✍ #خط_خودکاری
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
💠 طرح آیینه با کاشی شکسته
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۸: ساکت ماند تا شاید ابن خالد بخواهد حرفی بزن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۵۹:
خدا را شکر کرد که آن زن را دیده بود و نُه کاسه ماقوت خریده بود تا کاسهای آب برگه به خودش برسد و ابن سِکیت را به یاد آورد!
یاقوت را صدا کرد و گفت که اسبش را حاضر کند. دکان و مشتری ها را به او سپرد و خودش را به جسر بغداد رساند.
به وقت غروب، شهر از آن جا چشم انداز زیبایی داشت؛ اگر سربازان ترک همه جا یله نبودند.
از پل گذشت. رو به رو، در راستای پل، خیابانِ صد کوچه بود. آن جا یکی از شلوغترین بازارهای شهر بود. از بالای پل نگاه کرد، جمعیت در هم میلولیدند. انگار پاهایشان در باتلاقی بزرگ فرورفته بود که نمیگذاشت تحرک چندانی داشته باشند. هم زمان، صدای دهها فروشنده به گوش میرسید که اجناس خود را جار میزدند. یکیشان صدای بلند و زیبایی داشت.
هیاهوی بازار او را در میان گرفت. امیدوار بود ابن سکیت در آن ساعت از روز در مدرسهاش باشد. رودخانه ی آدمها تا افق ادامه داشت؛ جایی که آفتاب میرفت در انتهای خیابان وسیع و طولانی غروب کند.
از خود پرسید:
«آیا این قدر که همه چنین به دنبال لباس و غذایند، حقیقت برایشان پشیزی ارزش دارد؟ از این میان، کسی به ابن رضا فکر میکند؟ کسی به زیر پایش، به ساکنان سیاهچال توجه دارد؟»
آهی کشید و به دومین کوچه از سمت چپ پیچید. از اسب پیاده شد. از چند پله ی سنگی بالا رفت. میان دکان و کارگاهی، در چوبی خانهای بود. روی لنگههای در، تصویری از کتاب باز و شمعی روشن، کنده کاری شده بود. وارد راهرو شد و اسب را به خدمتکار سپرد.
اطراف حیاطی کوچک، چند اتاق بود. در بزرگترین اتاق، مردی که کمتر از چهل سال داشت، روی کرسی نشسته بود و تدریس میکرد. بیست نفری به درس گوش میکردند که برخی از استاد بزرگتر بودند.
موضوع درس، تفاوت معنای واژههای مترادف بود. ابن خالد تعجب کرد که در کنار بازاری شلوغ، عدهای دور هم جمع شده بودند تا بفهمند واژههای «صراط» و «طریق» «سبیل» چه تفاوتی با هم دارند!
پیش از اذان، درس تمام شد و شاگردان رفتند. ابن خالد که پشت در، روی چهارپایهای نشسته بود، وارد اتاق شد و به ابن سکیت سلام کرد. ابن سکیت که خوش سیما و تنومند بود، او را در آغوش گرفت. ابن خالد شیشهای مشک به او داد و ابن سکیت به خدمتکار گفت تا فانوس و شربت بیاورد. طاقچهها و بالای رف، پر از کتاب و دفتر بود.
ــ مدرسه داری به اندازه دکانی در این حوالی درآمد دارد؟
ــ تدریس در مدارسی که متعلق به حکومت است، درآمد خوبی دارد. مدرسان و دانشمندان درباری به من اصرار میکنند که به حلقه ی آن ها درآیم و تربیت اشرافزادگان را به عهده بگیرم.
هنوز مقاومت میکنم. دوست دارم نوجوانان دربار را به شیوهای ناملموس با معارف اهل بیت آشنا کنم تا زمانی که به قدرت میرسند، با آل علی و شیعیان دشمنی نکنند و با حقایق بیگانه نباشند.
از طرفی رفتن به دربار برای یکی چون من کار خطرناکی است و ممکن است زود مشتم را باز کند و کارم به جاهای باریک بکشد! بفهمند شیعهام و به دربار نفوذ کردهام، زنده زنده پوستم را میکنند! دربار برای دین فروشان همانند کندوی عسل است.
میترسم از نوش این کندو، نیشش به من برسد.
خدمتکار پس از فانوس و آب برگه، ابریق و تشتی آورد. وضو گرفتند. اذان را که گفتند، ابن سکیت اندکی از مُشک را به دستش زد و به ریشش مالید.
از خدمتکار پرسید:
«در را بستهای؟»
ــ بله استاد!
نماز مغرب و نافلههایش را خواندند. خدمتکار این بار برایشان مسقطی آورد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ #خط_خودکاری
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۹: خدا را شکر کرد که آن زن را دیده بود و نُه ک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۶۰:
ابن خالد ماجرای ابراهیم را تعریف کرد و گفت:
«به نظرم جوان راستگویی است!»
ابن سکیت گفت:
«سیاهچالها و زندانها پر است از کسانی مانند ابراهیم! خدا رحمت کند علی بن یقطین را؛ اگر کسی چون او را در دربار میشناختم، میتوانستم راهی برای نجاتش پیدا کنم!»
ــ اگر امام چنین قدرتی دارد، چرا ابراهیم و دیگر زندانیان شیعه را نجات نمیدهد؟ چرا اشارهای نمیکند تا بنی عباس نابود شوند؟
ابن سکیت به مخده تکیه داد و اشاره کرد که ابن خالد لم دهد و راحت باشد.
ــ دوست عزیزم! نمک را که به غذا میزنی، خوشمزهاش میکند. اما کسی نمیتواند به جای غذا، نمک بخورد.
پیامبر یا امام گاهی برای شناساندن خود مجبور به استفاده از قدرت تکوینیاش میشود. موسی عصایش را انداخت تا ساحران دریابند حقیقتی ورای سحر و چشمبندی و شعبده وجود دارد. اژدهای او همه ی اسباب و ابزار ساحران را بلعید و آن ها به او ایمان آوردند.
موسی میتوانست با آن قدرت خداداد، اشارهای کند و ساحران و فرعون و هامان و درباریان را در هم بکوبد و در دَم نابود کند.
فرعون قرار بود بماند و نشانههای دیگری از حقانیت موسی را ببیند و حجت بر او تمام شود و پس از اصرار در سرکشی و خیره سری با سپاهش در نیل غرق گردد.
خدای حکیم، کسی را به ایمان آوردن مجبور نمیکند. همه باید فهم خود را رشد دهند تا راه را از بیراه بشناسند.
باید به این ضرورت برسند که نباید از فرعونهایی چون هارون و مأمون و معتصم پیروی کنند.
باید این نیاز را در خود ببینند که زندگیشان بدون امام حقیقی بیمعناست. معجزه و کرامت امام چون رعد و برقی است در شب دیجور، تا ظلمت نشینان بدانند نور و روشنایی هم هست.
اراده ی الهی آن است که امت به دور خورشید امام، گرد آیند و شمع جانشان را برافروزند و از معرفت، گوهری شب چراغ شوند.
این که امام با قدرت تکوینیاش طاغوتها را نابود سازد، همانند آن است که خدای حکیم، اختیار را از مردمان بگیرد و به هدایت پذیری مجبورشان کند.
ــ کاش اینها را به شاگردانت هم میگفتی تا آگاه شوند!
ــ در لفافه چیزهایی میگویم تا زمینه آماده شود. شاید در میان آن ها جاسوسی هم باشد. باید مراقب باشم. کمترین بهای بیتدبیری آن است که مدرسهام را تعطیل میکنند و خودم را تبعید. باید بدانی در این زمانه حق را چه گونه باید گفت؛ گاه با کنایه و گاه با صراحت.
ــ از ابن رضا برایم بگو! به او علاقمند شده ام! روز و شب به او فکر میکنم. این شعلهای است که ابراهیم در دلم افروخت.
ــ آنچه از ابراهیم دمشقی گفتی عجیب است، اما نه برای من. آن روز که هشتمین امام ما را در خراسان به شهادت رساندند، ابن رضا در مدینه به خویشانش گفته بود که برای عزاداری آماده شوند.
همان روز به معمر بن خلاد میگوید:
«سوار اسبت شو تا برویم!»
میروند تا از مدینه خارج میشوند و به بیابان میرسند.
امام به معمر میگوید:
«همین جا باش تا بازگردم!»
امام از نظرش ناپدید میشود و ساعتی بعد با چهرهای پریشان باز میگردد.
معمر میپرسد:
«فدایت شوم! کجا رفتی و بازگشتی؟»
حضرت پاسخ میدهد:
«برای دفن پدرم به خراسان رفتم و بازگشتم!»
پس از هفتههایی کاروانی خبر شهادت ثامن الحجج را به مدینه میآورد. مشخص میشود که روز خاکسپاری همان روزی بوده است که ابن رضا به معمر گفته بود: «سوار شو تا برویم!»
اینها قطرهای از دریای دانش و قدرت امام است. پس از آن که مأمون امام رضا را در سال ۲۰۳ به شهادت رساند، پایتخت را از مرو به بغداد انتقال داد تا ناآرامیهای این جا را سامان دهد.
ــ یادت هست که بغداد در زمان جنگ بین امین و مأمون چه قدر آسیب دید و آتش سوزیهای وسیع چه بر سرش آورد!
ــ هرگز از یادم نمیرود! هنوز برخی ویرانههایش باقی است!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
10.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖌 #نقاشی با آبرنگ
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
📸
خوبه،
حالا بگو:
جییییییک! ☺️
#عکاسی
🪴 خانه ی هنر: «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
#نقاشی_خط
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۰: ابن خالد ماجرای ابراهیم را تعریف کرد و گفت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۶۱:
ــ وقتی مأمون به بغداد آمد، از او استقبال خوبی نشد. چندان محبوب نبود. بنی عباس از او خوششان نمیآمد، چون برادرش امین را کشته بود. علویان کینهاش را به دل داشتند، چون علی بن موسی الرضا را مسموم کرده بود. برای آن که وجههای کسب کند، این شهر را بازسازی کرد و ابن رضا را از مدینه به پایتخت آورد تا به ظاهر از او دلجویی کند. در واقع میخواست پای او را از کودکی به دربار باز کند و او را همانند درباریان اهل خوشگذرانی و عیش و نوش بار بیاورد و زیر نظر داشته باشد.
در ابتدا شاید فکر میکرد که ابن رضا کودکی معمولی است که میشود سرش را در دربار گرم کرد.
تازه ابن رضا به بغداد آمده بود که روزی مأمون هوس کرد به شکار برود. با پیش قراولان و نگهبانان و همراهان و بازها و سگان شکارچی از کوچه ی پشت قصرش میگذشتند. در آن کوچه، بچهها مشغول بازی بودند. بچهها تا پارس سگان و صدای سم اسبان را میشنوند و گرد و خاک و پیش قراولان را میبینند که پیش میتازند و نزدیک میشوند، وحشت زده فرار میکنند.
ــ من هم بودم؛ جایی پناه میگرفتم! شاید گمان میکردم حملهای در کار است!
ــ تنها کسی که در آن ازدحام، خونسردی اش را حفظ کرد و نترسید و فرار نکرد، کودکی نه ساله بود.
مأمون که تحت تأثیر متانت و شجاعت آن کودک زیبا قرار گرفته بود، دست بالا برد و دستور داد همه بایستند.
سوار بر اسب به او نزدیک شد و پرسید:
«چرا مانند دیگر کودکان فرار نکردی؟»
آن کودک با آرامش پاسخ داد:
«نه راه تنگ است، نه جرمی مرتکب شدهام که بترسم و بگریزم! گمان هم نمیبرم که تو کودکی را که جرمی نکرده است، بازخواست کنی!»
مأمون چنان از او خوشش آمد که پرسید:
«نام تو و پدرت چیست؟»
آن کودک گفت:
«من محمد فرزند علی بن موسی الرضا هستم!»
مأمون مبهوت ماند و گفت:
«پس آن یتیم تویی! از چنان پدری چنین فرزندی عجیب نیست!»
این ماجرا را یکی از نگهبانان که خود شاهد این صحنه بوده است، برایم نقل کرد. دیگران هم گفتهاند، شاید پس از این دیدار و گفتگو بود که مأمون تصمیم گرفت دخترش را به امام تزویج کند.
ــ پدری را کشت و به پسرش دختر داد! سیاست حیله گری، چه بازیهایی دارد!
ــ بنی عباس با این وصلت مخالف بودند.
به مأمون میگفتند:
«به تازگی با مرگ ولی عهدت علی بن موسی، خلافت به بنی عباس بازگشته است. اگر دخترت را به محمد بن علی بدهی و فرزندی از آن ها به هم برسد، تهدید دوبارهای خواهد بود. ممکن است آن فرزند که نوه ی توست، وارث خلافت شود و حکومت به دست آل علی بیفتد.
آنها را قلع و قمع نکردهایم که پس از آن همه جنگ و کشتار علویان، خلافت را به کسانی واگذاریم که کینهمان را در دل دارند!
اگر چنین شود، همه خواهند گفت حق به حقدار رسیده است! هم قدرت و حکومت را از دست میدهیم، هم آبرویمان میرود!
مأمون هم دلایل خودش را داشت.
میگفت:
«ترتیبی میدهیم که فرزند آن ها هرگز خلافت را به ارث نبرد. از طرفی اگر دخترم همسر ابن رضا شود، از آن چه در خانهشان میگذرد، از رفت و آمدها و نامهها با خبر خواهم شد.
من دخترم را بهتر از شما میشناسم! او بازیگوش و سر به هواست. تحت تاثیر جنبههای معنوی شوهرش قرار نمیگیرد! ساعتی نیست که با برادرش جعفر برای تصاحب جوجه یا بزغالهای که در باغ میبیند، دعوا نکند و به سر و صورتش ناخن نکشد.
ــ میخواهم ابن رضا کنار دستم باشد. در دربار و در قصری مجلل زندگی کند و سرش به عیش و نوش و بازی با بچهها گرم شود و همه ببینند که اهل بیت اگر دربارنشین شوند، با بقیه فرقی نخواهند داشت!
بنی عباس میگفتند:
«مگر پدرش به دربار و زندگی شاهانه اعتنایی کرد؟ در مرو، تو در قصرت زندگی میکردی و او در خانهای خشت و گلی!
هرگز نتوانستی او را آلوده ی قدرت و ثروت و خوشگذرانی کنی!»
مأمون میگفت:
«زمانی که علی بن موسی را از مدینه به مرو کشاندم و مجبورش کردم ولایت عهدیام را بپذیرد، بیش از پنجاه سالش بود. دیگر رغبتی به دنیا نداشت. ابن رضا نه ساله است. او را دیدم که در کوچه با کودکان بازی میکرد. اگر بتوانیم سرش را در دربار گرم کنیم. به هدفمان رسیدهایم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
▫️طراحی چهره
«شهید مدافع حرم روح الله قربانی»🌷
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄