رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۰: ابن خالد ماجرای ابراهیم را تعریف کرد و گفت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۶۱:
ــ وقتی مأمون به بغداد آمد، از او استقبال خوبی نشد. چندان محبوب نبود. بنی عباس از او خوششان نمیآمد، چون برادرش امین را کشته بود. علویان کینهاش را به دل داشتند، چون علی بن موسی الرضا را مسموم کرده بود. برای آن که وجههای کسب کند، این شهر را بازسازی کرد و ابن رضا را از مدینه به پایتخت آورد تا به ظاهر از او دلجویی کند. در واقع میخواست پای او را از کودکی به دربار باز کند و او را همانند درباریان اهل خوشگذرانی و عیش و نوش بار بیاورد و زیر نظر داشته باشد.
در ابتدا شاید فکر میکرد که ابن رضا کودکی معمولی است که میشود سرش را در دربار گرم کرد.
تازه ابن رضا به بغداد آمده بود که روزی مأمون هوس کرد به شکار برود. با پیش قراولان و نگهبانان و همراهان و بازها و سگان شکارچی از کوچه ی پشت قصرش میگذشتند. در آن کوچه، بچهها مشغول بازی بودند. بچهها تا پارس سگان و صدای سم اسبان را میشنوند و گرد و خاک و پیش قراولان را میبینند که پیش میتازند و نزدیک میشوند، وحشت زده فرار میکنند.
ــ من هم بودم؛ جایی پناه میگرفتم! شاید گمان میکردم حملهای در کار است!
ــ تنها کسی که در آن ازدحام، خونسردی اش را حفظ کرد و نترسید و فرار نکرد، کودکی نه ساله بود.
مأمون که تحت تأثیر متانت و شجاعت آن کودک زیبا قرار گرفته بود، دست بالا برد و دستور داد همه بایستند.
سوار بر اسب به او نزدیک شد و پرسید:
«چرا مانند دیگر کودکان فرار نکردی؟»
آن کودک با آرامش پاسخ داد:
«نه راه تنگ است، نه جرمی مرتکب شدهام که بترسم و بگریزم! گمان هم نمیبرم که تو کودکی را که جرمی نکرده است، بازخواست کنی!»
مأمون چنان از او خوشش آمد که پرسید:
«نام تو و پدرت چیست؟»
آن کودک گفت:
«من محمد فرزند علی بن موسی الرضا هستم!»
مأمون مبهوت ماند و گفت:
«پس آن یتیم تویی! از چنان پدری چنین فرزندی عجیب نیست!»
این ماجرا را یکی از نگهبانان که خود شاهد این صحنه بوده است، برایم نقل کرد. دیگران هم گفتهاند، شاید پس از این دیدار و گفتگو بود که مأمون تصمیم گرفت دخترش را به امام تزویج کند.
ــ پدری را کشت و به پسرش دختر داد! سیاست حیله گری، چه بازیهایی دارد!
ــ بنی عباس با این وصلت مخالف بودند.
به مأمون میگفتند:
«به تازگی با مرگ ولی عهدت علی بن موسی، خلافت به بنی عباس بازگشته است. اگر دخترت را به محمد بن علی بدهی و فرزندی از آن ها به هم برسد، تهدید دوبارهای خواهد بود. ممکن است آن فرزند که نوه ی توست، وارث خلافت شود و حکومت به دست آل علی بیفتد.
آنها را قلع و قمع نکردهایم که پس از آن همه جنگ و کشتار علویان، خلافت را به کسانی واگذاریم که کینهمان را در دل دارند!
اگر چنین شود، همه خواهند گفت حق به حقدار رسیده است! هم قدرت و حکومت را از دست میدهیم، هم آبرویمان میرود!
مأمون هم دلایل خودش را داشت.
میگفت:
«ترتیبی میدهیم که فرزند آن ها هرگز خلافت را به ارث نبرد. از طرفی اگر دخترم همسر ابن رضا شود، از آن چه در خانهشان میگذرد، از رفت و آمدها و نامهها با خبر خواهم شد.
من دخترم را بهتر از شما میشناسم! او بازیگوش و سر به هواست. تحت تاثیر جنبههای معنوی شوهرش قرار نمیگیرد! ساعتی نیست که با برادرش جعفر برای تصاحب جوجه یا بزغالهای که در باغ میبیند، دعوا نکند و به سر و صورتش ناخن نکشد.
ــ میخواهم ابن رضا کنار دستم باشد. در دربار و در قصری مجلل زندگی کند و سرش به عیش و نوش و بازی با بچهها گرم شود و همه ببینند که اهل بیت اگر دربارنشین شوند، با بقیه فرقی نخواهند داشت!
بنی عباس میگفتند:
«مگر پدرش به دربار و زندگی شاهانه اعتنایی کرد؟ در مرو، تو در قصرت زندگی میکردی و او در خانهای خشت و گلی!
هرگز نتوانستی او را آلوده ی قدرت و ثروت و خوشگذرانی کنی!»
مأمون میگفت:
«زمانی که علی بن موسی را از مدینه به مرو کشاندم و مجبورش کردم ولایت عهدیام را بپذیرد، بیش از پنجاه سالش بود. دیگر رغبتی به دنیا نداشت. ابن رضا نه ساله است. او را دیدم که در کوچه با کودکان بازی میکرد. اگر بتوانیم سرش را در دربار گرم کنیم. به هدفمان رسیدهایم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
▫️طراحی چهره
«شهید مدافع حرم روح الله قربانی»🌷
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به بهانه روز جهانی موزه! گشت و گذاری در موزه ی حرم امام حسین (علیه السلام)
این موزه در طبقه ی دوم بارگاه مطهر ایشان واقع شده و حاوی آثار تاریخی و اسلامی بسیار ارزشمندی است که عاشقان آن حضرت در طول تاریخ به آستان مقدس حسینی اهدا کردهاند.
🪴 خانه ی هنر: «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
#نقاشی_خط
«گوشه ی ابروی توست منزل جانم»
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی با راپید (قلم فلزی)
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۱: ــ وقتی مأمون به بغداد آمد، از او استقبال
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۶۲:
بنی عباس میگفتند:
«موافقیم. بگذار ابن رضا در دربار سرگرم شود. بزرگ تر که شد و تحصیل کرد و به کمال رسید، آن گاه دخترت را به او بده.»
مأمون میگفت:
از یاد بردهاید که علی بن موسی با دانشمندان مناظره میکرد و کسی را یارای مقابله با او نبود؟ علم او تحصیلی و مدرسهای نبود، خدایی بود! مطمئنم که ابن الرّضا نیز چنین است. هر که را در میان شما دانشمندتر است، بگویید بیاید و با او مناظره کند. اگر پیروز شد، من تجدید نظر خواهم کرد، اما اگر ابن الرّضا او را مجاب کرد، دیگر کسی حق ندارد بر من خرده بگیرد!»
ــ من هم جسته و گریخته چیزهایی درباره ی این مناظره شنیده ام، اما جزئیاتش را از یاد بردهام.
ــ من در آن مجلس بودم. بنی عباس همه را جمع کرده بودند تا در برابر آن جمعیت، ثابت کنند که ابن الرّضا کودکی معمولی است و آنچه از کرامات و دانشش میگویند، ساخته و پرداخته ی ذهن شیعیان مدینه است. آن روزها
« یحیی بن اکثم»، قاضی القضات بغداد بود و با مأمون نشست و برخاست داشت.
مرد زشت رو و بدنامی است، اما از او دانشمندتر سراغ نداشتند. شاگردان فراوان داشت. همین ابن ابی داوود که اکنون قاضیالقضات است، شاگرد او بود. به ابن اکثم برخورده بود که میخواستند او را با کودکی نه ساله به مناظره بنشانند.
وقتی بنی عباس به او هدایایی دادند، ناچار پذیرفت. به او گفته بودند از ابن الرّضا سؤال سختی بپرسد که در همان قدم اول از پاسخ دربماند.
یادم هست در آن مجلس، مأمون امام را کنار خود نشانده بود. نگاه صدها نفر از درباریان و صاحب منصبان و دانشمندان به او بود. مانند خورشیدی در صدر مجلس میدرخشید. من کنار استادم ابو عمرو شیبانی گوشهای ایستاده بودم. جایی برای نشستن گیرمان نیامده بود. با آن که به مقام امام ایمان داشتم، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
میترسیدم نیرنگی در کار کنند و به مقصودشان برسند!
ابن اکثم با آن قد خمیده و ریش بلند و سفیدش پیش آمد و نتوانست به امام احترام نکند.
مقابل ایشان نشست و به مأمون گفت:
«یا امیر المؤمنین! اجازه میدهید از یادگار ولی عهد مرحومتان علی بن موسی که به عالم آل محمد مشهور بود، سؤالی بپرسم؟»
مأمون گفت:
«از خودش اجازه بگیر!»
همه خندیدند.
استادم بیخ گوشم گفت:
«ببین و عبرت بگیر! وقتی دین و دانشت را به سلاطین بفروشی، نتیجهاش همین است که دستت میاندازند و مجبورت میکنند مقابل کودکی زانو بزنی و اجازه بگیری که مسئلهای بپرسی و همه به ریشت بخندند!»
به او گفتم:
«خواهید دید که ابن الرّضا کودکی عادی نیست!»
امام با صدایی که هیچ اثری از اضطراب و تردید در آن نبود، گفت:
«اجازه میدهم که آنچه میخواهی بپرسی!»
کاش آنجا بودی! همهمه ای برخاست.
همه با چهرههای خندان به هم گفتند:
«عجب کودک شجاعی است.»
صداها که فرونشست، ابن اکثم به امام گفت:
«فدایت شوم! چه میفرمایی درباره ی مُحرمی که حیوانی را میکشد؟ کفارهاش چیست؟»
استادم بیخ گوشم گفت:
«این از خدا بیخبر رحم ندارد! ببین از کودکی نابالغ چه سؤال سختی پرسید! یک بچه که شاید هنوز نماز نمیخواند، چه میداند که مُحرم کیست و کفاره چیست؟»
مأمون اشاره کرد که همه ساکت شوند.
بعد به امام گفت:
«بفرمایید!»
سکوت، مجلس را فرا گرفت. آنچه اتفاق افتاد، همه را به حیرت فرو برد.
امام از ابن اکثم پرسید:
آن حیوان را در حِل کشت یا در حرم؟ به کفارهاش آگاهی داشت یا نمیدانست؟ از روی عمد کشت یا از خطا؟ آن که کشت آزاد بود یا بنده؟ نابالغ بود یا بالغ؟ نخستین بار بود یا باز هم حیوانی را در حال احرام کشته بود؟ پرندهای را کشت یا غیر پرنده را؟ حیوان کوچک بود یا بزرگ؟
از کشتن آن حیوان پشیمان شد یا اگر میتوانست باز هم میکشت؟ در شب کشت یا در روز؟ در احرام عمره کشت یا در احرام حج؟»
ــ ابن سکیت خندید، اما ابن خالد از هیجان فراوان به لبخندی بسنده کرد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔻 نسل جدید #انتفاضه
💢 هنرکــده ی «رو به راه»
💢 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
2_144217444430833159.mp3
4.84M
🎧 در میانهی میدان
ایمرد؛ در میانهی میدان چه میکنی؟!
در لابهلای جنگل و باران چه میکنی؟!
خواننده: «محمدرضا عجملو»
🎼 #موسیقی
🔹هنرڪده
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🌷
«به من گفت روزی که به عنوان سومین شهید محراب به شهادت رسیدم این تصویر مرا چاپ کن.»
#شهید_آیت_الله_آل_هاشم (امام جمعه ی تبریز)
📷 به نقل از «بهزاد پروینقدس» (عکاس)
💢 هنرکــده ی «رو به راه»
💢 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۲: بنی عباس میگفتند: «موافقیم. بگذار ابن رضا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۶۳:
ــ جایت خالی بود، ابن خالد! مجلس را چنان سکوتی از حیرت فراگرفت که اگر زنبوری پرواز میکرد، صدای بالهایش را میشنیدی!
باید قیافه ابن اکثم را میدیدی! رنگش پریده بود! باور نمیکرد که آن مسئله آن همه فروعات داشته باشد! هوش از سرش رفته بود! به لکنت افتاده بود!
مأمون خندید و گفت:
«چه شد جناب قاضی القضات؟»
ابن اکثم سر به زیر انداخت.
مأمون رو کرد به درباریان و گفت:
«حالا فهمیدید که دانش اهل بیت خدایی است و صغیر و کبیر آن ها عالمانی غیر درس خواندهاند!»
استادم که از حیرت و شگفتی سر تا پا میلرزید، صدا بلند کرد و گفت:
«ممکن است بگویید تا ابن الرضا پاسخ هر یک از فروعاتی را بدهد که مطرح کرد؟»
امام بدون آن که منتظر اشاره ی مأمون بماند، با فصاحت و بلاغت هرچه تمام تر کفاره ی هر یک از فروعات را گفت و همه بر او و خاندانش درود فرستادند.
همان طور که فرعون، ساحران را برای مقابله با موسی جمع آورد تا به دست خود رسوا شود، بنی عباس هم به دست خود، جایگاه الهی امام را برای همگان به نمایش درآوردند و به لرزه درآمدند.
دیگر بنی عباس با مأمون مخالفت نکردند. مأمون عروسی باشکوهی گرفت و دخترش ام فضل را به عقد امام درآورد.
ــ شما هم دعوت بودید؟
ــ استادم عبدالملک اصمعی را دعوت کرده بودند. راضی اش کردم مرا با خود ببرد. متقاعد کردن دربانان و نگهبانان برای راه دادن من کار آسانی نبود. اما اصمعی با زبان چرب و نرمی که داشت، از پسش برآمد.
این جشن در بزرگترین سرسرای کاخهای کرخ، همان که میان دریاچهای است، برگزار شد. این سرسرا مشرف به باغی بزرگ با آب نماهایی از سنگ یشم و مرمر است. سیصد کنیز با لباسهایی رنگارنگ از دیبا پذیرایی میکردند.
گفتند بیش از صد نوع غذا طبخ کرده بودند.
بوی مشک و عنبر با عطر غذاها در هم آمیخته بود. انواعی از بخور معطر را در جامهایی از نقره دور مجلس میچرخاندند. انگار مأمون خواسته بود قدرت نمایی کند و بهشت را به یاد همه بیاورد!
حواس من به امام بود که از نگاه کردن به کنیزان و زنان بزک کرده ی درباری پرهیز میکرد و در آن مجلس پر از تکبر و چاپلوسی و گناه و ریخت و پاش و اسراف، معذب بود.
شاید در اندیشه ی فقرای بغداد یا زندانیان سیاهچال بود که سهمی از آن همه اطعمه و اشربه نداشتند.
شنیدم که مأمون از بیتوجهی امام به جاذبههای آن مجلس عصبانی بوده است.
نوازندهای به نام مخارق که از شاگردان ابراهیم موصلی بوده است، برای خوشایند مأمون به او میگوید:
«گویی داماد نوجوان شما در این مجلس با عظمت و در این فضای دل انگیز، احساس غربت میکند! اجازه میفرمایید با موسیقی و آوازم و با همراهی مغنیههایم او را به طرب آورم و شادمان کنم؟»
مأمون از این پیشنهاد استقبال میکند و میگوید:
«اگر چنین کنی، صله ی شاهانهای خواهی گرفت!»
مخارق را دیدم که کمانچهاش را کوک کرد و رفت مقابل امام نشست. با اشاره ی او، کنیزان مغنیه با دف و قاشقک، بالای سرش ایستادند. امام به تندی اشاره کرد که بروند. اما مخارق توجهی نکرد و مغنیهها که گوش به فرمان او بودند، مجبور شدند بمانند. مخارق که ریش سفید و بلندی داشت، شروع به نواختن و آواز خواندن کرد و مغنیهها همراهیاش کردند.
موسیقی و آواز مخارق و حرکات موزون مغنیهها و صدای دف و قاشقک هایشان چنان طرب انگیز بود که همه را به جنبش درآورد و به گردشان جمع کرد.
مأمون ایستاده نگاه میکرد و میخندید.
چیزی نمانده بود که زن و مرد به رقص درآیند و پایکوبی کنند.
ناگهان امام سر بلند کرد و به مخارق نهیب زد:
«ای مردک ریش دراز، از خدا بترس!»
همان لحظه کمانچه از دست مخارق افتاد و دستش آویزان ماند. سکوت، حکم فرما شد. بیچاره از وحشت فراوان، سازش را رها کرد و خود را عقب کشید و برخاست و با مغنیههایش دور شد. شنیدم تا زنده بود دیگر نتوانست ساز به دست بگیرد و بنوازد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
ضامنِ خادم
اثر: «استاد حسن روح الأمین»
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
دختری از غزه نوشته بود:
«وقتی سران عرب در حال رقص بر پیکر شهیدان ما بودند، تنها او در رویدادهای بینالمللی صدای ما بود!»
#شهید «حسین امیر عبدالهیان»🌷
💢 هنرکــده ی «رو به راه»
💢 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۳: ــ جایت خالی بود، ابن خالد! مجلس را چنان سک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۶۴:
باور کن اگر امام ساکت میماند، نوبت به رقص و میگساری هم میرسید.
میخواستند قبح گناه را قدم به قدم بشکنند و بگویند وقتی اهل بیت مخالفتی نمیکنند، بهتر است دیگران هم ساکت بمانند.
به نظرم غیر از امام، کسی نمیتوانست تحت تأثیر آن جشن باشکوه قرار نگیرد و بانگ برآورد. ابهت آن مجلس و حضور مقامات عالی رتبه و دانشمندان و چهرههای برجسته و کنیزان زیبارو، چنان مرا گرفته بود که سعی میکردم دست از پا خطا نکنم و حرکتی نا به جا از من سر نزند.
هرگز جرأت نمیکردم که مانند امام بتوانم در مقابل پادشاهِ نیمی از جهان، به اعتراض فریاد برآورم و جلو آن برنامه ی مزدورانه را بگیرم! کودکی نه ساله چنین کرد. جشن دامادیاش بود، اما او به وظیفه ی الهیاش میاندیشید. خدا در نظرش چنان بزرگ بود که چیزی را جز او نمیدید! مؤمن واقعی کسی است که بتواند در حساسترین لحظه در برابر فرمانروایان سرکش بایستد و آنچه را حق است بر زبان بیاورد.
کجا میشود امام را مقایسه کرد با قضات و دانشمندانی مزدور که در آن ضیافت افسانهای، گوش به موسیقی سپرده بودند و از هر خوردنی و نوشیدنی که دور میچرخاندند، شکمشان را میانباشتند و نگاهشان به کنیزان و غلامان نوجوان بود! تنها اندیشه و آرزوی آنها این بود که نگاه مأمون لحظهای متوجهشان شود تا بتوانند همراه با کرنش و تعظیم، مراتب خاکساری و بندگی را نثار خداوندگارشان کنند!
ــ کاش بودم و قیافه مأمون را میدیدم که هرچه رشته بود، پنبه شد! کار انسان به کجا میکشد که این نشانهها را میبیند و باز دست از لجاجت و گمراهی نمیکشد؟
ــ پدرش هارون هم همین طور بود. زمانی که موسی بن جعفر را در همین شهر زندانی کرده بود، برایش خبر آوردند که آن حضرت شب و روز را به عبادت میگذراند و با خدای خودش خلوت و سوز و گدازی دارد. دستور داد مغنیهای زیبا رو و همه فن حریف را به سراغش بفرستند تا او را با رقص و آوازش سرگرم کند و از عبادت باز دارد.
پس از چند روز که سراغ مغنیه را گرفت، به او گفتند که توبه کرده و مشغول عبادت شده است.
هارون او را طلبید و گفت:
«قرار بود زندانی را به دنیا متمایل سازی، نه آن که خودت ترک دنیا کنی!»
زن گفت:
«هر ناز و کرشمهای که میدانستم به کار زدم، اما او به من توجهی نشان نداد و همچنان مشغول عبادت بود.»
به او گفتم:
«سرورم من سراپا در خدمت شما هستم چرا به من بیتوجهید؟»
گفت:
«پس خوب نگاه کن که با بودن اینها چه نیازی به تو دارم! ناگهان خود را در باغی چون بهشت دیدم که دهها کنیز که زیباتر از آن ها ندیده بودم، به دور زندانی میگشتند و خدمتگزاری میکردند. با دیدن این صحنه فهمیدم که او از اولیای الهی است و من عمرم را در گناه و بطالت گذراندهام. بنابراین توبه کردم و مشغول عبادت شدم.»
فکر میکنی هارون از شنیدن این ماجرا متنبه شد و امام را از زندان رها کرد؟ نه! او امام را میشناخت، اما نمیتوانست دل از حکومت بکند.
از هارون نقل میکنند که گفته است:
«ملک عقیم است! حتی اگر فرزندم بخواهد آن را از من بگیرد، نابودش خواهم کرد!»
به همان علت که نمرود و فرعون با ابراهیم و موسی سر ناسازگاری داشتند و به همان سبب که ابوجهل و ابولهب و ابوسفیان با پیامبر دشمنی میکردند.
بنی امیه و بنی عباس و از جمله هارون و مأمون و معتصم نیز نمیتوانند دل از جاذبههای دنیا ببرند و تسلیم حق شوند و حکومت را به اهلش واگذارند.
فکر میکنی مأمون با دیدن ماجرای مخارق، چشم دلش باز شد و به راه آمد؟ نهیب امام را و فلج شدن دست مخارق را همه در آن لحظه شنیدند و دیدند. شنیدم روز بعد طبیبی که از شاگردان بختیشوع بوده است به دستور مأمون مخارق را معاینه کرده و گفته بود که او از هیجان فراوان دچار سکتهای خفیف شده و دستش از کار افتاده است.
ــ میخواهند ننگ را با رنگ پاک کنند!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#نقاشی
اثر: «معصومه سادات حسینی»
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
#نقاشی_خط
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
💢 هنرکــده ی «رو به راه»
💢 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
✍ #خط_خودکاری
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۴: باور کن اگر امام ساکت میماند، نوبت به رقص
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۶۵:
ــ البته مخارق سکته کرد، اما نه به سبب می گساری یا پرخوری یا هیجان موسیقی، بلکه با نهیب امام! مغالطه ی آن ها همین جاست!
ابن سکیت ایستاد. ابن خالد هم برخاست.
ــ من خسته ام و تو مشتاق! بهتر است باز هم به سراغم بیایی! برای امروز کافی است!
تا از مدرسه بیرون آیند، ابن سکیت گفت:
«مدتی امام مجبور شد در دربار بماند. روزی یکی از علاقه مندان به او گفته بود خوشحال است که ایشان در ناز و نعمت زندگی میکند! امام پاسخ داده بود که گول ظاهر را نخورد!
امام گفته بود به خدا قسم که نان و نمک نیم کوب در مدینه و در کنار حرم جدش پیامبر برایش گواراتر از این زندگی پرزرق و برق در کنار مأمون است! مأمون خیلی زود فهمید که دلها در این شهر متمایل به امام شده است.
از آوردن ایشان به بغداد پشیمان شده بود. بنابراین هنگامی که امام تصمیم گرفت به حج برود، مخالفتی نکرد. امام با همسرش به حج رفت و از همان جا به مدینه بازگشت و مأمون اصراری نکرد که
به بغداد بازگردد.
از مدرسه بیرون آمدند. خدمتکار در را بست و قفل کرد. خدمتکار با فانوس و اسب ابن سکیت جلوتر راه افتاد. بازار هنوز شلوغ بود و صدها فانوس و مشعل روشن بودند.
ــ روزی را که امام از بغداد رفت، به یاد دارم. خیلی غمگین بودم. امام از طرف دروازه ی کوفه از بغداد بیرون رفت. جمعیت زیادی او را مشایعت میکردند. یکی از همراهانش بعدها برایم گفت که وقتی از شهر خارج شدند، نزدیک غروب بود، امام وارد مسجدی شد و در صحن، کنار باغچه، زیر درخت سدری وضو گرفت.
گفت آن درخت تکیده بود و هیچ میوهای نداشت. مسافران و ساکنان آن محله، همه نماز مغرب را به امام اقتدا کردند. از شبستان که بیرون آمدند، دیدند آن درخت سدر شاداب شده و چنان میوه داده است که شاخههایش سر فرود آوردهاند. همه از میوهاش خوردند. شیرین و خوش طعم بوده است! از آن سال به بعد هرکس این ماجرا را میشنود، سری به آن مسجد میزند و برای تبرک از میوه ی آن درخت میخورد.
شاید آن شب، گروهی در آن مسجد از خود پرسیده اند که آیا صحیح است در نماز به کودکی از فرزندان پیامبر اقتدا کنند که شیعیان معتقدند به امامت او هستند! به نظرم امام این کرامت را بروز داده است تا چشم آن گروه به حقیقت باز شود.
به جایی رسیدند که باید از هم جدا میشدند. موقع خداحافظی، ابن سکیت به شوخی به ابن خالد گفت:
«اگر مأموری جلویت را گرفت و پرسید با ابن سکیت و مدرسهاش چه کار داشتی؟ بگو برایش مشک برده بودی و فردا قرار است برایش مقداری ادویه ببری! اگر فردا آمدی، برایم فلفل و دارچین و سنگ نمک بیاور؛ به شرط آن که بهایش را بگیری!»
ابن خالد هم به شوخی پرسید:
«اگر گفتند چرا اینها را به غلامت ندادی ببرد، چه بگویم؟»
ابن سکیت با کمک خدمتکار، سوار اسب شد و گفت:
«بگو دوست داشتم از او بپرسم تفاوت میان صراط و سبیل و طریق چیست؟»
آن دو رفتند. ابن خالد سرمست از آنچه شنیده بود، سوار اسبش شد و از بازار بیرون آمد. دجله آرام بود و زیر نور ماه، هزار هزار سکه ی نقره را بر سطح خود میلغزاند و با خود میبرد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#کاشیکاری
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🌷 تقدیم به شهید راه خدمت
اثر: «امیرعلی مهری»
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
16.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پویانمایی
دست او در آسمان دست شهادت را گرفت
بال در بال 'شهادت مزد خدمت را گرفت
┏━━━━━━━━᭄✿
https://eitaa.com/rooberaah
┗━᭄✿
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۵: ــ البته مخارق سکته کرد، اما نه به سبب می
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۶۶:
از پل میگذشتند که زنی دهنه ی اسبش را گرفت. لباس مناسبی نداشت.
پوشیه اش را کنار زد. جوان بود و به لبها و گونههایش سرخاب مالیده بود که در مهتاب به سیاهی میزد.
نگران بود که شرطهها او را ببینند.
به ابن خالد لبخند زد.
ــ آقای من، میهمان ناخوانده نمیخواهی؟ پشیمان نمیشوی!
ابن خالد او را با ته کفشش از خود راند.
ــ دور شو، هرزه!
زن به دیواره ی پل خورد و افتاد. انگار شاخه ی خشکی بود که به ضربهای شکست و فروافتاد. دستی به پهلویش گرفت که به دیواره خورده بود. با پوشیه، جز چشمها، چهرهاش را دوباره پوشاند.
ــ به بچههای گرسنه ام رحم کن، جوانمرد!
ابن خالد با زانو به پهلوهای اسبش زد و او را به رفتن واداشت. چند قدمی که رفت، به یاد ابن الرضا افتاد.
با خود گفت:
«چه میکنی، ابله؟ به یاد بیاور که خدا از کارهایت باخبر است! نباید این زن بیچاره را چنین رها کنی و بروی! به چه حق او را زدی؟ اگر این زن از امام کمک خواسته بود، او چه میکرد؟»
افسار اسبش را کشید و ایستاد. چشم بر هم گذاشت و سر پایین انداخت. از اسب پیاده شد و به سوی زن رفت. زن ایستاده بود و لباسش را میتکاند. اشک در چشمانش بود.
ابن خالد به او گفت:
«عذرخواهی میکنم که به تو لگد زدم! مرا ببخش!»
از جیبش چند درهمی را که همراه داشت، بیرون آورد و به او داد.
ــ به بازار نگاه کن! مردم به هزار کسب و کار مشغولند. زنان هم هستند. بعضی دست فروشی میکنند بعضی خیاطی و طباخی. تو هم کاری آبرومندانه برای خودت پیدا کن و دست از گناه بردار تا خدا دستت را بگیرد و برایت فرجی کند!
زن سر تکان داد و تشکر کرد.
ــ حالا به خانه برو و به بچههایت برس!
زن رفت و ابن خالد سوار شد و راه افتاد.
*
تازه خورشید طلوع کرده بود که ابن خالد و یاقوت سوار بر گاری، وارد کاروانسرایی بزرگ شدند. گاری نوساز بود و آن را اسب ابن خالد میکشید. کاروانی تجاری که از چین و هند آمده بود و به شام میرفت،
در ضلع رو به رویی، پشت به آفتاب، اتراق کرده بود. کاروانهایی که بارشان ادویه بود، آن جا بار میانداختند و استراحت میکردند. فروشندگان انگار سفره ای رنگین انداخته باشند، روی سکوهای آجری جلو حجرهها صدها نوع ادویه و ترکیبات آن را در ظرفهای مسی کنگرهدار چیده بودند.
نزدیک که شدند، عطر تند ادویه به دماغشان خورد. ابن خالد خیلی از ادویهها و ترکیباتشان را نمیشناخت و اسمشان هم به گوشش نخورده بود.
ابن خالد به سراغ تاجری بسیار چاق و سبزه رو رفت که یکدیگر را میشناختند. تاجر به زحمت از گوشه ی سکو برخاست و کف دستها را به هم گذاشت و احترام کرد. کم کم به شمار مشتریها افزوده میشد. ابن خالد به سرعت آنچه را میخواست خرید و فروشنده در کیسههای کوچک و بزرگ کرباس ریخت.
یاقوت در کیسهها را میبست و در گاری میگذاشت. خرید که تمام شد، ابن خالد سیاهه ی اجناس را که روی باریکه ی پوستی قابل شستشو نوشته شده بود، بلند خواند.
وزن و قیمت هر کدام را با قلم خودش و مرکب فروشنده که در دواتی از سنگ یشم بود، جلویش یادداشت کرده بود.
ــ دارچین، فلفل، زیره، هل، زردچوبه، میخک، بابونه، خردل، زرشک، عناب، لیمو، شکر، تمر هندی، طباشیر، زنجبیل، آویشن، رازیانه، سماق، موسیر، جوز هندی، مرزه، ثعلب، اکلیل کوهی و زعفران.
یاقوت در گاری، کیسههای سبک و سنگین پر از ادویه را شمرد و گفت:
ـــ بیست و چهار قلم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
2_144217444442537713.mp3
4.98M
🎧 #بشنوید
▫️«آتش و مه»
تقدیم به روح ملکوتی #شهید_جمهور خادم الرضا «آیت الله سید ابراهیم رئیسی»
🔸 با شعری از «حامد حجتی»
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۶: از پل میگذشتند که زنی دهنه ی اسبش را گرفت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۶۷:
در راه بازگشت، برای یاقوت کلوچه و قاووت خرید. یاقوت تعجب کرد. در بردن بار به داخل دکان هم یاقوت را تنها نگذاشت. پیش تر، از این کارها نمیکرد. وقتی یاقوت رفت تا گاری را به صاحبش بدهد، خدمتکار ابن سکیت آمد.
نشانیِ باغی را داد و گفت:
«بعد از ظهر، استاد منتظر شماست!»
کیسهاش را پر از سنگ نمک کرد.
ــ این را من میبرم، فلفل و دارچین را شما بیاورید تا اگر مأموری جلویتان را گرفت، بگویید برای مشتری، ادویه میبرید!
باغ، بیرون از حصار بلند بغداد و خندق کنارش بود. شهر دایره شکل، در چهار طرف، چهار دروازه داشت. ابن خالد از دروازهای که به دروازه ی خراسان معروف بود، بیرون رفت.
یکی از نگهبانان دروازه پرسید:
«کجا؟»
ابن خالد کیسههای فلفل و دارچین را از خورجین اسبش بیرون آورده نشان داد.
ــ به دیدن دوستی میروم و اینها را برایش میبرم؛ ادویه فروشم!
نگهبان بینی بزرگش را به کیسهها نزدیک کرد و بویید. دماغش به خارش افتاد و عطسهای کرد.
ــ به به! پس من چه؟ ادویه فروش! من دوستت نیستم؟
ــ البته که هم دوست منی! من دوستان زیادی دارم! از باب نمونه با جناب محمد بن عبدالملک زیات، وزیر خلیفه دوستم؛ همان که تنوری آهنی و پر از میخ دارد و مجرمان را در آن میاندازد و زجرکش میکند. دوستیمان برمیگردد به دوره ی نوجوانی که در یک مدرسه درس میخواندیم.
نگهبان با بیزاری اشاره کرد که برود.
ــ به درک! با او که دوست باشی، دیگر به دشمن نیازی نداری!
ابن خالد خندید.
ــ درود بر تو! معلوم است که او را خوب میشناسی!
کیسهها را در خورجین گذاشت. از پلی که روی خندق بود گذشت. این پل معلق بود و شبها که دروازه را میبستند، پل را بالا میکشیدند.
خندق دور شهر را گرفته بود و تا نیمه پر از آب بود. اگر کسی در آن می افتاد، راه نجاتی نداشت، مگر آن که با طناب او را بالا بکشند. باد خنکی میوزید. تا چشم کار میکرد، نخلستان و باغ و مزرعه و کوچههای باریک، مثل لحافی سبز رنگ و هزار وصله در برابرش بود و نهرهایی که از دجله جدا شده بودند. سربازان ترک در باغها و مزرعهها هم بودند و هر چه دلشان میخواست از درختان و بوتهها میکندند و میخوردند و میبردند. کسی جلودارشان نبود. نشانی باغ ابن سکیت، مسجد خشتی و قدیمی کنارش بود. بین باغها چینههایی کوتاه بود.
ابن سکیت میان باغ، روی تختی چوبی نشسته بود و مطالعه میکرد. مقابلش چند کتاب و بشقابی رطب و کوزهای بود. جلو تخت، جوی آبی میگذشت. پس از آن که ابن خالد کنارش نشست و به پشتی تکیه داد، باغبان با ظرفی انجیر از لابه لای درختها پیش آمد. خدمتکار ظرف را گرفت و کنار رطب گذاشت. انجیرها شسته شده بود. اسب ابن خالد را برد و دورتر، کنار اسبهای خودشان بست.
آن جا طویلهای بود با چند آخور و تعدادی گوسفند و مرغ و خروس و بوقلمون.
ابن خالد کیسههای فلفل و دارچین را به خدمتکار داد. ابن سکیت دفتری را که در آن مشغول نوشتن بود، بست و کنار گذاشت. به خدمتکار اشاره کرد تا کیسهها را پنهان کند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#تصویرسازی
«آسمان آغوش بگشا مرد خدمت آمده»
┏━━━━━━━━᭄✿
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┗━᭄✿
🔹دل پر آشوب مادر، آرام گرفت!
#نقاشی
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
خداحافظ وزیر امور خارجه کودکان مظلوم غزه
«به یاد شهید #حسین_امیرعبداللهیان»
🪴اثر هنرمند: «علیرضا پور امید»
💢 هنرکــده ی «رو به راه»
💢 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۷: در راه بازگشت، برای یاقوت کلوچه و قاووت خر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۶۸:
ـــ پنج شنبه و جمعه که مدرسه تعطیل است، به این جا میآییم. سربازان و ولگردان، میوه های زیادی باقی نمیگذارند. انگار آن ها صاحب باغ اند! هارون و مأمون به ایرانیها میدان دادند تا کسانی مثل برمکیان یکه تاز میدان سیاست شوند.
معتصم از ایرانیها بیزار است و ترکها را دوست دارد. میدانی که مادرش ترک بود. اکنون سربازان ترک مثل خوره و ملخ به جان شهر افتاده اند. اگر باغبان نبود همه ی مرغها و خروسها و گوسفندها را تا حالا کباب کرده و خورده بودند.
به ساختمانی که ته باغ از پشت درختان به زحمت دیده میشد، اشاره کرد.
ــ چند تایی از این ملخها آن جا یلهاند!
ابن خالد صدای آن ها را شنید که همان حوالی مشغول میوه چیدن و بازیگوشی بودند.
وقتی ابن سکیت به او نگاه کرد، گفت:
«ابراهیم شعله ای در وجودم روشن کرد؛ سخنان شما سراپایم را سوخت و خاکسترش را بر باد داد! حالا روز و شب، فکر و ذکرم شده است امام. دیگر خواب و خوراک ندارم. به این نتیجه رسیده ام که باید به هر قیمت که شده است او را ببینم. میخواهم به مدینه بروم. چرا وقتی میتوانم خودش را ببینم، به شنیدن حکایتهایی از او دل خوش کنم؟»
ابن سکیت ظرف رطب و انجیر را به طرف میهمان کشید.
ــ سفر به سوی امام مبارکترین سفرهاست! خوش به حال کسی که به دنبال امامش میگردد! بهشت هم بدون امام صفایی ندارد؛ چه رسد به دنیا و بغداد و این باغ! به یاد ماجرایی افتادم که یکی از دوستانم به نام ابوالقاسم برایم تعریف کرد. ده سال پیش، برای عمره، راهی مکه شد. در بازگشت به مدینه رفت تا مزار پیامبر و امامان را زیارت کند و امام زمانش را ببیند. میگفت هرچند ابن الرضا را امام خود میدانستم، اما تردیدی مثل خوره در ایمانم خلجان میکرد که چه گونه یک نوجوان میتواند پیشوایم باشد؛ کسی که در کودکی به امامت رسیده بود!
گفت:
«جایی بین مکه و مدینه، کاروان ما به واحه ای رسید که ساکنانی فقیر و کپرنشین داشت. کودکان آن ها مشکهایی آب به ما دادند و هر کدام پشیزی گرفتند. پیرمردی لاغر عصازنان به سراغ من آمد که رمقی نداشت. چشمان کم سویش دو دو میزد. برای آن که ببیند، دستش را بالای چشمهایش گرفت و گفت که ای جوانمرد، لقمه ی نانی به من بده که سخت گرسنهام. به یاد نمیآورم که کی غذای سیری خورده ام، این جا همه نیازمند و گرسنهاند، کسی به من کمک نمیکند! من دلم به رحم آمد و با خودم گفتم که در منزل بعدی نان تهیه میکنم. اینک باید آن چه دارم، ایثار کنم تا مبادا پیرمرد از گرسنگی بمیرد.
انبانی نان خشک و ظرفی قرمه و کشک با خود داشتم، به او دادم. چنان خوشحال شد که انگار دنیا را به او داده اند! دعایم کرد و رفت. از آن بادیه که گذشتیم، به بلندیهایی بادخیز رسیدیم. ناگهان گردبادی زوزه کشان و تنوره زنان از پشت تپهای سر برآورد و مثل راهزنان در کاروانمان افتاد. به زحمت در پناه صخره ای شترها را کنار هم خواباندیم و خودمان را به آن ها چسباندیم.
گردباد آن چه را از خار و خاشاکِ صحرا جمع کرده بود و در گردونهاش میچرخاند، بر سر و صورتمان میکوبید.
من دستی به عمامهام گرفته بودم و با دست دیگر آستین به صورت میفشردم. یک لحظه دست از عمامه برداشتم تا آستین دست دیگر را مهار کنم که تندباد عمامهام را کند و با خود برد. آن عمامه یادگار پدرم بود. خیلی به آن علاقه داشتم. خواستم چشم باز کنم تا ببینم عمامهام به آسمان رفت یا در میان صخرهها افتاد که باد چنان شنها را به چشمم زد که گفتم کور شدم. ناچار لباس به سر کشیدم و تا گردباد گذشت و رفت، سر بیرون نیاوردم.
وقتی دوباره به راه افتادیم، تا چند فرسخ، نگاهم به بوتهها و زیر سنگها و دامنه ی صخرهها بود تا مگر عمامهام را بیابم. به خیال خام خودم میخندیدم. به مدینه که رسیدم حمام رفتم و دستاری خریدم و بر سر انداختم تا غبار آلود و با سر لخت به محضر امام نروم.
نخستین بار بود که امام را میدیدم.
ساکت نشسته بودم و خیره نگاهش می کردم. آرامش و وقارش مرا گرفته بود.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄