eitaa logo
رو به راه... 👣
890 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
935 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🌷 تقدیم به شهید راه خدمت اثر: «امیرعلی مهری» 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
16.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دست او در آسمان دست شهادت را گرفت بال در بال 'شهادت مزد خدمت را گرفت ┏━━━━━━━━᭄✿ https://eitaa.com/rooberaah ┗━᭄✿
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۵: ــ البته مخارق سکته کرد، اما نه به سبب می
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۶: از پل می‌گذشتند که زنی دهنه ی اسبش را گرفت. لباس مناسبی نداشت. پوشیه اش را کنار زد. جوان بود و به لب‌ها و گونه‌هایش سرخاب مالیده بود که در مهتاب به سیاهی می‌زد. نگران بود که شرطه‌ها او را ببینند. به ابن خالد لبخند زد. ــ آقای من، میهمان ناخوانده نمی‌خواهی؟ پشیمان نمی‌شوی! ابن خالد او را با ته کفشش از خود راند. ــ دور شو، هرزه! زن به دیواره ی پل خورد و افتاد. انگار شاخه ی خشکی بود که به ضربه‌ای شکست و فروافتاد. دستی به پهلویش گرفت که به دیواره خورده بود. با پوشیه، جز چشم‌ها، چهره‌اش را دوباره پوشاند. ــ به بچه‌های گرسنه ام رحم کن، جوانمرد! ابن خالد با زانو به پهلوهای اسبش زد و او را به رفتن واداشت. چند قدمی که رفت، به یاد ابن الرضا افتاد. با خود گفت: «چه می‌کنی، ابله؟ به یاد بیاور که خدا از کارهایت باخبر است! نباید این زن بیچاره را چنین رها کنی و بروی! به چه حق او را زدی؟ اگر این زن از امام کمک خواسته بود، او چه می‌کرد؟» افسار اسبش را کشید و ایستاد. چشم بر هم گذاشت و سر پایین انداخت. از اسب پیاده شد و به سوی زن رفت. زن ایستاده بود و لباسش را می‌تکاند. اشک در چشمانش بود. ابن خالد به او گفت: «عذرخواهی می‌کنم که به تو لگد زدم! مرا ببخش!» از جیبش چند درهمی را که همراه داشت، بیرون آورد و به او داد. ــ به بازار نگاه کن! مردم به هزار کسب و کار مشغولند. زنان هم هستند. بعضی دست فروشی می‌کنند بعضی خیاطی و طباخی. تو هم کاری آبرومندانه برای خودت پیدا کن و دست از گناه بردار تا خدا دستت را بگیرد و برایت فرجی کند! زن سر تکان داد و تشکر کرد. ــ حالا به خانه برو و به بچه‌هایت برس! زن رفت و ابن خالد سوار شد و راه افتاد. * تازه خورشید طلوع کرده بود که ابن خالد و یاقوت سوار بر گاری، وارد کاروانسرایی بزرگ شدند. گاری نوساز بود و آن را اسب ابن خالد می‌کشید. کاروانی تجاری که از چین و هند آمده بود و به شام می‌رفت، در ضلع رو به رویی، پشت به آفتاب، اتراق کرده بود. کاروان‌هایی که بارشان ادویه بود، آن جا بار می‌انداختند و استراحت می‌کردند. فروشندگان انگار سفره ای رنگین انداخته باشند، روی سکوهای آجری جلو حجره‌ها صدها نوع ادویه و ترکیبات آن را در ظرف‌های مسی کنگره‌دار چیده بودند. نزدیک که شدند، عطر تند ادویه به دماغشان خورد. ابن خالد خیلی از ادویه‌ها و ترکیباتشان را نمی‌شناخت و اسمشان هم به گوشش نخورده بود. ابن خالد به سراغ تاجری بسیار چاق و سبزه رو رفت که یکدیگر را می‌شناختند. تاجر به زحمت از گوشه ی سکو برخاست و کف دست‌ها را به هم گذاشت و احترام کرد. کم کم به شمار مشتری‌ها افزوده می‌شد. ابن خالد به سرعت آنچه را می‌خواست خرید و فروشنده در کیسه‌های کوچک و بزرگ کرباس ریخت. یاقوت در کیسه‌ها را می‌بست و در گاری می‌گذاشت. خرید که تمام شد، ابن خالد سیاهه ی اجناس را که روی باریکه ی پوستی قابل شستشو نوشته شده بود، بلند خواند. وزن و قیمت هر کدام را با قلم خودش و مرکب فروشنده که در دواتی از سنگ یشم بود، جلویش یادداشت کرده بود. ــ دارچین، فلفل، زیره، هل، زردچوبه، میخک، بابونه، خردل، زرشک، عناب، لیمو، شکر، تمر هندی، طباشیر، زنجبیل، آویشن، رازیانه، سماق، موسیر، جوز هندی، مرزه، ثعلب، اکلیل کوهی و زعفران. یاقوت در گاری، کیسه‌های سبک و سنگین پر از ادویه را شمرد و گفت: ـــ بیست و چهار قلم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
2_144217444442537713.mp3
4.98M
🎧 ▫️«آتش و مه» تقدیم به روح ملکوتی خادم الرضا «آیت الله سید ابراهیم رئیسی» 🔸 با شعری از «حامد حجتی» ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
خط خودکاری 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۶: از پل می‌گذشتند که زنی دهنه ی اسبش را گرفت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۷: در راه بازگشت، برای یاقوت کلوچه و قاووت خرید. یاقوت تعجب کرد. در بردن بار به داخل دکان هم یاقوت را تنها نگذاشت. پیش تر، از این کارها نمی‌کرد. وقتی یاقوت رفت تا گاری را به صاحبش بدهد، خدمتکار ابن سکیت آمد. نشانیِ باغی را داد و گفت: «بعد از ظهر، استاد منتظر شماست!» کیسه‌اش را پر از سنگ نمک کرد. ــ این را من می‌برم، فلفل و دارچین را شما بیاورید تا اگر مأموری جلویتان را گرفت، بگویید برای مشتری، ادویه می‌برید! باغ، بیرون از حصار بلند بغداد و خندق کنارش بود. شهر دایره شکل، در چهار طرف، چهار دروازه داشت. ابن خالد از دروازه‌ای که به دروازه ی خراسان معروف بود، بیرون رفت. یکی از نگهبانان دروازه پرسید: «کجا؟» ابن خالد کیسه‌های فلفل و دارچین را از خورجین اسبش بیرون آورده نشان داد. ــ به دیدن دوستی می‌روم و این‌ها را برایش می‌برم؛ ادویه فروشم! نگهبان بینی بزرگش را به کیسه‌ها نزدیک کرد و بویید. دماغش به خارش افتاد و عطسه‌ای کرد. ــ به به! پس من چه؟ ادویه فروش! من دوستت نیستم؟ ــ البته که هم دوست منی! من دوستان زیادی دارم! از باب نمونه با جناب محمد بن عبدالملک زیات، وزیر خلیفه دوستم؛ همان که تنوری آهنی و پر از میخ دارد و مجرمان را در آن می‌اندازد و زجرکش می‌کند. دوستیمان برمی‌گردد به دوره ی نوجوانی که در یک مدرسه درس می‌خواندیم. نگهبان با بیزاری اشاره کرد که برود. ــ به درک! با او که دوست باشی، دیگر به دشمن نیازی نداری! ابن خالد خندید. ــ درود بر تو! معلوم است که او را خوب می‌شناسی! کیسه‌ها را در خورجین گذاشت. از پلی که روی خندق بود گذشت. این پل معلق بود و شب‌ها که دروازه را می‌بستند، پل را بالا می‌کشیدند. خندق دور شهر را گرفته بود و تا نیمه پر از آب بود. اگر کسی در آن می افتاد، راه نجاتی نداشت، مگر آن که با طناب او را بالا بکشند. باد خنکی می‌وزید. تا چشم کار می‌کرد، نخلستان و باغ و مزرعه و کوچه‌های باریک، مثل لحافی سبز رنگ و هزار وصله در برابرش بود و نهرهایی که از دجله جدا شده بودند. سربازان ترک در باغ‌ها و مزرعه‌ها هم بودند و هر چه دلشان می‌خواست از درختان و بوته‌ها می‌کندند و می‌خوردند و می‌بردند. کسی جلودارشان نبود. نشانی باغ ابن سکیت، مسجد خشتی و قدیمی کنارش بود. بین باغ‌ها چینه‌هایی کوتاه بود. ابن سکیت میان باغ، روی تختی چوبی نشسته بود و مطالعه می‌کرد. مقابلش چند کتاب و بشقابی رطب و کوزه‌ای بود. جلو تخت، جوی آبی می‌گذشت. پس از آن که ابن خالد کنارش نشست و به پشتی تکیه داد، باغبان با ظرفی انجیر از لابه لای درخت‌ها پیش آمد. خدمتکار ظرف را گرفت و کنار رطب گذاشت. انجیرها شسته شده بود. اسب ابن خالد را برد و دورتر، کنار اسب‌های خودشان بست. آن جا طویله‌ای بود با چند آخور و تعدادی گوسفند و مرغ و خروس و بوقلمون. ابن خالد کیسه‌های فلفل و دارچین را به خدمتکار داد. ابن سکیت دفتری را که در آن مشغول نوشتن بود، بست و کنار گذاشت. به خدمتکار اشاره کرد تا کیسه‌ها را پنهان کند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«آسمان آغوش بگشا مرد خدمت آمده» ┏━━━━━━━━᭄✿ 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┗━᭄✿
🔹دل پر آشوب مادر، آرام گرفت! 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
خداحافظ وزیر امور خارجه کودکان مظلوم غزه «به یاد شهید » 🪴اثر هنرمند: «علیرضا پور امید» 💢 هنرکــده ی «رو به راه» 💢 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۷: در راه بازگشت، برای یاقوت کلوچه و قاووت خر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۸: ـــ پنج شنبه و جمعه که مدرسه تعطیل است، به این جا می‌آییم. سربازان و ولگردان، میوه های زیادی باقی نمی‌گذارند. انگار آن ها صاحب باغ اند! هارون و مأمون به ایرانی‌ها میدان دادند تا کسانی مثل برمکیان یکه تاز میدان سیاست شوند. معتصم از ایرانی‌ها بیزار است و ترک‌ها را دوست دارد. می‌دانی که مادرش ترک بود. اکنون سربازان ترک مثل خوره و ملخ به جان شهر افتاده اند. اگر باغبان نبود همه ی مرغ‌ها و خروس‌ها و گوسفندها را تا حالا کباب کرده و خورده بودند. به ساختمانی که ته باغ از پشت درختان به زحمت دیده می‌شد، اشاره کرد. ــ چند تایی از این ملخ‌ها آن جا یله‌اند! ابن خالد صدای آن ها را شنید که همان حوالی مشغول میوه چیدن و بازیگوشی بودند. وقتی ابن سکیت به او نگاه کرد، گفت: «ابراهیم شعله ای در وجودم روشن کرد؛ سخنان شما سراپایم را سوخت و خاکسترش را بر باد داد! حالا روز و شب، فکر و ذکرم شده است امام. دیگر خواب و خوراک ندارم. به این نتیجه رسیده ام که باید به هر قیمت که شده است او را ببینم. می‌خواهم به مدینه بروم. چرا وقتی می‌توانم خودش را ببینم، به شنیدن حکایت‌هایی از او دل خوش کنم؟» ابن سکیت ظرف رطب و انجیر را به طرف میهمان کشید. ــ سفر به سوی امام مبارک‌ترین سفرهاست! خوش به حال کسی که به دنبال امامش می‌گردد! بهشت هم بدون امام صفایی ندارد؛ چه رسد به دنیا و بغداد و این باغ! به یاد ماجرایی افتادم که یکی از دوستانم به نام ابوالقاسم برایم تعریف کرد. ده سال پیش، برای عمره، راهی مکه شد. در بازگشت به مدینه رفت تا مزار پیامبر و امامان را زیارت کند و امام زمانش را ببیند. می‌گفت هرچند ابن الرضا را امام خود می‌دانستم، اما تردیدی مثل خوره در ایمانم خلجان می‌کرد که چه گونه یک نوجوان می‌تواند پیشوایم باشد؛ کسی که در کودکی به امامت رسیده بود! گفت: «جایی بین مکه و مدینه، کاروان ما به واحه ای رسید که ساکنانی فقیر و کپرنشین داشت. کودکان آن ها مشک‌هایی آب به ما دادند و هر کدام پشیزی گرفتند. پیرمردی لاغر عصازنان به سراغ من آمد که رمقی نداشت. چشمان کم سویش دو دو می‌زد. برای آن که ببیند، دستش را بالای چشم‌هایش گرفت و گفت که ای جوانمرد، لقمه ی نانی به من بده که سخت گرسنه‌ام. به یاد نمی‌آورم که کی غذای سیری خورده ام، این جا همه نیازمند و گرسنه‌اند، کسی به من کمک نمی‌کند! من دلم به رحم آمد و با خودم گفتم که در منزل بعدی نان تهیه می‌کنم. اینک باید آن چه دارم، ایثار کنم تا مبادا پیرمرد از گرسنگی بمیرد. انبانی نان خشک و ظرفی قرمه و کشک با خود داشتم، به او دادم. چنان خوشحال شد که انگار دنیا را به او داده اند! دعایم کرد و رفت. از آن بادیه که گذشتیم، به بلندی‌هایی بادخیز رسیدیم. ناگهان گردبادی زوزه کشان و تنوره زنان از پشت تپه‌ای سر برآورد و مثل راهزنان در کاروانمان افتاد. به زحمت در پناه صخره ای شترها را کنار هم خواباندیم و خودمان را به آن ها چسباندیم. گردباد آن چه را از خار و خاشاکِ صحرا جمع کرده بود و در گردونه‌اش می‌چرخاند، بر سر و صورتمان می‌کوبید. من دستی به عمامه‌ام گرفته بودم و با دست دیگر آستین به صورت می‌فشردم. یک لحظه دست از عمامه برداشتم تا آستین دست دیگر را مهار کنم که تندباد عمامه‌ام را کند و با خود برد. آن عمامه یادگار پدرم بود. خیلی به آن علاقه داشتم. خواستم چشم باز کنم تا ببینم عمامه‌ام به آسمان رفت یا در میان صخره‌ها افتاد که باد چنان شن‌ها را به چشمم زد که گفتم کور شدم. ناچار لباس به سر کشیدم و تا گردباد گذشت و رفت، سر بیرون نیاوردم. وقتی دوباره به راه افتادیم، تا چند فرسخ، نگاهم به بوته‌ها و زیر سنگ‌ها و دامنه ی صخره‌ها بود تا مگر عمامه‌ام را بیابم. به خیال خام خودم می‌خندیدم. به مدینه که رسیدم حمام رفتم و دستاری خریدم و بر سر انداختم تا غبار آلود و با سر لخت به محضر امام نروم. نخستین بار بود که امام را می‌دیدم. ساکت نشسته بودم و خیره نگاهش می کردم. آرامش و وقارش مرا گرفته بود. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
(مداد رنگی) 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
🕌 کنج حرم 🔰«اثر مهناز صابرپور» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
خط خودکاری 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
واکنش «محمود عباس» هنرمند عرب به اسارت درآمدن سربازان اسرائیلی در تونل های حماس 💢 هنرکــده ی «رو به راه» 💢 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
گل و برگ (سیاه و سفید) 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۸: ـــ پنج شنبه و جمعه که مدرسه تعطیل است، به
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۹: هرگاه نگاهمان به هم می‌افتاد، به من لبخند می‌زد. سرانجام از من پرسید: «ابوالقاسم، عمامه ات را گردباد با خود برد؟» از تعجب مو بر اندامم راست شد! هم نامم را می‌دانست و هم از ماجرای عمامه‌ام خبر داشت. با آن که کسی از کاروان با من همراه نبود و به منزل امام نیامده بود تا به امام خبر داده باشد. خودم را سرزنش کردم که درباره ی امامتش تردید به دل راه داده بودم. خجالت زده گفتم: «آری ای فرزند رسول خدا!» باز لبخند زد. رو به خادم گفت: «عمامه‌ را بیاور و به صاحبش بده!» خادم به اتاق کناری رفت و آن را آورد و به من داد. زبانم بند آمد. همان عمامه بود. جایی از آن پاره نشده بود. همان طور بود که آن را به سر بسته بودم. دستار از سر برداشتم و عمامه را به سر گذاشتم. با دستان لرزان، جرعه ای آب نوشیدم و گفتم: «فدایتان شوم، چه گونه عمامه‌ام به دست شما رسیده است؟ از روی مهربانی سری تکان داد و گفت: «در بیابان به آن پیرمرد اعرابی صدقه دادی، خدا آن صدقه را پذیرفت و گرامی داشت و عمامه‌ات را به تو بازگرداند تا بدانی پاداش نیکوکاران را تباه نمی‌کند!» ابن سکیت به جایی در ته باغ خیره شد. سر تکان داد و خندید. ــ چه قدر زیباست! ابن خالد به آن سو نگاه کرد. چیز چشم گیری ندید. ابن سکیت دست روی شانه‌اش زد. ــ حواست کجاست برادر؟ این حکایت را می‌گویم چه قدر زیباست! در این دنیای پرهاهو که انگار گردباد روزگار هر چیزی را با خود می‌برد و در زیر گرد و غبار گذشت زمان دفن می‌کند، با خودت فکر می‌کنی آیا اگر برای رضای خدا کار کوچکی انجام دادی، محفوظ خواهد ماند و پاداشش را خواهی دید؟ ابوالقاسم به من گفت که پس از غذا دادن به آن پیرمرد گرسنه در آن واحه، چنین پرسشی به ذهنش رسید. خدا گردبادی فرستاد و عمامه‌اش را با خود برد. هرگز تصور نمی‌کرد که دیگر آن عمامه به او بازگردانده شود، اما امام آن را به او بازگرداند تا ابوالقاسم به خوبی دریابد که هیچ کار نیکی مانند آن عمامه، گم و فراموش نخواهد شد و همچنان که عمامه به او بازگردانده شد، مردمان نیز در آخرت ریز و درشت اعمالشان را باز خواهند یافت! ابن خالد گفت: «همانند من که در آن سیاهچال، دور از چشم همه به ابراهیم کمک کردم و پاداشم را گرفتم!» ــ کدام پاداش را می‌گویی؟ ــ این که امامم را شناختم. باور کن چنان آتش اشتیاقم تیز شده است که همین امروز و فرداست راهی مدینه شوم. ابن سکیت از کوزه برایش در کاسه آب برگه ریخت. ــ خبر خوشی برایت دارم! شنیده ام که معتصم امام را دعوت کرده است که به بغداد بیاید. خدا به خیر بگذراند! نمی‌دانم چه دسیسه‌ای در کار است، اما برای تو خبری خوش است که ابن الرضا پس از سال‌ها به شهرمان خواهد آمد! ابن خالد خوشحال شد. آب برگه را با لذت سر کشید. ــ کاش هزاران دینار داشتم و برای این مژده به پایتان می‌ریختم! همیشه خوش خبر باشید! کاسه را که روی تخت گذاشت. آثار نگرانی در چهره‌اش نمودار شد. ــ حق با شماست. استاد! شاید دسیسه‌ای در کار باشد! شیعیان خاطره ی خوبی از این دعوت کردن‌ها ندارند! بیشتر شبیه احضار کردن و زیر نظر گرفتن است! باغبان این بار با سبدی انجیر بازگشت. روی آن چند برگ بود. ابن سکیت گفت: «این سبد را موقع رفتن با خودت ببر!» سبد که با برگ‌های نخل بافته شده بود، بلند و باریک بود و دسته داشت. می‌شد آن را در خورجین گذاشت. ابن خالد تشکر کرد و گفت: «کاش می‌شد ابراهیم هم از این میوه می‌خورد یا کاش الآن کنارمان نشسته بود! نمی‌شود چیزی بخورم و به یاد او نباشم! هر کس آن سیاهچال مخوف را ببیند، آرام و قرارش را از دست می‌دهد! شاید ابراهیم به مرگش راضی باشد! مرگ برای زندانیان سیاهچال آسایش است! نمی‌دانم برای نجاتش می‌شود کاری کرد یا نه! ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۹: هرگاه نگاهمان به هم می‌افتاد، به من لبخند م
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۰: ابن سکیت کلاغی را نگاه کرد که قارقارکنان از درختی پر کشید و پشت نخل‌های ته باغ ناپدید شد. طعمه ای شبیه یک رتیل به منقار داشت. به فکر فرورفته بود. ــ بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. به سراغ خرمهره ی این ماجرا برو! ابن ابی داوود را می‌گویم، قاضی القضات بغداد! به نظرم این مردک فاسق، امام و مقام الهی او را می‌شناسد، اما افسوس که مانند استادش یحیی بن اکثم و هزاران صاحب منصب دیگر، خود را به شیطان فروخته است و برای حفظ جایگاه خود در دربار، دست به هر جنایتی می‌زند! شاید هنوز ذره‌ای مردانگی و باور به آخرت در وجودش باقی مانده باشد! با آن که هر کس را اراده کند، به مسلخ می‌فرستد و قربانی سود و زیان خویش می‌کند، شاید به دل سیاهش بیفتد که این بار بی‌گناهی را از مرگ نجات دهد! از مال دنیا بی‌نیاز است، اما باز هم از این که برایش هدیه‌ای گرانبها ببرند خوشحال می‌شود. با احتیاط کیسه ای سکه را از زیر پشتی درآورد و در دست ابن خالد گذاشت. ــ بگذار من هم در این کار خیر سهیم باشم! در این باره خیلی فکر کردم. اگر ابن ابی داوود حکم به بی گناهی ابراهیم بدهد، ابن زیاتِ وزیر مخالفت نخواهد کرد؛ یعنی جرأتش را نخواهد داشت که مخالفت کند! قاضی القضات چنان روی خلیفه نفوذ دارد که هر لحظه اراده کند، می‌تواند وزیر را سرنگون کند یا به دست جلاد بسپارد! پس مهم این است که ابن ابی داوود حکم بدهد که بعید می‌دانم حکم بدهد! به هر حال چاره‌ای نداریم! باید امتحان کنیم! برایش تحفه‌ای تهیه کن و ببر! در دیوان قضا رفیقی دارم به نام ابن مشحون. از منشیان مخصوص است. از شیعیان قابل اعتماد. به نحوی نامحسوس به ضعیفان و بی‌گناهان کمک می‌کند. او می‌تواند ترتیب ملاقات را بدهد. یادت باشد که نزد ابن ابی داوود از من نامی به میان نیاوری! انگشتر عقیقش را بیرون آورد و به دست ابن خالد کرد. ــ نقش انگشترم «حسبی الله» است. این را ابن مشحون به من هدیه داده است. آن را خوب می‌شناسد. بگو من تو را نزدش فرستاده ام به همان نشانه که در نوجوانی کره الاغی یافتیم و بر سر تصاحب آن با هم جنگ و جدال کردیم و ناگهان صاحب کره الاغ از راه رسید و به هر کدام از ما یک پس گردنی زد و آن را با خود برد. ــ ممنونم. استاد! فقط می‌ماند این که کیسه ی سکه را کجا پنهان کنم تا موقع بازگشت به شهر، دروازه‌بان‌ها یا سربازان ترک، آن را نیابند و از چنگم در نیاورند! خدمتکار به اطراف نگاه کرد تا سربازی مراقب نباشد. سبد انجیر را در لاوک خالی کرد. کیسه ی سکه را ته سبد گذاشت و انجیرها را روی آن ریخت. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
برجسته ی طبیعت 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
«افشای جنایات صهیونیست ها» 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
🔹اوست عزیز 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
🟧 دستبافت ایرانی 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
🍊 ترکیب رنگی میوه ها ┏━━━━━━━━᭄✿ 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┗━᭄✿
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۰: ابن سکیت کلاغی را نگاه کرد که قارقارکنان از
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۱: در میان بغداد، کاخ‌های کرخ بر مرتفع‌ترین جای شهر خودنمایی می‌کردند. پس از کاخ‌ها و حصارشان محله‌ای بود به نام مدینة السّلام که مجموعه‌ای از عمارت‌های مجلل حکومتی بود. مدینة السّلام کاخ‌های کرخ را در میان گرفته بود. دیوان‌هایی مانند برید، موالی، حوایج، عطایا، توقیع، مظالم، رسائل، خراج، سپاه و قضا در این محله بودند. پس از عمارت‌های دولتی، خانه باغ‌های اشراف، صاحب منصبان، فرمانداران، فرماندهان لشکر و بازرگانان بود. صبح فرح بخشی بود که ابن خالد برای رسیدن به دیوان قضا از خیابانی گذشت که باغ‌ها و بستان‌هایی در دو طرفش بود. در مقابلش کاخ‌ها با گنبدها و برج و باروهایشان سر به فلک کشیده بودند. از صحن و سراهایی عبور کرد و کنار هر در و دروازه مجبور شد برای نگهبانان توضیح دهد که به دیدن ابن مشحون می‌رود. برخی می‌پرسیدند ابن مشحون دیگر کیست که می‌گفت از منشیان مخصوص و دادرسان ویژه است و به قاضی القضات نزدیک. وقتی می‌گفت هدیه ی مخصوصی از طرف بزرگی برای قاضی‌القضات می‌برد، نگهبانان، کوچه می‌دادند. چند باری از پله‌های عریض و مارپیچ، بالا رفت تا به ایوان‌هایی تو در تو رسید که از سقفشان آویز‌های بزرگ و چلچراغ‌هایی باشکوه آویخته بودند. به نفس نفس افتاد. گوشه و کنار، اعیان و اشراف روی کرسی‌هایی تشک دار نشسته بودند و با منشیان و صاحبان دفتر و دستک حرف می‌زدند. معلوم بود که مردم کوچه و بازار را به آن جا راهی نیست. به در بسیار بزرگ و منبّت کاری شده‌ای رسید که بسته بود. آن جا ازدحام زیاد بود. بوی عطر و عرق درآمیخته بود. انگار همه منتظر بودند که خبری از آن سوی در برسد. دو نگهبان دو طرف در ایستاده بودند که کمربند طلایی و کلاه خود مرصع داشتند. دری کوچک میان آن دو در بزرگ بود که گاهی باز می‌شد و بازپرس، قاضی یا ارباب رجوعی از آن عبور می‌کرد. نگهبانان از رفت و آمد کسانی که می‌شناختند، جلوگیری نمی‌کردند. ابن خالد کیسه‌ای را که شیشه در آن بود، بالا گرفت. ــ مراقب باشید! مراقب باشید! جمعیت راهی برایش باز کردند و او خود را به در رساند. نگهبانان نیزه‌های خود را به هم نزدیک کردند و راهش را بستند. یکیشان غرید: «چه خبر است؟ چه می‌خواهی؟» ابن خالد زیباترین لباسش را پوشیده بود، اما هنوز قیافه و لباسش به بزرگان نمی‌خورد. مانند شعبده بازها شیشه ی غالیه را از کیسه بیرون آورد. شیشه رنگارنگ و رنگین کمانی بود. آن را زیر دماغ نگهبان گرفت. ــ ملاحظه بفرمایید! بهترین نوع غالیه در بغداد و همه ی بلاد اسلامی است؛ از عالی ترین مشک و عنبر به عمل آمده است. استشمام کنید! می بینید؟ هوش از سر می‌برد! مست و مدهوش می‌کند! نگهبان، شیشه را بویید و گفت: «حالا که چه؟» ــ قرار است این شیشه را که ده‌ها دینار بها دارد، به جناب ابن مشحون بدهم تا به پیشگاه جناب مستطاب قاضی القضات پیشکش کند. از طرف بزرگ محتشمی است. نگهبان پوزخند زد و گفت: «معلوم می‌شود تازه به دوران رسیده است و این جناب مستطاب را خوب نمی‌شناسد! ایشان به نوجوانان نمکین و خوش اندام التفات دارند نه به عطر و غالیه!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇵🇸 رفح وَ مَا كَانَ رَبُّكَ نَسِيًّا و پروردگارت هیچ چیز را فراموش نخواهد کرد! «سوره ی مریم آیه ی ۶۴» 🌷شهادت بیش از ۱۹۰ فلسطینی بر اثر بمباران چادر های فلسطینی ها در رفح به دست ارتش غاصب صهیونیست 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
خط خودکاری «تو که هر گوشه ی چشمت غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد» 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄