#کتاب_خوب
اینطور نیست ک بگوییم همه جا خانم باید از آقا تبعیت کند.
بالاخره
🌸 دوتا شریک🌸
و
🌸 دوتا رفیق 🌸
هستند
یک جا مرد کوتاه بیاید،
یک جا زن کوتاه بیاید.
🔸بیانات مقام معظم رهبری در ازدواج دانشجویی
کتاب مطلع عشق/ ص 51🌸
________
┈••✾❀🌷🕊❀✾••┈••
🆔 @Romaysa135
•┈••✾❀🌷🕊❀✾••┈••
#کتاب_خوب
📖به بها خریدند
روایت زندگی بانوی صبور و مقاوم ، فاطمه عباسی ورده مادر چهار شهید
بخشی از کتاب : یونس منطقه بود و علی هم عزم رفتن داشت . دلم می خواست علی سرو سامان بگیرد .از خدا که پنهان نبود گمان برای ازدواج او برای پابند شدن و ماندنش بود .قبل از اعزام علی برای خواستگاری به منزل یکی از دوستان رفتیم.داماد محجوب و سر به زیر به خانواده ی دختر گفت«شرط اول من در زندگی جبهه است و دختر خانم شما باید بدونم من جبهه مریم و ممکنه اسیر یا شهید بشم.»
مادر دختر رو به من کرد و گفت« شما چیزی به علی آقا نمی گید؟»
گفتم«چی باید بگم . دشمن به خاک و ناموس کشورم تجاوز مرده ، اگر جوونهای این مملکت نجنگم، از خارج که نمیام برای ما بجنگم. باید همه خودمون رو آماده کنیم.»
کدام مادر است که نخواهد دامادی شیره ی جانش را ببیند . خدا می داند در دلم چه غوغایی بود ! جنگ بین احساس مادری و احساس تکلیف . مادری و بندگی!
ص126
_________
┈••✾❀🌷🕊❀✾••┈••
🆔 @Romaysa135
•┈••✾❀🌷🕊❀✾••┈••
#کتاب_خوب
📖 کتاب «سیاره چشمان او » به روایت زندگی یکی از همسران جانباز
🌺بچه ها همیشه سوال هایی در ذهنشان بود که برای جوابش خیلی احتیاط می کردم تا اذیت نشوند؛ مثلا می پرسیدند: «عمو چرا خودش رانندگی می کنه بابای ما نمیتونه؟»
می گفتم: «بابات با خدا معامله کرده. چشم هاشو برای خدا داده که نمیتونه رانندگی کنه. به جاش خیلی کارهای دیگه میتونه انجام بده.ببین بابات بدون چشم همه ی کارهای خودشو می کنه، عمو اگه چشم نداشت نمی تونست این کارها رو بکنه، ببین بابای تو چقدر قویه.»
یا می گفتند بابا چرا دوتا چشم هاشو داد به خدا ؟ ای کاش یکیشو نگه می داشت.»
اما همیشه حسرت هایی هم بود .دخترم می گفت :«مامان دلم میخواد وقتی به بابا میگم :«بابا لباسم قشنگه ؟» بهم دست نزنه تا بفهمه قشنگه . دلم میخواد از دور منو ببینه و بگه قشنگه...»
____
┈••✾❀🌷🕊❀✾••┈••
🆔 @Romaysa135
•┈••✾❀🌷🕊❀✾••┈••
#کتاب_خوب
📚 کتاب «همسران آزادگان »
این کتاب دفتر چهارم از مجموعه لشگر فرشتگان است این دفتر شمال خاطرات تعدادی از همسران آزادگان استان مرکزی است.
📖دخترم میگفت که دیگر هیچ جا به ما خوش نمی گذرد . دخترهایم هر چیزی که میخواستند ، بخورند یاد پدرشان می افتادند و از گلویشان پایین نمی رفت . علاوه بر نگرانی هایم برای محمد ، نگران بچه ها هم بودم و سعی داشتم خودم را خیلی مقاوم نشان دهم و...
______________
┈••✾❀🌷🕊❀✾••┈••
🆔 @Romaysa135
•┈••✾❀🌷🕊❀✾••┈