی صبح موقع اذان که میخواستم وضو‌ بگیرم‌ از در تراس اتاقم اومدم بیرون و یه باد سردی بهم خورد که لرز کردم سریع اومدم تو اتاق و نماز و خوندم و خوابیدم صبح هم به لطف سوپرایز علی بیدار شدم یه پارچ آب رو سرم خالی کرد که سرما خوردم دایی خنده ای کرد و گفت: _عجب کلکیه‌ این علی کاشکی زودتر میگفتی‌ تا گوششو‌ میپیچوندم لبخندی زدم و ادامه دادم: _مامان با کلی دارو و دمنوش‌ سر پا نگهم‌ داشت صدای زنگ ایفون‌ بلند شد....حدس میزنم‌ که اومده باشن دایی بلند شد و آیفون و زد و گفت: _بالاخره‌ اومدن خوشحال شدم میخواستم‌ عاطفه را غافلگیر کنم بخاطر همین پشت دیوار رفتم و گوشه ی راه پله نشستم. زندایی لبخندی‌ بهم زد و به سمت در رفت. صدای عاطفه اومد: _به سلام بر پدر و مادر عزیز خودم دلم براتون خیلی تنگ شده بود راستی بهتون بگم که علیرضا جایی کار داشت رفت دایی با خنده گفت : _سلام بابا جان.....ببینم مگه رفته بودی سفر قندهار‌ که اینطوری دلت برامون تنگ شده بود عسل که کنار عاطفه وایساده بود‌ با این دایی خندید عاطفه گفت: _بابا!!! دایی با خنده جواب داد: _جان بابا!!! ببینم دختر مطمئنی دلت فقط برای ما تنگ شده؟! دایی با این حرفش داشت غیر مستقیم به من اشاره میکرد خدا خدا میکردم که آقا علیرضا چیزی بهشون نگفته باشه تا عاطفه را سوپرایز کنم عاطفه با اینکه یکم مشکوک شده بود ولی جواب داد: _اره دیگه....مگه من چند تا پدر و مادر به این خوبی دارم علیرضا و عسل هم که پیشم بودند و هیچ وقت دلم براشون تنگ نمیشه با این حرف عاطفه دایی و زندایی خندیدند و عسل لباش‌ آویزون شد خودم هم خندم گرفته بود ولی دستم به سختی جلوش‌ را گرفتم توی خانواده دایی مصطفی فقط عاطفه با اینکه ازم بزرگتره اینطوری زبون میریزه 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📌 نذر سلامتی امام زمان... 🧕 خانومه به پسرش گفت: «بیرون منتظر بمون تا من خرید کنم و زود برگردم.» بعد اومد داخل مغازه و کوچکترین نایلون رو برداشت. شروع کرد به برداشتن گوجه‌فرنگی، همه رو خودش جدا می‌کرد؛ البته برعکس بقیه مردم، فقط ضرب دیده‌هاش رو برمی‌داشت. 👦 وقتی نایلون رو پُر کرد و اومد جلو تا حساب کنه، پسرش چادرش رو کشید: - مامان میوه می‌خری؟ خانومه آروم بهش گفت: امروز نه مامان‌. برو بیرون منتظر بمون. - خودت گفتی فردا می‌خرم. پسره خیلی اصرار کرد. اما مامانش دستش رو گرفت و برد بیرونِ مغازه. 🍇 همین که داشت می‌رفت بیرون، فروشنده یک نایلون برداشت و پُرِ میوه کرد، گذاشت کنار خرید خانومه. خانومه با شرمندگی گفت: «ممنون، اما بد عادت میشه.» 🔆 فروشنده هم گفت: «یعنی می‌خواین نذر سلامتی امام زمان رو رد ‌کنین؟» 📝
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ زندایی گفت: _مامان جان یکم فکر کن هنوز یه نفر مونده عاطفه کمی فکر کرد و گفت: _ یادم نمیاد مامان بگین دیگه آروم از پشت دیوار بیرون اومدم عسل با دیدن من چشماش‌ گرد شد و تا خواست حرفی بزنه اشاره کردم که چیزی نگه. آروم پشت عاطفه اومدم و دستام و از پشت روی چشماش‌ گذاشتم عاطفه با این حرکت من کمی ترسید و بعد گفت: _وای‌‌‌.....ستاره تویی؟ ستاره دختر خاله عاطفه بود عسل با خوشحالی جواب داد: _نه عاطفه....یکم فکر کن عاطفه دستاش‌ و روی دستام گذاشت و سعی کرد که دستام و از روی چشماش‌ برداره وقتی نتونست به ناچار گفت: _نمیدونم....واقعا نمیدونم کیه ولی اگه‌ ببینم ستاره س خفه ش‌ میکنم لبخندی زدم و آروم کنار گوشش زمزمه کردم: _حتی اگه منم باشم هم خفه ام میکنی عاطفه انگار که شوکه شده باشه جیغی بلندی کشید: _زهرا تویی!! _نه روحمه دوباره جیغ کشید و من و محکم توی آغوشش کشید با این حرکت عاطفه همه خندیدند عاطفه و رو توی آغوشم فشردم و با خنده گفتم: _دیوونه‌ چرا اینطوری میکنی مگه قرار نبود خفه ام کنی از آغوشم‌ جدا شد و ‌در کمال ناباوری لبش و گاز گرفت و مثل زن های زمان انقلاب به گونه اش زد و گفت: _خدا نکنه من غلط بکنم با این حرفش همه زدند زیر خنده با مهربونی گفتم: _خب حالا نمی خوای که من یه استراحت کوچک کنم بعد خفم کنی؟! بعد به ساکم اشاره کردم و گفتم: _نگاه کن تازه اومدم نگاهی به ساکم کرد و به طرفش رفت و بعد از برداشتنش. اونو به سمت طبقه بالا برد و در همون حالت گفت: _طبقه بالا منتظرتم خنده ام گرفته بود ولی جلوش و گرفتم و عسل و توی آغوشم گرفتم عسل گفت: _چقدر دلم برات تنگ شده بود زهرا _منم همینطور عزیزم عسل عزیز من سیزده سالش بود رو به عسل گفتم: _من برم بالا تا عاطفه خفه ام نکرده دستش و روی دهنش گذاشت و کنترل شده خندید و سری تکون داد _زندایی من یه دقیقه برم پیش عاطفه الان برمیگردم زندایی سری تکون داد: _راحت باش عزیزم لبخندی زدم و به سمت طبقه بالا حرکت کردم وقتی رسیدم تقه ای زدم و با اجازه وارد شدم روی تخت نشسته بود و در حال کتاب خوندن بود 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay