eitaa logo
رو به راه... 👣
893 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
955 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۷: زیر چک چک قطرات سرُم، پلک بر پلک چسباندم تا شاید افکار
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۸: زیر آوار مردمک های سنگین به سمت اتاقم رفتم. وجودم عین تنور بود. روسری بر سر کشیدم، پرده را کمی کنار زدم و پنجره را گشودم. سوز سرما بر صورتم سیلی زد اما خنکایی بر حالم ننشست. نفس هایم را عمیق تر به جان ریه انداختم. فایده نداشت؛ خاکستر نمی شد این ققنوس لعنتی. در همهمه ی سکوت و تاریکی نیمه جان کوچه توجهم به ماشینی جلب شد که مقابل ساختمان متوقف شده بود. حواسم در ظرف چشمانم جمع شد. نیم رخ مبهم راننده را در تاریک روشنای فضا دیدم. چرا این جا ایستاده بود؟ با اتفاقات از سر گذشته، ذهنم آمادگی کامل هر داستان سرایی ترسناکی داشت. ظاهراً دیگر چیزی تا دیوانگی ام نمانده بود. پوزخندی تلخ کنج صورتم نشست. مرد راننده سنگینی نگاهم را خواند. سرش را بالا آورد اما از تیررس پنجره گریختم. در هجوم زوزه ی باد، روی تخت دراز کشیدم و محتویات ذهن مخدوشم را به سخره گرفتم. در پیچ و تاب تصویر دانیال، شعارهای خیابانی، صدای مرد ناشناس و اضطراب انفجار بمب به خوابی عمیق پرت شدم؛ خوابی که کابوس هایش مرگ را به کامم شیرین می کرد. نمی دانم چه قدر از پنجه انداختن بختک بر جانم گذشته بود که از شدت سرما چشم گشودم. باد، پرده ی حریر پنجره را می رقصاند و قطرات تند باران بر صورتم سیلی می زد. به سختی روی تخت نیم خیز شدم تا پنجره را ببندم. نگاهم به آشوب باران در خلوتی کم نور کوچه افتاد. باز همان ماشین و سرنشینش در کوچه بودند. متعجب ماندم. ساعت چند بود؟! در تاریکی فضا، کورمال کورمال گوشی را از زیر تخت برداشتم. عقربه ها از سه نیمه شب می گذشت و او هنوز این جا بود؛ چرا؟ نکند همان ناشناس شوم باشد؟ کوبش ضربان قلبم شدت گرفت. اوضاع زندگی ام آن قدر به هم ریخته بود که برای سکته ای بی دلیل، آمادگی کامل داشتم. هراسان وسط اتاق ایستادم. اگر باز اتفاقی می افتاد... چون دیوانگان به سمت در اصلی خانه پا تند کردم و چندین قفل به گلویش زدم. به سراغ برادر رفتم. نبود. به اتاق مادر سرک کشیدم. خبری از پدر هم نبود؛ این یعنی شب را به خانه نیامده بود. پرتشویش به اتاقم بازگشتم. گوشه ی پرده را نرم کنار زدم و چشم دوختم به ماشینی که سوار درشت هیکلش، هزار فکر یأجوج و مأجوجی بر سرم می کوبید. با دستانی لرزان شماره ی طاها را گرفتم. تا می توانست بوق خورد اما جواب نداد. به گوشی پدر زنگ زدم. نجوا کرد که خاموش است. دیگر نمی دانستم چه کنم. بیدار کردن مادر جز به هراس انداختنش فایده ای نداشت. مستأصل روی تخت نشستم و دستانم را دور سرم قاب کردم. فکری به ذهنم رسید. با پلیس تماس گرفتم. گزارش یک خودروی مشکوک را دادم و منتظر ماندم. کمی بعد، صدای قل خوردن لاستیک ماشینی بر آسفالت خیس کوچه در گوشم پیچید. به سرعت روی تخت کنار پنجره خزیدم. پرده را محتاطانه کنار زدم. خودشان بودند؛ یک ماشین پلیس با دو سرنشین. دو افسر انتظامی، در بارش تند باران، ضربه ای به پنجره زدند. مرد راننده از ماشین پیاده شد. چیزی شبیه به کارت نشانشان داد. گفت و گویی کوتاه صورت گرفت، سپس دستان یکدیگر را فشردند و از هم جدا شدند. خودروی پلیس رفت اما مرد ماند. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
تو تمنای من و یار من و جان منی 🪴هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🪴
🖌 (آبرنگ) 🔹 هنـرکـده 🔷 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۸: زیر آوار مردمک های سنگین به سمت اتاقم رفتم. وجودم عین
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۹: از فرط اضطراب و خشم گوشه ی پرده بین انگشتانم مشت شد. سایه ی تماشایم را خواند، به طرفم چرخید و نگاه سردش را به پنجره ام دوخت. چرا این جهنم لعنتی به خنکا نمی رسید؟ تا اذان صبح چشم از کوچه بر نداشتم و مدام با گوشی مردان خانه تماس گرفتم. هیچ کدامشان پاسخ نمی دادند. صدایی می گفت نکند آن ناشناس از خدا بی خبر بلایی به سرشان آورده و این مرد با گرفتن نفس من و مادر قصد تمام کردن کار را دارد. صدایی دیگر من را می‌خواند که نترس، حتماً حضورش دلیلی نامربوط به اهالی این خانه دارد. بعد از خواندن نماز، آن قدر در حباب خیالبافی های نامطلوب دست و پا زدم تا روشنایی خورشید از پس ابرهای گریان سر بر آورد. باز سرکی به کوچه کشیدم اما نشانی از ماشین و سرنشینش دیده نمی شد. دقیق‌تر چشم دوختم اما دیگر خبری نبود. با اتفاقات روز گذشته، کشیک آن راننده در شب قبل و بی پاسخ ماندن تمام تماس ها به پدر و برادر، آشوب به دلم افتاد. باید هر جور شده از فرصت استفاده کنم و خود را به محل کار طاها برسانم، خبری بگیرم و خبری بدهم. مادر خواب بود. آرام به اتاقش رفتم و نجواکنان، خرید نان تازه را برای خروج از خانه بهانه کردم. ماشینی در میان نبود، پس فقط باید روی پاهای خودم حساب می کردم. کتونی مشکی ام را پوشیده بودم که اگر لازم شد راحت تر بدوم. در خانه را چند قفله کردم تا خیالم بابت جان مادر راحت باشد. با زانو هایی که می لرزید، پشت در اصلی ساختمان ایستادم. سرمای اضطراب، زمستان را به جانم انداخت. زیر لب «و جعلنا»یی خواندم. نفسی آمیخته با صلوات در سینه حبس کردم و آرام در را گشودم. کوچه را از میان باریکه ی در برانداز کردم؛ آرام و خلوت بود، بدون حضور ماشین و راننده ای ناشناس که جانم را به لب برساند. محتاطانه از ساختمان خارج شدم. پایم که به زمین کوچه رسید، گام هایی تند به طرف خیابان اصلی برداشتم. چند قدم بیشتر نرفته بودم که صدایی بم و مردانه از پشت سر متوقفم کرد. _ زهرا خانم، جایی تشریف می برید؟ خشکم زد. نفس کشیدن از خاطرم پرید. نباید گیر می افتادم. پلک بر پلک نهادم. با همه ی وجود خدا را صدا زدم. چادرم را بین انگشتان دستم فشردم و با تمام توان پا به فرار گذاشتم. وای مادر... او تنها بود. بدون نگاه به پشت سر فقط می دویدم. می دانستم در آن ساعت از خلوتی صبح، اگر با تک‌تک مویرگ هایم هم فریاد بزنم، کسی به دادم نمی رسد. دم و بازدم های داغ، ریه ی یخ زده ام را می سوزاند. قدرت تحلیل نداشتم. فقط می خواستم به خیابان اصلی برسم؛ خیابانی که شاید حضور یک تاکسی نجاتم دهد. شقیقه هایم از فرط فشار تیر می کشید. دیگر چیزی نمانده بود. چند گام مانده به خیابان سر چرخاندم اما کسی دنبالم نمی آمد. متعجب ایستادم. دست به زانو گرفتم تا نفس تازه کنم. ریه ام به جان کندن افتاده بود. حرارت زیر پوست صورتم جولان می‌داد. نمی فهمیدم. خودم صدایش را شنیدم. یعنی خیالاتی شده بودم؟! تخت سینه ام را چنگ زدم و مسیر دویده را برانداز کردم. چشمانم دو دو می زد. توجهم به ماشین آشنایی جلب شد که به سمتم می‌آمد. اشتباه نکرده بودم. خودش بود. وحشت در خونم تزریق شد. پاهایم حس نداشت. اما باید می دویدم. نگاهی به خیابان اصلی انداختم. پرنده پر نمی زد، چه برسد به تاکسی. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
اگر حمایت آمریکا نبود،‌ اگر پشتیبانی‌های تسلیحاتی آمریکا نبود، دولت فاسد جعلی دروغین رژیم صهیونیستی در همان هفته‌ی اوّل از بین رفته بود، بَرافتاده بود. آمریکایی‌ها پشت این ها قرار دارند. 🔹امام خامنه ای (سایه اش پایدار) 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
هنـرکـده 🔸 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━
☘ امام خامنه ای (سایه اش پایدار) ما شک نداریم «إنَّ وَعْدَ اللهِ حَقٌّ» وعده‌ الهی حق است. «وَ لا يَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذِينَ لا يُوقِنُون‏» این هایی که یقین به وعده‌ی الهی ندارند با منفی بافی‌های خودشان شما را باید متزلزل نکنند، سست نکنند و ان‌شاءاللّه پیروزی نهایی و نچندان دیر با مردم فلسطین و فلسطین خواهد بود. ۱۴۰۲/۸/۱۰ 🔹هنـرکـده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🔰 اثر هنرمند: طیبه محمدیاری 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
💗 🪴هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🪴
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۹: از فرط اضطراب و خشم گوشه ی پرده بین انگشتانم مشت شد. س
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۰: مسیرم را به سمت پیاده رو کنار خیابان کج کردم. حکم غریقی را داشتم که شنا بلد نیست ولی ناامیدانه دست و پا می‌زند. صدای چرخ های ماشینش گوشت تنم را رشته رشته می کرد. به بریدگی اول کوچه که رسیدم، پیچید و مقابل پایم ایستاد. جیغ لاستیک ها گوشم را به زنگ درآورد. دیگر تاب نفس نفس زدن نداشتم. جوانی با ته ریشی مشکی و اخمی غلیظ به پریشانی ام زل زد. تلوتلو خوران عقب رفتم. بدون این که چشم از طوفانم بردارد، آرام از ماشین پیاده شد. دستانش را تسلیم وار بالا آورد. _ نترسید، زهرا خانم! آرام باشید. قامت بلند هیکل مندش ترسم را بیشتر می‌کرد. پرتنش به کیفم چنگ زدم. کارد میوه خوری ای را که در آن پنهان کرده بودم بیرون کشیدم و به طرفش گرفتم. صدایم به وضوح می لرزید. کلمات، بریده بریده از دهانم پرتاب می‌شد. _ نه... نزدیک.... نزدیک نیا... جلو... بیای... می زنمت... عصبی نفسش را فوت کرد و یه گام به جلو آمد. _ خیلی خب، بچه بازی رو بذارید کنار. اون چاقو رو بدین به من. ناخودآگاه به عقب پریدم که با تن دیوار برخورد کردم. _ لعنتی... می گم جلو نیا... از دیشب داری کشیک... می دی... چرا؟ کلافه دستی به موهای مشکی اش کشید و یکی از دستانش را طلبکارانه به کمر زد. _ نه که شما هم دیشب بیکار نشستین و پلیس خبر نکردین. نگاهی به کوچه انداختم، خبری از حضور هیچ احدی نبود. دوست داشتم با صدای بلند زار بزنم. _ با بابام و طاها چی... چی کار کردی؟ چی...چی از جون ما می خوای آخه بی شرف؟! بی حرف به حرکات عصبی ام نگاه می کرد. دریا دریا اشک روی گونه هایم لیز می خورد. من کی این قدر راحت گریستن را یاد گرفته بودم؟! انگار وحشت بی اندازه ام را خواند. دستش را روی جیب کاپشنش گذاشت. _ می خوام گوشیم رو از جیبم در بیارم و تماس بگیرم، باشه؟ چون درندگان قدمی بلند به سمتش برداشتم و فریاد زدم؛ «نه!» قطعاً می‌خواست با آن ناشناس لعنتی تماس بگیرد. از حرکات ناگهانی ام جا خورد. به سرعت دستانش را بالا آورد. دیگر خبری از اخم در چهره اش نبود. _ باشه، باشه... آروم باشید. فقط می خواستم تماس بگیرم تا صدای طاها رو بشنوید... همین... شنیدن نام برادر طاقتم را برید و عجز به صدایم انداخت. _ طاها پیش شماست؟ تو رو خدا... تو رو خدا با داداشم کاری نداشته باشید. کارد میوه خوری به شدت در دستانم می لرزید و التماس در جملاتم موج می زد. _ با خانواده م کاری نداشته باشین. ترحم در نگاهش نشست و حالم را به هم ریخت. دستش را محتاطانه برای گرفتن چاقو دراز کرد که تصویر دانیال از تاریک خانه ی ذهنم گذشت و هق هق گلویم به جنون افتاد. چه کسی زنده بودن دو عزیزم را تضمین می کرد؟ _ جلو نیا! یه قدم دیگه نزدیک شی، می زنم... به خدا می زنم! اصلاً از کجا معلوم که زنده باشن، هااااا؟! رفتار نامتعادلم سکوت سنگینش را شکست. با آرامشی مردانه قصد ریاست بر اوضاع داشت. _ اون ها حالشون خوبه. اجازه بدید تماس بگیرم تا مطمئن بشید. شدت طغیان چشمه ی چشمانم به حدی بود که جز هاله ای مبهم از مرد بلندقامت را نمی‌دیدم. جان قصد رسیدن به لب داشت. کاش راست بگوید و حالشان خوب باشد. سکوتم را که دید، با احتیاط گوشی را از جیبش بیرون کشید و تماس گرفت. به محض اتصال تماس از فرد پشت خط خواست تا با طاها صحبت کند. نفس هایم یکی در میان بالا می آمد. ذهنم صحنه های ترسناک، ردیف می کرد. جوان به مخاطبش از وجود مشکل و سوءتفاهم گفت. سپس گوشی را روی بلندگو گذاشت تا بشنوم. صدای سلامت برادر که بر شنوایی ام نشست، روح به کالبدم بازگشت. همان صوت خسته ی همیشگی بود. دستانم شل شد. جوان چهارشانه خیلی نرم کارد را از میان پنجه هایم بیرون کشید. بی اختیار به گوشی چنگ زدم. دیگر حفظ تعادل از محالات بود. روی زمین سرد پیاده رو نشستم و اشک ریختم. طاها به هم ریخته از هر وقت دیگر، مدام بابت فراموش کاری اش عذرخواهی می کرد؛ فراموش کاری ای که من را تا مرگ کشاند. حالا دیگر می دانستم که این جوان عقیل نام، مسئول حفاظت از ماست و آن کشیک شبانه چیزی جز انجام مأموریت نبوده است. وای اگر با آن کارد، خطی بر جان جوان مردم می‌انداختم، وای... ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖌 روی شیشه 🔹 هنـرکـده 🔷 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─