فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مستند «غیر رسمی»
«روایتی از انس رهبر انقلاب با کتاب و اهالی فرهنگ»
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
16.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معرفی کتابهایی از جنس فلسطین که وقایع و اتفاقات فلسطین را شرح میدهد!
👤 حامد رضوی: «کارشناس کتاب»
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
28.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙احسان یاسین
«حسبی الله»
🎼 #موسیقی
🔹هنرڪده
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
#نقاشی_خط
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
#کاریکاتور «آزادی آمریکایی» 💢 هنرکــده ی «رو به راه» 💢 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
#کاریکاتور
«آزادی بیان آمریکایی»
💢 هنرکــده ی «رو به راه»
💢 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۵: آنها آمدند. ابوالفتح به مادرم گفت: «ابراهیم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۵۶:
ابن خالد سکههایی را شمرد و به تمیمی داد. تمیمی با اکراه سکهها را در کیسهای ریخت و کیسه را در صندوقی گذاشت.
سرحال نبود و به نگهبانان پرخاش میکرد. پس از مکثی طولانی، نگاهش را به ابن خالد دوخت. سعی کرد دوستانه حرف بزند.
ــ کافی است، ابن خالد! کافی است!
دست بردار از این کنجکاوی دردسر ساز. میترسم رفت و آمد هر روز تو به زندان و سرک کشیدنت به سیاهچال برایم گران تمام شود! برای خبرچینان و دشمنان من موضوع رفت و آمد تو بالاتر از یک کنجکاوی ساده است.
با نگاه به نمایی از قصرهای مرتفعی اشاره کرد که گنبد و باروهایش همانند دشنههایی، آسمان بیرون از زندان را شکافته بودند.
ــ از مقامات بالا به من هشدار داده اند. نمیخواهم برای تو مؤاخذه شوم. چرا میخواهی هر روز او را ببینی؟ در او چه دیدهای؟
دفتری قطور را ورق زد و یادداشتی را خواند.
ــ ابراهیم فرزند هاکف. پارچه فروش، فرزند پارچه فروش. رافضی. با دختری به نام آمال ازدواج کرده است که پدر و مادرش از دشمنان حکومت بوده اند. ناگهان ادعای معجزه کرده و گفته است که امامش یعنی ابن الرّضا داماد خلیفه ی مرحوم مأمون الرشید، او را در ساعتی، از دمشق به کوفه و مدینه و مکه برده است. یحتمل قصد داشته است با این ترفند عدهای از جاهلان و رافضیان شام را دور خود جمع کند و شورشی به راه بیندازد.
به ابن خالد خیره شد.
ــ تو چه فهمیدهای؟
ابن خالد خندید و ایستاد.
ــ کدام شورش؟ او یک پارچه فروش ساده است. مثل من که یک ادویه فروش سادهام! سرگذشتش را برایم تعریف کرد. هیچ ارتباطی با مخالفان حکومت ندارد. او بیمار است و من سعی دارم معالجهاش کنم.
ــ فراموش نکن که تو یک ادویه فروشی، نه یک طبیب. از طرفی آن پایین، بیمارستان نیست! ما علاقهای به معالجه ی کسی که در سیاهچال است، نداریم.
محکوم شدن به سیاهچال یعنی محکوم شدن به مرگی شاق و تدریجی! مَخلص کلام؛ این آخرین باری است که او را میبینی! دیگر کافی است! مراقب باش، ابن خالد! این بازی خیلی خطرناک است! به اندازه ی کافی به تو لطف کردهام! راضی نباش که موقعیتم به خطر بیفتد!
ابن خالد پیش از رفتن پرسید:
«از آمال خبری داری؟ رهایش کرده اند یا هنوز دربند است؟»
تمیمی دفتر را آرام بست و سر تکان داد.
ــ نمیدانم. بعید است رهایش کرده باشند. فراموش نکن که پدر و مادرش را کشتهاند و او حتماً به دنبال انتقام بوده است. شاید بین او و ادعای شوهرش ارتباطی کشف شود! اگر حرف نزند، راههایی هست که زبانش را باز کنند! مطمئنم که در این باره از ابراهیم هم تفتیش خواهد شد.
شمع را که روشن کرد. ننشست. به دیوار تکیه داد.
به ابراهیم گفت:
«میدانستم دیر یا زود میگویند که دیگر به دیدنت نیایم. این آخرین دیدار ماست. به بازرگانی که به شام و مصر میرفت، سپردم که از خانواده و دکانت سراغ بگیرد و سلامتی ات را خبر دهد و خبری از آن ها بیاورد. به محض آن که خبری برسد، هر طور هست به اطلاعت میرسانم.
ابراهیم خواست دست ابن خالد را بگیرد؛ زنجیر نگذاشت.
ــ زبانم از تشکر قاصر است. خدا به تو اجر دهد! این روزها لحظه شماری میکردم تا بیایی! دلخوشی ام در این گوشه از زیرزمین نمور بغداد، همین بود!
ابن خالد نشست. دست ابراهیم را گرفت.
ــ در این فرصت اندک، باز هم از امام برایم بگو؛ از آن سفر!
ابراهیم لبخند زد.
ــ من در این تاریکی و در این دل زمین، لحظه به لحظه آن سفر را به یاد میآورم و با خودم مرور میکنم. دلم به همین خوش و روشن است! نماز خوانده بودم و سیدالشهدا را زیارت میکردم و اشک میریختم. ناگهان دیدم که جوانی در نهایت مهابت و وقار به من نزدیک شد. شبیه شامیان نبود. همان لحظه فهمیدم دیدن او و نزدیک شدنش به من اتفاق ویژهای است. با صدایی که طنینی نافذ و زیبا داشت، سلام کرد و گفت:
«ابراهیم فرزند هاکف! با من بیا.»
با تمام وجود احساس کردم که باید اطاعت کنم. ناخودآگاه برخاستم و همراهش شدم. چنان بزرگی و شوکتی داشت که به خودم جرأت ندادم بپرسم:
«شما کیستید و قرار است به کجا برویم؟»
از ذهنم گذشت که شاید او را فرستاده اند تا مرا به کاروانی برساند که به حلب میرفت. از مقام، بیرون آمدیم و چند قدمی که رفتیم. دیدم در حیاط مسجدی دیگرم.
گفت:
«این جا مسجد کوفه است!»
نزدیک بود از تعجب بیهوش شوم! با خودم گفتم حتماً در خوابم و باز هم خواب سفر میبینم. وارد شبستان شدیم و نزدیک محراب و ستونها و جایی که امیر المؤمنین قضاوت میکرد، نماز خواندیم و دعا کردیم.
او به من میگفت هر کجا چه نمازی و چه دعایی بخوانم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۶: ابن خالد سکههایی را شمرد و به تمیمی داد.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۵۷:
به همین ترتیب بیرون مسجد چند قدمی رفتیم و به قبر امیر المؤمنین رسیدیم و ایشان را زیارت کردیم و نماز خواندیم. دور قبر حضرت سنگهای سیاه رنگی چیده شده بود.
از آن جا به کربلا و مدینه و مکه رفتیم.
من چنان مجذوب حالتهای معنوی آن جوان در نماز و دعا بودم که اشکم متوقف نمی شد.
آن حالت جذبه و اشتیاقم به راز و نیاز با خدا را هیچ وقت دیگر تجربه نکرده بودم.
وجود امام، خودش بزرگترین معجزه ی الهی است. او را که ببینی دیگر نیازی به علامت و نشانهای نداری تا به حقانیتش پی ببری! حقانیت هر چیزی و هر کسی با امام سنجیده میشود.
ایشان با من مهربان بود، اما من در آن سفر شگفت انگیز جرأت نکردم نامش را بپرسم.
در مکه چند روزی ماندیم تا اعمال و مناسک حج را انجام دهیم. در طول آن چند روز، نگران لحظهای بودم که سفرمان به پایان میرسید و باید از هم جدا میشدیم. این لحظه سرانجام فرارسید. او مرا پس از چند گام به دمشق و به همان مسجد جامع، کنار مقام رأس الحسین بازگرداند.
موقع خداحافظی چنان گریه میکردم که نزدیک بود از حال بروم. هر طور بود زبان در دهان چرخاندم و او را قسم دادم که خودش را معرفی کند. البته حدس میزدم که او کیست. حدسم درست بود.
او با محبت و مهربانی گفت:
«من ابوجعفر، محمد بن علی، امام تو هستم!»
پس از آن دیگر او را ندیدم.
به نظرم اگر مجبور نبودیم برای مناسک حج چند روزی در مکه بمانیم، تمام این سفر بیش از چند ساعت طول نمیکشید.
ــ کاش پرسیده بودی که چرا این افتخار نصیب تو شده است؟
ــ و صدها پرسش دیگر که میتوانستم در آن فرصت بپرسم و به ذهنم نرسید. پس از آن سفر فکر و ذکر من شده بود امام. من و ابوالفتح و شعبان نزد کسانی میرفتیم که امام را در مدینه یا بغداد دیده بودند. آن ها وقتی اعتمادشان به ما جلب میشد، ماجراهای عجیبی را نقل میکردند که نشان دهنده ی مقام بیمانند امام است.
اگر من در آن سفر همراه امام نشده بودم و به چشم خودم قدرت معنویاش را نمیدیدم، شاید آنچه را شنیدم، به سادگی باور نمیکردم.
پیرمردی به نام اسماعیل هاشمی به ما گفت:
«در سفری به مدینه، پولم تمام شد و نمیتوانستم به وطنم بازگردم. روز عیدی به دیدن ابوجعفر، ابن رضا رفتم و شرح حال خودم را گفتم. مشتی خاک از زیر سجادهاش برداشت و به طرفم گرفت. ناچار دست پیش بردم. او قطعهای طلا در دستم گذاشت. خاک به طلا تبدیل شده بود. آن را به بازار بردم و فروختم و به شام بازگشتم.»
زرگر به اسماعیل گفته بود:
«این قطعه ی طلا کاملاً خالص است.»
دیگری گفت:
«مقروض بودم و خدمت امام رسیدم. کنارمان درخت زیتونی بود. پیش از آن که حرفی بزنم، ایشان برگهایی را از زیر درخت برداشت و به من داشت. برگها به نقره ی خالص تبدیل شده بود.
مردی به نام عماره گفت:
«خودم را در بغداد به امام رساندم. ایشان نوجوان بود و من در تردید بودم که آیا کسی در آن سن میتواند امام باشد؟ از او پرسیدم به کدام نشانه میتوانم امامم را بشناسم؟
او بی درنگ دستش را بر سنگی گذاشت. جای انگشتانش بر سنگ ماند. انگار دست در گل فرو برده باشد. انگشتر خود را بر سنگ دیگری زد. جای انگشتر بر سنگ نقش بست. کلنگی آهنی برداشت که نوکش کوتاه و کند شده بود. نوکش را با انگشتانش کشید و بلند و تیز کرد.
فرمود:
«امام کسی است که بتواند چنین کند!»
عماره گفت:
«پس از رفتن امام، آن کلنگ را امتحان کردم و با آن زمین سفتی را کندم. نوکش انگار از پولاد بود. خطا نکرد.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
☘
مرا چشمی است خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
#خوشنویسی
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طراحی
تصویر امام خامنه ای (سایه اش پایدار)
بر روی برگ درخت
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🕊 #کوچه_باغ_شعر
ندانی که ایـــران نشستِ من است
جهـــان سر به سر زیر دست ِ من است
هنر نزد ایرانیان است و بـــس
ندادند شـیر ژیان را به کــس
همه یکـدلانند یـزدان شنــــاس
بـه نیکـــی ندارنـــد از بـد هـراس
نمــانیم کین بـــــوم، ویران کننـــــد
همی غــارت از شهـــر ایــــــران کنند
نخـــوانند بر مــا کـــسی آفــــــرین
چو ویـــران بود بـــــوم ایــران زمــین
دریغ است ایـران که ویـران شــود
کُنام پلنگــــان و شیــران شــود
چـو ایـــــران نباشد تن من مـبــاد
در این بـــوم و بر زنده یک تن مبــــاد
همـه روی یک سر به جـنگ آوریــم
جــهان بر بـداندیـــــش تنـگ آوریم
همه سربه سر تن به کشتـــن دهیــم
از آن به، که کشـــور به دشمـن دهـیم
چنین گفت موبد که مردن به نام
بـه از زنـــده، دشمـــن بر او شادکام
اگر کُشـت خواهـد تو را روزگــار
چــه نیکـو تر از مـرگِ در کـار زار
«حکیم ابوالقاسم فردوسی»
🪴روز پاسداشت زبان فارسی گرامی!
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.con/rooberaah
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۷: به همین ترتیب بیرون مسجد چند قدمی رفتیم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۵۸:
ساکت ماند تا شاید ابن خالد بخواهد حرفی بزند. ابن خالد مشتاق شنیدن بود.
ــ روزی طبیبی آمد تا مادرم را ببیند، گفت باید گیاهی به نام «اسارون» تهیه کنم و دمنوش آن را به مادرم بدهم! نام آن گیاه را تا آن موقع نشنیده بودم.
گفت برای درد مفصل، مفید است. خودش آن را نداشت. به چند ادویه فروشی سر زدم. نداشتند.
یکی گفت:
«باید سفارش بدهی تا از چین و هند برایت بیاورند. داشتم ناامید میشدم که طبیبی سالخورده که دکانی کوچک داشت، به من گفت:
«دو اسب کرایه کن تا تو را ببرم و اسارون را نشانت دهم!»
اسب ها را کرایه کردم و نزدش رفتم. سوار شدیم و به بیرون شهر رفتیم. وارد جنگلی کوچک شدیم. به جایی رسیدیم که از فراوانی درختان شاخه و برگهایشان آفتاب به زمین نمیرسید. به بوتههایی اشاره کرد که برگهایشان روی زمین گسترده بودند و گلهای بنفشی داشتند. بویشان تند و معطر بود.
گفت:
«جوینده یابنده است! این اسارون است!»
ابن خالد! تو هم بگرد تا بیابی! در همین بغداد که آکنده است از سرباز و شرطه و شبگرد و جاسوس و گزمه، فراوانند دوستداران اهل بیت و شیعیانی که امام و پدرش علی بن موسی الرضا را در زمان مأمون دیدهاند و غرایبی مشاهده کردهاند.
برو سراغشان! پیدایشان میکنی! امیدوارم خدا تو را به آنچه حق است، هدایت کند!
موقع خداحافظی، ابن خالد گفت:
«همه ی تلاشم را میکنم تا این جا نمانی! مطمئنم که تو را دوباره خواهم دید!»
¤¤¤¤¤
زیر سایه بان جلو دکان نشسته بودند و میگفتند و میخندیدند. فقط ابن خالد بود که به دوردست نگاه میکرد و دلش آن جا نبود.
عصر بود و سایهها در برابرشان قد کشیده بودند. بازار و میدان شلوغ بود. گداها بین عابران وول میخوردند و برای سکهای رقابت و دعوا میکردند.
اگر مرد یا زن خوش لباس و سوارهای را میدیدند، به سویش هجوم میبردند. شرطهها حریف گدایان نمیشدند. در لحظه ای غیبشان میزد و دوباره میدیدی که همه جا هستند.
زنی دوره گرد با چرخ دستیاش پیش آمد. آب برگه و ماقوت میفروخت. آب برگه اش در مشک بود و ماقوتش در کاسه های کوچک و سفالی. ابن خالد با دیدن او به یاد آمال افتاد.
اشاره کرد نزدیک شود. گفت:
«به همه ماقوت بدهد. زن روی کاسههای کوچک سفالی که پر از ماقوت شیری رنگ بود، قاشقی شیره ریخت و به هشت نفری داد که روی نیمکت و چهارپایهها و گونیهای دربسته نشسته بودند. ابن خالد کاسهای هم گرفت و برای یاقوت برد.
ــ یک کاسه ماقوت برای یاقوت!
همه خندیدند. ابن خالد به یاد ابراهیم افتاد و آرزو کرد کاش میتوانست کاسهای هم به او برساند. سکهای به زن داد. زن کاسهای آب برگه به او داد.
ــ این هم بقیهاش!
ابن خالد آب برگه را که خنک و ترش بود، با لذت نوشید و این بار به یاد دوست دانشمندش ابن سِکیت افتاد که عاشق آب برگه بود، و وقتی هوا گرم بود کوزهای از آن را با خودش به مدرسه می برد. دوستانش کاسه های خالی را به زن دادند و از ابن خالد تشکر کردند.
او سرجنباند.
ــ نوش جانتان، دوستان!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#خوشنویسی
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
#گلدوزی
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
42.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کاکوی_امام_رضا
💐به مناسبت بزرگداشت شاهچراغ (ع)
🎙 با صدای: «محمد حسین رنجبری»
🔹هنرڪده
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
📰 تصویر روی جلد آمریکایی «مجله ی نیویورکر» فضای این روزهای آیین دانش آموختگی دانشگاه های آمریکا را این گونه به تصویر کشیده است:
🔸 فضای امنیتی، حضور پلیس و دانشجویانی که با دستان بسته و تحت بازداشت پلیس روی صحنه حاضر می شوند تا مدرک دانش آموختگی خود را دریافت کنند.
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
✍ #خط_خودکاری
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
💠 طرح آیینه با کاشی شکسته
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۸: ساکت ماند تا شاید ابن خالد بخواهد حرفی بزن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۵۹:
خدا را شکر کرد که آن زن را دیده بود و نُه کاسه ماقوت خریده بود تا کاسهای آب برگه به خودش برسد و ابن سِکیت را به یاد آورد!
یاقوت را صدا کرد و گفت که اسبش را حاضر کند. دکان و مشتری ها را به او سپرد و خودش را به جسر بغداد رساند.
به وقت غروب، شهر از آن جا چشم انداز زیبایی داشت؛ اگر سربازان ترک همه جا یله نبودند.
از پل گذشت. رو به رو، در راستای پل، خیابانِ صد کوچه بود. آن جا یکی از شلوغترین بازارهای شهر بود. از بالای پل نگاه کرد، جمعیت در هم میلولیدند. انگار پاهایشان در باتلاقی بزرگ فرورفته بود که نمیگذاشت تحرک چندانی داشته باشند. هم زمان، صدای دهها فروشنده به گوش میرسید که اجناس خود را جار میزدند. یکیشان صدای بلند و زیبایی داشت.
هیاهوی بازار او را در میان گرفت. امیدوار بود ابن سکیت در آن ساعت از روز در مدرسهاش باشد. رودخانه ی آدمها تا افق ادامه داشت؛ جایی که آفتاب میرفت در انتهای خیابان وسیع و طولانی غروب کند.
از خود پرسید:
«آیا این قدر که همه چنین به دنبال لباس و غذایند، حقیقت برایشان پشیزی ارزش دارد؟ از این میان، کسی به ابن رضا فکر میکند؟ کسی به زیر پایش، به ساکنان سیاهچال توجه دارد؟»
آهی کشید و به دومین کوچه از سمت چپ پیچید. از اسب پیاده شد. از چند پله ی سنگی بالا رفت. میان دکان و کارگاهی، در چوبی خانهای بود. روی لنگههای در، تصویری از کتاب باز و شمعی روشن، کنده کاری شده بود. وارد راهرو شد و اسب را به خدمتکار سپرد.
اطراف حیاطی کوچک، چند اتاق بود. در بزرگترین اتاق، مردی که کمتر از چهل سال داشت، روی کرسی نشسته بود و تدریس میکرد. بیست نفری به درس گوش میکردند که برخی از استاد بزرگتر بودند.
موضوع درس، تفاوت معنای واژههای مترادف بود. ابن خالد تعجب کرد که در کنار بازاری شلوغ، عدهای دور هم جمع شده بودند تا بفهمند واژههای «صراط» و «طریق» «سبیل» چه تفاوتی با هم دارند!
پیش از اذان، درس تمام شد و شاگردان رفتند. ابن خالد که پشت در، روی چهارپایهای نشسته بود، وارد اتاق شد و به ابن سکیت سلام کرد. ابن سکیت که خوش سیما و تنومند بود، او را در آغوش گرفت. ابن خالد شیشهای مشک به او داد و ابن سکیت به خدمتکار گفت تا فانوس و شربت بیاورد. طاقچهها و بالای رف، پر از کتاب و دفتر بود.
ــ مدرسه داری به اندازه دکانی در این حوالی درآمد دارد؟
ــ تدریس در مدارسی که متعلق به حکومت است، درآمد خوبی دارد. مدرسان و دانشمندان درباری به من اصرار میکنند که به حلقه ی آن ها درآیم و تربیت اشرافزادگان را به عهده بگیرم.
هنوز مقاومت میکنم. دوست دارم نوجوانان دربار را به شیوهای ناملموس با معارف اهل بیت آشنا کنم تا زمانی که به قدرت میرسند، با آل علی و شیعیان دشمنی نکنند و با حقایق بیگانه نباشند.
از طرفی رفتن به دربار برای یکی چون من کار خطرناکی است و ممکن است زود مشتم را باز کند و کارم به جاهای باریک بکشد! بفهمند شیعهام و به دربار نفوذ کردهام، زنده زنده پوستم را میکنند! دربار برای دین فروشان همانند کندوی عسل است.
میترسم از نوش این کندو، نیشش به من برسد.
خدمتکار پس از فانوس و آب برگه، ابریق و تشتی آورد. وضو گرفتند. اذان را که گفتند، ابن سکیت اندکی از مُشک را به دستش زد و به ریشش مالید.
از خدمتکار پرسید:
«در را بستهای؟»
ــ بله استاد!
نماز مغرب و نافلههایش را خواندند. خدمتکار این بار برایشان مسقطی آورد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ #خط_خودکاری
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۹: خدا را شکر کرد که آن زن را دیده بود و نُه ک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۶۰:
ابن خالد ماجرای ابراهیم را تعریف کرد و گفت:
«به نظرم جوان راستگویی است!»
ابن سکیت گفت:
«سیاهچالها و زندانها پر است از کسانی مانند ابراهیم! خدا رحمت کند علی بن یقطین را؛ اگر کسی چون او را در دربار میشناختم، میتوانستم راهی برای نجاتش پیدا کنم!»
ــ اگر امام چنین قدرتی دارد، چرا ابراهیم و دیگر زندانیان شیعه را نجات نمیدهد؟ چرا اشارهای نمیکند تا بنی عباس نابود شوند؟
ابن سکیت به مخده تکیه داد و اشاره کرد که ابن خالد لم دهد و راحت باشد.
ــ دوست عزیزم! نمک را که به غذا میزنی، خوشمزهاش میکند. اما کسی نمیتواند به جای غذا، نمک بخورد.
پیامبر یا امام گاهی برای شناساندن خود مجبور به استفاده از قدرت تکوینیاش میشود. موسی عصایش را انداخت تا ساحران دریابند حقیقتی ورای سحر و چشمبندی و شعبده وجود دارد. اژدهای او همه ی اسباب و ابزار ساحران را بلعید و آن ها به او ایمان آوردند.
موسی میتوانست با آن قدرت خداداد، اشارهای کند و ساحران و فرعون و هامان و درباریان را در هم بکوبد و در دَم نابود کند.
فرعون قرار بود بماند و نشانههای دیگری از حقانیت موسی را ببیند و حجت بر او تمام شود و پس از اصرار در سرکشی و خیره سری با سپاهش در نیل غرق گردد.
خدای حکیم، کسی را به ایمان آوردن مجبور نمیکند. همه باید فهم خود را رشد دهند تا راه را از بیراه بشناسند.
باید به این ضرورت برسند که نباید از فرعونهایی چون هارون و مأمون و معتصم پیروی کنند.
باید این نیاز را در خود ببینند که زندگیشان بدون امام حقیقی بیمعناست. معجزه و کرامت امام چون رعد و برقی است در شب دیجور، تا ظلمت نشینان بدانند نور و روشنایی هم هست.
اراده ی الهی آن است که امت به دور خورشید امام، گرد آیند و شمع جانشان را برافروزند و از معرفت، گوهری شب چراغ شوند.
این که امام با قدرت تکوینیاش طاغوتها را نابود سازد، همانند آن است که خدای حکیم، اختیار را از مردمان بگیرد و به هدایت پذیری مجبورشان کند.
ــ کاش اینها را به شاگردانت هم میگفتی تا آگاه شوند!
ــ در لفافه چیزهایی میگویم تا زمینه آماده شود. شاید در میان آن ها جاسوسی هم باشد. باید مراقب باشم. کمترین بهای بیتدبیری آن است که مدرسهام را تعطیل میکنند و خودم را تبعید. باید بدانی در این زمانه حق را چه گونه باید گفت؛ گاه با کنایه و گاه با صراحت.
ــ از ابن رضا برایم بگو! به او علاقمند شده ام! روز و شب به او فکر میکنم. این شعلهای است که ابراهیم در دلم افروخت.
ــ آنچه از ابراهیم دمشقی گفتی عجیب است، اما نه برای من. آن روز که هشتمین امام ما را در خراسان به شهادت رساندند، ابن رضا در مدینه به خویشانش گفته بود که برای عزاداری آماده شوند.
همان روز به معمر بن خلاد میگوید:
«سوار اسبت شو تا برویم!»
میروند تا از مدینه خارج میشوند و به بیابان میرسند.
امام به معمر میگوید:
«همین جا باش تا بازگردم!»
امام از نظرش ناپدید میشود و ساعتی بعد با چهرهای پریشان باز میگردد.
معمر میپرسد:
«فدایت شوم! کجا رفتی و بازگشتی؟»
حضرت پاسخ میدهد:
«برای دفن پدرم به خراسان رفتم و بازگشتم!»
پس از هفتههایی کاروانی خبر شهادت ثامن الحجج را به مدینه میآورد. مشخص میشود که روز خاکسپاری همان روزی بوده است که ابن رضا به معمر گفته بود: «سوار شو تا برویم!»
اینها قطرهای از دریای دانش و قدرت امام است. پس از آن که مأمون امام رضا را در سال ۲۰۳ به شهادت رساند، پایتخت را از مرو به بغداد انتقال داد تا ناآرامیهای این جا را سامان دهد.
ــ یادت هست که بغداد در زمان جنگ بین امین و مأمون چه قدر آسیب دید و آتش سوزیهای وسیع چه بر سرش آورد!
ــ هرگز از یادم نمیرود! هنوز برخی ویرانههایش باقی است!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖌 #نقاشی با آبرنگ
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
📸
خوبه،
حالا بگو:
جییییییک! ☺️
#عکاسی
🪴 خانه ی هنر: «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
#نقاشی_خط
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۰: ابن خالد ماجرای ابراهیم را تعریف کرد و گفت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۶۱:
ــ وقتی مأمون به بغداد آمد، از او استقبال خوبی نشد. چندان محبوب نبود. بنی عباس از او خوششان نمیآمد، چون برادرش امین را کشته بود. علویان کینهاش را به دل داشتند، چون علی بن موسی الرضا را مسموم کرده بود. برای آن که وجههای کسب کند، این شهر را بازسازی کرد و ابن رضا را از مدینه به پایتخت آورد تا به ظاهر از او دلجویی کند. در واقع میخواست پای او را از کودکی به دربار باز کند و او را همانند درباریان اهل خوشگذرانی و عیش و نوش بار بیاورد و زیر نظر داشته باشد.
در ابتدا شاید فکر میکرد که ابن رضا کودکی معمولی است که میشود سرش را در دربار گرم کرد.
تازه ابن رضا به بغداد آمده بود که روزی مأمون هوس کرد به شکار برود. با پیش قراولان و نگهبانان و همراهان و بازها و سگان شکارچی از کوچه ی پشت قصرش میگذشتند. در آن کوچه، بچهها مشغول بازی بودند. بچهها تا پارس سگان و صدای سم اسبان را میشنوند و گرد و خاک و پیش قراولان را میبینند که پیش میتازند و نزدیک میشوند، وحشت زده فرار میکنند.
ــ من هم بودم؛ جایی پناه میگرفتم! شاید گمان میکردم حملهای در کار است!
ــ تنها کسی که در آن ازدحام، خونسردی اش را حفظ کرد و نترسید و فرار نکرد، کودکی نه ساله بود.
مأمون که تحت تأثیر متانت و شجاعت آن کودک زیبا قرار گرفته بود، دست بالا برد و دستور داد همه بایستند.
سوار بر اسب به او نزدیک شد و پرسید:
«چرا مانند دیگر کودکان فرار نکردی؟»
آن کودک با آرامش پاسخ داد:
«نه راه تنگ است، نه جرمی مرتکب شدهام که بترسم و بگریزم! گمان هم نمیبرم که تو کودکی را که جرمی نکرده است، بازخواست کنی!»
مأمون چنان از او خوشش آمد که پرسید:
«نام تو و پدرت چیست؟»
آن کودک گفت:
«من محمد فرزند علی بن موسی الرضا هستم!»
مأمون مبهوت ماند و گفت:
«پس آن یتیم تویی! از چنان پدری چنین فرزندی عجیب نیست!»
این ماجرا را یکی از نگهبانان که خود شاهد این صحنه بوده است، برایم نقل کرد. دیگران هم گفتهاند، شاید پس از این دیدار و گفتگو بود که مأمون تصمیم گرفت دخترش را به امام تزویج کند.
ــ پدری را کشت و به پسرش دختر داد! سیاست حیله گری، چه بازیهایی دارد!
ــ بنی عباس با این وصلت مخالف بودند.
به مأمون میگفتند:
«به تازگی با مرگ ولی عهدت علی بن موسی، خلافت به بنی عباس بازگشته است. اگر دخترت را به محمد بن علی بدهی و فرزندی از آن ها به هم برسد، تهدید دوبارهای خواهد بود. ممکن است آن فرزند که نوه ی توست، وارث خلافت شود و حکومت به دست آل علی بیفتد.
آنها را قلع و قمع نکردهایم که پس از آن همه جنگ و کشتار علویان، خلافت را به کسانی واگذاریم که کینهمان را در دل دارند!
اگر چنین شود، همه خواهند گفت حق به حقدار رسیده است! هم قدرت و حکومت را از دست میدهیم، هم آبرویمان میرود!
مأمون هم دلایل خودش را داشت.
میگفت:
«ترتیبی میدهیم که فرزند آن ها هرگز خلافت را به ارث نبرد. از طرفی اگر دخترم همسر ابن رضا شود، از آن چه در خانهشان میگذرد، از رفت و آمدها و نامهها با خبر خواهم شد.
من دخترم را بهتر از شما میشناسم! او بازیگوش و سر به هواست. تحت تاثیر جنبههای معنوی شوهرش قرار نمیگیرد! ساعتی نیست که با برادرش جعفر برای تصاحب جوجه یا بزغالهای که در باغ میبیند، دعوا نکند و به سر و صورتش ناخن نکشد.
ــ میخواهم ابن رضا کنار دستم باشد. در دربار و در قصری مجلل زندگی کند و سرش به عیش و نوش و بازی با بچهها گرم شود و همه ببینند که اهل بیت اگر دربارنشین شوند، با بقیه فرقی نخواهند داشت!
بنی عباس میگفتند:
«مگر پدرش به دربار و زندگی شاهانه اعتنایی کرد؟ در مرو، تو در قصرت زندگی میکردی و او در خانهای خشت و گلی!
هرگز نتوانستی او را آلوده ی قدرت و ثروت و خوشگذرانی کنی!»
مأمون میگفت:
«زمانی که علی بن موسی را از مدینه به مرو کشاندم و مجبورش کردم ولایت عهدیام را بپذیرد، بیش از پنجاه سالش بود. دیگر رغبتی به دنیا نداشت. ابن رضا نه ساله است. او را دیدم که در کوچه با کودکان بازی میکرد. اگر بتوانیم سرش را در دربار گرم کنیم. به هدفمان رسیدهایم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
▫️طراحی چهره
«شهید مدافع حرم روح الله قربانی»🌷
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به بهانه روز جهانی موزه! گشت و گذاری در موزه ی حرم امام حسین (علیه السلام)
این موزه در طبقه ی دوم بارگاه مطهر ایشان واقع شده و حاوی آثار تاریخی و اسلامی بسیار ارزشمندی است که عاشقان آن حضرت در طول تاریخ به آستان مقدس حسینی اهدا کردهاند.
🪴 خانه ی هنر: «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
#نقاشی_خط
«گوشه ی ابروی توست منزل جانم»
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─