شب عاشورا بود. می دانستیم صدایمان در بیاید، عراقی ها می ریزند سرمان، دمار از روزگارمان در می آورند. یا بدتر، می ریزند توی قاطع معلولین و سالمندان، می زنندشان. اردوگاه، ساکتِ ساکت بود.
توی آن سکوت، یک دفعه صدای نوحه خواندن بلند شد. اول، آرام بود. گوش هایمان را چسبانده بودیم به دیوارها که صدا را بشنویم. خواهر ها بودند. داشتند عزاداری می کردند. کم کم صدایشان بلندتر شد. ما هم شروع کردیم.
سرِ آن سینه زنی، حسابی کتک خوردیم. عاشوراهای سال های بعد، دیگر عراقی ها جرات نمی کردند جلوی عزاداریمان را بگیرند.
#کتاب_من_زنده_ام
#کتیبا
@romaysa135