eitaa logo
رو به راه... 👣
890 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
963 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
استفاده از هنر دستی پته‌دوزی یک هنرمند کرمانی و نگارگری هنرمند اصفهانی در پیام نوروزی رهبر انقلاب! این تابلو اثر «رضا بدرالسماء» نگارگر اصفهانی است. او درباره حس و حالش با دیدن اثرش در سخنرانی رهبر انقلاب گفت: «زمانی که تصویر قابم را کنار ایشان دیدم، بسیار خوشحال شدم و خستگی ۷۰ سال کارم از بین رفت.» 🔹وی با تأکید بر این که هنر زبان پویا است و در این راستا می‌توان از آن به بهترین نحو و خصوصاً در مسیر هنر ملی و ایرانیمان استفاده کنیم گفت: «این اثر با تکنیک آبرنگ و ابعاد آن ۵۵ در ۷۵ بوده و قسمت نوشته آن نگارگری سنتی و پایین تابلو به سبک رئال است در واقع ترکیبی از رئال و سنت است. اینکه رهبر معظم انقلاب به فرهنگ و هنر علاقه‌مند هستند نکته‌ای قابل توجه است و در این راستا شاهدیم که به هنرمندان توجه زیادی دارند و امید است در این مسیر توسعه پیدا کنیم.» ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
(رنگ روغنی) 🏡 خانه ی هنر 🏡 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقاشی شنی 🏡 خانه ی هنر ╔══🔹🔹  ⃟꯭ ░꯭𓂃 ִֶָ ═══╗ https://eitaa.com/rooberaah ╚══════ 🔹═════╝
┄━⊹༅۞ ۞༅⊹━┄ خدایا! «مرا به عقوبتت ادب نکن و با من مکر نکن و برای من حیله نتراش.» 📗دعای ابوحمزه ثمالی ✍ ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش پنجم: ساعتی پیش جوانکی را سوار بر گاری آوردند و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ششم: با کنجکاوی به ابن خالد نگاه کرد و به زحمت ایستاد. نگهبان غرید: «ملاقاتی داری!» از چند سلول نزدیک، سر و صداهایی برخاست. ـــ می‌شود کمی آب به من بدهید؟ ــــ حالم بد است! دارم خفه می‌شوم! ــــ تا دیوانه نشده ام این در را باز کنید! ــــ خدا خانه ی ظلمتان را خراب کند! مرا بکشید و راحتم کنید! ــــ چرا یکی نمی‌گوید من برای چه گناهی به زندان افتاده‌ام؟ ــــ ساس ها و شپش‌ها پوستم را جویدند و خوردند! مرا به آفتاب ببرید و استخوانم را جلوی سگ‌ها بیندازید تا راحت شوم! نگهبان با پا به یکی از درها کوبید. ـــــ تا با شلاق سیاهتان نکرده‌ام، صدایتان را ببرید! صدای ساکنان تاریکی و جا به جایی زنجیرها کم کم خوابید. نگهبان آهسته به ابن خالد گفت: «عجله کنید!» ابن خالد شمعی از جیبش درآورد و با آتشِ مشعل روشن کرد. آن را روی طاقچه ایستاند. گوشه ی سکو نشست. زندانی لبخند زد و دندان‌های زرد و جرم گرفته‌اش را نشان داد. دهانش بوی بدی داشت! تا جایی که می‌شد عقب رفت و با فاصله نشست. ابن خالد به نگهبان گفت: «می‌شود ما را تنها بگذاری؟» نگهبان مشعل را به دیوار زد. پیش آمد و کلیدی را که به کمربندش آویزان بود، در قفلی که به زنجیر زندانی وصل بود، چرخاند. قفل باز شد. آن را به حلقه ی فلزی توی دیوار زد تا زندانی نتواند حرکت اضافه‌ای داشته باشد. بعد مشعل را برداشت و رفت. ابن خالد گفت: «تو را در بازار کهنه دیدم! سربازی که همراهت بود گفت که ادعای پیامبری و معجزه کرده‌ای!» آهسته گفت: «هر کس را بخواهند از سر راه بردارند، به کفر و خروج از دین متهم می‌کنند؛ مخصوصاً رافضی‌ها را. کنجکاو شدم بیایم و حقیقت را از زبان خودت بشنوم. می‌دانم نامت ابراهیم است و در دمشق دستگیر شده‌ای. ــــ من علی بن خالدم؛ ادویه فروشم!» ابراهیم به زحمت زبان خشکش را در دهان چرخاند. ــــ مدتی است حرف نزده‌ام. هرچه می‌کشم، از زبانم است! اگر درباره آن اتفاق خارق‌العاده، ساکت مانده بودم، کارم به این جا نمی‌کشید! توی قفس که بودم، آرزو می‌کردم سفر به پایان برسد و از آن بیرونم بیاورند. حالا می‌بینم قفس در مقابل سیاه چال جای راحتی بود! کوه و صحرا را می‌دیدم. آفتاب بر من می‌تابید و نسیم نوازشم می‌داد. نمی‌دانم جایی هست که از این سیاه چال بدتر باشد! شاید باشد! شاید آن تنوری که برای وزیر است و دشمنان خلیفه را در آن کباب می‌کند، از این جا بدتر باشد! نمی‌دانم! به ابن خالد خیره شد و از او رو گرداند. ــــ رهایم کن و برو! همه ی ماجرا را برای داروغه و قاضی دمشق گفته‌ام! حرف ناگفته‌ای نمانده است. شمعت را هم با خودت ببر. ــــ گفتی اتفاق خارق‌العاده؛ از آن برایم بگو! ـــــ ابراهیم چهره و نگاهش را به سوی ابن خالد برگرداند. آن قدرها که فکر می‌کنی ساده نیستم. من هم بازاری‌ام؛ پارچه فروشم. گاهی آدم‌ها را به یک نگاه می‌شناسم. چرا گذاشته‌اند یک ادویه فروش به ملاقاتم بیاید و بتواند شمعی روشن کند و به نگهبان دستور دهد که ما را تنها بگذارد؟ هرچه را می‌دانستم، به زور سیلی و پس گردنی گفته‌ام. ـــــ من از دوستان داروغه ی این زندانم. سی سال پیش با هم به یک مدرسه می‌رفتیم. چون پدرم مثل تو شیعه بود، کاری در دولت و دیوان به من واگذار نشد. ناچار کار پدرم را دنبال کردم. او هم ادویه فروش بود. ◀️ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
6.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با همسرت خوش رفتار باش تا زندگیت با صفا گردد. 🔹امام علی (علیه السلام) 🎞 🏡 خانه ی هنر 🏡 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
(آبرنگ) 🏡 خانه ی هنر 🏡 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
«رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید» ☘ خانه ی هنر ☘ https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ششم: با کنجکاوی به ابن خالد نگاه کرد و به زحمت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش هفتم: دکانی که در بازار کهنه دارم، از او به من رسیده است. از کارم راضی ام. خدا را شکر! نه مأمور و حکومتی‌ام و نه دل خوشی از بنی عباس دارم. فقط کک کنجکاوی به تنبانم افتاده است؛ همین و بس! اگر در دو جمله به من بگویی که آن اتفاق عجیب چه بوده است و چرا گفته‌اند ادعای پیامبری و معجزه کرده‌ای، برای من بس است! بیش از این چیزی نمی‌خواهم. شاید من هم بتوانم به تو کمک کنم! دست در جیب کرد و مشتی مغز بادام به او داد. ـــــ احترام کردند و تفتیشم نکردند. شاید بگذارند دفعه ی بعد لباس یا رواندازی برایت بیاورم! با خنده گفت: «من از آن سرکشان نیستم که اگر معجزه ببینند، لجاجت به خرج دهند و ایمان نیاورند!» ابراهیم به پوزخندی بسنده کرد. ــــ داروغه ی دمشق گفت: «چیزهایی از تو شنیده‌ام؛ می‌خواهم شرح ماجرا را بی کم و کاست از زبان خودت بشنوم، شاید باور کردم!» همه را گفتم و اکنون این جایم. ـــــ پس معجزه‌ای داری؛ پُر بی راه نمی‌گفتند! ابراهیم سر به دیوار گذاشت و چشم‌هایش را بست. لبخند رضایت روی لب‌هایش پدیدار شد. ــــ من لایقش نبودم! شاید هم بودم. نمی‌دانم، اما می‌دانم ارزشش را داشت که در قفسی به بغداد بیاورند و در چاهم بیندازند! این جا تاریک است، اما دلم روشن است؛ این روشنایی را نمی‌توانند از من بگیرند! این بسیار بهتر از آن است که دلم تاریک باشد و اطرافم روشن. نوری لرزان، راهرو را روشن کرد و نگهبان پیش آمد: «وقت تمام است!» ابن خالد برخاست و قدم بیرون گذاشت. نگهبان قفل را از حلقه گشود. پیش از آن که در را ببندد، ابراهیم فوت کرد و شمع خاموش شد. بالا که آمدند، آش آماده بود. آن را در سطل‌هایی چوبی می‌ریختند و با ریسه‌هایی از قرص‌های کوچک نان می‌بردند تا بین زندانیان تقسیم کنند. هر کس صف را رعایت نمی‌کرد، چوب می‌خورد. زندانبان گفت: «شبانه روزی یک وعده غذا می‌دهیم؛ آن ها که تمام روز را کار می‌کنند، دو وعده؛ گروهی که پولدارند، جایشان و وضعشان فرق دارد،آن ها می توانند هر چه بخواهند بخرند، البته قیمتش ده برابر بازار است!» حیاط شلوغ بود. هر یک از اتاق‌های حیاط، دری بود به بندی از زندان که راهروها، سلول‌ها و قسمت‌های عمومی داشت. هر سرگروه که سهم غذای هم بندی‌هایش را می‌گرفت، در دفترهایی یادداشت می‌شد. تمیمی در اتاقش عصرانه می‌خورد که پالوده ی انبه و نان روغنی بود. برای ابن خالد در پیاله ای چینی پالوده ریخت. ــــ می‌توانم برایش لباس یا کمی غذا بیاورم؟ تمیمی خندید. ــــ لباس به چه دردش می‌خورد؟ با وضع مزاجی که دارد، زیاد دوام نخواهد آورد! می‌توانی برایش کفنی آماده کنی! هرچه برایش بیاوری، باید ده برابر قیمتش را بپردازی! آن پایین، سیاه چال است نه تفریحگاه! ــــ می تواند حمام کند؟ ــــ هر ماه یک بار. یک دینار بدهد، همین امروز به حمام می‌رود و از صابون و کیسه هم استفاده می‌کند. ◀️ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
(تکه ای از آسمان) 🏡 خانه ی هنر 🔹  ⃟꯭ ░꯭𓂃 ִֶ https://eitaa.com/rooberaah 🔹