eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼💞🌼💞🌼💞🌼💞🌼 #رمان_حورا #قسمت_بیست_و_پنجم تا نیمه هاے شب، خیابان ها را طے ڪرد و به دستان یخ زده اش، ه
❤🌻❤🌻❤🌻❤🌻❤ همان طور ڪه عقب عقب مے رفت خندید و گفت:من..من همینم..ےه پسر لاابالے و بے ڪار ڪه همش الاف ڪوچه و خیابونه.. لیاقت من ڪتک و توهینه نه حوراے پاک و مظلومے ڪه زبون جواب دادنم نداره.. من باید تنبیه مے شدم هر دفعه اے ڪه مامانم بخاطر پاره شدن دفتراے مونا، حورا رو مے زد..چون من پارشون مے ڪردم. من باید ڪتک میخوردم وقتے از سیب زمینے سرخ ڪرده ها ڪم میشد چون من میخوردمشون. من باید توهین میشدم وقتے نمره هام ڪم میشد نه حورایے ڪه همه نمره هاش بیست بود و مایه افتخار معلما و مدیرا.. هر وقت نمره اش خوب مے شد ڪتک مے خورد.. هه چرا؟ چون به مونا ڪمک نڪرده بود تا اونم بیست شه. همیشه مامان بهش مے گفت بے همه چیز.. در صورتے ڪه نمے دونست پسر خودش از همه بے همه چیز تره.. اشڪهاےش را پاک ڪرد و با خنده گفت: نه پدر و مادر به فڪرے داشتم نه مهر و محبتے دیده بودم. اما..اما حورا پدر و مادرش.. حتے اگه مرده بودن.. دوسش داشتن. بلند داد زد:من بے همه چیزم..من من احمقے ڪه هیچوقت نتونستم مردونگے ڪنم و جلوے ڪتک زدناے مامانمو بگیرم. من بے همه چیزم.. با چشمان سرخش قدم برداشت سمت سعیدے. او هم ترسید و عقب رفت. شانه اش را گرفت و گفت:نترس ڪاریت ندارم. فقط مے خوام دو تا چیز بهت بگم. اولے این ڪه راه دادنت تو این خونه و این همه عذت و احترام بخاطر مال و منالته. عاشق چشم و ابروت نیستن ڪه دختر جوون رو بهت بدن... هرچند بدشونم نمیاد حورا رو از سرشون باز ڪنن. دوم اینڪه.. حورا ازت متنفره مثل من. حتے اگ بمیره هم زن تو نمیشه برو پے زندگیت. بالا سر این قبرے ڪه تو دارے فاتحه میخونے مرده اے نیست عمو. راه افتاد سمت در ولے برگشت و رو به همه گفت:بابامو اخراج نڪن مگر نه منو از خونه اش اخراج میڪنه.. بزار به پاے دیوونگے هاے من.. با پوزخند از خانه بیرون زد و آن شب تا صبح در خیابان ها قدم مے زد و سیگار مے ڪشید. نمی دانست ڪے سیگار به دست گرفت اما دیگر دست خودش نبود. انگار تب داشت، حالش خوب نبود و نمے دانست چه ڪند آن هم تنها!؟ شب برفے و عرق پیشانے و تب سرد.. چقدر حس مے ڪرد در این دنیا اضافے است. ڪاش مے توانست شر خود را از زندگے حورا و بقیه ڪم ڪند. ناگهان به یاد چادر سفید حورا و جانماز گل گلے و سخن گفتنش با خدا افتاد. برای اولین بار روے برف ها زانو زد و مقابل خدا صورتش را خم ڪرد. زار زد و داد زد و تمام غرور مردانه اش را شڪست. _خدااااا دیگه نمیتونم بدون حورا.. دیگه نمیتونم ببینم دارم هر روز ازش دور میشم و از دستش میدم. برام نگهش دار.. اصلا من ڪه به درک براے خودت نگهش دار. من بنده خوبے نبودم اما براے اولین بار دارم جلوت زانو میزنم و ازت مے خوام حورا رو حفظش ڪنے از تمام بدے هاے دنیاے بے رحمت. "زندگی ڪردن در این دنیاے بے رحم مانند داد زدن درون چاه است. ڪسی صدایت را نمیشنود. تو را نمے بیند. فقط گلویت از داد پاره میشود. اما ڪاش همه ما بفهمیم،خداےی هم هست. که میان تمام نادیدنے ها و ناشنیدنے ها ما را مے بیند و صدایمان را مے شنود." ❤🌻❤🌻❤🌻❤🌻❤ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💓🌳💓🌳💓🌳💓🌳💓 حورا بعد از شنیدن داد و بیدار هاے مهرزاد پشت در اتاقش ایستاد و به جانب دارے هاے او گوش داد. حرف هاے مهرزاد او را به فڪر فرو برد. شاےد دوستت دارم چند سال پیشش دروغ نبوده اما..اما او هر ڪار ڪه مے ڪرد نمے توانست مهرزاد را دوست داشته باشه. وقتی او گفت حق من بود ڪه ڪتک بخورم اشک در چشمان حورا حلقه زد. یاد ڪتک ها و تهمت هایے ڪه مے خورد افتاد. یاد بے خودے سیلے خوردن و حبس ڪردن در انبارے و هزاران خاطره دردناک دیگر. وقتی شنید ڪه مهرزاد سعیدے را آن طور جسورانه رد ڪرد و از خانه بیرون زد، خیلے خوشحال شد و در میان اشک هایش لبخند زد. خداراشکر ڪه یڪے هوایش را داشت و به او اهمیت مے داد. خداراشڪر ڪه دیگر قضیه ازدواجش منتفے مے شد. حاضر بود تا پایان عمرش در این خانه تحقیر شود اما به خانه آن مرد ۴۰ساله نرود. حتم داشت او را براے ڪنیزے مے خواهد نه همسری. در خانه ڪه بسته شد، حورا به در اتاقش تڪیه داد و هوفے ڪشید. مهرزاد رفت اما..داد و بیدادے در خانه راه افتاد ڪه خدا مے داند. _زندی تو از فردا اخراجی. _آقا.. آقاے سعیدے خواهش مے ڪنم نفرمایین. بنده.. بنده از طرف پسر بیشعورم از شما.. عذر میخوام. جوونے ڪرده، خامے ڪرده، ڪله شقه. شما ببخشینش تروخدا. من.. من زن و بچه دارم پس خرجشون رو از ڪجا بیارم بدم؟ _از همون ده ڪوره اے ڪه پسر بے ادبت رو اونجا بزرگ ڪردی. مرےم خانم با التماس گفت:آقای سعیدی.. خواهش مے ڪنم بخاطر من،بخاطر دخترام این ڪارو نڪنین. ما رو بیچاره نڪنین آقا.. زنی ڪه تا دیروز صدایش روے همه بلند بود، حالا داشت التماس مے ڪرد به مرد غریبه اے تا شوهرش را اخراج نڪند. حورا روے تختش نشست اما صداے آن ها هنوز به گوشش مے رسید. _من.. اگرم ببخشمت بخاطر زن و بچته. دیگه نبینم این پسر بے چشم و روت رو تو شرڪت. فهمیدی؟ _بله آقا حتما. _اون دختره ترشیده هم باشه براے خودتون. ادب و تربیت نداره تو صورتم نگاه ڪنه وقتے باهاش حرف میزنم. حورا با اعصاب خوردے چشمانش را روے هم فشرد و مثل همیشه خود خورے ڪرد. نگران مهرزاد بود. یعنے آن وقت شب ڪجا رفته بود؟ او از ڪودڪے مانند برادرش بود نه چیز دیگر. 🌳💓🌳💓🌳💓🌳💓🌳 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💚🍁💚🍁💚🍁💚🍁💚 آن شب خداراشڪر مزاحم حورا نشدند ولے صبح زود، مریم خانم باز هم بدون اجازه وارد اتاقش شد و پتو را از رویش ڪشید _پاشو دختره پررو. تا لنگ ظهر میگیره مے خوابه طلبڪارم هست. حورا با ترس از خواب پرید و گفت:چی..چی شده؟من چے ڪار ڪردم؟ _هیچی فقط پسرمو نمیدونم با چه حیله اے عاشق خودت ڪردے و از خونه فرارے دادی. شوهرمم از ڪار بے ڪار ڪردے خوب شد باز من و دخترام بودیم ڪه اجازه بده برگرده سر ڪار. _من.. زن دایے من مقصر نیستم. من ڪه.. _تو چی؟از همون اول بد قدم و نحس بودے. نباید راهت مے دادم تو خونه ام. حالا هم بیدار شو خونه رو تمیز ڪن شب مهمونے داریم. فقط خدا ڪنه مهرزاد برگرده مگر نه حسابتو بدجور مے رسم. حورا با ناچارے از جا بر خواست و تمیز ڪردن خانه را شروع ڪرد‌. خدا راشڪر فردا امتحان نداشت مگر نه به درس خواندن نمے رسید. نماز مغرب و عشا را با ڪمر درد خواند ڪه بالاخره مهرزاد پیداش شد اما بدون این ڪه با ڪسے حرف بزند به اتاقش رفت و در را بست. می دانست شب باید در اتاق باشد و بیرون نیاید.. مانند همیشه. اما ڪمے نگران مهرزاد شده بود. با حرف هاے دیشبش بیشتر حس برادرے به او پیدا ڪرده بود. برادری ڪه همه جوره هواے خواهر ڪوچڪس را داشت. اما نمے دانست مهرزاد چقدر از این طرز تفڪر بیزار بود ڪه حورا او را مثل برادرش ببیند. 💚🍁💚🍁💚🍁💚🍁💚 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
✅💐 هفت سلام قرآنی در سفره ی هفت سین 💐✅ 🔴 مواد لازم: 💐کمی زعفران و یک ظرف چینی 💐💐💐هفت سلام قرآن را که به شرح زیر است را: 💠1- سوره رعد آیه 24 : سلام علیکم بما صبرتم فنعم عقبی الدار 💠2-سوره یس آیه 58 : سلام قولا من رب رحیم 💠3-سوره صافات آیه 79 : سلام علی نوح فی العالمین 💠4- سوره صافات آیه 109 : سلام علی ابراهیم 💠5-سوره صافات آیه 120 : سلام علی موسی و هارون 💠 6سوره صافات آیه 130 : سلام علی آل یاسین 💠7-سوره قدر آیه 5 : سلام هی حتی مطلع الفجر ✅ با یک قلم مو یا هر وسیله ایی دیگر این آیات زیبا را روی دیواره ی ظرف با زعفران بنویسید٫ بعد از سال تحویل با ریختن آب داخل ظرف شربت درست کرده و خانواده نوش جان می کنند. التماس دعا و صلوات و فاتحه از تمامی دوستان وهمراهان 💐ان شاءالله سالی پر از خیرو برکت و همراه با شفای جسمی و روحی به دنبال داشته باشید💐 #سپاس_ازهمراهیتون👇👇👇👇 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❤️❤️❤️ دلم روشن است به تمام اتفاقات خوب در سال جدید و تمام روزهای شیرین... به لبخندهایی که بر دلهامان می‌نشیند به اشک های شوقمان به خواسته ها یی که جامه داشتن میپوشند و به راهی که راه رسیدن است... نباید نا امید بود حتما خداوند امسال و این بهار درخت آرزوهایمان را جوانه میزند آخرین ساعات سالتون زیبا🌺🍃 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
به اولین روز بهار 98خوش آمدید امروزتان به زیبایی گل روزتان بی نظیر سرشار از اميد و اتفاقهاے خوب وانرژے مثبت و شگفت انگیز باشه و خوشبختی مهمان دائمی زندگیتون باشه #سال_نو_مبارک #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
💢هميشه اين جمله را با خودت تكرار كن: ««من مستحق آرامشم»» ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ؛ منوط به ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﮑﻦ! و ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ؛ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻧﮑﻦ! ﻣﺎ ﺁینه ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ، ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﻢ... ﻣﺸﮏ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺗﻮ ﺭﺍ ﯾﮏ ﻋﯿﺐ ﻫﺴﺖ، ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﻪ ﻧﺸﯿﻨﯽ، ﺍﺯ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﻫﯽ... ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﻧﻨﮕـــﺮﻡ ﺑﺎ ﮐﯽ ﺍﻡ! ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﻨﮕـــﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮐﯽ ﺍﻡ... ﻭ ﺍﯾﻦ يعنى رسيدن به آرامشى بى انتها... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(3).mp3
4.27M
در مسیر تحقق رویاهایتان از قدرت تصویرسازی و تجسم استفاده کنید.هرگز نگویید نمی‌توانم آن را تجسم کنم... باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍁💚🍁💚🍁💚🍁💚 #رمان_حورا #قسمت_بیست_و_هشتم آن شب خداراشڪر مزاحم حورا نشدند ولے صبح زود، مریم خانم باز
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞 روز ها از پے هم میگذشتند و حورا باز هم همان دختر مظلوم و بے گناهے شده بود ڪه این بار بیشتر به او آزار مے رساندند. علاوه بر مریم خانم، مونا هم اضافه شده بود و به او طعنه میزد یا براے ڪار هایش حورا را جلو مے انداخت. مدتی بود ڪه حورا از مهرزاد خبرے نداشت و او را نمے دید اما..اما نمے دانست هر روز مهرزاد دم دار دانشگاه انتظار او را مے ڪشد. مشغول درس خواندن براے آخرین امتحانش بود ڪه باز صداے مونا بلند شد. _مامان چرا مانتو سفیدم اتو نداره؟ حالا من با چے برم دانشگاه؟ حورا لبخند ڪوچڪے زد و با خود گفت:دانشگاه؟؟ چند ماهه به بهانه دانشگاه جاهاے دیگه میره. _باز این حورا اتو نڪرده لباسا رو. حورا..حورا.. حورا.. همه تقصیر ها گردن حورا بود. اصلا ڪاش به دنیا نمے آمد و این همه سختے و ذلت نمیدید. در اتاق باز شد و مونا با عصبانیت وارد شد. _باز نشستے دارے درس میخونے؟ چے بهت میرسه با این همه درس خوندن؟پاشو یڪم ڪمک حال باش نمے بینے مامان چقدر ڪار داره. تو یڪم ڪمک ڪن منم ڪه همش دانشگاهم. حورا لبش را به دندان گرفت و با خود زمزمه ڪرد:ڪلاس پیلاتس و شنیون مو و ڪاشت ناخنم شد ڪار؟ _چی گفتی؟ _هیچی.. مانتو چروڪش را پرت ڪرد طرف حورا و گفت:تمےز اتوش ڪن. اونم زود ڪار دارم مے خوام برم. مونا ڪه رفت حورا چشمش به ساعت اتاقش افتاد.ساعت۵بعد از ظهر ڪلاس ڪجا بود؟ اتو ڪوچڪش را از ڪمد درآورد و مانتو مونا را اتو ڪرد. به چوب لباسے آویخت و گذاشت سر جالباسی. دوباره ڪتابش را به دست گرفت و آرزو ڪرد دیگر ڪسے مزاحمش نشود چون امتحان سختے بود. امتحان روز بعدش را به خوبے داد اما حس برگشتن به خانه را نداشت. خواست به هدے پیشنهاد بیرون رفتن بدهد ڪه او را پیدا نڪرد. بنابراےن بے هدف در خیابان راه افتاد تا اینڪه به پارک ڪوچڪے رسید. تصمےم گرفت ڪمے در آنجا بماند تا وقت بگذرد. مے دانست ڪه وقتے برسد خانه توبیخ مے شود اما برایش دیگر مهم نبود. پسر بچه ڪوچڪے در آنجا بود ڪه اصرار داشت حورا از او چیزے بخرد. _خانم یه فال بخر.. جوراباے قشنگے دارم..آدامسم دارم خانم. _بےا عزیزم یه فال بده بهم. بزار ببینم آیندم چے مے شه هرچند امیدے بهش ندارم. _خاله شما ڪه خیلے خوشگلے، تازشم چادرے هستے خدا دوست داره‌. _ممنون گلم بیا ڪنارم بشین. پسرڪ ڪنار حورا نشست و فالے ڪه مرغ عشق روے شانه اش برداشته بود را به دست حورا داد. _ایشالله ڪه خوب باشه خاله جون. حورا آرام او را باز ڪرد و خواند... 🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💞🌧💞🌧💞🌧💞🌧💞 "مدامم مست مے دارد نسیم جعد گیسویت خرابم میڪند هر دم فریب چشم جادویت پس از چندین شڪیبایے شبے یارب توان دیدن ڪه شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم ڪه جان را نسخه اے باشد ز لوح خال هندویت تو گر خواهے ڪه جاویدان جهان یڪسر بیارائی صبا را گو ڪه بردارد زمانے برقع از رویت دگر رسم فنا خواهے ڪه از عالم براندازی بر افشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت من و باد صبا مسڪین دو سر گردان بے حاصل من از افسون چشمت مست و او از بوے گیسویت ز هے همت ڪه حافظ راست از دینے و از عقبی نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر ڪویت" حورا به روبرویش خیره شد و لبخندے زد. _خب حالا معنیش چے میشه خاله؟ حورا با لبخند خواند:انسانی صبور و با حوصله هستے و براے رسیدن به مقصود آهسته و پیوسته پیش مے روے و این یڪے از بهترین محاسن توست. گرچه همت والاے تو شایسته تحسین است اما بدان وقتے مسیر حرڪت به سوے هدف را مشخص ڪردے باید از انجام ڪارهاے بے حاصل ڪه تنها وقت را تلف مے ڪند بپرهیزے و به واجبات بپردازی. _خب دیگه جوابتم گفت این فاله. _ممنون عزیزم. من باید برم ڪارے نداری؟ پسرڪ خندید و آدامس ڪوچڪے به دست حورا داد. _اینم مال شما خاله جون. حورا پول فال را حساب ڪرد و با خداحافظے از پسرک دور شد. نویسنده زهرا بانو 💞🌧💞🌧💞🌧💞🌧 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀 و حورا تنها چیزے ڪه مے خواست، خلاص یافتن از آن وضعیت بود. زندگی در خانه دایے اش برایش حڪم زندان را داشت. وقتی به خانه رسید، با مهرزاد روبرو شد و به سلام ڪوچڪے اڪتفا ڪرد و رفت داخل خانه. _حورا خانم؟ ڪارتون دارم. حورا بدون آن ڪه برگردد، آرام گفت:مامانتون میبینه ناراحت میشه. بزارین اینجوری... _مامان نیست. حورا چرخید سمت مهرزاد و سرش را پایین انداخت. _حورا خانم میشه انقدر از من خجالت نڪشین و سرتون پایین نباشه؟ _خجالت نیست... _آره میدونم حیاست. اما من صحبت خیلے جدے دارم. _چے؟ بفرمایید. مهرزاد بے قرار بود و نمے دانست این مسئله را چگونه مطرح ڪند. دوست نداشت حورا جا بخورد یا جواب منفے بدهد. براے همین با مقدمه چینے، گفت:حورا خانم شما خیلے دختر پاک و مهربونے هستین. تو این خونه هم سختے زیاد ڪشیدین هممون مے دونیم. راه چاره رهایے یافتنتون از این خونه هم فقط..فقط ازدواجه. حورا با تعجب لحظه اے به مهرزاد خیره شد. تا به حال او را از نزدیک ندیده بود. موهای قهوه اے مجعد، چشمان میشے رنگ و بینے و لب هایے مردانه. اما بدون ریش و سیبیل. حورا، لبش را به دندان گرفت و سرش را باز هم پایین انداخت. _برای اولین بار نگاهم ڪردے اما... ڪمی به صورتش دستے ڪشید و سپس گفت:بیخیال.. خلاصه ڪه با ازدواج ڪردن راحت میشی. _خب؟ _سعیدی هم ڪه آدم نبود.. ببین حورا بزار راحت باشم خیلے سخته جلو تو حرف زدن. حورا عقب تر رفت و گفت:بفرمایین. _حورا من اون حرفے ڪه چند سال پیش بهت زدم دروغ و هوس نبود. حقیقتے محض بود ڪه هنوزم پابرجاست. ازت مے خوام بهم اعتماد ڪنی. حورا ڪمے جا خورده بود اما گفت:چ..چی؟ _اعتماد ڪن حورا. من تو رو از این خونه مے برم. مطمئن باش و بهم اعتماد ڪن تا ببینے چطور همه چے رو درست میڪنم. 🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay