13.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐 عیدتون مبارڪ!
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
#خوشنویسی
هرگز نبست در دل من کینه ی کسی
آیینه هر چه دید فراموش می کند
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش هشتم: _ زندان درآمد خوبی دارد. _ خرجش هم زیا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش نهم:
نگهبان با شعله ی مشعل، شمع را روشن کرد. قفل را به حلقه زد و رفت.
ابن خالد کنار ابراهیم نشست و سطل بدبو را با پا تا کنج دیوار به عقب راند. دست به پیشانی اش گذاشت.
_ تب داری!
ابراهیم از روی ضعف، سرش را به دیوار تکیه داد.
_ این جا شب و روز معنایی ندارد. وقت نماز را نمیتوانیم تشخیص بدهیم. روزی یک کوزه آبمان میدهند. در این کند و زنجیر نمیتوانیم وضو بگیریم.
اگر میتوانستیم وضو بگیریم، آبی برای خوردن نمیماند. این نمازها به دلم نمیچسبد! میخواهند در کثافت خودمان غرق شویم! با این وضعیتی که میبینی، جلو تو خجالت میکشم!
مزاجم به هم خورده است! غذایی را که دیروز خوردم، برگرداندم.
دچار اسهال شدهام.
دیگر توانی برایم نمانده است. زیاد دوام نمیآورم. شکنجهها و آن سفر دشوار، نابودم کرد! در ابتدای سفر، چنین لاغر نبودم. اگر آشنایی مرا ببیند، نمیشناسد.
_ نگران نباش! امروز تو را به حمام میبرند و لباسی مناسب میپوشانند. ببخش که نو نیست! از لباسهای خودم است. فردا برایت دارو میآورم.
_ این جا با زندانیهای کناری حرف میزنم. گفتند که زندانبانان برای هر چیزی پول گزاف میگیرند. چرا تو خودت را چنین به زحمت میاندازی؟
ابن خالد در پرتو لرزان شمع به چهره ی رنگ پریده ی ابراهیم خیره شد. آرامشی در آن بود که متعجبش می کرد.
_ شاید خواست خداست که به تو کمک کنم. من از همان لحظه که آن گاری و آن قفس را دیدم و حرفهای آن سرباز را شنیدم، فهمیدم که پشت این پرده، رازهایی است. این طور حس میکنم که قرار است هر دو به هم کمک کنیم. من برای بهبود شرایط تو در این جا تلاش میکنم و از خرج کردن سکههایم ابایی ندارم و تو باید رازت را به من بگویی!
بیشتر از آن که کنجکاو و فضول اسرار دیگران باشم، روح ناآرام و سرگشتهای دارم! میدانم که جایی در این دنیا، حقایقی آرامش بخش در جریان است و کسانی از آن آگاهند. من به دنبال آگاهی از این حقایق و یافتن آرامشم؛ هرچند در مقابل، هر چه را دارم از من بگیرند؛ حتی جانم را. تو با این جوانی، درونت چراغی روشن داری. من در میانسالی در خودم کورسویی هم نمیبینم.
ابراهیم همچنان که سرش به دیوار بود، چرخید و به ابن خالد نگاه کرد.
_ به خاطر بسپار که من در بازار قدیمی دمشق، نزدیک معبد ژوپیتر و مسجد جامع اموی، دکانی دارم؛ کنار دکان مردی به نام ابوالفتح. گفتم که پارچه فروشم. نام شاگردم طارق است. اگر مُردم، نامهای برای طارق یا ابوالفتح بنویس تا به مادرم خبر بدهند. از سرنوشت همسرم بیخبرم. او برای دیدن من به دارالحکومه ی دمشق آمد و سر و صدا به راه انداخت. با شلاق به جانش افتادند و زندانی اش کردند. دیگر خبر ندارم چه به سرش آمده است. دیروز تا حالا در این بند، سه نفر مردند. کسی نمیداند مسافران فردا از این جمع بیمار و علیل کیانند.
کسانی این جا زندانیاند که قرار نیست دوباره رنگ آفتاب و مهتاب را ببینند. شاید من از آنهایم. ستمگران مرا به این جا نفرستاده اند تا روزی رهایم کنند. اگر مُردم و گم و گور شدم، نمیخواهم مادر و همسرم سالها به انتظارم بنشینند و خبری از من نشنوند. این جوانمردی را از من مضایقه نکن!
سر از دیوار برداشت.
_ میپذیری؟
ابن خالد تأملی کرد و سر تکان داد.
_ قول میدهم حتی اگر شده است به مسافری میسپارم تا به کمک طارق یا ابوالفتح خانه ات را پیدا کنند و خبر دهد.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🎨 #نقاشی (رنگ روغن)
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 #کوچه_باغ_شعر
☘ بیت شعری که شب گذشته رهبر انقلاب در دیدار شاعران خواندند!
🔹️ سرشارم از جوانی، هر چند پیر دهرم
چون سرو در خزان نیز، رنگ بهار دارم
🏡 خانه ی هنر
⇨https://eitaa.com/rooberaah
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
#کاریکاتور
«منافق مثل اردوغان رئیس جمهور ترکیه»
🔺هنرکــده
🔻 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
#نقاشی_خط
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش نهم: نگهبان با شعله ی مشعل، شمع را روشن کرد. قفل
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش دهم:
_ خیالم راحت شد! خدا به تو خیر دهد!
در راه که میآمدیم، از تاکستانی میگذشتیم.
حالم خراب بود.
با تکانهای گاری انگار جانم میخواست بالا بیاید. سرباز همراهم نمیگذاشت کسی به من نزدیک شود و چیزی بپرسد.
نمیگذاشت کسی به من کاسهای آب یا تکهای نان بدهد. خوشههای رسیده ی انگور در آفتاب صبحگاهی برق میزد.
دهانم به آب افتاد.
ناگهان کودکی خندان نزدیک شد و روی گاری جست. خوشه ای انگور در دستش بود. دستهایم در کند بود. خوشه را به دهانم نزدیک کرد و من مشغول خوردن شدم. سربازها به ما نگاه هم نکردند. سرشان گرم خوردن انگور بود.
خوشه را خوردم تا تمام شد.
کودک پایین پرید و رفت و باز سربازها متوجه او نبودند.
آن دو از انگورهایی که میخوردند، به من ندادند. از تاکستان که بیرون رفتیم گفتم:
«مزهشان چه طور بود؟»
آن که تازیانه داشت، گفت:
«به کوری چشم تو، شیرین و آبدار بود!»
ساعتی گذشت. آن ها آنچه را خورده بودند، بالا آوردند و من سبک بال و شاداب بودم.
_ این بود معجزه ات؟ شاید در خواب دیدهای یا به خیالت رسیده است.
_ خدا خیلی مهربان است!
توی قفس بودم که آن کودک را فرستاد و در این دخمه، تو را.
چیزی از شمع نمانده بود.
ابن خالد گفت:
«الآن است که نگهبان بازگردد. بگو چرا دستگیرت کرده اند؟ جرمت چه بوده است؟ چرا میگویند ادعای پیامبری و معجزه کردهای؟»
ابراهیم زنجیرها را به صدا درآورد.
_ این رشته سر دراز دارد. باید صبور باشی و به سرگذشتم گوش کنی. مطمئن باش پاسخ پرسشهایت را مییابی! شاید خدا مرا به بغداد فرستاده است تا تو را جلو راهم قرار دهد. ببین کجا یکدیگر را میبینیم.
………………………………………
🔹 دمشق، سال ۲۱۸
دو روز بود باران با وقفههای کوتاه میبارید. لبه ی دیوارها خیس خورده بود. هوا سرد و مرطوب بود. کُنده ای در آتشدان دیواری آرام میسوخت. اتاق گرم بود. ابراهیم مچ پاهای متورم و دردناک مادر را با روغن سیاهدانه و بنفشه، مالش داد و جوراب ضخیمی را که از کرک شتر بافته شده بود به پایش کرد.
کمک کرد تا در بستر به بالش تکیه دهد. لحاف را روی پاهایش کشید. با زانو رفت و از دیگ سنگی کنار آتشدان، دو ملاقه شوربا در کاسهای سفالین و لعابدار ریخت.
با زانو برگشت و شوربا را به مادر داد تا گرم گرم بخورد.
_ خودت چی؟
_ بعد میخورم.
آماده ی رفتن شد. دیگ را با دو تکه جل برداشت و روی سنگ کنار آتشدان گذاشت.
_ دیگر کم کم میروم. طارق دست تنهاست و بازیگوش.
_ چرا خودت ناهار نخوردی؟ میخواهی در این زمستان مثل من مریض و زمینگیر شوی؟ آن وقت کی باید بیاید ما را تر و خشک کند؟ فرشتهای از این آسمان ابری و دلگیر؟
ابراهیم کاسه ی آب را سراند کنار بستر. ملاقه ای شوربا در پیاله ای ریخت و سر کشید.
گرسنه بود، اما نمیخواست خودش را سیر کند. باید جا را نگه میداشت برای غذای بیرون. خواست خوشمزگی کند.
_ راستی مادر! فرشتهها اسم دارند؟
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
☘ «تقدیم به محضر امام حسن مجتبی علیه السلام»
🔹اثر: «استاد حسن روح الأمین»
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
15.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪘داستان ساختن دمام به دست
«استاد سعید حیدری»
🎞 #فیلم_کوتاه
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄