eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱مهدیا بر ره تو منتظرانیم هنوز تا بیایی به رهت دل نگرانیم هنوز... 🌱مهدیا تا برسد پرتو نور رخ تو از غم دوری تو خون جگرانیم هنوز...  اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج تعجیل در فرج مولایمان صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمـانده🌹 تا صبح در نگرانی و اضطراب سوختم... صبح بدون خوردن صبحانه، وسایل و لباس هایم را اماده کردم و بیرون موکب رفتم محمد و علی گوشه ای ایستاده بودند و ارام حرف میزند... به سمتشون رفتم... محمد هنوز پریشون بود و این نشان از اتفاقی میداد... در حضور نور گرم خورشید، راه افتادیم... معده ام داشت گرسنگی را فریاد میزد... مطمئن بودم که زخم معده هم میگیرم دیشب شام را خوب نخوردم و امروز صبحانه را اصلا با همه ی فریاد های معده ام از گرسنگی، جیک نزدم فقط در ذهنم تنها همه ی این اتفاقات چرخ میخورد...ان زن که خانه مان را زیر نظر داشت.... تلفن ها و حرف های مشکوک محمد که من و به شدت به استرس انداخت.... ان فیلم که به رهبری توهین میکرد و در اخر فرد مشکوکی که مارا در کربلا تنها نمیگذاشت.. همه و همه ضمینه ی استرس فراوان را برایم فراهم کرده بودند تقریبا تا ظهر رفته بودیم و برای اذان کنار یکی از موکب ها ایستاده بودیم... بعد از اتمام نماز، زنی چادری که بنظرم ایرانی بود به سمت محمد رفت و اروم شروع به صحبت شد.... علی هم مثل من کنجکاو بود... فقط ثانیه ای را دیدم که محمد نیم نگاه نگرانی به سمت من کرد بعد از گفت و گو با هم، زن همراه با محمد به سمت ما اومد... زن حدود ۲۳ سالش بود به علی نگاه کردم که بی اطلاع شانه ای بالا انداخت با فکر چیزی رو به علی گفتم: _نکنه این خانم صادقی باشه؟ _اره چرا به فکر خودم نرسید.. بالاخره به ما رسیدند... محمد رو به ما گفت: _خانم صادقی از همکار های من هستند... خانواده شون جلوتر هستند... قرار شده تا اونجا با من بیاد بنظرم محمد باز هم یه چیزی را مخفی میکرد... اما نمیدانستم که چه چیزی؟ به زور لبخندی مصنوعی زدم و سلام کردم خانم صادقی جوابم را با محبت ولی جدی داد.. جدیتش من و یاد محمد انداخت هیچ حرفی نزدم... یعنی نداشتم که بزنم وقتی به موکب رفتیم.... محمد غذایی گرفت ولی من نتونستم حتی یک قاشق بخورم از محمد دلخور بودم... چرا که او برادرم بود و بهم قول داده بودیم که چیزی مخفی از هم نداشته باشیم.. ولی او... بعد از خوردن غذا، بلند شدم و به بیرون از موکب رفتم.... خانم صادقی هم خواست دنبالم بیاید که محمد جلویش را گرفت.... پشت موکب روی صندلی نشستم... حالم اصلا خوب نبود... از وقتی که ان زن را پشت سرم ودر حال تعقیب بودم... استرس در دلم لانه کرده بود جرقه ای در سرم خورد.. نکنه خانم صادقی همان زنی بود که وقتی خواب بودم وسایلم را می گشت... یا شاید همانی باشد که در تعقیب ما بود؟... باید از محمد میپرسیدم... باید به محمد پیامی به این موضوع دادم«میشه چند لحظه بیای پشت موکب؟» به یک دقیقه نکشید که امد... کنارم ایستاد... ازش دلخور بودم و حتی در صورتش هم نگاهی نمیکردم بعد از چند دقیقه سکوت بالاخره به حرف امدم: _محمد نمیخوای توضیح بدی؟ اخمی کردو پنهان کرد: _چیو توضیح بدم؟ سرم و به طرفش چرخوندم و چشم در چشمش گفتم: _خانم صادقی کیه؟ تا خواست دلیلی بیارد، دستم را بالا بردم و گفتم: _نگو که اون همکارت و خانواده اش منتظرشن.... خودم شنیدم که بهش زنگ زدی تا بیاد خشکش زد... نتوانست جوابم را بدهد... انگار جای من با او عوض شده بود.... دلیل دیگری اورد: _چیز خاصی نیست زهرا شعله عصبانیتم فوران شد _چیز خاصی نیست؟!... من بچه ام محمد؟ چرا میخوای با این حرف ها من و قانع کنی؟! اصلا حواست هست داری چکار میکنی؟ نکنه قضیه خانم صادقی مربوط میشه به اون نفری که مارا تعقیب میکنه؟ کلافه پنجه هایش را در موهایش کرد.... عصبانی بود ولی سکوت کرد و انقدر سکوتش زیاد شد که صدام را کمی بالا بردم: _محمد نمیخوای حرف بزنی؟ بگی چیشده؟! فکر کردی نفهمیدیم که اواخر کار های عجیب غریب ازت سر میزنه! تلفن ها و حرف های مشکوک.... یه کلیپ در مورد توهین به رهبری... امدن این خانم.... اصلا نسترن کیه؟ از حرکاتی که ازش دیده بودم، تعجب کرد و برگشت و خواست بره... قبل از رفتن... سر به زیر گفت: _میگم بهت زهرا.... به وقتش همه چی را بهت میگم... همه چی رو و بعد از گفتنش رفت... پس زمانش کی بود؟! کلافه بلند شدم و داخل موکب رفتم... خانم صادقی در حال کتاب خوندن بود.... اروم کنارش نشستم و لبخندی مصنوعی زدم 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وp 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمـانده🌹 سرش را به طرفم چرخوند و لبخندی کم رنگ زد... صورت زیبایی داشت... چشمانی سبز با صورتی سفید و گرد که با چادر زیبایی هایش منحصر به فرد بود.... با همه ی زیبایی هایش... جدی بود _میتونم ازتون بپرسم...که چه کتابی را میخونید؟ من پرسیدم... هنوز با او صمیمی نشده بودم... ولی یک روزی او صمیمی ترین فرد زندگیم شد با همان جدیتش جواب داد: _اموزش مقابله با فنون های جنگ سرد حس کردم صدایش سر سنگین است بخاطر همین لبخندی دستپاچه زدم که پرسید: _ اسم من سحره.... اسم شما زهراست درسته؟ اسم قشنگی داشت.... صادقانه بگم که اصلا فکر نمی کردم اسمش سحر باشه... اصلا بهش نمی امد.. اسم من و از کجا میدونست؟! _بله... _معنی اسمت را میدونی؟ _بله... یعنی روشن و درخشان سری تکون داد: _با من راحت باش زهرا جان... من و مثل خواهرت بدون خشکم زد... انگار از اویی که جدی بود این حرف ها بعید بود سرم را پایین انداختم و پرسیدم: _میشه... بپرسم که شما اینجا چکار میکنید؟! خودش از من خواسته بود که راحت با او حرف بزنم سحر ولی از سوال من تعجب نکرد... برعکس خندید و گفت: _اشکال نداره بهت اجازه بدم که این سوال و برادرت به شما جواب بده؟!.... سر وقت! خودشون میدونن که کی بهت بگن! من ولی از خنده ی او و جوابش تعجب کردم و سکوت را ترجیح دادم.. بعد از کمی استراحت کردن در موکب و خوردن شربت، راه افتادیم... من و سحر پشت سر محمد و علی میرفتیم.... اما جالب این بود که هر جا من میرفتم سحر هم در تعقیب من بود... میرفتم اب بگیرم دنبالم می امد... مینشستم او هم مینشست.... این تعقیبش من و یاد بادیگارد ها انداخت..... خنده ام گرفته بود.... البته اینم اضافه کنم که بصورت نامحسوس... محمد هم چیزی نمی گفت... انگار با هم هماهنگ بودند وقتی برای گرفتن شربت به یکی از موکب هارفتیم او هم همراهم امد... حتی یادم می امد که نامحسوس پشت سرش را دید زد... انگار دنبال فردی بود که مارا تعقیب میکرد از شخصیت سحر خوشم امده بود... ولی هنوز با او رودربایستی داشتم... نمیتوانستم او را مثل ریحانه، مائده یا سارا قرار بدهم... اما از حال و هوای راه بگویم در راه زنی که زائر بود حالش به هم خورده بود و افتاده بود... بی اختیار نگرانش شدم.. خانواده اش دورش حلقه زده بودند و چادر هایشان را گرفته بودند دورش تا نامحرم او را که روی زمین دراز کشیده بود نبیند... اشکم جاری شد... به یاد شعری، بیت را زیر لب خواندم: « هول کردم به زمین خوردم و میخواهی خاک از چادر زینب سلام الله علیها بتکانی تا صبح» قبل از اذان با خودم خلوت کرده بودم توی موکب چشمم به بچه افتاد که ایستاده بودم معصومانه نگاهم میکرد با لبخند نگاهش کردم شبیه رقیه بود جلو رفتم و دستی به صورتش کشیدم باز ذوق فراوان بهم لبخند زد و با همون زبان کودکانه اش به عربی گفت:«ایرانی؟» من هم خندیدم و در جوابش گفتم:«ایرانی» دختر بچه گفت: امام رضا انجا بود که فهمیدم عراقی هم ارادت خاصی به اقا دارند... نزدیک اذان مغرب بود که به دنبال سرویس بهداشتی برای وضو با سحر میگشتیم.. با کلی زحمت و مشورت با سحر دنبال کلمه عربی سرویس بهداشتی بودیم... جالب بود که من یادم رفته بود... ولی یادم می امد دبیرستان بلد بودم بالاخره کلمه را پیدا کردیم... المرافق با کلی ایما و اشاره از یه نفر پرسیدیم: _ماذا ووماهذا... المرافق؟ زن لبخندی به ما زد و جواب داد: _برو جلوتر سمت راست زن ایرانی بود و فهمیده بود که ما ایرانی هستیم با خنده پرسیدم: _شما ایرانی هستید؟ _بله عزیزم تشکری کردیم و راه افتادیم... وضو گرفتیم 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمـانده🌹 نماز و خوندیم تقریباً چند روزی بود که چای نخورده بودم دلم چای میخواست امانه چای پررنگ عراقی آن هم سرتاسر شکر... بعد از شام کنار موکب ایستادیم موکب دار جلو آمد و انگار تلاش می کرد پیش از آن که من بگوییم خودش بفهمد چه می خواهم... کمی نگاهم کرد زن عرب لبخندی زد و با همان لهجه اش پرسید: _شای خفیف؟ باورم نمیشد با خوشحالی گفتیم: _نعم وقتی توی لیوان یکبار مصرف شای خفیف آورد من خوشحال بودم و او خوشحال تر...* بالاخره انقدر رفتیم تا خسته شدیم و به موکبی رسیدیم... من و سحر کنار هم خوابیدیم قرار بود فردا برسیم کربلا ذوق دیدن بین الحرمین نمی گذاشت بخوابم با یاد آوری اتفاق های دیروز لب و لوچه ام آویزون شد... سحر خواب بود..چون سحر همش مثل بادیگارد ها دنبالم بود.... اروم بلند شدم و از موکب بیرون رفتم... میخواستم محمد را ببینم محمد و علی را پشت موکب دیدم... درحالی که با هم صحبت میکردند... علی کلافه به نظر میرسید... دستی کسی به شانه ام خورد... هینی کشیدم و پریدم.... سحر بود و انگار او از من باهوش تر: _چرا نخوابیدی؟ اینجا چکار میکنی؟ به تته پته افتادم چجوری بیدار شد؟ خودش جواب سوالم وداد: _بیدار بودم دیدم بلند شدی... بیدار بود؟... او چه کسی بود؟ _ میخواستم بیام پیش محمد و بعد نگاهم را به جایی که محمد و علی حضور داشتند، دوختم... او هم به تبعیت از من نگاهش را به انها دوخت _فعلا برادرات دارند با هم حرف میزنن... بهتره مزاحمشون نشیم... بیا بریم... دستم را گرفت _داره همون ابهاماتی که تو سرته برای داداشت میگه پس چرا به من نمیگه؟ _بیا عزیزم... به تو هم میگه... به وقتش همراهش رفتم و دراز کشیدم صورتش دقیقا روبروم بود و بیدار... دستام و گرفت: _بخواب... به چیزی فکر نکن و من که انگار فرزند و او مادرم باشد، در آغوشش خوابم برد.. صبح وقتی بیدار شدم که سحر اماده و حاضر بالای سرم بود _بلند شدی؟ سری تکون دادم واروم نشستم و روسری و چادرم را درست کردم بعد از صبحانه راه افتادیم... توی دبیرستان و دانشگاه بچه ها معتقد بودند که حالا دیگه نسل عراقی‌ها هم جوان شده و دیگر امام رحمت الله را نمی شناسند وقتی این قضیه رو به سحر گفتم مخالفت کرد توی مسیر وقتی به یکی از موکب ها رسیدیم.. به پسر بچه ای که هفت سال داشت عکسی از امام خمینی(ره) نشان دادیم و پرسیدیم: _اتعرف هذا التصویر؟ یعنی این عکس را میشناسی؟ پسر بچه شالش را کنار زد عکس امام روی لباسش بود نشانمان داد و گفت: _هذا قلبی یعنی این این قلب من است...* و من چقدر ذوق کردم که نسل جوان هم امام را میشناسند از رفتار عراقیها متوجه شدیم دنبال چیزی بودند تا کاری برای زائران اباعبدالله علیه السلام بکنند هرکاری از غذا دادن تا آب تعارف کردن و.. بین راه چند صندلی بود نشستیم تا لحظه استراحت کنیم یک جوان ایرانی کنار ما بود مرد عراقی انگار پول پیدا کرده باشد چشم هایش برق میزد و بلند شد نگاهی به پاهای جوان کرد و از جیبش باند درآورده گرفت طرفش...* از هیچ چیز دریغ نمی کنند برای کمک کردن توی دنیای خودم بودم در فکر محمد.. حواسم به چیزی نبود میانه های راه درست کردن کیف کیفم مدام با ضربه کوچکی عقب و جلو میرود و انگار یکی داشت از پشت سر مدام با کیف زد دست میزد وقتی برگشتم پیرزنی را دیدم که با دستهای پینه بسته اش عکسی که کیفم زده بودم رو نوازش میکرد عکس حرم امام رضا علیه السلام وقتی فهمید برگشتم لبخندی زد و با نشان دادن عکس گفت: _الامام الرضا هو قلبی «امام رضا قلب من است» لبخندی زدم و عکس را از کیفم کندم و به پیرزن دادم تشکر کرد و رفت *داستان ها بر اساس واقعیت است 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
6.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ 🌼🍃ببین خداوند با اون عظمت و بزرگیش چقدر بنده اش رو دوست داره! 🌼🍃تا حالا شده فکر کنی چقدر مهربونه؟... 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمـانده🌹 نماز و خوندیم تقریباً چند روزی بود که چای نخورده بودم دلم چای میخواست امانه چای پررنگ عراقی آن هم سرتاسر شکر... بعد از شام کنار موکب ایستادیم موکب دار جلو آمد و انگار تلاش می کرد پیش از آن که من بگوییم خودش بفهمد چه می خواهم... کمی نگاهم کرد زن عرب لبخندی زد و با همان لهجه اش پرسید: _شای خفیف؟ باورم نمیشد با خوشحالی گفتیم: _نعم وقتی توی لیوان یکبار مصرف شای خفیف آورد من خوشحال بودم و او خوشحال تر...* بالاخره انقدر رفتیم تا خسته شدیم و به موکبی رسیدیم... من و سحر کنار هم خوابیدیم قرار بود فردا برسیم کربلا ذوق دیدن بین الحرمین نمی گذاشت بخوابم با یاد آوری اتفاق های دیروز لب و لوچه ام آویزون شد... سحر خواب بود..چون سحر همش مثل بادیگارد ها دنبالم بود.... اروم بلند شدم و از موکب بیرون رفتم... میخواستم محمد را ببینم محمد و علی را پشت موکب دیدم... درحالی که با هم صحبت میکردند... علی کلافه به نظر میرسید... دستی کسی به شانه ام خورد... هینی کشیدم و پریدم.... سحر بود و انگار او از من باهوش تر: _چرا نخوابیدی؟ اینجا چکار میکنی؟ به تته پته افتادم چجوری بیدار شد؟ خودش جواب سوالم وداد: _بیدار بودم دیدم بلند شدی... بیدار بود؟... او چه کسی بود؟ _ میخواستم بیام پیش محمد و بعد نگاهم را به جایی که محمد و علی حضور داشتند، دوختم... او هم به تبعیت از من نگاهش را به انها دوخت _فعلا برادرات دارند با هم حرف میزنن... بهتره مزاحمشون نشیم... بیا بریم... دستم را گرفت _داره همون ابهاماتی که تو سرته برای داداشت میگه پس چرا به من نمیگه؟ _بیا عزیزم... به تو هم میگه... به وقتش همراهش رفتم و دراز کشیدم صورتش دقیقا روبروم بود و بیدار... دستام و گرفت: _بخواب... به چیزی فکر نکن و من که انگار فرزند و او مادرم باشد، در آغوشش خوابم برد.. صبح وقتی بیدار شدم که سحر اماده و حاضر بالای سرم بود _بلند شدی؟ سری تکون دادم واروم نشستم و روسری و چادرم را درست کردم بعد از صبحانه راه افتادیم... توی دبیرستان و دانشگاه بچه ها معتقد بودند که حالا دیگه نسل عراقی‌ها هم جوان شده و دیگر امام رحمت الله را نمی شناسند وقتی این قضیه رو به سحر گفتم مخالفت کرد توی مسیر وقتی به یکی از موکب ها رسیدیم.. به پسر بچه ای که هفت سال داشت عکسی از امام خمینی(ره) نشان دادیم و پرسیدیم: _اتعرف هذا التصویر؟ یعنی این عکس را میشناسی؟ پسر بچه شالش را کنار زد عکس امام روی لباسش بود نشانمان داد و گفت: _هذا قلبی یعنی این این قلب من است...* و من چقدر ذوق کردم که نسل جوان هم امام را میشناسند از رفتار عراقیها متوجه شدیم دنبال چیزی بودند تا کاری برای زائران اباعبدالله علیه السلام بکنند هرکاری از غذا دادن تا آب تعارف کردن و.. بین راه چند صندلی بود نشستیم تا لحظه استراحت کنیم یک جوان ایرانی کنار ما بود مرد عراقی انگار پول پیدا کرده باشد چشم هایش برق میزد و بلند شد نگاهی به پاهای جوان کرد و از جیبش باند درآورده گرفت طرفش...* از هیچ چیز دریغ نمی کنند برای کمک کردن توی دنیای خودم بودم در فکر محمد.. حواسم به چیزی نبود میانه های راه درست کردن کیف کیفم مدام با ضربه کوچکی عقب و جلو میرود و انگار یکی داشت از پشت سر مدام با کیف زد دست میزد وقتی برگشتم پیرزنی را دیدم که با دستهای پینه بسته اش عکسی که کیفم زده بودم رو نوازش میکرد عکس حرم امام رضا علیه السلام وقتی فهمید برگشتم لبخندی زد و با نشان دادن عکس گفت: _الامام الرضا هو قلبی «امام رضا قلب من است» لبخندی زدم و عکس را از کیفم کندم و به پیرزن دادم تشکر کرد و رفت *داستان ها بر اساس واقعیت است 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
19.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥 کلیپ نوشته موزیک "اغتشاش" | به دو زبان انگلیسی و فارسی میخونــم به عشق ایـــران به عشق سربازامون فدای نجابت خواهرم و خواهرت و... ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 عصر مامان زنگ زد و احوالم و پرسید که جوابش را دادم... مائده هم بلافاصله بعد از مامان زنگ زد ظهر نماز خوندیم و ناهار خوشمزه عراقی... بعد از نماز و ناهار یه کله راه رفتیم تا برسیم عمود هزار و دویست بودیم بعد از چند ساعت تابلویی با نوشته «مرحبا بكم في كربلاء» مشخص شد «خوش امدید به کربلا از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم... مرز کربلا بود اینقدر خوشحال بودم که میخواستم جلوتر از همه بدوئم که سحر با خنده دستم و گرفت: _انقدر خوشحالی که میخوای توی این جمعیت بدوئی؟ سری تکون دادم که گفت: _نگران نباش میرسیم خوشحالی وصف ناپذیری در دلم بود... که باعث میشد خوشحال باشم رفتیم و رفتیم و رفتیم تا بالاخره گوشه گنبد حرم را دیدم همونجا دستم را روی صورتم گذاشتم و گریه کردم همه حتی سحر گریه کردیم وقتی بین الحرمین را دیدم گریه هام بیشتر شد وارد بین الحرمین شدیم و دست بر سینه گذاشتیم و سلام کردیم و زیر لب خوندیم سلام آقا که الان رو به روتونم … من اینجام و زیارتنامه میخونم … حسین جانم حسین جانم … بذار سایه‌ ات همیشه رو سرم باشه … قرار ما شب جمعه حرم باشه … حسین جانم حسین جانم … بزار سایه‌ ات همیشه روسرم باشه قراره ما شب جمعه حرم باشه ! غلط گفتم، که چیزی توی کاسه ام نیست تو رو دارم، چی کم دارم ؟ حواسم نیست … حسین جانم … دوست دارم همه داراییم اینه دلم میره ضریحت رو که میبینه اروم گوشه ای نشستیم محمد جلو نشست و شروع به خوندن روضه ای کرد من و سحر چادرمون را روی صورتمون کشیدیم و گریه کردیم طولی نکشید که مردم زیادی اطرافمون جمع شدند و صدای گریه شون بالا رفت باورم نمیشد که الان توی بین الحرمین نشستم و گریه میکنم... شکر کردم خدارا بخاطر حضورم توی اینجا شکر کردم... سجده کردم... گریه کردم الهی که هر کس کربلا را ندیده بره حرم السلام علیک یا اباعبدالله زیر لب خوندم: دلم مجنون سقای حسین است سرم خاک کف کوی حسین است 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🦌داستان معروف ضامن آهو صیادی در بیابانی قصد شکار آهویی می‌کند و آهو شکارچی را مسافت معتنابهی به دنبال خود می‌دواند و عاقبت خود را به دامن حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام که اتفاقاً در آن حوالی تشریف‌فرما بوده است، می‌اندازد. ✍صیاد که می‌رود آهو را بگیرد، با ممانعت حضرت رضا علیه السلام مواجه می‌شود. ولی چون آهو را صید و حق خود می‌داند، در مطالبه آهو پافشاری می‌کند. امام حاضر می‌شود مبلغی بیشتر از بهای آهو، به شکارچی بپردازد تا او آهو را آزاد کند. ✍شکارچی نمی‌پذیرد ومی گوید: من همین آهو که حق خودم است را می‌خواهم و آن وقت آهو به زبان می‌آید و به عرض امام می‌رساند که من دو بچه شیری دارم که گرسنه‌اند و چشم به‌راه‌اند که بروم و شیرشان بدهم و سیرشان کنم. علت فرارم هم همین است و حالا شما ضمانت مرا نزد این ظالم بفرمایید که اجازه دهد بروم و بچگانم را شیر دهم و برگردم و تسلیم صیاد شوم… حضرت رضا علیه السلام هم ضمانت آهو را نزد شکارچی می‌فرماید و خود را به صورت گروگانی در تحت تسلط شکارچی قرار می‌دهد. آهو می‌رود و به‌سرعت با آهوبچگان باز می‌گردد و خود را تسلیم شکارچی می‌کند. ✍شکارچی که این وفای به عهد را می‌بیند، منقلب می‌گردد و آن گاه متوجه می‌شود که گروگان او، حضرت علی بن موسی الرضا صلوات الله علیه است. فوراً آهو را آزاد می‌کند و خود را به دست و پای حضرت می‌اندازد و عذر می‌خواهد و پوزش می‌طلبد. حضرت نیز مبلغ متنابهی به او مرحمت می‌فرماید و به‌علاوه، تعهد شفاعت او را در قیامت نزد جدش می‌دهند و صیاد را خوشدل روانه می‌سازد. آهو هم که خود را آزاد شده حضرت می‌داند اجازه مرخصی می‌طلبد و به سراغ آشیانه خود می‌دود.
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 با سحر اول به زیارت سقای کربلا رفتیم... خیلی شلوغ بود و جای سوزن انداختن نبود اروم اروم جلو میرفتیم. وارد حرم شدیم توی حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام هر کسی چیزی را برای تبرک به ضریح میکشید.. یکی از بچه‌ها که امده بود چیزی همراهش نداشت و ناراحتی را می شد توی صورت دید ناراحت بود که وقتی از کربلا برود چیزی را تبرکی با خودش نبرد اذیتش می‌کرد با ناراحتی به بقیه که در حال متبرک کردن پارچه های سبز و وسایل شان بود نگاه میکرد. کنار ضریح آقا ابوالفضل خیلی شلوغ بود و کلی از خدام داشتند پارچه سبزهایی که به قسمتهای مختلف یک اهرم بسته شده بود را باز می‌کردند... یکی از پارچه های سبزی که داشتند باز می‌کردند نزدیک او روی زمین افتاد خادم هرچی تلاش کرد برش دارد نتوانست و دوباره زمین افتاد... آن بچه کوچک که این صحنه را دید به سرعت به سمت خادم رفته با خواهش پارچه سبز را گرفت.. از خوشحالی توی پوستش نمی گنجید زیارتی کرد و پارچه سبز را بوسید و رفت. من هم دلم میخواست چیزی رو تبرک کنم... مامان، خانم جون، ریحانه، سارا و مائده پارچه ای را به من داده بودند تا تبرک کنم... سحر نشسته بود... من رفتم جلو تا خودم را به ضریح برسانم... موقعی که دستم به ضریح خورد.. قلبم لرزید... انگار تازه متوجه شدم که کجا هستم و دستم به چه جای مقدسی خورده... اشکام روی چادرم سرازیر شد سلام آقای بی دستم... سلام سقای کربلا... سلام آقای بی سرم... سلام ماه قمر بنی هاشم ممنونم که دعوتم کردی ممنون که منو قائل دونستی که بیام پیشت که دستم به ضریحت بخوره بعد از کمی درد و دل کردن پیش سحر رفتم: _بریم؟ بلند شد و گفت: _بریم داخل حرم آقا شدیم و من خشکم زد... از اینکه الان اینجا هستم و لیاقت حضور در اینجا را دارم... فقط چند ثانیه محو زیبایی حرم و ضریح شش گوشه ی حرم شدم... گوشه ای نشستیم و زیارت را خوندیم سحر رو به من گفت: _میدونی چرا حرم امام حسین شش گوشه داره؟ _اره تا حدودی میدونم... چون یه سری از فرزندانشان پایین همونجا به خاک سپرده بودند که حضرت علی اکبر هم جزوشونه سری تکون داد: _افرین... مطالعت خیلی خوبه... توی کلاسهای طرح ولایت شرکت کردی؟ _نه شرکت نکردم.... اسمش را شنیدم... ولی خب تصمیم نگرفتم شرکت کنم... تو شرکت کردی؟ _اره... تقریبا ۱۹سالم بود که تموم شد... وقتی طرح ولایت شرکت کنی ذهنیتت نسبت به همچی عاقلانه میشه... بنظرم بهتره که شرکت کنی.. طرح ولایت در یه جمله معنی واقعی کار فرهنگیه با سر تایید کردم که گفت: _بلند شو بریم زیارت کنیم و هر دو بلند شدیم و حرفامون و از ته دل به آقا زدیم محمد بهم زنگ زد و گفت که بیرون حرم وایسم... کارم داشت با سحر بیرون رفتیم... محمد به علی و سحر گفت: _اگه میخواین که بمونین... من حرفی ندارم... ولی اگه خسته این که بریم هتل؟ که هر دو جواب دادند که میخوان بمونن وقتی سحر و علی رفتند من و محمد داخل بین الحرمین گوشه ای روی صندلی نشستیم و انگار بر اساس حرف سحر محمد قرار بود حرف هایی بزند... _خب داداش.. چیزی میخوای بگی؟ 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بسیاری از موقعیت‌ها، اخبار، زندگی‌های لاکچری و کلیپ‌های اینستاگرامی دقیقاً همینگونه تولید می‌شوند و اصلاً وجود خارجی ندارند ولی شما آن‌ها را با تمایل خود می‌پذیرید چون از چگونگی آن‌ها خبر ندارید. ⚠️اگر نسبت به رسانه امروز نداشته باشیم هر روز فریب می‌خوریم!