eitaa logo
رمانکده شهدایی
79 دنبال‌کننده
14 عکس
3 ویدیو
1 فایل
"رمانکده شهدایی" را با افتخار میتوان اولین نرم افزار با سبک رمان و در موضوع شهدا نامید. ❌انتشار مطالب کانال با ذکر ٣ صلوات برا فرج آقامون آزاده❌
مشاهده در ایتا
دانلود
👇🏻دعوت‌نامه‌ای خصوصی از طرف شهدا برای شما👇🏻 ☘🌹نرم افزار رمانکده شهدایی🌹☘ ❌برای آنان که به دنبال "سبک زندگی شهدا" هستند❌ ⚡️اولین با موضوع ⚡️ 👈🏻 شهدای انقلاب اسلامی 👈🏻 شهدای مدافع حرم 👈🏻 شهدای منا 🔴 دانلود نرم افزار در کانال "رمانکده شهدایی" 👇🏻 🆔@romankadeshohadaei
رمانکده شهدایی.apk
7.44M
👇دعوت‌نامه‌ای خصوصی از طرف شهدا برای شما👇 ☘🌹نرم افزار رمانکده شهدایی🌹☘ ❌برای آنان که به دنبال "سبک زندگی شهدا" هستند❌ ⚡️اولین با موضوع ⚡️ 👈 شهدای انقلاب اسلامی 👈 شهدای مدافع حرم 👈 شهدای منا 🌸🌺لطفا این نرم افزار را به اشتراک بگذارید🌺🌸 @romankadeshohadaei
رمانکده شهدایی
👇دعوت‌نامه‌ای خصوصی از طرف شهدا برای شما👇 ☘🌹نرم افزار رمانکده شهدایی🌹☘ ❌برای آنان که به دنبال "سبک
بزرگواران اگه براتون ممکنه نرم افزارتون رو توی کانالتون به اشتراک بذارید تا ان شاالله افراد بیشتری بتونن با سبک زندگی شهدا آشنا بشن و تو این شبیخون فرهنگی و تهاجم سخت فرهنگی بتونن سبک زندگی اسلامی رو انتخاب کنن و عاقبت به خیر بشن😍 اجر همگی با حضرت زهرا سلام الله علیها🌺
رمانکده شهدایی
#رمان های موجود در #نسخه_اول برنامه #رمانکده_شهدایی عبارتند از: #هادی_دلها #از_سوریه_تا_منا #بدو
🔺🔹🔺رمان روایت زندگی دو دختر دبیرستانی به نام (دختری بی حجاب با افکاری اروپایی) و (دختری مذهبی) است که آنها را در سر راه هم قرار می دهد .... ⚡️رمانی جذاب و پر محتوا👌🏻👌🏻 ☘🌹مطالعه رمان و رمان های دیگر در 🌹☘ 🕊 💚🕊 🕊💚🕊 🆔👉🏻 https://eitaa.com/romankadeshohadaei/16
رمانکده شهدایی
👇🏻دعوت‌نامه‌ای خصوصی از طرف شهدا برای شما👇🏻 ☘🌹نرم افزار رمانکده شهدایی🌹☘ ❌برای آنان که به دنبال "س
1⃣الان که به دعوت از شهدا، لحظاتمون با عطر شهدا تلفیق شده، چه خوبه که به رسم قدیم ها، در ، وقتی همه دور هم جمع هستن لحظاتمون رو با ذکر صفحاتی از نرم افزار عطر شهدا پیوند بدیم و یادمون باشه که این کار مصداق که ... 2⃣همچنین میتونیم برای این نرم افزار رو در بین دوستان و آشنایامون و اعضا کانال و گروهامون بفرستیم تا اون ها هم در پای سفره شهدا باشن 👈🏻 هر کی موافقه بگه و از الان شروع کنه... 🖐🏻 🕊 💚🕊 🕊💚🕊 🆔👉🏻 @romankadeshohadaei
رمانکده شهدایی
#رمان های موجود در #نسخه_اول برنامه #رمانکده_شهدایی عبارتند از: #هادی_دلها #از_سوریه_تا_منا #بدو
🔺🔹🔺رمان داستانی واقعی است از زندگی دختری که برای فرار از خانه پدری و قهر و خشونت پدر به ازدواجی ساده با یک طلبه تن داد اما خیلی زود دانست که این ازدواج کلید خوشبختی را به دست او داده است... ⚡️رمانی قشنگ و زیبا👌🏻👌🏻 ☘🌹مطالعه رمان و رمان های دیگر در 🌹☘ 🕊 💚🕊 🕊💚🕊 🆔👉🏻 https://eitaa.com/romankadeshohadaei/16
🔺🔹🔺رمان داستان زن و شوهری بود که عاشق همدیگه بودن... اما یکیشون دائم مریض بود و اون یکی دائم پرستار. اینقدر سختی های زندگیشون زیاد بود که آدم فکر میکنه اصلا جایی برای شیرینی نمی مونه! مثل خیلی از ماها که سختی‌های زندگیمون شیرینی‌هاشو محو کرده اما اونها اون قدر شیرین زندگی میکردن که ... این داستان رو حتما بخونید... به قلم مریم برادران ⚡️توصیه به دوستان متأهل👌🏻👌🏻 ☘🌹مطالعه رمان و رمان های دیگر در 🌹☘ 🕊 💚🕊 🕊💚🕊 🆔👉🏻 https://eitaa.com/romankadeshohadaei/16
👇👇👇👇 شروع داستان یک فنجان چای با خدا
از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم تو آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایرانی بودیم آن هم اصیل. اما پدر از مریدان سازمان مجاهدین خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران براش مساوی شده بود با جهنم. پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل بست و عزم مهاجرت کرد. آن وقتها من یک سالم بود و برادرم دانیال پنج سال. مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدرم قرار داشت. اما بی صدا و بی جنجال. و تنها به خاطر حفظ منو برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد. پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم. شعارهایی که آرمانها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره میکرد. که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ایی میشد. پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود. پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم. نمیدونم واقعا به چه فکر میکرد، انتقام خون برادر؟؟، اعتلای اهداف سازمان؟؟، یا فقط دیوانگی محض؟؟. اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبون نمیاورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمیکرد. و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بی خدا نباشد. و زندگی منه یکسال و دانیال پنج ساله میدانی شد، برای مبارزه ی خیر و شر..  و طفلکی خیر، که همیشه شکست میخورد در چهارچوب، سازمان زده ی خانه ی مان. مادرم مدام از خدا و خوبی میگفت و پدرم از اهداف سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان.  و من و برادرم دانیال خلاء را انتخاب کردیم، بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش. نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی. جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست. شاید زیاد راضیمان نمیکرد، اما خب؛ از هیچی که بهتر بود. و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بی دریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکم بود.  آن سالها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود. حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط آلمان رو میخواستند با تمام کاباره ها و مشروب هایش. اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم  داشت برای من و دانیال. در خیابانهای آلمان و دل ایران.   ✍ ادامه دارد .... 🕊 💚🕊 🕊💚🕊 🆔👉🏻 https://eitaa.com/romankadeshohadaei/16
آن روزها همه چیز خاکستری و سرد بود، حتی چله ی تابستان. پدرم سالها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند، که نشد.. که فرزندانش عادت کرده بودند به شعارزدگی پدر، و رنگ نداشت برایشان رجزخوانی هایش. وبیچاره مادر که تنها هم صحبتش، خدایش بود. که هر چه گفت و گفت، هیچ نشد. در آن سالها با پسرهای زیادی دوست بودم. در آن جامعه نه زشت بود، نه گناه. نوعی عادت بود و رسم. پدر که فقط مست بود و چیزی نمیفهمید، مادر هم که اصلا حرفش خریدار نداشت. میماند تنها برادر که خود درگیر بود و حسابی غربی. اما همیشه هوایم را داشت و عشقش را به رخم میکشد، هروز و هر لحظه، درست وقتی که خدایِ مادر، بی خیالش میشد زیر کتک ها و کمربندهای پدر. خدای مادر بد بود. دوستش نداشتم. من خدایی داشتم که برادر میخواندمش. که وقتی صدای جیغ های دلخراشِ مادر زیر آوار کمربند آزارم میداد، محکم گوشهای را میگرفت و اشکهایم را میبوسید. کاش خدای مادر هم کمی مثله دانیال مهربان بود. دانیال در، پنجره، دیوار، آسمان و تمام دنیایم بود..  کل ارتباط این خانواده خلاصه میشد در خوردن چند لقمه غذا در کنار هم، آن هم گاهی، شاید صبحانه ایی، نهاری. چون شبها اصلا پدری نبود که لیست خانواده کامل شود. روزهای زندگی ما اینطور میگذشت.آن روزها گاهی از خودم میپرسیدم: یعنی همه همینطور زندگی میکنند؟؟ حتی خانواده تام؟؟؟ یا مثلا معلم مدرسه مان، خانوم اشتوتگر هم از شوهرش کتک میخورد؟؟ پدر لیزا چطور؟؟ او هم مبارز و دیوانه است؟؟ و بی هیچ جوابی، دلم میسوخت برای دنیایی که خدایش مهربان نبود، به اندازه ی برادرم دانیال.. روزها گذشت و من جز از برادر، عشق هیچکس را خریدار نبودم. بیچاره مادر که چه کشید در آن غربت خانه. که چقدر بی میل بودم نسبت به تمام محبتهایش و او صبوری میکرد محضه داشتنم. اما درست در هجده سالگی، دنیایم لرزید.. زلزله ایی که همه چیز را ویران کرد. حتی،  خدایِ دانیال نامم را.. و من خیلی زود وارد بازی قمار با زندگی شدم.. اینجا فقط مادر با خدایش فنجانی چای میخورد.. ✍ ادامه دارد .... 🕊 💚🕊 🕊💚🕊 🆔👉🏻 https://eitaa.com/romankadeshohadaei/16
روزهای هجده سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم را سوزاند.زندگی همه ما را. من... دانیال...مادر و پدرِ سازمان زده ام! آن روزها، دانیال کمی عجیب شده بود. کتاب میخواند. آن هم کتابهایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود!!! به مادر محبت میکرد. کمتر با پدر درگیر میشد. به میهمانی و کلوب نمی آمد و حتی گاهی با همان لحنِ عشق زده اش، مرا هم منصرف میکرد. رفت و آمدش منظم شده بود. خدای من مهربان بود، مهربانتر شده بود. اما گاهی حرفهایش، شبیه مادر میشد و این مرا میترساند. من از مذهبی ها متنفر بودم. مادرم ترسو بود و خدایی ترسوتر داشت. اما دانیال جسور بود، حرف زور دیوانه اش میکرد. فریاد میکشید. کتک کاری میکرد. اما نمیترسید، هرگز.. خدای من نباید شبیه مادر و خدایش میشد. خدای من، باید دانیال، برادرم می ماند!!!! پس باید حفظش میکردم، هر طور که شده. خودم را مشتاق حرفهایش نشان میدادم و او میگفت. از بایدها و نبایدها. از درست و غلطهای تعریف شده. از هنجارها و ناهنجارها. حالا دیگر مادر کنار گود ایستاده بود و دانیال میجنگید با پدر، با یک شرِ سیاست زده. در زندگی آن روزهایم چقدر تنفر بود و من باید زندگیشان میکردم. من از سیاست بدم میامد. ثانیه های عمرم میدویدند و من بی خیالشان. دانیال دیگر مثله من فکر نمیکرد. مثل خودش شده بود. یک خدای مهربانتر!!! مدام افسانه هایی شیرین میگفت از خدای مادر که مهربان است.که چنین و چنان میکند. که…. و من متنفرتر میشدم از خدایی که دانیال را از میهمانی ها و خوش گذرانیهای دوستانه ام، حذف کرده بود. این خدا، کارش را خوب بلد بود. هر چه بیشتر میگذشت، رفتار دانیال بیشتر عوض میشد. گاهی با هیجان از دوست جدیدش که مسلمان بود میگفت،که خوب و مهربان و عاقل است،که درهای جدیدی به رویش باز کرده...که این همه سال مادر میگفت و ما نمیفهمیدیم...که چه گنجی در خانه داشتیمو خواب بودیم...و من فقط نگاهش میکردم. بی هیچ حس و حالی.حتی یک روز عکسی از دوست مسلمانش در موبایل، نشانم داد و من چقدر متنفر بودم از دیدن تصویر پسری که خدایم را رامِ خدایش کرده بود. ✍ ادامه دارد …. 🕊 💚🕊 🕊💚🕊 🆔👉🏻 https://eitaa.com/romankadeshohadaei/16