هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
35.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مشارکت در بزرگترین #حلیم_نذری 🍲
🔻طبق روال هرساله در روز شهادت امام رضا(ع) میخوایم در کنارتون #بزرگترین_حلیم_نذری رو در مناطق محروم سیستان و بلوچستان طبخ و توزیع کنیم.
شماره کارت(کلیک کنید کپی میشه):
6063731181316234
6104338800569556شماره شبا:
IR710600460971015932937001به نام هیئت حضرت رقیه(س) همه یا علی بگید ، دمتون گرم😍
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
مشارکت در بزرگترین #حلیم_نذری 🍲 🔻طبق روال هرساله در روز شهادت امام رضا(ع) میخوایم در کنارتون #بزرگ
🔻 کسانی که هنوز توفیق پیدا نکردند برای محرم و اربعین کمک کنند ، شهادت امام رضا(ع) آخرین فرصت برای کمک به عزاداری این دو ماه است.
پس این فرصت رو از دست ندید!!
✅این مجموعه مورد تایید و اعتماد کانال ما است و میتونید با خیال راحت به این موکب کمک کنید.
لطفاً بعد واریز رسیدتون رو به آیدی زیر بفرستید:
@Mehdi_Sadeghi_ir
#رقص_درمیان_خون
#پارت۷۷
#نویسنده_زهرا__فاطمی
تا صبح خواب مهمان چشمانم نشد.
فکرو خیال به گذشته و آینده نامعلومم چنان مرا سدرگم کرده بود که اصلا متوجه گذر زمان نشدم وقتی به خودم آمدم که صدای اذان از مسجد روستا به گوشم رسید.
دو رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم هرآنچه به صلاحم است برایم رقم بزند.
بعد از صرف صبحانه همه مشغول جمع کردن وسایلشان شدند.
من گوشه ای نشسته و به آن ها نگاه می کردم.
بهنوش نگرانم بود ولی به زبان نمی آورد. نگاههای گاه و بیگاهش نگرانیش را فریاد میزد.
خانم حسینی نگاهی به من کرد وگفت
_دلارام وسایلت رو جمع کردی؟
نگاهی به بهنوش کردم
_من می مونم.
خانم حسینی و خانم امیری با تعجب نگاهم کردند و تنها بهنوش بود که با چشمانی اشکی نگاه از من گرفت و به چمدانش داد.
خانم حسینی زیر لب ان شاءالله خیره، گفت وهردو به دنبال کارهایشان رفتند.
طاقت نیاوردم و به سمت بهنوش رفتم
_بهنوش جونم ،مگه قرارنشد من بی عقل هرتصمیمی گرفتم ،راضی باشی؟
با سرانگشت اشکهایش را گرفت ،به زور لبخندی بر لب نشاند
_از تو بی عقل بیشتر انتظار داشتم.
بوسه ای روی گونه اش کاشتم
_بی عقلی هم عالمی داره عزیزم. بهی جونم زنگ بزن به آقا داداشت و تصمیمم رو بگو.نمیخوام ایشون و مریم جون از دستم ناراحت بشن.
_باشه. گوشیم رو بیار زنگ بزنم.
گوشی بهنوش را از شارژرش جدا کردم و به دستش دادم. خودم هم کنارش نشستم تا حرف های بهراد را بشنوم.
_سلام داداش خوبی
_سلام عزیزم.ممنونم شما خوبید
_الحمدالله.بهراد جان وقت داری چند لحظه باهات حرف بزنم.
_من برای شما همیشه وقت دارم دکترجون.چند لحظه صبر کن ماشین رو یه گوشه پارک کنم
لبخند بر روی لب من و بهنوش نشست.
_بفرما. من سراپا گوشم.
بهنوش نگاه مضطربی به من انداخت
_همونطور که میدونی امروز قراره تیم ما برگرده .
_به سلامتی عزیزم.
_ممنون. راستش دیشب دهیار و شورای روستا اومدن پیش ما. گفتن وسط ساله آموزش و پرورش معلم مازاد نداره بفرسته روستاشون. میدونی دیگه معلم مدرسه جزء تروریست ها بود.
بهراد که دیگر صدایش جدی شده بود،محکم گفت
_میدونم.
_اونا از ما خواستن یک نفرمون بمونه برای تدریس تا معلم پیدا بشه.
بهراد با تعجب گفت
_دیوانه تر از تو هم کسی نبود که قبول کنه.آره؟
بهنوش چشمکی نثارم کرد و گفت
_اتفاقا یه دیوونه تر از منم هست.
مکثی کرد و خبیثانه گفت
_دلارام
_چی
صدای بلند و مبهوت بهراد هردویمان را متعجب کرد.
_داداش دلارام میخواد حداقل تا عید بمونه اینجا
بهراد با صدایی عصبانی گفت
_به هیچ وجه، بهش میگی وسایلش رو جمع کنه و برگرده.
بهنوش مستاصل نگاهم کرد
_خودت بهش بگو.
سریع گوشی را به سمتم گرفت ،با حرص آهسته گفتم
_مثلا قراربود راضیش کنی.
گوشی را به گوشم چسباندم.
_سلام.
_علیک سلام. میشه توضیح بدید چرا چنین تصمیمی گرفتید؟
_بخاطر بچه های بی گناه .اگر قبول نمیکردم یک سال از درسشون عقب می موندند.
_فکر نمیکنید کسانی تو این شهر هستند که باید هرروز نگران سلامتی شما باشند.
_خیلی بهش فکر کردم. خانواده ای دارم که نبود من براشون خیلی خوشایند هست. کسی نیست که نگران من باشه. پس خیالتون راحت.
با حرص گفت
_مامانم ، من وحتی بهنوش و بهناز، از اطرافیان شما محسوب نمیشیم؟
_من که تا ابد نمیتونم سربار مریم جون باشم. بهنوش و بهناز خانم هم درگیر زندگی شخصی و کارشون هستند. شماهم همینطور. همسرتون نسبت به من حساس هستند.من نباشم زندگیتون آرامتر خواهد بود.
بهراد با عصبانی و ناراحتی جوابم را داد
_تا معنای زندگی از نگاه شما چی باشه؟انگار ما غریبه ایم و بهتره دخالت نکنیم. هرطور راحتید خانم فروتن. خدانگهدار
بدون اینکه اجازه بدهد جوابی بدهم ،تماس را پایان داد.
مبهوت به گوشی خاموش زل زدم.بهنوش وارد اتاق شد و با خنده گفت
_گوشی من حاجت میده،دخیل بستی بهش؟
به زور به لبم انحنادادم و طرح لبخندی کج و کوله برلب نشاندم.
_بهراد چی گفت
گوشی را به دستش دادم
_قبول کرد
متعجب لب زد
_باورم نمیشه. چه راحت قبول کرد
در حالی که به سمت حیاط میرفتم در جوابش گفتم
_ناراحت شدند. گفتند هرطورراحتی
دیگر نایستادم تا به سوالهای بهنوش پاسخ بدهم. وارد حیاط شدم و هوای سرد زمستانی را به ریه هایم هدیه دادم.
زندگی منم مثل همین زمستان سرد و بی روح بود. به امید روزهایی که خورشید بر لایه لایه زندگی بی روحم بتابد و یخ زندگیم را باز کند.
کاش آن روز که میرسد روحم یخ نزده باشد،کاش!!!
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۷۸
#نویسنده_زهرا__فاطمی
سکوت همه جا را فرا گرفته بود. چند ساعتی میشد که همه برگشته بودند .
چمدانم را جلو در ورودی گذاشتم و از پشت پنجره به بیرون چشم دوختم.
باران به شدت میبارید.
منتظر آمدن سیاوش بودم تا به خانه آنها بروم .
نگاهی به ساعت انداختم چیزی به اذان مغرب نمانده بود.
وضو گرفتم و به نماز ایستادم.
رکعت آخر نماز بودم که صدای کوبیدن به در بلند شد.
سریع نمازم را تمام کردم و با همان چادر نماز به سمت در دویدم.
باران شدت بیشتری گرفته بود به ثانیه نرسیده چادرم خیس آب شد و به سرم چسبید.
سیاوش چتری روی سرش گرفته ودختری ریزجثه و زیبا زیر چتر پناه گرفته بود.
_سلام ،بفرمایید داخل.
_سلام. ممنون
چتر را به دختر سپرد و خودش با قدم های بلند به داخل رفت.
ستایش چتر را روی سر من و خودش قرار داد
_من ستایشم خواهر سیاوش.
لبخندی به صورت مهربانش زدم
_خوشبختم. منم دلارامم .
_میخواین دم در حرف بزنین.نمیبینین بارون شدیده؟
با صدای بلند سیاوش هردو به اون نگاه کرده و سریع به سمت خانه رفتیم.
نقل مکان کردن به جایی که شناخت نداشتم کمی برایم دلهره آور بود .
سیاوش ماشین را مقابل یک عمارت مجلل نگه داشت ریموت را زد و در باز شد.
متعجب بودم از اینکه در چند کیلومتری مرز چنین عمارت مجللی میدیدم. برایم سوال بود چرا با این همه ثروت، آنها در این روستا زندگی می کنند؟
ماشین که جلو ساختمان متوقف شد مردی چتر به دست با عجله خودش را به ما رساند.
_سلام آقا، خوش اومدید.
_ممنونم.ساختمون رو آماده کردی؟
_بله آقا ، شومینه رو هم روشن کردم تا گرم بشه
_ممنون، وسایل خانم رو به ساختمان ببر. ایشون از امشب اونجا ساکن میشن.
_چشم آقا.
ناصر چمدانم را با خود برد.
من به همراه سیاوش و ستایش به سمت ساختمان اصلی رفتیم.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۷۹
#نویسنده_زهرا__فاطمی
وارد خانه که شدم تعجبم چندین برابر شد. خانه آنها بیشتر شبیه یک موزه می ماند. آن همه تجملات حس خوبی به انسان نمیداد. فضای خانه بسار سرد و بی روح بود.
با راهنمایی ستایش روی مبل های سلطنتی قرمز رنگ نشستم.
_بفرمایید بشینید الان مامانم میاد.
_ممنون عزیزم.
ستایش به طبقه بالا رفت تا خبر آمدنم را به مادرش بدهد.
خبری از سیاوش نبود ،فکر کنم وقتی محو خانه شده بودم به اتاقش رفته بود.
خدمتکار با یک فنجان چای مقابلم خم شد
_بفرمایید خانم.
لبخندی زده و فنجان را برداشتم. با صدای برخورد عصا به زمین نگاهم را به سمت پله ها کشاندم.
خانمی با کت و شلوار مشکی که مروارید دوزی شده بود با چهره ای خشک و سرد پایین می آمد.
به احترامش برخواستم
_سلام.
برایم سری تکان داد و روی مبل تک نفره نشست
_بشین دخترجون
حس خوبی نسبت به او نداشتم.
_پس اون معلمی که میگفتن تویی!
نمیدانستم چه بگویم آنقدر لحنش سرد بود که فقط حس حقارت از جمله اش به جانم نشست. به زور زبان در دهان چرخاندم
_بله.
_ساختمان انتهای باغ برات آماده شده.میتونی تا اردیبهشت در اونجا بمونی. ستایش هم میاد پیشت اگر چیزی لازم داشتی به اون بگو.
این روستا کوچیکه، تو و پسر من هم جوان هستید و اگر با هم در روستا دیده بشید مروم هزار جور حرف درمیارن.
نمیخوام حرف نامربوطی پشت سر خانواده ما پیش بیاد.متوجه حرفم که میشید؟
چطور میتوانست آنقدر مغرورانه و با تحقیر با من صحبت کند. با خودش چه فکر کرده بود؟
کاش همان ظهر به خانه بر میگشتم. دلم آن لحظه فقط آغوش خاله مریم را میخواست. باید از همین اول کاری به او می فهماندم که حق ندارد مرا تحقیر کند.
نگاهم را به صورت سردش دوختم.
_من دارو ساز هستم و اگر تو این روستا موندم و قبول کردم معلم باشم، فقط بخاطر بچه های بیگناه این روستاست تا از درسشون عقب نمونند. من قبل از اینکه به فکر آبروی شما باشم ،به فکر آبروی خودم و خانواده ام هستم، پس نگران نباشید.
من فردا به دهیار میگم تا مکان دیگه ای برای ماندنم پیدا کنند. ممنون از پذیراییتون. با اجازه.
با عصبانیت به سمت در خروجی رفتم. سیاوش از پله ها پایین امد و با دیدن من و صورت عصبانیم با تعجب به من نگاه کرد.
بدون توجه به او از خانه آنها خارج شدم.
آقا ناصر جلو در ایستاده بود با صدایی که از بغض میلرزید لب زدم
_میشه راه رو به من نشون بدید.
_دنبالم بیا دخترجان.
دست خودم نبود که اشکهایم یک به یک از هم پیشی گرفتند.
جلو ساختمان که رسیدیم پیرمرد نگاهی به من و چشمان گریانم انداخت
_باباجان، اخلاق خانم بزرگ خیلی تنده . هرچی گفته رو فراموش کن و به دل نگیر. من تو اتاقک جلو در هستم اگر کاری داشتی صدام بزن.
_ممنونم .
وارد خانه شدم و در را سریع بستم و پشت در آوارشدم. صدای گریه ام سکوت خانه را شکست.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
35.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مشارکت در بزرگترین #حلیم_نذری 🍲
🔻طبق روال هرساله در روز شهادت امام رضا(ع) میخوایم در کنارتون #بزرگترین_حلیم_نذری رو در مناطق محروم سیستان و بلوچستان طبخ و توزیع کنیم.
شماره کارت(کلیک کنید کپی میشه):
6063731181316234
6104338800569556شماره شبا:
IR710600460971015932937001به نام هیئت حضرت رقیه(س) همه یا علی بگید ، دمتون گرم😍
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
مشارکت در بزرگترین #حلیم_نذری 🍲 🔻طبق روال هرساله در روز شهادت امام رضا(ع) میخوایم در کنارتون #بزرگ
🔻 کسانی که هنوز توفیق پیدا نکردند برای محرم و اربعین کمک کنند ، شهادت امام رضا(ع) آخرین فرصت برای کمک به عزاداری این دو ماه است.
پس این فرصت رو از دست ندید!!
✅این مجموعه مورد تایید و اعتماد کانال ما است و میتونید با خیال راحت به این موکب کمک کنید.
لطفاً بعد واریز رسیدتون رو به آیدی زیر بفرستید:
@Mehdi_Sadeghi_ir
#رقص_درمیان_خون
#پارت۸۰
#نویسنده_زهرا__فاطمی
دلم میخواست با کسی صحبت کنم ولی کسی را نداشتم.
سهم من از این زندگی فقط تنهایی و آوارگی است .
روزی هزار بار در خواب و بیداری، در رویا و کابوس به عقب برمی گردم به همان روزی که مادرم خبر، خواستگاری بهراد را داد.
اگر عاقل میبودم بدون شک آن روز بهراد را برای همه عمر انتخاب می کردم.
اشکم را پاک کردم و گوشی را برداشتم ،بی اراده شماره خاله مریم را گرفتم.
به بوق دوم نرسیده صدای بهراد به گوشم رسید.
دست خودم نبود که گریه ام شدت گرفت.
دست روی دهان گذاشتم تا رسوا نشوم
_دلارام خانم
با صدایی که بخاطر گریه دورگه شده بود و هنوز میلرزید،لب جنباندم
_سلام.
چند ثانیه سکوت برقرار شد و بعد صدای نگرانش به گوشم رسید،سوالاتش پشت سرهم ردیف شد
_گریه کردید؟اتفاقی افتاده؟کسی اذیتتون کرده؟میخواین بیام دنبالتون؟
نمیخواستم او را هم ناراحت کنم
_نه ممنون ،خاله هست؟
_بله هست. استاد دق دادن شدید ،بگید چی شده؟
چرا او و مهربانی هایش را از دست داده بودم؟
این سوالی بود که درذهنم جولان داده و هرلحظه بر شدت غصه و دردم و البته گریه هایم می افزود.
با گریه نالیدم
_میشه گوشی رو بدید به خاله، چیزی نشده فقط دلتنگ شدم.
گوشی را به مریم خانم داد ولی صدای عصبانیش که بلند حرف میزد به گوشم رسید
_دلتنگی گریه داره آخه؟هزار جور فکر ناجور میاد تو ذهن آدم .مامان بگو برگرده خونه. نمیخواد بمونه اونجا.
دیوانه بودم که با کارهای بچگانه ام او را هم اذیت میکردم.خاله با مهربانی به او گفت
_بهراد جان کم غر بزن ،برو تو حیاط سوره منتظرته.
_دلارام جان. خوبی دخترم؟
هنوز مات غرزدن ها و دستور بهراد بودم. حس میکردم کسی قلبم را میفشارد و درد وجودم را احاطه کرده است
_سلام خاله. ببخشید نگرانتون کردم ، من فقط... دوباره اشکهایم جاری شد
_چی شده عزیزم؟نگو فقط بخاطر دلتنگی اینجوری گریه میکنی که باورم نمیشه. من بهراد نیستم سرم کلاه بزاری.
_کم آوردم. از اینکه هرکسی از راه میرسه راحت بهم توهین میکنه، راحت قضاوتم می کنه. من به کی به جز خودم ظلم کردم که سزاوار این رفتارم؟ خاله خدا منو رها کرده تا هرکدوم از بندهاش یک زخمی به قلبم بزنه و بره.
_این چه حرفیه عزیزم. خدا هیچ وقت بنده هاش رو تنها نمیزاره. به نظرت خدا بد بنده هاش رو میخواد؟
_نه
_پس شک نکن اگر سختی هست بعدش آسایشه. خدا هیچ وقت بنده هاش رو رها نمیکنه فقط گاهی اونا رو با سختی ها امتحان میکنه. مواظب باش از امتحاناتش مردود بیرون نیای عزیزم.
حالا بگو چی به دخترم گفتن که اینجوری بهم ریخته؟
همه چیز را بی کم و کاست برایش تعریف کردم.
مریم خانم دلداریم داد و توصیه کرد بمانم و به آن زن ثابت کنم من ان دختری که تصور می کند نیستم و یا اگر تحمل ندارم به جای دیگری بروم وخودم را آزار ندهم.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💥مژده مژده💥برای رمان خوانها😍
نسخه پی دی اف رمان #رقص_درمیان_خون
#عاشقانه_مذهبی به قلم خانم #زهرا_فاطمی اماده شد
قیمت فایل ٤٠هزارت
❌👌فایلها فقط جهت مطالعه شخصی خریدار هست اگر فردی بعد ازخرید قصد انتشار در کانال و مجازی داشتند درجریان باشید نویسنده از انتشار رمان در مجازی به هیچوجه راضی نیستن
هرنوع استفاده از محتوای این رمان جهت انتشار دردیگر کانالها ویافروش بدون اطلاع نویسنده ممنوع است و پیگیرد دارد❌
ادمین خرید👇
@ad_noor1
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۸۱
#نویسنده_زهرا__فاطمی
تماس را که قطع کردم به سمت مبل راحتی رفتم و رویش دراز کشیدم.
بی اراده وارد صفحه مجازی سوره شدم.
عکس های دونفره اش با بهراد با آن کپشن های عاشقانهاش ،به من دهن کجی میکرد.
سوره کنار او خوشبختترین بود.
نگاهم روی صورت جدی بهراد ثابت ماند.
مدت ها با آنها زندگی کرده بودم. خوشحالی و نگاه پر مهر بهراد را بارها دیدهبودم.هیچ گاه نگاهش اینگونه نبود.
گاهی ، لبخند بر لب نداشت ولی چشمانش میخندید.
آیا واقعا او خوشبخت بود؟
میخواستم از صفحه خارج شوم که پست جدیدش را گذاشت.
او و بهراد در خیابان ها مشغول دور زدن بودند، باران گرفته بود و صدای موزیک بلند بود.
بهراد به روبه رو و خیابان زل زده بود و رانندگیش را می کرد
صدای آهنگ با قطرات باران آمیخته شده بود.
تا ابد حسرتهایی همراه آدم میماند و او را پیر می کند .
با صدای در ،گوشی را کناری گذاشتم ،دستی به چشمانم کشیدم.
نم صورتم را گرفتم و به سمت در رفتم.
ستایش با سینی غذا به دیدنم آمده بود با دیدن چشمان قرمزشده ام ،خجالت زده گفت
_دلارام جون لطفا از دست مامانم ناراحت نباشید. مامانم کلا خیلی سختگیره. الان داداشم باهاش صحبت کرد و گفت که در موردتون اشتباه فکر میکنه.
به خودم قول داده بودم به او ثابت کنم که در موردم اشتباه فکر میکند.
_تو خودت رو اذیت نکن عزیزم. ستایش جون با توجه به شناختی که از مامانت پیدا کردم عزیزم بهتره شما خونه خودتون بمونی. ایشون نگرانتون هستند .منم از تنهایی زندگی کردن نمیترسم، خیالت راحت.
فقط لطفا شماره تماست رو بده اگر کاری داشتم بهت زنگ بزنم .
ستایش خیلی تعارف کرد که پیشم بماند ولی نمیخواستم فردا مادرش بگوید من دخترش را اغفال کرده ام.
بعد از کلی حرف زدن، قبول کرد که تنهایم بگذارد.
سینی غذا را روی کانتر گذاشتم و به اتاقی که برایم آماده کرده بودند رفتم و خوابیدم.
تنها خواب میتوانست فشار این ساعت ها از روی قلبم بردارد.
با صدای اذان که از گوشیم پخش میشد از خواب بیدار شدم.
وضو گرفته و به نماز ایستادم.
سر به سجده گذاشتم
_خدایا از زندگی خسته ام. اگر امروز منو با خودت ببری خیلی بهتر از فرداست. خداجون میدونم که چنین شانسی ندارم و حالا حالا باید سختی بکشم .آه والدینم خیلی تاثیرگزاربوده که تا آرامش میگیرم دردی جدید به سویم روانه میکنی.خدایا من جزخودت کسیو ندارم پس رهام نکن و اجازه بده بهشون ثابت کنم که در موردم اشتباه می کردن خدایا با توکل به خودت کارمو شروع میکنم تنهام نزار.
سجاده را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم.
سرکی به کابینتها و یخچال کشیدم. از شیرمرغ تا جان آدمیزاد در انجا دیده میشد.
مشخص بود سیاوش همه چیز را برایم مهیا کرده است. باید هزینه مواد غذایی را به او برمیگرداندم تا با خیال آسوده مصرف کنم.
روز جدید آغاز شد. سریع صبحانه خوردم و راهی مدرسه شدم.
امروز اولین روز کاریم بود و زندگی جدیدم از همین لحظه آغاز شد.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۸۲
#نویسنده_زهرا__فاطمی
وارد مدرسه شدم صدای هیاهوی بچه ها جان تازه ای به روحم بخشید.
تعداد دانش آموزان خیلی کمتر از تصورم بود.
حدود بیست دانش آموز بودند.چهارده دختر و شش پسر!
همگی داخل حیاط مشغول دویدن و بازی بودند.
پسرها توپ بازی میکردند و دخترها مشغول لی لی !
با لبخند به سمتشان رفتم ،روی سکوی جلوی مدرسه ایستادم .
وقتی همه توجهشان به من جلب شد به رویشان لبخندی زدم
_سلام بچه ها حالتون خوبه؟
_سلام.بله.
با چشمانی منتظر به من زل زده بودند
_من دلارام فروتن هستم. معلم جدید شما.
یکی از دختربچه ها که خیلی ریزنقش و البته زیبا بود سریع گفت
_چقدر اسمتون قشنگه خانوم!
_شما خیلی زیباتری عزیزم. اسمت چیه؟
_مهگل!
_اسمت هم مثل خودت خوشگله.
روبه بچه های دیگر کردم
_شما هم خودتون رو معرفی کنید.از دختر خانم ها شروع میکنیم. خوشگلا ی من اسمتون چیه؟
یک به یک خودشان را معرفی کردند ،بعد از آشنایی همگی وارد کلاس شدیم.
وقتی همگی نشستند از پایه تحصیلیشان پرسیدم .حیرت تمام وجودم را فرا گرفت در تصورم نمیگنجید که بخواهم برای همه پایه ها دریک کلاس تدریس کنم.
پنج دانش آموز پایه اولی داشتم و چهار دانش آموز پایه دوم، سه دانش آموز پایه ششم،دو دانش آموز پایه چهارم،سه دانش آموز پایه پنجم
سه دانش آموز پایه سوم!
روز اول بیشتر با گیجی من و سربه هوایی و شیطنت دانش آموزان گذشت.
آنقدر در کنار آنها لذت برده بودم که اصلا متوجه گذر زمان نشدم.
وقتی بچه ها تعطیل شوند و به خانه برگشتند،وسایلم را جمع کردم تا به خانه برگردم.
چادرم را روی سرم مرتب کردم و بعد از برداشتن کیفم از کلاس خارج شدم.
وارد حیاط مدرسه که شدم،متوجه حضور سیاوش شدم.
بی اراده ابروهایم به هم گره خوردند.
با دیدن صورت جدی و نگاه عصبانیم ،چشمانش گرد شد
_سلام خانم دکتر
_علیک سلام ،شما اینجا چیکار می کنید؟
نگاهی به مدرسه انداخت و خونسرد گفت
_اومدم کلید مدرسه رو بهتون بدم.
کلید را از او گرفتم و با قدم های بلند به سمت در رفتم.جلو در ایستادم تا از مدرسه خارج شود.
مشغول بستن در حیاط مدرسه بودم که به ماشینش تکیه زد و حرکات مرا دنبال میکرد.
کلید را داخل کیفم انداختم و بعد از گرفتن چادرم به راه افتادم.
سریع به حرف آمد
_منم میرم خونه،تشریف بیارید برسونمتون.
باید اول کاری اتمام حجت می کردم به قول مادرم جنگ اول به از صلح آخر!
به سمتش برگشتم
_آقای مرادی ،دیشب مادرتون به من هشدار دادند که مواظب رفتارم باشم و طوری رفتار نکنم که آبروتون رو در روستا ببرم .پس لطفا دیگه جایی که من هستم تشریف نیارید.
ممنونم که خونتون رو در اختیار من قرار دادید ان شاءالله تا عید خونه رو خالی میکنم و به خونمون بر میگردم.
تا اون روز من و شما همدیگه رو نمیشناسیم.
روز خوش!
از مقابل صورت مات شده اش گذشتم ، به سمت خانهشان به راه افتادم.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💥مژده مژده💥برای رمان خوانها😍
نسخه پی دی اف رمان #رقص_درمیان_خون
#عاشقانه_مذهبی به قلم خانم #زهرا_فاطمی اماده شد
قیمت فایل ٤٠هزارت
❌👌فایلها فقط جهت مطالعه شخصی خریدار هست اگر فردی بعد ازخرید قصد انتشار در کانال و مجازی داشتند درجریان باشید نویسنده از انتشار رمان در مجازی به هیچوجه راضی نیستن
هرنوع استفاده از محتوای این رمان جهت انتشار دردیگر کانالها ویافروش بدون اطلاع نویسنده ممنوع است و پیگیرد دارد❌
ادمین خرید👇
@ad_noor1
🅾پارتها به زودی ازکانال پاک میشه🅾
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay