🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمـانده🌹
#قسمت_87
✍ #زینب_قائم
بالاخره انشب به خانه ی پدری رسیدیم. و من از ذوق گریه کردم...
وقتی گنبد رو دیدم چند ثانیه ای خشکم زد و بود و گریه میکردم
با اصرار محمد و همینطور علی خوابالو را راضی کردم که یه سر حرم بریم..
روزهای منتهی به اربعین بود و شلوغ
همین که پاهامون را داخل صحنش گذاشتیم... اشک هر سه تاییمون در اومد.. سلام کردیم و شروع به خوندن زیارت نامه ای شدیم
بعد از خوندن زیارت نامه داخل حرم رفتیم
خیلی شلوغ بود و نمیتونستم دستم را به ضریح بزنم بخلطر همین به ناچار گوشه ای نشستم وشروع به خوندن زیارت حضرت علی ابن ابی طالب کردم.. بعد از خواندنش نمازی دو رکعتی خواندم و سرم و به دیوار حرم تکیه دادم
احساس میکردم فرشتگان در حال تمیز کردن و اراستن دیوار ها با بالهایشان هستند...
نگاهی به ساعتم کردم... ساعت ۲ بود و همچنان حرم شلوغ
اما من مطمئنم که بالخره کمی خلوت میشود تا دستم را بخ ضریح آقا برسانم
به محمد پیام دادم که میشه امشب در حرم بمانیم و او هم بعد از کمی اصرار به من موافقت کرد
امشب را میخواستم شب تا صبح عبادت کنم..
سارا انلاین بود پیامی بهش دادم«سلام سارا جان خوبی... ما الان رسیدیم نجف توی حرمیم.... اگه میخوای که تماس بگیرم دعا کن!»
با اینکه دیر وقت بود ولی جواب داد«سلام عزیزم به سلامتی یه لحظه صبر کن»
و بعد از یه دقیقه خودش تماس صوتی گرفت
بیرون امدم و داخل صحن رفتم
گوشی را مقابل حرم گرفتم و گفتم:
_سارا الان مقابل حرمی...
باشه ای گفت و اروم شروع به حرف زدن با اقا کرد
حرف زدنش اروم بود جوری که کسی نشنود
در پس حرف زدن هایش صدای گریه هایش را شنیدم و دلم ریش شد
_زهرا جان دستت درد نکنه... خیلی سبک شدم
_خواهش میکنم عزیزم
_راستی زهرا سوغاتی یادت نره
من با خنده باشه ای گفتم و تماس را قطع کردم
عکسی برایش از حرم گرفتم و فرستادم
بعد به داخل حرم رفتم و رو به روی حرم نشستم
با انکه شلوغ بود و با زحمت میتوانستی ضریح را ببینی ولی انگار که خود امام جلویت وایساده بود
لبخندی زدم و شروع به حرف زدن کردم:
_سلام بابا جان.... دیدی بالاخره اومدم... خودت دعوتم کردی بابا.. دستت درد نکنه........... میشه چند تا دعا کنم؟
سه تا دعا... قول میدم بیشتر از این نشه
من که برای دعا کردن پیشت نیومدم.. من برای زیارت خودت اومدم
ولی بزار حالا که اینجا اومدم دعا هایی که خیلی مهمن و ضروری این را بگم
اولین دعام اینه که....سارا بتونه پیش مادرش برگرده و همونجا زندگی کنه... دیگه براش مشکلی پیش نیاد...
دومین دعام اینه که آرامش را به سارا برگردون... اقا دیدی چجوری گریه میکرد
دلم براش کباب شد
سومین دعام ارزوی سلامتی همه ی بیمار ها و خانوادمه..
همین سه تا دعا برام کافیه..
چرا برای خودم دعا نکردم؟... اخه خودم که هیچ مشکلی ندارم... الان که اینجام یعنی خوشبخت ترین ادم زمینم.
با دستم اشکام و پاک کردم و قرانی برداشتم و شروع به خوندن کردم..
حس میکردم ارامش ایات قران به جان و روحم ریخته میشود...
تا اذان صبح دعا کردم و قرآن خواندم
اذان صبح نماز راخواندم و از خستگی سرم را به دیوار تکیه دادم که خوابم برد..
با دستی که بر شونه ام خورد بیدار شدم....
زن مسنی بود
_ابنتي ، رقبتك تؤلمك ... لماذا تنام هنا؟
«دخترم گردنت درد گرفت... چرا اینجل خوابیدی؟»
لبخندی به روشون زدم و بلند شدم... ساعت ۶ بود
پیامی با این موضوع به محمد دادم«سلام داداش صبح بخیر.... بیداری؟»
و او بعد از نیم ساعت جواب داد:
«سلام زهرا جان... اره بیدارم... بیا بیرون»
وسایلم و جمع کردم و بیرون رفتم
کنار علی وایساده بود
از این فاصله هم خواب الودگی علی معلوم بود
خنده ام و مهار کردم و به سمتشون رفتم
_سلام زیارت قبول
محمد جوابم و داد ولی علی از خستگی فقط به دادن یه سلام اکتفا کرد
با خنده گفتم:
_تو هنوز خوابت میاد؟ از اونموقع هم که رسیدیم باز خوابیدی نه؟
کلافه دستی توی موهایش کرد و گفت:
_خسته ام... حس میکنم کوه کندم
_باشه اقای کوه نورد
رو به محمد گفتم:
_چکار کنیم داداش؟
_قبل از اینکه بیام اینجا رفتم یه چادر دیدم جا داشت... اگه خسته این یکم استراحت کنید... تا عصر هم نجفیم
باشه ای گفتم
_من خسته نیستم... دو ساعتی خوابیدم خستگیم در رفته!
علی با تمام خستگیش جواب داد:
_بریم که من خیلی خسته ام
#ادامهدارد
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
#همسفر_تا_بہشٺ🌺
🌱 پاسداری از ازدواج، انفرادی نیست!
🌼 دختر و پسر باید سعی کنند پیوند #ازدواج را پاسداری کنند. وظیفهی آنها هم این نیست که بگوییم هر کاری یکی از آنها کرد، دیگری تحمل کند. نه، باید هر دو به هم کمک کنند تا این پاسداری صورت گیرد.
🌺 نمیشود بگوییم شوهر سهم بیشتری دارد یا زن سهم بیشتری دارد، نه، هر دو در حفظ این بنیان و در حفظ این اجتماع دو نفره، که بعدها به تدریج زیاد میشود، نقش دارند.
#مـــقـــام_مـــعـــظـــم_رهـبـــرے
#کلام_ولایت
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمـانده🌹
#قسمت_88
✍ #زینب_قائم
داخل چادر رفتیم و کمی استراحت کردیم...
نزدیک ساعت ۱٠ به حرم رفتیم
بعد از زیارت و کمی درد و دل کردن، نماز را خواندیم و نهار خوردیم
ظهر کمی استراحت کردیم و توی حرم نشستیم
قرار شده که عصر حرکت کنیم
نگاهی به ضریح انداختم... بغضی به گلوم چنگ انداخت
من توی این چند ساعت با اینجا اخت گرفته بودم
سخت بود جدا شدن
محمد رو به من گفت:
_برگشتنی هم میایم زهرا
سری تکون دادم
بالاخره به هر سختی از حرم جدا شدیم وراه افتادیم
اوایل حالم خراب بود ولب ذوق دیدن کربلا و بین الحرمین اون و از بین برد
تقرییا شب شده بود
نماز و خونده بودیم...
به طرفی موکبی رفتیم که غذا میداد
موقع گرفتن غذا کلافگی محمد را از توی صورتش خوندم..
مطمئن بودم یه چیزی شده
هم نگران بود هم کلافه
بالاخره دوام نیاوردم و پرسیدم:
_داداش.. چیزی شده؟
سری تکون داد و سعی کرد خودشو اروم نشون بده:
_نه چیزی نیست...
ولی من مطمئن بودم چیز مهمیه
کمی ازمون دور شد و مشغول حرف زدن با موبایلش شد
علی رو به من گفت:
_ایندفعه حق با توعه... محمد واقعا یه چیزیش شده
چپ چپ نگاهش کردم...
نگران نگاهمون به محمد بود... چیزی از حرف زدنش نمیفهمیدیم... فقط یه لحظه شنیدم که گفت:
_خانم صادقی؟
من و علی به محمد خیره شدیم... بالاخره علی گفت:
_خانم صادقی کیه؟
_صبر کن میفهمیم
محمد اومد و راه افتادیم
موکبی را برای خواب انتخاب کردیم
توی موکب نشسته بودم و اصلا خوابم نمیاد
همش توی فکر محمد بودم... اروم بلند شدم و کنار در موکب وایسادم.... محمد با تلفن حرف میزد
_الو جواد صدام و داری؟... دارم میگم مشکوکه
_فقط خانم صادقی؟.... خب... الان بچه ها تو راهن؟... باشه
_باشه... خداحافظ
بعد از قطع تماسش نگاهی اروم به پشت سرش کرد... بعد از نگاه کردن به درو برش داخل موکب شد...
جرقه ای توی سرم خورد... نکنه محمد هم متوجه اون ادمی شده که مارا تعقیب میکنه؟
اره شده... پس من اشتباه نمیکردم
گوشی ام را برداشتم و پیامی به علی دادم:
«سلام داداش... میگم که توهم توی راه متوجه یه نفر نشدی که مارا تعقیب میکنه و پشت سرمونه؟»
و علی بعد از یک ربع جواب داد:
«چرا اتفاقا میخواستم همینو بهت بگم.... قبل از اینکه برسیم نجف هم احساس میکردم»
وای خدایا... پس بقیه هم متوجه شدن... باید متوجه بشم که اون کیه؟!...
با احتیاط نگاهی به دور و برم انداختم... هیچکس رو ندیدم
ناچار به داخل برگشتم و گوشه ای کز کردم... فکر محمد و ادم مشکوک من و ول نمیکرد...
اروم سرم و روی بالش گذاشتم که خوابم برد...
خواب بودم یا بیدار.... احساس کردم زنی دور و برم میچرخد و انگار در وسایلم چیزی میخواهد....
تا خواستم بلند شوم خواب دوباره بر من غلبه کرد..
اذان صبح با سردردی بد بلند شدم.... سرم به شدت از افکار دیشب درد میکرد
نمازم و خواندم و به اتفاق دیشب و ان زن فکر کردم... یعنی ان زن که بود؟
تا صبح چشم روی هم نذاشتم.... باید این مسئله را از محمد میپرسیدم... شاید این اتفاق نگذارد که سفری خوب در پیش داشته باشیم
#ادامهدارد
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
✨ #امام_زمان
🌱مهدیا بر ره تو منتظرانیم هنوز
تا بیایی به رهت دل نگرانیم هنوز...
🌱مهدیا تا برسد پرتو نور رخ تو
از غم دوری تو خون جگرانیم هنوز...
اللهمعجللولیکالفرج
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمـانده🌹
#قسمت_89
✍ #زینب_قائم
تا صبح در نگرانی و اضطراب سوختم...
صبح بدون خوردن صبحانه، وسایل و لباس هایم را اماده کردم و بیرون موکب رفتم
محمد و علی گوشه ای ایستاده بودند و ارام حرف میزند...
به سمتشون رفتم... محمد هنوز پریشون بود و این نشان از اتفاقی میداد...
در حضور نور گرم خورشید، راه افتادیم... معده ام داشت گرسنگی را فریاد میزد... مطمئن بودم که زخم معده هم میگیرم
دیشب شام را خوب نخوردم و امروز صبحانه را اصلا
با همه ی فریاد های معده ام از گرسنگی، جیک نزدم
فقط در ذهنم تنها همه ی این اتفاقات چرخ میخورد...ان زن که خانه مان را زیر نظر داشت.... تلفن ها و حرف های مشکوک محمد که من و به شدت به استرس انداخت.... ان فیلم که به رهبری توهین میکرد و در اخر فرد مشکوکی که مارا در کربلا تنها نمیگذاشت..
همه و همه ضمینه ی استرس فراوان را برایم فراهم کرده بودند
تقریبا تا ظهر رفته بودیم و برای اذان کنار یکی از موکب ها ایستاده بودیم...
بعد از اتمام نماز، زنی چادری که بنظرم ایرانی بود به سمت محمد رفت و اروم شروع به صحبت شد....
علی هم مثل من کنجکاو بود... فقط ثانیه ای را دیدم که محمد نیم نگاه نگرانی به سمت من کرد
بعد از گفت و گو با هم، زن همراه با محمد به سمت ما اومد... زن حدود ۲۳ سالش بود
به علی نگاه کردم که بی اطلاع شانه ای بالا انداخت
با فکر چیزی رو به علی گفتم:
_نکنه این خانم صادقی باشه؟
_اره چرا به فکر خودم نرسید..
بالاخره به ما رسیدند... محمد رو به ما گفت:
_خانم صادقی از همکار های من هستند... خانواده شون جلوتر هستند... قرار شده تا اونجا با من بیاد
بنظرم محمد باز هم یه چیزی را مخفی میکرد... اما نمیدانستم که چه چیزی؟
به زور لبخندی مصنوعی زدم و سلام کردم
خانم صادقی جوابم را با محبت ولی جدی داد..
جدیتش من و یاد محمد انداخت
هیچ حرفی نزدم... یعنی نداشتم که بزنم
وقتی به موکب رفتیم.... محمد غذایی گرفت
ولی من نتونستم حتی یک قاشق بخورم
از محمد دلخور بودم... چرا که او برادرم بود و بهم قول داده بودیم که چیزی مخفی از هم نداشته باشیم.. ولی او...
بعد از خوردن غذا، بلند شدم و به بیرون از موکب رفتم....
خانم صادقی هم خواست دنبالم بیاید که محمد جلویش را گرفت.... پشت موکب روی صندلی نشستم... حالم اصلا خوب نبود... از وقتی که ان زن را پشت سرم ودر حال تعقیب بودم... استرس در دلم لانه کرده بود
جرقه ای در سرم خورد.. نکنه خانم صادقی همان زنی بود که وقتی خواب بودم وسایلم را می گشت... یا شاید همانی باشد که در تعقیب ما بود؟...
باید از محمد میپرسیدم... باید
به محمد پیامی به این موضوع دادم«میشه چند لحظه بیای پشت موکب؟»
به یک دقیقه نکشید که امد...
کنارم ایستاد... ازش دلخور بودم و حتی در صورتش هم نگاهی نمیکردم
بعد از چند دقیقه سکوت بالاخره به حرف امدم:
_محمد نمیخوای توضیح بدی؟
اخمی کردو پنهان کرد:
_چیو توضیح بدم؟
سرم و به طرفش چرخوندم و چشم در چشمش گفتم:
_خانم صادقی کیه؟
تا خواست دلیلی بیارد، دستم را بالا بردم و گفتم:
_نگو که اون همکارت و خانواده اش منتظرشن....
خودم شنیدم که بهش زنگ زدی تا بیاد
خشکش زد... نتوانست جوابم را بدهد... انگار جای من با او عوض شده بود....
دلیل دیگری اورد:
_چیز خاصی نیست زهرا
شعله عصبانیتم فوران شد
_چیز خاصی نیست؟!... من بچه ام محمد؟
چرا میخوای با این حرف ها من و قانع کنی؟!
اصلا حواست هست داری چکار میکنی؟
نکنه قضیه خانم صادقی مربوط میشه به اون نفری که مارا تعقیب میکنه؟
کلافه پنجه هایش را در موهایش کرد.... عصبانی بود ولی سکوت کرد و انقدر سکوتش زیاد شد که صدام را کمی بالا بردم:
_محمد نمیخوای حرف بزنی؟
بگی چیشده؟!
فکر کردی نفهمیدیم که اواخر کار های عجیب غریب ازت سر میزنه!
تلفن ها و حرف های مشکوک.... یه کلیپ در مورد توهین به رهبری... امدن این خانم....
اصلا نسترن کیه؟
از حرکاتی که ازش دیده بودم، تعجب کرد و برگشت و خواست بره... قبل از رفتن... سر به زیر گفت:
_میگم بهت زهرا.... به وقتش همه چی را بهت میگم... همه چی رو
و بعد از گفتنش رفت...
پس زمانش کی بود؟!
کلافه بلند شدم و داخل موکب رفتم... خانم صادقی در حال کتاب خوندن بود.... اروم کنارش نشستم و لبخندی مصنوعی زدم
#ادامهدارد
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وp
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمـانده🌹
#قسمت_90
✍ #زینب_قائم
سرش را به طرفم چرخوند و لبخندی کم رنگ زد... صورت زیبایی داشت... چشمانی سبز با صورتی سفید و گرد که با چادر زیبایی هایش منحصر به فرد بود.... با همه ی زیبایی هایش... جدی بود
_میتونم ازتون بپرسم...که چه کتابی را میخونید؟
من پرسیدم... هنوز با او صمیمی نشده بودم... ولی یک روزی او صمیمی ترین فرد زندگیم شد
با همان جدیتش جواب داد:
_اموزش مقابله با فنون های جنگ سرد
حس کردم صدایش سر سنگین است بخاطر همین لبخندی دستپاچه زدم که پرسید:
_ اسم من سحره.... اسم شما زهراست درسته؟
اسم قشنگی داشت.... صادقانه بگم که اصلا فکر نمی کردم اسمش سحر باشه... اصلا بهش نمی امد..
اسم من و از کجا میدونست؟!
_بله...
_معنی اسمت را میدونی؟
_بله... یعنی روشن و درخشان
سری تکون داد:
_با من راحت باش زهرا جان... من و مثل خواهرت بدون
خشکم زد... انگار از اویی که جدی بود این حرف ها بعید بود
سرم را پایین انداختم و پرسیدم:
_میشه... بپرسم که شما اینجا چکار میکنید؟!
خودش از من خواسته بود که راحت با او حرف بزنم
سحر ولی از سوال من تعجب نکرد... برعکس خندید و گفت:
_اشکال نداره بهت اجازه بدم که این سوال و برادرت به شما جواب بده؟!.... سر وقت!
خودشون میدونن که کی بهت بگن!
من ولی از خنده ی او و جوابش تعجب کردم و سکوت را ترجیح دادم..
بعد از کمی استراحت کردن در موکب و خوردن شربت، راه افتادیم... من و سحر پشت سر محمد و علی میرفتیم....
اما جالب این بود که هر جا من میرفتم سحر هم در تعقیب من بود... میرفتم اب بگیرم دنبالم می امد... مینشستم او هم مینشست.... این تعقیبش من و یاد بادیگارد ها انداخت..... خنده ام گرفته بود....
البته اینم اضافه کنم که بصورت نامحسوس... محمد هم چیزی نمی گفت... انگار با هم هماهنگ بودند
وقتی برای گرفتن شربت به یکی از موکب هارفتیم او هم همراهم امد... حتی یادم می امد که نامحسوس پشت سرش را دید زد...
انگار دنبال فردی بود که مارا تعقیب میکرد
از شخصیت سحر خوشم امده بود... ولی هنوز با او رودربایستی داشتم... نمیتوانستم او را مثل ریحانه، مائده یا سارا قرار بدهم...
اما از حال و هوای راه بگویم
در راه زنی که زائر بود حالش به هم خورده بود و افتاده بود... بی اختیار نگرانش شدم..
خانواده اش دورش حلقه زده بودند و چادر هایشان را گرفته بودند دورش تا نامحرم او را که روی زمین دراز کشیده بود نبیند... اشکم جاری شد... به یاد شعری، بیت را زیر لب خواندم:
« هول کردم به زمین خوردم و میخواهی خاک از چادر زینب سلام الله علیها بتکانی تا صبح»
قبل از اذان با خودم خلوت کرده بودم توی موکب چشمم به بچه افتاد که ایستاده بودم معصومانه نگاهم میکرد با لبخند نگاهش کردم
شبیه رقیه بود جلو رفتم و دستی به صورتش کشیدم باز ذوق فراوان بهم لبخند زد و با همون زبان کودکانه اش به عربی گفت:«ایرانی؟»
من هم خندیدم و در جوابش گفتم:«ایرانی»
دختر بچه گفت: امام رضا
انجا بود که فهمیدم عراقی هم ارادت خاصی به اقا دارند...
نزدیک اذان مغرب بود که به دنبال سرویس بهداشتی برای وضو با سحر میگشتیم.. با کلی زحمت و مشورت با سحر دنبال کلمه عربی سرویس بهداشتی بودیم...
جالب بود که من یادم رفته بود... ولی یادم می امد دبیرستان بلد بودم
بالاخره کلمه را پیدا کردیم... المرافق
با کلی ایما و اشاره از یه نفر پرسیدیم:
_ماذا ووماهذا... المرافق؟
زن لبخندی به ما زد و جواب داد:
_برو جلوتر سمت راست
زن ایرانی بود و فهمیده بود که ما ایرانی هستیم
با خنده پرسیدم:
_شما ایرانی هستید؟
_بله عزیزم
تشکری کردیم و راه افتادیم...
وضو گرفتیم
#ادامهدارد
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمـانده🌹
#قسمت_91
✍ #زینب_قائم
نماز و خوندیم
تقریباً چند روزی بود که چای نخورده بودم دلم چای میخواست امانه چای پررنگ عراقی آن هم سرتاسر شکر... بعد از شام کنار موکب ایستادیم موکب دار جلو آمد و انگار تلاش می کرد پیش از آن که من بگوییم خودش بفهمد چه می خواهم... کمی نگاهم کرد
زن عرب لبخندی زد و با همان لهجه اش پرسید:
_شای خفیف؟
باورم نمیشد با خوشحالی گفتیم:
_نعم
وقتی توی لیوان یکبار مصرف شای خفیف آورد من خوشحال بودم و او خوشحال تر...*
بالاخره انقدر رفتیم تا خسته شدیم و به موکبی رسیدیم... من و سحر کنار هم خوابیدیم
قرار بود فردا برسیم کربلا
ذوق دیدن بین الحرمین نمی گذاشت بخوابم
با یاد آوری اتفاق های دیروز لب و لوچه ام آویزون شد...
سحر خواب بود..چون سحر همش مثل بادیگارد ها دنبالم بود.... اروم بلند شدم و از موکب بیرون رفتم... میخواستم محمد را ببینم
محمد و علی را پشت موکب دیدم... درحالی که با هم صحبت میکردند... علی کلافه به نظر میرسید...
دستی کسی به شانه ام خورد... هینی کشیدم و پریدم.... سحر بود و انگار او از من باهوش تر:
_چرا نخوابیدی؟
اینجا چکار میکنی؟
به تته پته افتادم
چجوری بیدار شد؟
خودش جواب سوالم وداد:
_بیدار بودم دیدم بلند شدی...
بیدار بود؟... او چه کسی بود؟
_ میخواستم بیام پیش محمد
و بعد نگاهم را به جایی که محمد و علی حضور داشتند، دوختم... او هم به تبعیت از من نگاهش را به انها دوخت
_فعلا برادرات دارند با هم حرف میزنن... بهتره مزاحمشون نشیم... بیا بریم...
دستم را گرفت
_داره همون ابهاماتی که تو سرته برای داداشت میگه
پس چرا به من نمیگه؟
_بیا عزیزم... به تو هم میگه... به وقتش
همراهش رفتم و دراز کشیدم
صورتش دقیقا روبروم بود و بیدار...
دستام و گرفت:
_بخواب... به چیزی فکر نکن
و من که انگار فرزند و او مادرم باشد، در آغوشش خوابم برد..
صبح وقتی بیدار شدم که سحر اماده و حاضر بالای سرم بود
_بلند شدی؟
سری تکون دادم واروم نشستم و روسری و چادرم را درست کردم
بعد از صبحانه راه افتادیم...
توی دبیرستان و دانشگاه بچه ها معتقد بودند که حالا دیگه نسل عراقیها هم جوان شده و دیگر امام رحمت الله را نمی شناسند وقتی این قضیه رو به سحر گفتم مخالفت کرد توی مسیر وقتی به یکی از موکب ها رسیدیم.. به پسر بچه ای که هفت سال داشت عکسی از امام خمینی(ره) نشان دادیم و پرسیدیم:
_اتعرف هذا التصویر؟
یعنی این عکس را میشناسی؟
پسر بچه شالش را کنار زد عکس امام روی لباسش بود نشانمان داد و گفت:
_هذا قلبی
یعنی این این قلب من است...*
و من چقدر ذوق کردم که نسل جوان هم امام را میشناسند
از رفتار عراقیها متوجه شدیم دنبال چیزی بودند تا کاری برای زائران اباعبدالله علیه السلام بکنند هرکاری از غذا دادن تا آب تعارف کردن و..
بین راه چند صندلی بود نشستیم تا لحظه استراحت کنیم یک جوان ایرانی کنار ما بود مرد عراقی انگار پول پیدا کرده باشد چشم هایش برق میزد و بلند شد نگاهی به پاهای جوان کرد و از جیبش باند درآورده گرفت طرفش...*
از هیچ چیز دریغ نمی کنند برای کمک کردن
توی دنیای خودم بودم در فکر محمد.. حواسم به چیزی نبود میانه های راه درست کردن کیف کیفم مدام با ضربه کوچکی عقب و جلو میرود و انگار یکی داشت از پشت سر مدام با کیف زد دست میزد وقتی برگشتم
پیرزنی را دیدم که با دستهای پینه بسته اش عکسی که کیفم زده بودم رو نوازش میکرد عکس حرم امام رضا علیه السلام
وقتی فهمید برگشتم لبخندی زد و با نشان دادن عکس گفت:
_الامام الرضا هو قلبی
«امام رضا قلب من است»
لبخندی زدم و عکس را از کیفم کندم و به پیرزن دادم
تشکر کرد و رفت
*داستان ها بر اساس واقعیت است
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
6.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️
🌼🍃ببین خداوند با اون عظمت و بزرگیش چقدر بنده اش رو دوست داره!
🌼🍃تا حالا شده فکر کنی چقدر مهربونه؟...
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمـانده🌹
#قسمت_91
✍ #زینب_قائم
نماز و خوندیم
تقریباً چند روزی بود که چای نخورده بودم دلم چای میخواست امانه چای پررنگ عراقی آن هم سرتاسر شکر... بعد از شام کنار موکب ایستادیم موکب دار جلو آمد و انگار تلاش می کرد پیش از آن که من بگوییم خودش بفهمد چه می خواهم... کمی نگاهم کرد
زن عرب لبخندی زد و با همان لهجه اش پرسید:
_شای خفیف؟
باورم نمیشد با خوشحالی گفتیم:
_نعم
وقتی توی لیوان یکبار مصرف شای خفیف آورد من خوشحال بودم و او خوشحال تر...*
بالاخره انقدر رفتیم تا خسته شدیم و به موکبی رسیدیم... من و سحر کنار هم خوابیدیم
قرار بود فردا برسیم کربلا
ذوق دیدن بین الحرمین نمی گذاشت بخوابم
با یاد آوری اتفاق های دیروز لب و لوچه ام آویزون شد...
سحر خواب بود..چون سحر همش مثل بادیگارد ها دنبالم بود.... اروم بلند شدم و از موکب بیرون رفتم... میخواستم محمد را ببینم
محمد و علی را پشت موکب دیدم... درحالی که با هم صحبت میکردند... علی کلافه به نظر میرسید...
دستی کسی به شانه ام خورد... هینی کشیدم و پریدم.... سحر بود و انگار او از من باهوش تر:
_چرا نخوابیدی؟
اینجا چکار میکنی؟
به تته پته افتادم
چجوری بیدار شد؟
خودش جواب سوالم وداد:
_بیدار بودم دیدم بلند شدی...
بیدار بود؟... او چه کسی بود؟
_ میخواستم بیام پیش محمد
و بعد نگاهم را به جایی که محمد و علی حضور داشتند، دوختم... او هم به تبعیت از من نگاهش را به انها دوخت
_فعلا برادرات دارند با هم حرف میزنن... بهتره مزاحمشون نشیم... بیا بریم...
دستم را گرفت
_داره همون ابهاماتی که تو سرته برای داداشت میگه
پس چرا به من نمیگه؟
_بیا عزیزم... به تو هم میگه... به وقتش
همراهش رفتم و دراز کشیدم
صورتش دقیقا روبروم بود و بیدار...
دستام و گرفت:
_بخواب... به چیزی فکر نکن
و من که انگار فرزند و او مادرم باشد، در آغوشش خوابم برد..
صبح وقتی بیدار شدم که سحر اماده و حاضر بالای سرم بود
_بلند شدی؟
سری تکون دادم واروم نشستم و روسری و چادرم را درست کردم
بعد از صبحانه راه افتادیم...
توی دبیرستان و دانشگاه بچه ها معتقد بودند که حالا دیگه نسل عراقیها هم جوان شده و دیگر امام رحمت الله را نمی شناسند وقتی این قضیه رو به سحر گفتم مخالفت کرد توی مسیر وقتی به یکی از موکب ها رسیدیم.. به پسر بچه ای که هفت سال داشت عکسی از امام خمینی(ره) نشان دادیم و پرسیدیم:
_اتعرف هذا التصویر؟
یعنی این عکس را میشناسی؟
پسر بچه شالش را کنار زد عکس امام روی لباسش بود نشانمان داد و گفت:
_هذا قلبی
یعنی این این قلب من است...*
و من چقدر ذوق کردم که نسل جوان هم امام را میشناسند
از رفتار عراقیها متوجه شدیم دنبال چیزی بودند تا کاری برای زائران اباعبدالله علیه السلام بکنند هرکاری از غذا دادن تا آب تعارف کردن و..
بین راه چند صندلی بود نشستیم تا لحظه استراحت کنیم یک جوان ایرانی کنار ما بود مرد عراقی انگار پول پیدا کرده باشد چشم هایش برق میزد و بلند شد نگاهی به پاهای جوان کرد و از جیبش باند درآورده گرفت طرفش...*
از هیچ چیز دریغ نمی کنند برای کمک کردن
توی دنیای خودم بودم در فکر محمد.. حواسم به چیزی نبود میانه های راه درست کردن کیف کیفم مدام با ضربه کوچکی عقب و جلو میرود و انگار یکی داشت از پشت سر مدام با کیف زد دست میزد وقتی برگشتم
پیرزنی را دیدم که با دستهای پینه بسته اش عکسی که کیفم زده بودم رو نوازش میکرد عکس حرم امام رضا علیه السلام
وقتی فهمید برگشتم لبخندی زد و با نشان دادن عکس گفت:
_الامام الرضا هو قلبی
«امام رضا قلب من است»
لبخندی زدم و عکس را از کیفم کندم و به پیرزن دادم
تشکر کرد و رفت
*داستان ها بر اساس واقعیت است
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
19.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥 کلیپ نوشته موزیک "اغتشاش" | به دو زبان انگلیسی و فارسی
میخونــم به عشق ایـــران
به عشق سربازامون
فدای نجابت خواهرم و خواهرت و...
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹
🌹
بِسمِاللّهِالرَحمٰنِالرَحیمَ✨
🌾رمان بـازمانده🌹
#قسمت_92
✍ #زینب_قائم
عصر مامان زنگ زد و احوالم و پرسید که جوابش را دادم...
مائده هم بلافاصله بعد از مامان زنگ زد
ظهر نماز خوندیم و ناهار خوشمزه عراقی...
بعد از نماز و ناهار یه کله راه رفتیم تا برسیم
عمود هزار و دویست بودیم
بعد از چند ساعت تابلویی با نوشته «مرحبا بكم في كربلاء» مشخص شد
«خوش امدید به کربلا
از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم... مرز کربلا بود
اینقدر خوشحال بودم که میخواستم جلوتر از همه بدوئم که سحر با خنده دستم و گرفت:
_انقدر خوشحالی که میخوای توی این جمعیت بدوئی؟
سری تکون دادم که گفت:
_نگران نباش میرسیم
خوشحالی وصف ناپذیری در دلم بود... که باعث میشد خوشحال باشم
رفتیم و رفتیم و رفتیم تا بالاخره گوشه گنبد حرم را دیدم
همونجا دستم را روی صورتم گذاشتم و گریه کردم
همه حتی سحر گریه کردیم
وقتی بین الحرمین را دیدم گریه هام بیشتر شد
وارد بین الحرمین شدیم و دست بر سینه گذاشتیم و سلام کردیم و زیر لب خوندیم
سلام آقا که الان رو به روتونم …
من اینجام و زیارتنامه میخونم …
حسین جانم حسین جانم …
بذار سایه ات همیشه رو سرم باشه …
قرار ما شب جمعه حرم باشه
… حسین جانم حسین جانم …
بزار سایه ات همیشه روسرم باشه
قراره ما شب جمعه حرم باشه !
غلط گفتم، که چیزی توی کاسه ام نیست
تو رو دارم، چی کم دارم ؟ حواسم نیست
… حسین جانم …
دوست دارم همه داراییم اینه
دلم میره ضریحت رو که میبینه
اروم گوشه ای نشستیم محمد جلو نشست و شروع به خوندن روضه ای کرد
من و سحر چادرمون را روی صورتمون کشیدیم و گریه کردیم
طولی نکشید که مردم زیادی اطرافمون جمع شدند و صدای گریه شون بالا رفت
باورم نمیشد که الان توی بین الحرمین نشستم و گریه میکنم... شکر کردم خدارا بخاطر حضورم توی اینجا
شکر کردم... سجده کردم... گریه کردم
الهی که هر کس کربلا را ندیده بره حرم
السلام علیک یا اباعبدالله
زیر لب خوندم:
دلم مجنون سقای حسین است
سرم خاک کف کوی حسین است
#ادامهدارد
#براساسحقیقت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده
حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌹
🌾🌹
🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹