eitaa logo
رو به راه... 👣
897 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
946 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجموعه ی «نگهبان قدس» 🔸 ماجرای جذاب یک مسیحی که رهبر کلیسای کاتولیک بیت‌ المقدس می‌شود و پس از آشنایی با گروه‌های مقاومت ، جدالی سخت با اشغالگران قدس را آغاز می‌کند. کسی که امام موسی‌صدر از وی به نیکی یاد کرده و چندین کشور اسلامی برای او تمبر یادبود منتشر کرده‌اند. 🎬 کارگردان برجسته این اثر «باسل الخطیب» اهل سوریه است که ده‌ها فیلم و سریال درباره ی فلسطین ساخته است. 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۷: اما چیزی در این میان وجود داشت که فقط من می دانستم، آ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۸: دستانم به وضوح می لرزید. چند گزارش خبری دیگر را باز کردم. در تمامشان، مجری ها با آب و تابی خاص از احتمال کشته و سر به نیست شدن جسد دانیال به دست نیروی سپاه پاسداران می گفتند. زانوهایم توان ایستادگی نداشتند. دستم را به لبه ی کمد گرفتم تا تعادلم بر هم نخورد. شک نداشتم پای ناشناس در میان است. کشتن و بر چسب زدن نام قاتل بر پیشانی این نظام، از طرف ناخودی های نامربوط، چیز تازه ای نبود. یعنی دانیال دیگر نفس نمی کشید؟ بی اختیار به کمد تکیه زدم و روی زمین نشستم. در همهمه ی خبرهای ذوق زده از شلوغی های اخیر در شهرهای مختلف ایران گزارش های مربوط به مرد موطلایی را یکی پس از دیگری می گشودم. همه شان از داستانی تکراری می گفتند؛ داستانی از قتل و کشتار بی گناهان به دست سپاه پاسداران. اما درد من این ها نبود. وای دانیال... سرگیجه و تهوع، حالم را بی حال کرد. چندین بار با پدر و طاها تماس گرفتم اما هیچ کدام پاسخ نمی دادند. نکند سکوت مصلحت اندیشانه ی من بانی این مرگ و باعث این داستان ناجوانمردانه بر ضد کشورم شده باشد؟ بوی تند سوختگی در مشامم پیچید. دستپاچه روی زانوهایم جهیدم و گاز را خاموش کردم. درماندگی امانم نمی داد. یک بند در ذهنم فریاد می زدم: «خاک بر سرم! خاک بر سرم! خاک بر سرم!» وسط آشپزخانه، روی دو زانو، مقابل اجاق گاز ایستاده بودم و نمی دانستم دقیقاً باید چه کار کنم. گوشی میان دستانم لرزید. به امید این که پدر یا طاها باشند، به سرعت جواب دادم. صدایی غریب و مردانه شنوایی ام را هدف گرفت. سلامی اجمالی به خرج داد و جمله ای بی مقدمه چینی گفت که ناگهان زمان در کف دستانم ایستاد. _ پدرتون... حاج اسماعیل زخمی شدن البته چیز خاصی نیست ها! نترسید! برادرتون گفتن که به مادر چیزی نگید و تشریف بیارید همون بیمارستانی که دفعه ی قبل حاجی رو بستری کرده بودن. زبانم فلج شد. باز هم تیر و ترکش و گلوله؟ اصلاً وجبی سلامتی در جان پدر باقی مانده بود؟ جز نام بیمارستان دیگر هیچ نشنیدم. چون جنون زدگان به اتاقم دویدم و بی معطلی لباس پوشیدم. قصد خروج از اتاق را داشتم که ایستادم. می دانستم که اگر چشم مادر به احوال زارم بیفتد قلبش به اضطراب خواهد کوبید. چند گام عقب کشیدم و مقابل آینه ایستادم. لب هایم در سفیدی به پوستم فخر می فروختند. چند سیلی بر گونه هایم نشاندم تا شاید به سرخی بزند و مادر بویی نبرد. نفسی عمیق به ریه سپردم. گرمای اشک بی اختیار در حوض مشکی چشمانم حلقه زد. سرم را بالا گرفتم بلکه مانع باریدن شوم. وای پدرم! ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«ما به جوانان فلسـطین افتخار می‌کنیم» ☘ اثر هنرمند: «بهنام شیرمحمدی» 🪴هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🪴
19.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(میهمان قم) ویژه ی وفات حضرت معصومه (سلام الله علیها) ☘ هنرڪده ⇨ https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۸: دستانم به وضوح می لرزید. چند گزارش خبری دیگر را باز کر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۹: با توجه به شلوغی های خیابان راضی کردن مادر با بهانه های ساختگی برای خروج از خانه سخت بود. پایم که به خودروگاه رسید، سوار بر ماشین طاها به خیابان تاختم. ذهنم قرار نداشت. سلول به سلول وجودم می لرزید. پدر... دانیال... پدر... دانیال... به خیابان اصلی که رسیدم در پیچ و تاب معترضین گیر افتادم. یکی فریاد گرانی سر می داد، یکی ندای شادی بر روح رضا شاه. قدرت حلاجی نداشتم؛ فقط می خواستم از دل آن شلوغی ها برسم به بیمارستانی که جان پدر را به آغوش داشت. درمانده فرمان ماشین را به هر سمتی که رهایی داشت می چرخاندم. برای فرار از تأخیر، کوچه به کوچه مسیر می یافتم. مدام با گوشی طاها تماس می گرفتم اما دریغ از نیمچه پاسخی که پنجه ی مرگ را از دور گلویم باز کند. هزار داستان در ناخودآگاهم ردیف می شد. که همه شان طعم خرما داشتند و عطر حلوا. دم به دم، طوفان اشک ها را با آستین مانتویم پس می زدم تا مجال تماشا بیابم. دانیال... پدر... دانیال... پدر... به هر جان کندنی بود، بالأخره رسیدم. ماشین را گوشه ی حیاط بیمارستان جای دادم و هر چه توان در زانو داشتم خرج دویدن کردم. به بیمارستان که رسیدم، جانم سست شد؛ می ترسیدم، می ترسیدم از شنیدن آن چه نباید. ریه ام تند بالا و پایین می شد اما نفس هایم رمقی به کام نداشت. چون مادری کودک مرده، میانه ی سالن ایستادم و برای یافتن تابلوی پذیرش سر چرخاندم. چشمانم فضای شیشه ای پذیرش را شکار کردند. پاهایم را چون کیسه ای سنگین از شن به دنبال خود کشیدم. مقابل دخترک جوان و نقاشی شده ی آن طرف شیشه ایستادم. صدایم نای به گوش رسیدن نداشت. دخترک بی خیال تابی به چشمان خط کشی شده اش داد و کارم را پرسید. بی نفس نام پدر را گفتم. بی حوصله نگاهی به رایانه اش انداخت. _ فردی با این اسم رو نیاوردن. عرقی سرد کف دستانم را دریا کرد. اگه می شه دوباره نگاه کنید. آخه به من گفتن آوردنش این جا. کلافه، کش و قوسی به اجزای عمل شده ی صورتش داد و دوباره رایانه را از نظر گذراند. _ نه خانم محترم نیست. دیگر روح در بدن نداشتم. یعنی نام بیمارستان را درست شنیده بودم؟ اما نه، اطمینان داشتم که اشتباه نکرده ام. سالن با تمام آدم هایش به دور سرم می چرخید. منگی به هوشیاری ام مشت می کوبید. چون موجی ها، گوش هایم صوت می کشید و قدرت تفکرم کور شده بود. کرخت روی نزدیک ترین صندلی نشستم. باید با طاها حرف می زدم. مبهوت تر از ثانیه ای قبل، جیب مانتوی زرشکی رنگم را به دنبال گوشی زیر و رو کردم اما نبود. کیفم را به همراه نداشتم. پس حتماً در ماشین جا مانده بود درمانده به سمت خروجی رفتم. به محض خروج، باد تندی چادرم را به دنبال خود کشید و سرما در مغز استخوانم نشست؛ پاییز را چه به یک لاپوشی. به طرف ماشین پا تند کردم. به خدا هیچ کس پریشان حالی ام را نمی فهمید. لحظه ای مرد موطلایی مقابل چشمانم ظاهر شد و ثانیه ای تماس مجهول بر ذهنیاتم چنگ می زد. خودم را هم قاتل می دیدم، هم مقتول. هم ظالم بودم، هم مظلوم. نمی دانستم نگران پدر باشم، غصه دار دانیال و مملکتم یا برزخ زده از نیت پشت این تماس که بوی دسیسه می داد. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌾 العجل اثر: «حسن روح‌الامین» برای شهدای مظلوم بیمارستان المعمدانی🍂 💠 https://eitaa.com/rooberaah 💠
9.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رنگ و بوی مقاومت حال و هوای فلسطین در جشنواره ی فیلم کوتاه 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۹: با توجه به شلوغی های خیابان راضی کردن مادر با بهانه ها
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۰: دگرگون مشوش سوار ماشین شدم. باز هم قلب آسمان رو به دلگیری می رفت. روی داشبورد و صندلی را نگاه کردم اما خبری از گوشی نبود. به هم ریختگی اعصاب اجازه ی تمرکز را نمی‌داد. با دندان هایی قفل شده به خودم بد و بیراه می گفتم که صدایی مردانه از پشت سر نفسم را قطع کرد. ـــ دنبال این می گردی؟! وحشت‌زده خواستم به سمت صدا بچرخم که حرکتم را خواند و با تحکم گوشی را روی گونه ام فشرد. ـــ برنگرد! تنم به وضوح می لرزید. اکسیژن تکه تکه بالا می آمد. نامحسوس نگاهی به آینه انداختم تا شاید چهره اش را ببینم. کلاه نقاب دار به سر داشت و آن را تا حد امکان پایین آورده بود. ـــ بهتره چشم از آینه بگیری. کنجکاویِ زیاد گاهی کار دست آدم می ده. نگاه مضطربم را به بیرون دوختم. آب دهانم را به سختی قورت دادم. تارهای صوتی ام فلج شده بودند. با صدای خشدار خطاب قرارش دادم: «کی هستی؟ چی می خوای؟ تو ماشین پول ندارم. فقط همون گوشی همراهمه. بردارش و برو!» پوزخندش در فضا پیچید. _ صدات می لرزه، نفس هات کوتاه و تند شده. چیه؟ ترسیدی؟! بیشتر از این ها ازت انتظار داشتم دختر سردار اسماعیل. نام پدر را که آورد بی اختیار به طرفش چرخیدم. این بار ضربه ای شبیه به مشت با گوشی بر گونه و بینی ام کوبید. _ من یه حرف رو دو بار تکرار نمی کنم. درد بدی در استخوان صورتم پیچید. در انجماد پوستم، مایعی گرم از بینی تا روی لب هایم لیز خورد. عصبی و وحشت زده به رویش انگشت کشیدم. خون بود. لکنت به زبانم افتاد. _ تو... تو همون ناشناسی... درسته؟! صورتش را به گوشم نزدیک کرد؛ آن قدر نزدیک که صدای نفس های منظم و آشنایش را می‌شنیدم. رعشه به جانم افتاد. با تمام توان پلک بر پلک فشردم؛ انگار که ماری افعی پشت صندلی ام می خزید. ــــ هیییییس! دیگر اطمینان داشتم خودش است. چرا من را به این جا کشانده بود؟ _ من هم از خبر کشته شدن دانیال ناراحت شدم اما خودت رو مقصر ندون. هیچ دستگاهی، هیچ جای دنیا، اجازه نمی ده یه خائن زنده بمونه؛ اون هم کسی مثل دانیال که کم اطلاعاتی نداشت. من هم اگر جای حاج اسماعیل بودم، دستور قتلش رو می دادم، اونم جوری که حتی جنازه ش پیدا نشه. خونم به جوش آمد. با دندان هایی قفل شده جوابش را دادم: «پدر من این کار رو نکرده! پدر من...» خندید و کلامم را قیچی کرد. _ دختر کوچولوی احمق! تو از سیاست چی می دونی، جز یه مشت مزخرف؟ هان؟ نکنه فکر کردی سیاست همون چرندیاتیه که تو فیلم های حکومتیتون با اسم شهید و جوونمرد به خوردتون می دن؟ ببینم حاجی تا حالا بهت نگفته که سیاست ننه بابا نداره؟ نگفته قانونش می گه بخور تا خورده نشی، بکش تا کشته نشی، نگفته که... ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄