eitaa logo
رو به راه... 👣
888 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
936 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🖌 (آبرنگ) 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄  
خط خودکاری ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۳ : رو به هارون گفت: «برای چه این‌ها را راه د
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۴ : ابوالفتح به هارون گفت: «اگر دین نداری، لااقل عاقلانه رفتار کن مرد! این دختر و پسر به هم علاقه دارند، یکدیگر را می‌خواهند، چرا مانع می‌شوی؟ چرا آن ها و خودت را به زحمت می‌اندازی؟» هارون سرفه‌ای کرد و به ابراهیم گفت: «بسیار خوب! من با ازدواج تو و برادرزاده‌ام موافقم، اگرچه به صرفه‌ام نیست. برای همین، جهیزیه‌ای به عروس نمی‌دهم. اگر به او علاقه داری، خودت برایش جهیزیه بگیر!» ابراهیم به علامت موافقت سر تکان داد. آمال به هارون گفت: «سکه‌ای از پول‌هایت را نمی‌خواهم؛ همه را بگذار برای همسر مهربان و جوانت! او می‌داند پس از مرگ تو چه طور خرجشان کند!» اُم جیران گفت: «اما آنچه را از پدرش به او رسیده است و تصاحب کرده‌ای، باید برگردانی. مزرعه، باغ و خانه را. من از همه چیز خبر دارم. کار به داروغه و محکمه بکشد شاهدان به نفع آمال شهادت خواهند داد. ببین با برادرزاده‌ات چه کرده‌ای! باید نامت را بگذارند قارون! دیری نخواهد گذشت که خودت را کنار سکه‌هایت چال می‌کنند. آن جا مثل مار دور سکه‌هایت چنبره بزن!» هارون به حسیب گفت: «چه مصیبتی! بدهکار هم شدیم!» اُم جیران به آن دو گفت: «کاری به کار این دو جوان نداشته باشید. اگر کوچک‌ترین صدمه‌ای به آن ها برسد، خودم ریش‌هایتان را به هم گره می‌زنم و کنار هم چالتان می‌کنم!» به قصیده که با خشم به او خیره شده بود گفت: «تو یکی را که با دست‌های خودم خفه می‌کنم.» در راه برگشت، اُم جیران عذرخواهی کرد که مجبور شده بود آن روی پلنگش را نشان دهد. گفت: «بعضی‌ها زبان آدمیزاد را نمی‌فهمند! باید با زبان خودشان که زبان زور است، با آن ها حرف زد. شنیده ام در دوزخ عقرب‌هایی است که دوزخیان از ترسِ آن ها به اژدها پناه می‌برند! حکایت حال این دختر بیچاره است که از ترس الیاس به عمویش پناه آورده است! باید از او و ابراهیم دفاع می‌کردم!» مادر گفت: انگار امشب قسمت بود سری به خانه ی اشباح بزنیم! نصیب دشمن نشود. چنین عفریته‌ای در عمرم ندیده بودم. خدا کند سحر و جادویمان نکرده باشد! او چه بود که در آتش ریخت؟ ابوالفتح گفت: «شاید می‌خواست با جادو، زبان آمال را ببندد تا بگوید حسیب را می‌خواهد.» اُم جیران از مادر پرسید: «نظرت درباره ی آمال چیست؟ من که از او خوشم آمده است. خوب جواب عمویش و آن جادوگر چشم زاغ را داد.» ــ من فقط آرزو دارم که عمو و زن عمویش و آن دخمه را دیگر هرگز نبینم. ابوالفتح گفت: «آمال که به خانه ی شما بیاید، دیگر سر و کاری با آن ها نخواهد داشت. از روی ناچاری با آن ها زندگی می‌کند. طفلک جای دیگری را ندارد! تعجب کردم که عمویش از او اجاره می‌گیرد و او سر سفره عمویش نمی‌نشیند. اُم جیران گفت: «خدا کند بلایی سرش نیاورند. از آن عفریته هر کاری بر می‌آید!» به مادر گفت موافقی ابراهیم پیش از سفر، او را عقد کند و به خانه بیاورد؟ ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🖼 🖌 خالق و صاحب اثر: «محمدصادق پیمانی» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
🏵 دست‌بافتی به نام ورنی «ورنی» نام یکی از زیباترین و با ارزش‌ترین دست‌بافت‌های عشایر ایل قره‌داغ آذربایجان است. نقشه‌ ی ورنی نشانگر اعتقادات، آداب، رسوم و باورهای مردم این منطقه است. 🏵 # هنر_ایرانی / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۴ : ابوالفتح به هارون گفت: «اگر دین نداری، لا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۵ : مادر دست‌هایش را به دیواره ی گاری گرفته بود. از کوچه‌ای می‌گذشتند و با نزدیک شدن به میدانی بزرگ، باد شدت می‌گرفت. به ابراهیم گفت: از وقتی آن دود لعنتی به دماغ و حلقم رسید، حالت تهوع دارم! گلویم گرفته است و چشم‌هایم می‌سوزد! می‌دانم خسته شدی، پسرم! کمی آهسته‌تر. تکان راه و جیرجیر این گاری، بی‌تابم کرده است. کاش می‌رسیدیم. اُم جیران نفسش را بیرون پاشید و قدم تند کرد تا از شوهرش و نور فانوس عقب نماند. به نفس نفس افتاد. ــ شاید یکی مثل شوهر ساده ی من گمان کند که ما امشب میخمان را کوبیدیم و مانع بزرگی را از سر راه این دو جوان برداشتیم و داریم پیروزمندانه برمی‌گردیم. اما از من بشنوید که هنوز زود است بگوییم کار تمام شده است. شاید از طرف خانواده ی عروس، دیگر مانع تراشی نکنند، اما این طرف هنوز گردنه و عقبه سختی در پیش داریم! خدا رحم کند. برگشت و به مادر نگاه کرد. مادر گفت: «چه شده است؟ جن دیده‌ای؟ چرا با این هیکل کوچولویت جلو افتاده‌ای؟ برو عقب! جلو نور فانوس را گرفته‌ای!» اُم جیران لب ورچید و کنار کشید. گاری که رد شد، از پشت سر آن ها راه افتاد. به مادر گفت: «اگر آمال به خانه‌ات بیاید، تا ما به حج برویم و برگردیم، شما به هم علاقمند می‌شوید و انس می‌گیرید!» آهسته گفت: «بگذار پیش از سفر، این دو دلداده به هم برسند! ثواب دارد؟ خدا پسر نجیب و مهربانی به تو داده است. قدردان باش! با یک دندگی دلش را نشکن!» مادر گفت: «خواستگاری بود یا جنگ و دعوا؟ عجب جار و جنجالی؟ خدا را شکر که کار به زد و خورد نکشید! چه آرزوها که برای پسرم داشتم! ببین چه شد! قسمت ما را می‌بینی؟ از کاخ عبدالکریم رسیدیم به خرابه ی هارون!» اُم جیران گفت: «این را که گفتی، آن را هم بگو از آن دختر از خود راضی و ناز پرورده رسیدیم به فرشته‌ای که مثل یک مرد روی پای خودش ایستاده است و از خودش مراقبت می‌کند!» مادر گفت: «کدام فرشته؟ ما که شناخت درستی از او نداریم! چرا باید دختری زحمت پرستاری از پیرزنی را به خودش بدهد؟» ــ پیرزنی بد اخلاق و بهانه گیر! ــ از کجا معلوم که قبل از بازگشت شما مرا با سمی که از آن عفریته می‌گیرد، مسموم نکند؟ اُم جیران به شوخی گفت: «راست می‌گویی! فکر اینش را نکرده بودیم. اگر به مرگ طبیعی هم بمیری، همه فکر می‌کنند آن بیچاره کلکت را کنده است!» خودش خندید. مادر گفت: «خانواده ی عروس پشتوانه ی دامادند. عروس یکه و تنها به چه دردی می‌خورد؟ نه رفتی نه آمدی.» باد سرد میدان، تاخت آورد و هیس کشید و همه را ساکت کرد. فانوس هم خاموش شد. روز بعد ابراهیم به کاروانسرا و مسافرخانه رفت تا شعبان را ببیند. خوشحال شد که الیاس نبود. شعبان ناخوش احوال بود. افتاده بود و دست راستش ضرب دیده بود. آن را کهنه پیچ کرده و با باریکه‌ای از پارچه به گردن آویخته بود. با دست چپش به سختی از چاه آب می‌کشید و در خمره ای بزرگ می‌ریخت. مسافرها آفتابه‌ها را زیر شیر خمره پر می‌کردند. به او در چرخاندن چرخ چاه و خالی کردن آب دلو کمک کرد. ــ دیشب به خواستگاری آمال رفتیم. دیدن عمو و زن عموی آمال و خانه‌شان روی مادرم تأثیر بدی گذاشت. دیگر نه دوست دارد هارون و زنش را ببیند و نه از این که آمال تک و تنهاست راضی است. از پدر و مادر آمال هم که اطلاع زیادی نداریم. می‌خواهم به حج بروم و مادرم هنوز به ازدواج ما راضی نیست. آرزویم این است که در غیاب من، آمال مراقب مادرم باشد و تو دکانم را بچرخانی! ــ تو که شاگرد داری! ــ نمی‌خواهم درِ دکان ابوالفتح چند ماه بسته بماند. طارق را می‌گذارم آن جا. کارش را بلد است. به تو هم کمک می کند تا اداره کردن پارچه فروشی را یاد بگیری. شایسته نیست که این جا زیر دست الیاس کار کنی! او باید شاگرد جوانی بگیرد تا از پس کارهای مسافرخانه برآید. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«مردان تونل! به بهانه روز جهانی کارگر» 💢 هنرکــده ی «رو به راه» 💢 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
20.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاعر: «عارفه دهقانی» «زنده باد فلسطین» ☘خانه ی هنر ☘ https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
بین الحرمین (آبرنگ) ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
«جان هر زنده دلی زنده به جان دگر است» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۵ : مادر دست‌هایش را به دیواره ی گاری گرفته
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۶ : شعبان گفت: این جا هم کار می‌کنم، هم می‌خوابم، خانه‌ای ندارم. ــ عقب دکان، پستوی بزرگی است. شب‌ها را آن جا می‌خوابی تا فرجی شود. ــ به این شرط می‌آیم که عذر شاگردت را نخواهی. دو روز بعد شعبان با صندوقی به دکان آمد که همه زندگی‌اش در آن بود. ابراهیم طبیب آورد تا دستش را معاینه کند. او را به حمام فرستاد و برایش لباسی برازنده و کفشی چرمی خرید. یک روز پیش از حرکت کاروان حج، حال مادر بد شد. آنچه را خورده بود برگرداند. ضعف کرد و در بستر افتاد. تشخیص طبیب آن بود که دچار بیماری عفونی شده است و باید تحت درمان باشد. اُم جیران نظر داد که از آمال بخواهند در نبود ابراهیم بیاید و نزد مادر بماند. مادر مخالفت کرد. ــ ولم کنید! نیازی به کسی ندارم! چه طور می‌خواهید مرا و خانه و زندگی ام را به کسی بسپارید که فقط یک بار او را دیده ام و از اخلاق و رفتارش چیزی نمی‌دانم؟ یکی از زنان همسایه که قرار بود شوهرش به حج برود، قبول کرد مادر را به خانه‌اش ببرد و از او مراقبت کند. مادر نپذیرفت. بگذارید در خانه ی خودم بمیرم! من حوصله ی سر و صدای پنج بچه ی قد و نیم قد را ندارم. ابوالفتح نشانی پیرزنی را داد که خنده رو و پرحوصله بود و از بیماران سالخورده پرستاری می‌کرد. ابراهیم به سراغش رفت. معلوم شد خودش بیمار و زمینگیر شده و دخترش مراقب اوست. ابراهیم که بارش را بسته بود، مردد ماند. مادر دیگر نمی‌توانست بدون کمک از جایش برخیزد. بی‌اشتها شده بود و حالت تهوع داشت. زود گریه می‌کرد و از تنهایی و بی‌کسی اش می‌نالید. به ابراهیم گفت: «تو سالهاست آرزو داری به حج بروی! برو و به فکر من نباش! اگر حالم بهتر نشد، به خانه ی اُم نخله می‌روم و با سر و صدای بچه‌های تخسش می‌سازم! چاره چیست؟» ابراهیم جوشانده‌ای را که طبیب دستور تهیه‌اش را داده بود به مادر خوراند. ــ اگر تو را در این وضعیت رها کنم و بروم، صاحب کعبه مرا نخواهد پذیرفت. سال دیگر می‌روم. چرا وقتی من هستم، دیگری بیاید و از تو پرستاری کند یا مجبور شوی به خانه ی اُم نخله بروی؟ اگر بروم، تا بازگردم، نگرانت خواهم بود. من می‌خواستم برای رضای خدا بروم، حالا برای رضای خدا نمی‌روم و می‌مانم! چه فرق می‌کند؟ مهم انجام تکلیف است! ــ برو، اما سلامم را به امام جواد برسان و بگو برایم دعا کند! او دعایم کند، خوب می‌شوم! ــ اگر بپرسد چرا مادر تنها و بیمارت را رها کردی و به سفر حج آمدی چه بگویم؟ از خجالت آب خواهم شد. سکوتی دست داد. مادر ناراحت بود. ابراهیم برای دلداری اش گفت: «اگر حالت بهتر شد و توانستی راه بروی، با آخرین کاروان خواهم رفت.» کاروان ابوالفتح و اُم جیران را تا بیرون شهر بدرقه کرد. آن ها خداحافظی کردند و رفتند. غمگین بودند که ابراهیم نتوانسته بود، همراهشان برود. ــ به یادت خواهیم بود. ــ اگر امام را دیدیم به او می‌گوییم که برای مادرت و برای تو و آمال دعا کند. ابراهیم میان گریه ای ناگهانی گفت: «به حضرت بگویید برای سلامتیشان دعا می‌کنم و دوست دارم ببینمشان!» ایستاد و نگاه کرد و اشک ریخت تا کاروان پشت تپه‌ای ناپدید شد. دکان ابوالفتح یک روز هم تعطیل نشد. طارق اجناس را به در و دیوار آویزان می‌کرد و جار می‌زد. ابوالفتح گفته بود که سهمی از فروش را به او خواهد داد. شعبان کارش را یاد گرفت. با شکیبایی فراوان با مشتری‌ها حرف می‌زد و لبخند از لبش دور نمی‌شد. روزی الیاس به دنبالش آمد و سعی کرد راضی اش کند که به مسافرخانه برگردد. ــ پس از رفتن تو، یکی را آوردم، اما نتوانست دوام بیاورد، گذاشت و رفت. شعبان گفت: «باید دو نفر یا سه نفر را اجیر کنی تا از پس آن همه کار برآیند! من کار چند نفر را می‌کردم و مزد یک نفر را هم به من نمی‌دادی!» ــ دیروز شاگردی جوان آوردم. امروز دیگر نیامد. جوان‌ها تجربه و صبوری تو را ندارند. باید برگردی و دستم را بگیری! دستمزدت را بیشتر می‌کنم. ــ خودت بهتر می‌دانی که من پیر شده ام و دیگر طاقت کارهای سخت آن جا را ندارم. یک عمر برایت کار کردم. چه دارم؟ هیچ. فقط از من کار کشیدی. دلِ خوشی از تو و مسافرخانه‌ات ندارم. این جا راحتم. از فحش و کتک هم خبری نیست. دست از سرم بردار و برو.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
آرامگاه فردوسی (آبرنگ) ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۶ : شعبان گفت: این جا هم کار می‌کنم، هم می‌خ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۷: الیاس نگاه تندی به ابراهیم انداخت و رفت. ابراهیم به شعبان گفت: «خدا کند شرش دامنگیرمان نشود!» ــ از کسی که از خدا نمی‌ترسد، هرچه بگویی برمی‌آید! ابراهیم خیالش از دکان‌ها راحت بود و بیشتر وقتش را صرف تر و خشک کردن مادر می‌کرد. با راهنمایی او خرید می‌کرد و غذا می‌پخت. به نجار گفت گاری دستیِ کوچکی برایش بسازد تا بتواند مادر را به گردش ببرد. جایی را که چرخ‌ها با زمین تماس داشت، دو لایه چرم کوبید تا مادر کمتر تکان بخورد و از پستی و بلندی راه اذیت نشود. طرف دیگر حیاط، دو اتاق تو در تو بود. بنّا آورد تا تعمیر و سفیدشان کند. گاهی که حال مادر بهتر بود، ابراهیم سری به آمال می‌زد. اگر هارون او را می‌دید، چشم می‌دراند و میان سرفه می‌گفت: «حسیب هم گاهی می‌آید و به من سر می‌زند و احوال آمال را می‌پرسد! هنوز ناامید نیست.» روزی ابراهیم به آمال گفت: «شعبان را آورده ام پیش خودم. تو هم به جای آن که در این بازارچه کار کنی، بیا و بین دکان من و ابوالفتح، چهارپایه‌ای بگذار و بنشین و ذرت و کلوچه ات را بفروش! اگر این زحمت را به خودت بدهی، کمتر نگرانت خواهم بود!» دو هفته از رفتن آخرین کاروان حج گذشته بود که آمال با گاری دستی‌اش آمد و بین دو دکان بساط کرد. شعبان خوشحال شد. آمال هر روز ذرتی را که مغز پخت بود، به او می‌داد و پولش را نمی‌گرفت. مغرورتر از آن بود که با ابراهیم از عروسی و زندگی مشترک حرف بزند. عصر یکی از روزهای ابتدای بهار، وقتی به دوراهی رسیدند که باید جدا می‌شدند، آمال به ابراهیم گفت: «با تو می‌آیم تا مادر را ببینم!» اولین بار بود که آمال خانه شان را می‌دید. ابراهیم اتاق‌هایی را که تعمیر شده بود، نشانش داد. ــ تا چشم به هم بزنی، می‌بینی که زندگیمان را شروع کرده‌ایم. آمال دست و صورت مادر را بوسید و کلوچه ی بزرگ و مخصوصی را که داخل دستمالی بود، به او داد. ــ خیلی ضعیف شده‌اید! اگر از این کلوچه بخورید، حالتان بهتر می‌شود. برای شما درست کرده‌ام. مادر استقبالی نشان نداد و تشکر نکرد. پرسید: «مطمئنی که آن عفریته چیزی در خمیر این کلوچه نریخته است؟» آمال سر تکان داد و لبخند زد. اگرچه مادر اکراه داشت، آمال موهایش را شانه زد و کمک کرد لباسش را عوض کند. ــ فردا زودتر می‌آیم و شما را به حمام می‌برم. مادر حرفی نزد. ابراهیم از چاه آب کشید و آمال لباس‌ها را در حیاط شست و روی بند انداخت. موقع رفتن، ابراهیم به او گفت: «کاش به آن خانه برنمی‌گشتی و همین جا می‌ماندی؟» ـــ اگر به حج رفته بودی، می‌ماندم. هرچند مادرت با من حرف نمی‌زد و بداخلاقی می‌کرد. فراموش نکن هنوز نامحرمیم! آمال که رفت، مادر کلوچه را که در سینی چوبی بود از خود دور کرد. ــ من به این نان تیره رنگ لب نمی‌زنم. ابراهیم گوشه‌ای از آن را کند و در دهان گذاشت. ــ به به! خیلی خوشمزه است! آمال این کلوچه ی چاق و چله ی زنجبیلی را برای شما درست کرده است. تکه ی دیگری کند و به دهان مادر نزدیک کرد. ــ امتحان کنید! دست پخت عروستان عالی است. با همین کلوچه‌ها بود که گرفتارم کرد. مادر دهان باز کرد و کلوچه را گرفت. با بی‌میلی ساختگی آن را جوید. ــ جوز هندی هم دارد. دست از جویدن کشید. نگاه ماتش چند لحظه‌ای به پنجره خیره ماند. اشکش به راه افتاد و روی پیراهنش چکید. دست پسرش را گرفت. ــ از تو راضی ام پسرم! چه قدر مهربانی! به پدرت رفته‌ای! روحش شاد! خدا دستت را بگیرد. تو به خاطر من از سفر حج گذشتی. موقع خواستگاری از حبه، به خاطر من از آمال صرف نظر کردی. تو گذشت کردی و من فقط به فکر خودم بودم. می‌خواستم عروس خانواده‌دار و ثروتمندی داشته باشم تا سرم را بالا بگیرم و پیش دیگران فخر بفروشم. حبه به دلم نشسته بود و به دل تو کاری نداشتم. دلت را شکستم. من چه مادری هستم؟ مرا ببخش! ابراهیم دست مادر را بوسید. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
شیشه‌گری: از هنرهای قدیمی محسوب می‌شود که در برخی مناطق ایران از جمله شیراز رواج داشته است. شیشه‌گری هنر شکل‌دهی به شیشه است که برای این منظور ابتدا ماده ی شیشه را حرارت می‌دهند تا نرم شود؛ سپس با ابزار مخصوص یا دمیدن، آن را به اشکال زیبایی درمی‌آورند. ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
(استاد شهریار) ☘خانه ی هنر ☘ https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۷: الیاس نگاه تندی به ابراهیم انداخت و رفت.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۸: ابراهیم گفت: «تو همیشه نگران آینده‌ام هستی! هرچه کردی برای خوشبختی من بود! تکیه‌گاه من تویی! کسی جای تو را برایم پر نمی‌کند! آرام باش مادر! به خدا توکل کن و مرا به او بسپار! دوست دارم همیشه سایه‌ات بالای سرم باشد! کلوچه را جایی از طاقچه گذاشت که اگر مادر میلش کشید، در دسترسش باشد. دکان که از مشتری خالی شد، شعبان کیسه‌ای سکه به ابراهیم داد. ــ این تمام پولی است که دارم. حاصل بیست سال پس‌انداز من است. نزد آشنایی امانت گذاشته بودم. برایم خانه‌ای بخر. کوچک هم بود، مهم نیست. مگر یک نفر چه قدر جا می‌خواهد؟ ابراهیم به شوخی گفت: «لابد بعد هم باید بگردیم و برایت همسری پیدا کنیم؟ خودت کسی را زیر سر نداری؟» شعبان خندید. ــ اگر قسمت باشد که در این سن سر و سامانی بگیرم، خدای مهربان را بیش از پیش سپاس خواهم گفت! ابراهیم برخاست برود و برای خانه پرس و جویی کند که شعبان دستش را گرفت. ابراهیم نشست. ــ باید با مادرت حرف بزنم. ابراهیم خشکش زد. شعبان باز خندید. ــ نگران نباش! نمی‌خواهم از او خواستگاری کنم. دیشب به مسجدی رفتم که پدر آمال امام جماعت آن جا بوده است. آدم دانایی بوده است. همه به نیکی از او یاد می‌کنند. یکی از دوستان قدیمی ام را دیدم. خانه‌اش همان حوالی است. پرسیدم چه بر سر سید صالح آمد که چند سال پیش ناگهان ناپدید شد و دیگر کسی او را ندید. چون به من اطمینان داشت، گفت روزی سید صالح بر منبر از مأمون خلیفه ی عباسی بدگویی کرده و گفته است که او قاتل علی بن موسی است و این که دخترش را به امام جواد داده، دسیسه‌ای است تا جاسوسی در خانه ی آن حضرت داشته باشد. همان روز مأموران به خانه‌اش ریختند و او را با خود برده‌اند. گفت از یکی شنیده است که او را زیر شکنجه کشته‌اند. من این را از دیگری شنیده بودم. می‌دانستم پدر آمال را شهید کرده‌اند. مادر آمال به دارالحکومه می‌رود و پیگیر سرنوشت شوهرش می‌شود. آن قدر سماجت می‌کند که او را دستگیر و مضروب می‌کنند. آن بیچاره هم در زندان می‌میرد. کسی جرأت نمی‌کند از آن ها حرف بزند. می‌خواهم این‌ها را به مادرت بگویم تا بداند پدر و مادر آمال آدم‌های محترمی بوده‌اند. نباید او را با عمو و زن عمویش مقایسه کند. سید صالح خیلی هارون را نصیحت می‌کرده، ولی فایده‌ای نداشته است! این دو برادر شبیه هابیل و قابیل بوده‌اند. هر کدام راه خودشان را رفته‌اند. 🍃🍃🍃🌿🍃🍃 «بغداد سال ۲۱۹» ابن خالد در سلول ۱۶۳ روی سکو کنار ابراهیم نشسته بود. شمع روی طاقچه ی بالای سرشان روشن بود. چند خر خاکی گوشه ی دیوار در رفت و آمد بودند. دو مارمولک از کنار در سرک می‌کشیدند. جذب نور شمع شده بودند. ابراهیم به حمام رفته و سر و وضعش تغییر کرده بود. حالش بهتر شده بود. دست و پایش همچنان در زنجیر بود. ابن خالد به او کلوچه‌ای داد. ــ این را همسرم درست کرده است. هرچند مانند کلوچه‌های آمال به دهانت مزه نخواهد کرد! ابراهیم کلوچه را بویید. ــ در این هوای مرطوب و گرفته و متعفن، عطرش را حس می‌کنم. انگار همان بوی خوب و آشنایی است که از کلوچه‌های آمال به دماغم می‌رسید. غمی چهره‌اش را پوشاند. نتوانست کلوچه را گاز بزند. ــ خدا کند مأموران، آمال را رها کرده و مزاحم مادرم نشده باشند! از این از خدا بی‌خبرها هر کاری برمی‌آید! شاید سرنوشت من و آمال شبیه سرنوشت پدر و مادرش باشد. ما را می‌کشند و سر به نیست می‌کنند و اثری از ما به دست نمی‌آید. از ابوالفتح کاری ساخته نیست. از شعبان و دکانم خبری ندارم. بعید نیست دکانم را مصادره کرده باشند. چند روز قبل از دستگیری‌ام میکال به دیدنم آمد و بار دیگر از من خواست شریکش شوم و به حلب بروم. کاش پذیرفته بودم! مرد نازنینی است! نباید به پیشنهادش بی‌توجهی می‌کردم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۸: ابراهیم گفت: «تو همیشه نگران آینده‌ام هستی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۹ : ابن خالد چند لحظه‌ای صبر کرد تا ابراهیم آماده شود ماجرا را پی بگیرد. ــ گفتی که شعبان از تو اجازه خواست تا با مادرت حرف بزند! می‌خواست درباره ی پدر و مادر آمال چیزهایی به او بگوید. ابراهیم باز کلوچه را بویید و لبخند زد. ــ آدم پیگیری است! مثل خودت! همان روز به خانه ی ما آمد و آنچه را از آمال و پدر و مادرش می‌دانست به مادرم گفت. مثل آبی بود که روی آتش بریزند. گفت: «آمال فرزند شهید است و سختی زیادی کشیده است. بهتر است با او مهربان باشید تا از شفاعت پدر و مادرش برخوردار شوید!» گفت: «به نظرم خدا ابراهیم و آمال را برای هم آفریده است تا در دنیا و آخرت از سعادتمندان باشند.» از اراده و سخت کوشی آمال، خاطراتی تعریف کرد. چنان صادقانه و بی‌آلایش حرف زد که سرانجام مادر به من گفت به بازار بروم و به سلیقه و انتخاب آمال برای اتاق‌های که تعمیر کرده بودم اثاثیه بگیرم و آماده ی عروسی شوم. روز بعد آمال آمد و مادرم را به حمام برد. وقتی به خانه برگشتند، مادرم به او گفت: «من درباره ی تو اشتباه کردم! حبه قابل مقایسه با تو نیست! همان طور که پدر و مادرش قابل مقایسه با پدر و مادر تو نیستند! خدا را شکر که تو با ابراهیم زندگی خواهی کرد.» او را بوسید و گردنبند گران قیمتش را باز کرد و به گردن او بست. آمال اشک به چشم آورد و گفت: «احساس می‌کنم دوباره مادر دارم!» لحظه‌های خوبی بود! شادی ام توصیف ناپذیر بود! یک هفته نشد که با آمال ازدواج کردم و او را به خانه آوردم. زندگیِ شیرین ما آغاز شد. آمال کارش را رها کرد و به مراقبت از مادرم پرداخت. خیلی زود مادرم به عروسش علاقه‌مند شد و با پرستاری‌های او از بستر بیماری برخاست. می‌گفت: «همیشه به اُم جیران می‌گفتم کاش خدا به من دختری داده بود تا عصای پیری و کوری ام باشد! حالا انگار خدا به من دختری داده است!» می‌گفت: «تازه دارم مزه ی دختردار بودن را می‌چشم.» زندگی روی خوشش را به ما نشان داده بود. ــ خدا را شکر که عاقبت به آرزویت رسیدی و حسرت به دل نماندی! من از این شعبان خوشم آمده است! ــ برایش خانه‌ای خریدم. می‌خواستم با کمک اُم جیران و مادرم همسر مناسبی برایش پیدا کنم که فرصت نیافتم. پس از مدت‌ها داشتم از زندگی ام لذت می‌بردم که ماه ذی‌الحجه از راه رسید و آن ماجرای عجیب اتفاق افتاد و پس از آن کارم به دستگیری و تبعید کشید. ــ این همه را گفتی و نگفتی که آن ماجرا چه بود؟ و چرا دستگیر شدی؟ چرا متهم شده‌ای که ادعای پیامبری و معجزه کرده‌ای؟ آنچه گفتی شنیدنی بود، اما هنوز به ماجرای اصلی نپرداخته‌ای! جانم را به لب می‌رسانی تا به آن واقعه برسی! در حالت عادی می‌شد احتمال داد که هارون یا الیاس به تو تهمت زده باشند که ادعای معجزه و پیامبری کرده‌ای. اما نه، تو مرتب به واقعه ای شگفت انگیز و خارق‌العاده اشاره می‌کنی! از آن بگو! ــ یادش به خیر! به شکرانه ی اتفاقات خوبی که افتاده بود، ساعتی به ظهر مانده به مسجد جامع می‌رفتم و در مقام رأس الحسین عبادت می‌کردم. من و آمال به هم رسیده بودیم و با هم زندگی می‌کردیم. مادرم دوباره راه می‌رفت و خوشحال بود. به آرزوهایم رسیده بودم، اما انگار خوشبختی ام کامل نبود. ته دلم غمی بود که آزارم می‌داد؛ این که نتوانسته بودم به حج بروم. حاجیان را در لباس احرام و در حال طواف و سعی بین صفا و مروه در نظر مجسم می‌کردم و اشک می‌ریختم. خودم را بین آن ها می‌دیدم. دلم برای ابوالفتح تنگ شده بود. آرزو می‌کردم کاش همراهش بودم و شانه به شانه‌اش مناسک و اعمال را انجام می‌دادم! آرزو می‌کردم کاش می‌توانستم مثل کبوتری از زمین اوج بگیرم و به مکه و مدینه پرواز کنم. از خودم می‌پرسیدم: «آیا ابوالفتح و اُم جیران توانسته اند حضرت جواد را ببینند و با او حرف بزنند؟ آیا به او گفته‌اند که برای من و آمال و مادرم دعا کند؟ آیا امام مرا دوست دارد و از من راضی است؟» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
اثر استاد: «حسن روح الامین» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
(مداد رنگی) ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۹ : ابن خالد چند لحظه‌ای صبر کرد تا ابراهیم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۰: ابن خالد ایستاد. مراقب بود که سرش به ناهمواری‌های سقف نگیرد. با حرکت دست، مارمولک‌ها را تاراند و خرخاکی‌های کنج دیوار را زیر پا له کرد. ــ چه می‌کنی در تاریکی با این‌ها؟ زندانی چنین سیاهچالی با مرده‌ای که دفن شده است چه تفاوتی دارد؟ چند لحظه‌ای بیرون رفت تا نفسی تازه کند. برگشت و نشست. از نزدیک چشم به چشمان ابراهیم دوخت. ــ بگذار واقعیتی را به تو بگویم؛ بله، من هم شیعه‌ام. اما نه مثل تو! برای خودم باورهای خاصی دارم. از نظر من، کسی نمی‌تواند در کودکی امام باشد. وقتی مردان بزرگ و دانشمند و با تجربه می‌توانند رهبری جامعه را به دست گیرند چرا باید امامت کودکی هفت ساله را بپذیریم؟ چرا می‌گویید پیامبر یا امام باید معصوم باشند و گناه نکند؟ آن ها هم مثل بقیه‌اند. چرا باید متفاوت باشند؟ چرا فکر می‌کنی وقتی امام شما در مدینه است، از کارها و فکرهای تو که در دمشق بودی یا حالا که در این سیاهچالی اطلاع دارد؟ محمد بن علی انسانی معمولی است و کرامت و معجزه‌ای ندارد. امامت کسی که قیام نمی‌کند و شمشیر به دست نمی‌گیرد، چه فایده‌ای دارد؟ ابراهیم کلوچه را گاز زد و با لذت جوید و قورت داد. کوزه را به زحمت برداشت و جرعه‌ای نوشید. برای اولین بار خندید. ــ خوشمزه است! ممنونم! باز گازی زد و با اشتها جوید. ــ اگر چیزی از این کلوچه را باقی بگذارم، حشرات به سراغش می‌آیند و بیچاره‌ام می‌کنند! در تاریکی از دست و پایم بالا می‌آیند تا به دهانم برسند. دنبال ذره‌ای خوراکی اند، اما چیزی گیرشان نمی‌آید. بعد راهشان را می‌گیرند و می‌روند. حشره‌های موذی کاری به خوراکی ندارند؛ خونت را می‌مکند! زندانیان در خواب هم خودشان را می‌خارانند و آسوده نیستند. کلوچه که تمام شد، آبی در دهان چرخاند و فروداد. ــ چه قدر در این لحظه جای ابوالفتح، این جا خالی است! اگر بود، می‌توانست پاسخ پرسش‌هایت را بدهد. آدم باسوادی است! من فقط می‌دانم اگر پیامبر و امام معصوم نباشند، با من و تو فرقی نخواهند داشت! اگر پیامبر معصوم نباشد، از کجا می‌توان مطمئن بود که آنچه را از جبرئیل نقل کرده، درست نقل کرده و دچار خطا و اشتباه نشده است؟ اگر امام معصوم نباشد، از کجا می‌توان مطمئن بود که راهی را که نشان می‌دهد، درست است؟ چه فرقی با مأمون و معتصم دارد؟ چرا باید با بنی عباس بجنگی تا کسی پیشوا شود که شبیه مأمون و معتصم خواهد شد؟ بنی عباس با ادعای عدالت خواهی و عمل به کتاب و سنت قیام کردند و مردم را فریب دادند. بنی امیه را نابود کردند و خودشان سر جای آن ها نشستند. ریخت و پاش و تجمل گرایی که این‌ها دارند، از آن ها بیشتر است. گاهی خراج یک کشور را صرف یک شب‌نشینی یا خرید کنیزکی می‌کنند. امین در شبی سه هزار دینار به کنیزی آوازخوان بخشید. یک لباس مادرش زبیده پنجاه هزار دینار خرج برداشت. فرش ابریشمی برایش بافتند که تصاویری طلایی از پرندگان و حیوانات داشت. یک میلیون دینار خرج بافت آن شد. خرج سفره ی مأمون در هر روز شش هزار دینار بود. با این پول می‌شود شش هزار گوسفند خرید. این گله ی بزرگ چند گرسنه را سیر می‌کند؟ شنیده‌ام معتصم هشت هزار غلام و هشت هزار کنیز دارد. غیر از همه ی سپاهیانش، چهار هزار سرباز ترک دارد که کمربندهای طلایی دارند. برای سکنای این تعداد کنیز و غلام و سرباز به یک شهر نیاز است. این‌ها چنان مست قدرت و ثروت اند که مانند دیوانگان رفتار می‌کنند. در قصرهای افسانه‌ای بغداد چه کسی به مردم کوچه و بازار فکر می‌کند؟ می‌گفتم، اگر از امام کارهایی شبیه معجزه سر نزند، از کجا می‌توان باور کرد که خدا او را برای رهبری مردم برگزیده است؟ ببین که چگونه هر از گاهی در سرزمین‌های اسلامی یکی قیام می‌کند و شمشیر به دست می‌گیرد و با بنی عباس می‌جنگد و پیروانش را به کشتن می‌دهد. وقتی مردم از امام حقیقی پیروی نمی‌کنند، کارشان به نتیجه نمی‌رسد. وقتی به امام معصوم اعتقاد داشتی، مطمئنی که هر تصمیمی که می‌گیرد، بهترین تصمیم است؛ چه بجنگد و چه آشتی کند. اگر مسلمانان، پیشوایان حقیقی را رها نکرده بودند، حکومت به دست بنی امیه و بنی عباس نمی‌افتاد و دین و حکومت این چنین بازیچه نمی‌شد. ــ اگر محمد بن علی چنان باشد که می‌گویی من هم به امامتش ایمان می‌آورم. چه کنم که نمی‌توانم آنچه را می‌گویی باور کنم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
«آزادی آمریکایی» 💢 هنرکــده ی «رو به راه» 💢 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۰: ابن خالد ایستاد. مراقب بود که سرش به ناهمو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۱: ابراهیم پاسخ داد: «می‌دانی که من از دمشق آمده‌ام. در جواب کسی که می‌گوید شهری به نام دمشق وجود ندارد، چه باید بگویم؟ چاره‌اش این است که دستش را بگیرم و با خود به دمشق ببرم و بگویم؛ خوب نگاه کن! این جا دمشق است. زیادند کسانی که خدا و آخرت و جهان غیب را باور ندارند؛ آنچه را هست و نادیدنی است، نمی‌پذیرند. مشکل داروغه و قاضی دمشق همین بود. آن چه را شنیده بودند، باور نمی‌کردند. می‌پنداشتند دروغ می‌گویم یا دیوانه‌ام. می‌گفتند: «اگر به وقت نماز در صحن و شبستان مسجد جامع، خطاب به نمازگزاران بگویی که آنچه را ادعا کرده‌ای، دروغ است و درصدد عوام فریبی بوده‌ای، کارت به بغداد و سیاهچال نمی‌کشد و رها خواهی شد.» مشکل کسانی که پیامبر را مجنون می‌پنداشتند، همین بود. اگر معجزه نشان می‌داد، می‌گفتند جادوست. تو هم کنجکاوی بدانی که چرا گفته‌اند ادعای معجزه کرده‌ام. برایت می‌گویم که چه اتفاقی افتاد. این با خودت که باور کنی یا باور نکنی. کسی ممکن است بگوید تو برایم کلوچه‌ای نیاورده ای و من آن را نخوردم. اما تو باور داری که کلوچه‌ای آوردی و من پیش چشمانت آن را خوردم. تو با من و امام نبودی و ندیدی که چه شد. کاری از دست من بر نمی‌آید. جز نقل آن ماجرا. اگر مرا راستگو بدانی، راحت‌تر خواهی پذیرفت و به نور و حقیقتی که دنبالش می‌گردی، هدایت خواهی شد. یکی به مکه آمد و تا پیامبر را دید گفت: «این مرد دروغ نمی‌گوید.» بی درنگ ایمان آورد. دیدن چهره ی آن حضرت برای او کافی بود. یکی هم مثل عموی پیامبر، نه تنها ایمان نیاورد که از دشمنانش بود. شاید تو هم اگر امام را مثل من از نزدیک دیده بودی، در لحظه‌ای پاسخ پرسش‌هایت را می یافتی! از دور صدای پای نگهبان آمد. ابن خالد ایستاد و به حالت التماس، انگشتان دو دستش را در هم گره کرد. ــ تو را به خدا تا نگهبان سر نرسیده است، در یک جمله به من بگو که چه اتفاقی افتاد؟ توضیحش بماند برای بعد! نور مشعل و صدای گام‌ها نزدیک می‌شد. ابراهیم آهسته و به سرعت گفت: «روزی ساعتی مانده به ظهر، در مقام رأس الحسین به نماز و دعا مشغول بودم و آهسته می‌گریستم. قرار بود بعد از نماز ظهر، به کاروانسرایی بروم و همراه کاروانی سفری چند روزه به حلب داشته باشم. ناگهان جوانی با وقار و زیبا به سراغم آمد و مرا با خود به کوفه و مدینه و مکه برد و بازگرداند. در این سفر، اعمال حج را انجام دادم. در عرفات، ابوالفتح و اُم جیران مرا دیدند و با من حرف زدند. باورشان نمی‌شد! مناسک حج را که انجام دادیم، همان جوان مرا در لحظه‌ای به مقام رأس الحسین بازگرداند. سفر من فقط پنج روز طول کشیده بود. آن جوان خواست خداحافظی کند و برود که به مقدسات قسمش دادم خودش را معرفی کند. او گفت: «من امام تو، محمد بن علی، ابن الرضا هستم!» ابراهیم نتوانست جلو گریه ی بلندش را بگیرد. ابن خالد جلو دهانش را گرفت. ــ فرصتی برای گریه نیست! ابراهیم آرام گرفت. ــ امام همان طور که آمده بود، رفت. نماز شکری خواندم و بسیار گریستم. آنچه اتفاق افتاده بود، برایم باور کردنی نبود! آرزو می‌کردم کاش می‌توانستم همیشه کنار امامم بمانم و از او جدا نشوم! نمی‌دانستم چرا مورد لطف امامم قرار گرفته‌ام! به دکانم رفتم. شعبان و طارق از دیدنم تعجب کردند. طارق گفت: «زود بازگشته‌اید!» شعبان پرسید: «چرا این قدر شادمان و برافروخته‌ای؟» چیزی که باعث تعجب آن ها شد، این بود که سرم را تراشیده بودم. چه گونه می‌توانستم بگویم که سرم را در منا تراشیده‌ام؟ ابراهیم نفس عمیقی کشید و ساکت شد. نگهبان رسید و به ابن خالد گفت: «وقت تمام است.» ابن خالد خشکش زده بود نمی‌توانست نگاه از ابراهیم بردارد. نگهبان مشعل را به دیوار زد. پیش آمد و کلیدی را که به کمربندش آویزان بود، در قفل چرخاند و باز کرد. زنجیر ابراهیم از حلقه ی فلزی دیوار جدا شد. قفل را به زنجیر زد و بیرون رفت. نگهبان مشعل را برداشت و به ابن خالد گفت: «برویم.» ابراهیم مشتی از آب کوزه را به صورت ابن خالد پاشید. او از بهت بیرون آمد و پلک زد. نگهبان از پشت، دستی به شانه‌اش زد. ابن خالد پیش از رفتن، به زحمت دهان باز کرد و گفت: «جَلَّ الخالق! باورنکردنی است!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
روی سنگ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
☘ پروردگارا! از وسوسه هاى شیطان به تو پناه مى آورم. به تو پناه مى آوریم از این که چیزى از تو درخواست کنم که بدان آگاهى ندارم . ☘ پروردگارا! بر دانش من بیفزاى. سینه ام را برایم گشاده دار و کارم را بر من آسان گردان و گره از زبانم بگشاى تا سخنم را دریابند. 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۱: ابراهیم پاسخ داد: «می‌دانی که من از دمشق آ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۲ : از سیاهچال که بالا آمد، بدون آن که به سراغ تمیمی برود، اسبش را از اسطبل گرفت و رفت. ماجرای بهت آوری شنیده بود. در راه انگار رهگذران دجله و فروشندگان و شرطه‌ها و گدایان را نمی‌دید. چه طور می‌توانست باور کند؟ ابراهیم را شناخته بود. کسی نبود که دروغ بگوید. برای چه باید چنان دروغی می‌گفت و آن همه سختی و مرارت را به جان می‌خرید؟ چند روز پیش، ابراهیم در یک قدمی مرگ بود. وصیت کرد که مرگش را به اطلاع خانواده‌اش برسانم. دل از دنیا شسته بود. هنوز هم سایه ی مرگ بالای سرش بود. او را از دمشق آورده بودند تا چنان سر به نیستش کنند که برای دیگران درس عبرتی شود. باورش نمی‌شد که در آن سیاهچال وحشت انگیز، به چنان رگه‌ای از طلای ناب رسیده باشد! باید ته و تویش را در می‌آورد! اگر آن سفر راست بود که بود، زندگی اش دگرگون می‌شد. خودش را به محمد بن علی می‌رساند و خاک درش را به مژگان می‌رُفت. سفری که باید شش ماه طول می‌کشید، پنج روزه به پایان رسیده بود. چند روز معطل مناسک حج شده بودند. وگرنه تمام آن سفر چند ساعتی بیشتر زمان نمی‌برد. اگر راست بود، به همان نوری دست می یافت که همیشه انتظارش را می‌کشید. اگر راست بود، همه ی پرسش‌ها و شبهه‌ها به پاسخ می‌رسید. چنان کرامتی که رنگی از معجزه داشت، کار امام حقیقی بود و از دیگرانی بر نمی‌آمد که ادعای امامت و جانشینی پیامبر را داشتند. در دکان، روی صندوق نشست و به کار کردن یاقوت و آنچه در اطرافش بود خیره شد. ساعتی به غروب مانده بود. مشتری‌هایی را که آمدند به یاقوت حواله داد. دوستانش آمدند و در فضای جلوی دکان روی نیمکت و جعبه‌های چوبی نشستند. صدای حرف و خنده‌شان بلند شد. گمان می‌کردند او نیست. وقتی یکیشان سر چرخاند و او را در آن حالت دید، تعجب کرد. همه آمدند داخل دکان و دورش جمع شدند. ــ طوری شده است، ابن خالد؟ ــ این جایی و بیرون نمی‌آیی؟ ــ کشتی‌هایت غرق شده است؟ او به سر تکان دادن اکتفا کرد. به یاقوت نگاه کردند که قفسه‌ای را مرتب می‌کرد. یاقوت سرش را خاراند و حدس خودش را آهسته به زبان آورد. ــ فکر کنم ابراهیم مرده است. آن که سنش بیشتر بود و ته لهجه ی ترکی داشت پرسید: «کدام ابراهیم؟» ــ همان که او را با گاری آوردند و به زندان عسکریه بردند؛ همان که در قفس بود! ارباب هر روز به دیدنش می‌رفت. از او خوشش آمده بود. ــ همان که می‌گفتند ادعای پیامبری کرده است؟ ــ خودش است، اما ارباب گفت او آدم عاقلی است و ادعایی نکرده است. ابن خالد با نفس عمیقی به خود آمد و به یاقوت گفت: «ساکت باش و کارت را بکن!» به دوستانش گفت: «خوش آمدید!» هیچ نشاطی در صدایش نبود. ــ آن بیچاره مرد؟ ابن خالد سر تکان داد. ــ قرار است سر از تنش جدا کنند؟ عبدالملک زیات می‌خواهد او را به تنور خاردارش بیندازد و بسوزاند؟ ابن خالد توجهی نکرد. دوستانش رهایش کردند و بیرون رفتند. ــ شاید جادویش کرده است! خندیدند و این پا و آن‌ پا کردند و به دکان‌هایشان رفتند. ابن خالد این بار به پشتی تکیه کرد و به روزنه ی سقف خیره شد. یاقوت پرسید: «برایتان شربت درست کنم؟» ابن خالد بدون آن که نگاهش کند گفت: «فقط زبان به دهان بگیر! دیگر از ابراهیم با کسی حرف نزن! چرا هرچه را در دل داری، بالا می‌آوری؟ کسی مجبورت کرد حرف بزنی؟ اگر نمی خواهی سر و کارت به سیاهچال بیفتد، هر چه پرسیدند، بگو:به من چه؟ نمی‌دانم! فهمیدی؟» یاقوت چشم‌هایش را به علامت فهمیدن، گِرد کرد و سر جنباند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄