🔹دل پر آشوب مادر، آرام گرفت!
#نقاشی
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
خداحافظ وزیر امور خارجه کودکان مظلوم غزه
«به یاد شهید #حسین_امیرعبداللهیان»
🪴اثر هنرمند: «علیرضا پور امید»
💢 هنرکــده ی «رو به راه»
💢 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۷: در راه بازگشت، برای یاقوت کلوچه و قاووت خر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۶۸:
ـــ پنج شنبه و جمعه که مدرسه تعطیل است، به این جا میآییم. سربازان و ولگردان، میوه های زیادی باقی نمیگذارند. انگار آن ها صاحب باغ اند! هارون و مأمون به ایرانیها میدان دادند تا کسانی مثل برمکیان یکه تاز میدان سیاست شوند.
معتصم از ایرانیها بیزار است و ترکها را دوست دارد. میدانی که مادرش ترک بود. اکنون سربازان ترک مثل خوره و ملخ به جان شهر افتاده اند. اگر باغبان نبود همه ی مرغها و خروسها و گوسفندها را تا حالا کباب کرده و خورده بودند.
به ساختمانی که ته باغ از پشت درختان به زحمت دیده میشد، اشاره کرد.
ــ چند تایی از این ملخها آن جا یلهاند!
ابن خالد صدای آن ها را شنید که همان حوالی مشغول میوه چیدن و بازیگوشی بودند.
وقتی ابن سکیت به او نگاه کرد، گفت:
«ابراهیم شعله ای در وجودم روشن کرد؛ سخنان شما سراپایم را سوخت و خاکسترش را بر باد داد! حالا روز و شب، فکر و ذکرم شده است امام. دیگر خواب و خوراک ندارم. به این نتیجه رسیده ام که باید به هر قیمت که شده است او را ببینم. میخواهم به مدینه بروم. چرا وقتی میتوانم خودش را ببینم، به شنیدن حکایتهایی از او دل خوش کنم؟»
ابن سکیت ظرف رطب و انجیر را به طرف میهمان کشید.
ــ سفر به سوی امام مبارکترین سفرهاست! خوش به حال کسی که به دنبال امامش میگردد! بهشت هم بدون امام صفایی ندارد؛ چه رسد به دنیا و بغداد و این باغ! به یاد ماجرایی افتادم که یکی از دوستانم به نام ابوالقاسم برایم تعریف کرد. ده سال پیش، برای عمره، راهی مکه شد. در بازگشت به مدینه رفت تا مزار پیامبر و امامان را زیارت کند و امام زمانش را ببیند. میگفت هرچند ابن الرضا را امام خود میدانستم، اما تردیدی مثل خوره در ایمانم خلجان میکرد که چه گونه یک نوجوان میتواند پیشوایم باشد؛ کسی که در کودکی به امامت رسیده بود!
گفت:
«جایی بین مکه و مدینه، کاروان ما به واحه ای رسید که ساکنانی فقیر و کپرنشین داشت. کودکان آن ها مشکهایی آب به ما دادند و هر کدام پشیزی گرفتند. پیرمردی لاغر عصازنان به سراغ من آمد که رمقی نداشت. چشمان کم سویش دو دو میزد. برای آن که ببیند، دستش را بالای چشمهایش گرفت و گفت که ای جوانمرد، لقمه ی نانی به من بده که سخت گرسنهام. به یاد نمیآورم که کی غذای سیری خورده ام، این جا همه نیازمند و گرسنهاند، کسی به من کمک نمیکند! من دلم به رحم آمد و با خودم گفتم که در منزل بعدی نان تهیه میکنم. اینک باید آن چه دارم، ایثار کنم تا مبادا پیرمرد از گرسنگی بمیرد.
انبانی نان خشک و ظرفی قرمه و کشک با خود داشتم، به او دادم. چنان خوشحال شد که انگار دنیا را به او داده اند! دعایم کرد و رفت. از آن بادیه که گذشتیم، به بلندیهایی بادخیز رسیدیم. ناگهان گردبادی زوزه کشان و تنوره زنان از پشت تپهای سر برآورد و مثل راهزنان در کاروانمان افتاد. به زحمت در پناه صخره ای شترها را کنار هم خواباندیم و خودمان را به آن ها چسباندیم.
گردباد آن چه را از خار و خاشاکِ صحرا جمع کرده بود و در گردونهاش میچرخاند، بر سر و صورتمان میکوبید.
من دستی به عمامهام گرفته بودم و با دست دیگر آستین به صورت میفشردم. یک لحظه دست از عمامه برداشتم تا آستین دست دیگر را مهار کنم که تندباد عمامهام را کند و با خود برد. آن عمامه یادگار پدرم بود. خیلی به آن علاقه داشتم. خواستم چشم باز کنم تا ببینم عمامهام به آسمان رفت یا در میان صخرهها افتاد که باد چنان شنها را به چشمم زد که گفتم کور شدم. ناچار لباس به سر کشیدم و تا گردباد گذشت و رفت، سر بیرون نیاوردم.
وقتی دوباره به راه افتادیم، تا چند فرسخ، نگاهم به بوتهها و زیر سنگها و دامنه ی صخرهها بود تا مگر عمامهام را بیابم. به خیال خام خودم میخندیدم. به مدینه که رسیدم حمام رفتم و دستاری خریدم و بر سر انداختم تا غبار آلود و با سر لخت به محضر امام نروم.
نخستین بار بود که امام را میدیدم.
ساکت نشسته بودم و خیره نگاهش می کردم. آرامش و وقارش مرا گرفته بود.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#نقاشی (مداد رنگی)
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
🕌 کنج حرم
🔰«اثر مهناز صابرپور»
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
#کاریکاتور
واکنش «محمود عباس» هنرمند عرب به اسارت درآمدن سربازان اسرائیلی در تونل های حماس
💢 هنرکــده ی «رو به راه»
💢 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
گل و برگ (سیاه و سفید)
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۸: ـــ پنج شنبه و جمعه که مدرسه تعطیل است، به
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۶۹:
هرگاه نگاهمان به هم میافتاد، به من لبخند میزد.
سرانجام از من پرسید:
«ابوالقاسم، عمامه ات را گردباد با خود برد؟»
از تعجب مو بر اندامم راست شد! هم نامم را میدانست و هم از ماجرای عمامهام خبر داشت. با آن که کسی از کاروان با من همراه نبود و به منزل امام نیامده بود تا به امام خبر داده باشد. خودم را سرزنش کردم که درباره ی امامتش تردید به دل راه داده بودم.
خجالت زده گفتم:
«آری ای فرزند رسول خدا!»
باز لبخند زد. رو به خادم گفت:
«عمامه را بیاور و به صاحبش بده!»
خادم به اتاق کناری رفت و آن را آورد و به من داد. زبانم بند آمد. همان عمامه بود. جایی از آن پاره نشده بود. همان طور بود که آن را به سر بسته بودم. دستار از سر برداشتم و عمامه را به سر گذاشتم.
با دستان لرزان، جرعه ای آب نوشیدم و گفتم:
«فدایتان شوم، چه گونه عمامهام به دست شما رسیده است؟
از روی مهربانی سری تکان داد و گفت:
«در بیابان به آن پیرمرد اعرابی صدقه دادی، خدا آن صدقه را پذیرفت و گرامی داشت و عمامهات را به تو بازگرداند تا بدانی پاداش نیکوکاران را تباه نمیکند!»
ابن سکیت به جایی در ته باغ خیره شد. سر تکان داد و خندید.
ــ چه قدر زیباست!
ابن خالد به آن سو نگاه کرد. چیز چشم گیری ندید. ابن سکیت دست روی شانهاش زد.
ــ حواست کجاست برادر؟ این حکایت را میگویم چه قدر زیباست! در این دنیای پرهاهو که انگار گردباد روزگار هر چیزی را با خود میبرد و در زیر گرد و غبار گذشت زمان دفن میکند، با خودت فکر میکنی آیا اگر برای رضای خدا کار کوچکی انجام دادی، محفوظ خواهد ماند و پاداشش را خواهی دید؟
ابوالقاسم به من گفت که پس از غذا دادن به آن پیرمرد گرسنه در آن واحه، چنین پرسشی به ذهنش رسید. خدا گردبادی فرستاد و عمامهاش را با خود برد. هرگز تصور نمیکرد که دیگر آن عمامه به او بازگردانده شود، اما امام آن را به او بازگرداند تا ابوالقاسم به خوبی دریابد که هیچ کار نیکی مانند آن عمامه، گم و فراموش نخواهد شد و همچنان که عمامه به او بازگردانده شد، مردمان نیز در آخرت ریز و درشت اعمالشان را باز خواهند یافت!
ابن خالد گفت:
«همانند من که در آن سیاهچال، دور از چشم همه به ابراهیم کمک کردم و پاداشم را گرفتم!»
ــ کدام پاداش را میگویی؟
ــ این که امامم را شناختم. باور کن چنان آتش اشتیاقم تیز شده است که همین امروز و فرداست راهی مدینه شوم.
ابن سکیت از کوزه برایش در کاسه آب برگه ریخت.
ــ خبر خوشی برایت دارم! شنیده ام که معتصم امام را دعوت کرده است که به بغداد بیاید. خدا به خیر بگذراند! نمیدانم چه دسیسهای در کار است، اما برای تو خبری خوش است که ابن الرضا پس از سالها به شهرمان خواهد آمد!
ابن خالد خوشحال شد. آب برگه را با لذت سر کشید.
ــ کاش هزاران دینار داشتم و برای این مژده به پایتان میریختم! همیشه خوش خبر باشید!
کاسه را که روی تخت گذاشت. آثار نگرانی در چهرهاش نمودار شد.
ــ حق با شماست. استاد! شاید دسیسهای در کار باشد! شیعیان خاطره ی خوبی از این دعوت کردنها ندارند! بیشتر شبیه احضار کردن و زیر نظر گرفتن است!
باغبان این بار با سبدی انجیر بازگشت. روی آن چند برگ بود.
ابن سکیت گفت:
«این سبد را موقع رفتن با خودت ببر!»
سبد که با برگهای نخل بافته شده بود، بلند و باریک بود و دسته داشت. میشد آن را در خورجین گذاشت.
ابن خالد تشکر کرد و گفت:
«کاش میشد ابراهیم هم از این میوه میخورد یا کاش الآن کنارمان نشسته بود! نمیشود چیزی بخورم و به یاد او نباشم! هر کس آن سیاهچال مخوف را ببیند، آرام و قرارش را از دست میدهد! شاید ابراهیم به مرگش راضی باشد! مرگ برای زندانیان سیاهچال آسایش است! نمیدانم برای نجاتش میشود کاری کرد یا نه!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی روی آب
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۹: هرگاه نگاهمان به هم میافتاد، به من لبخند م
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۷۰:
ابن سکیت کلاغی را نگاه کرد که قارقارکنان از درختی پر کشید و پشت نخلهای ته باغ ناپدید شد. طعمه ای شبیه یک رتیل به منقار داشت.
به فکر فرورفته بود.
ــ بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.
به سراغ خرمهره ی این ماجرا برو! ابن ابی داوود را میگویم، قاضی القضات بغداد! به نظرم این مردک فاسق، امام و مقام الهی او را میشناسد، اما افسوس که مانند استادش یحیی بن اکثم و هزاران صاحب منصب دیگر، خود را به شیطان فروخته است و برای حفظ جایگاه خود در دربار، دست به هر جنایتی میزند!
شاید هنوز ذرهای مردانگی و باور به آخرت در وجودش باقی مانده باشد!
با آن که هر کس را اراده کند، به مسلخ میفرستد و قربانی سود و زیان خویش میکند، شاید به دل سیاهش بیفتد که این بار بیگناهی را از مرگ نجات دهد!
از مال دنیا بینیاز است، اما باز هم از این که برایش هدیهای گرانبها ببرند خوشحال میشود.
با احتیاط کیسه ای سکه را از زیر پشتی درآورد و در دست ابن خالد گذاشت.
ــ بگذار من هم در این کار خیر سهیم باشم! در این باره خیلی فکر کردم. اگر ابن ابی داوود حکم به بی گناهی ابراهیم بدهد، ابن زیاتِ وزیر مخالفت نخواهد کرد؛ یعنی جرأتش را نخواهد داشت که مخالفت کند! قاضی القضات چنان روی خلیفه نفوذ دارد که هر لحظه اراده کند، میتواند وزیر را سرنگون کند یا به دست جلاد بسپارد! پس مهم این است که ابن ابی داوود حکم بدهد که بعید میدانم حکم بدهد! به هر حال چارهای نداریم! باید امتحان کنیم! برایش تحفهای تهیه کن و ببر!
در دیوان قضا رفیقی دارم به نام ابن مشحون. از منشیان مخصوص است. از شیعیان قابل اعتماد.
به نحوی نامحسوس به ضعیفان و بیگناهان کمک میکند. او میتواند ترتیب ملاقات را بدهد. یادت باشد که نزد ابن ابی داوود از من نامی به میان نیاوری!
انگشتر عقیقش را بیرون آورد و به دست ابن خالد کرد.
ــ نقش انگشترم «حسبی الله» است.
این را ابن مشحون به من هدیه داده است. آن را خوب میشناسد. بگو من تو را نزدش فرستاده ام به همان نشانه که در نوجوانی کره الاغی یافتیم و بر سر تصاحب آن با هم جنگ و جدال کردیم و ناگهان صاحب کره الاغ از راه رسید و به هر کدام از ما یک پس گردنی زد و آن را با خود برد.
ــ ممنونم. استاد! فقط میماند این که کیسه ی سکه را کجا پنهان کنم تا موقع بازگشت به شهر، دروازهبانها یا سربازان ترک، آن را نیابند و از چنگم در نیاورند!
خدمتکار به اطراف نگاه کرد تا سربازی مراقب نباشد. سبد انجیر را در لاوک خالی کرد. کیسه ی سکه را ته سبد گذاشت و انجیرها را روی آن ریخت.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#نقاشی برجسته ی طبیعت
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
#کاریکاتور
«افشای جنایات صهیونیست ها»
🔺هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۰: ابن سکیت کلاغی را نگاه کرد که قارقارکنان از
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۷۱:
در میان بغداد، کاخهای کرخ بر مرتفعترین جای شهر خودنمایی میکردند. پس از کاخها و حصارشان محلهای بود به نام مدینة السّلام که مجموعهای از عمارتهای مجلل حکومتی بود. مدینة السّلام کاخهای کرخ را در میان گرفته بود.
دیوانهایی مانند برید، موالی، حوایج، عطایا، توقیع، مظالم، رسائل، خراج، سپاه و قضا در این محله بودند.
پس از عمارتهای دولتی، خانه باغهای اشراف، صاحب منصبان، فرمانداران، فرماندهان لشکر و بازرگانان بود.
صبح فرح بخشی بود که ابن خالد برای رسیدن به دیوان قضا از خیابانی گذشت که باغها و بستانهایی در دو طرفش بود.
در مقابلش کاخها با گنبدها و برج و باروهایشان سر به فلک کشیده بودند.
از صحن و سراهایی عبور کرد و کنار هر در و دروازه مجبور شد برای نگهبانان توضیح دهد که به دیدن ابن مشحون میرود. برخی میپرسیدند ابن مشحون دیگر کیست که میگفت از منشیان مخصوص و دادرسان ویژه است و به قاضی القضات نزدیک.
وقتی میگفت هدیه ی مخصوصی از طرف بزرگی برای قاضیالقضات میبرد، نگهبانان، کوچه میدادند.
چند باری از پلههای عریض و مارپیچ، بالا رفت تا به ایوانهایی تو در تو رسید که از سقفشان آویزهای بزرگ و چلچراغهایی باشکوه آویخته بودند.
به نفس نفس افتاد. گوشه و کنار، اعیان و اشراف روی کرسیهایی تشک دار نشسته بودند و با منشیان و صاحبان دفتر و دستک حرف میزدند.
معلوم بود که مردم کوچه و بازار را به آن جا راهی نیست. به در بسیار بزرگ و منبّت کاری شدهای رسید که بسته بود. آن جا ازدحام زیاد بود. بوی عطر و عرق درآمیخته بود. انگار همه منتظر بودند که خبری از آن سوی در برسد. دو نگهبان دو طرف در ایستاده بودند که کمربند طلایی و کلاه خود مرصع داشتند.
دری کوچک میان آن دو در بزرگ بود که گاهی باز میشد و بازپرس، قاضی یا ارباب رجوعی از آن عبور میکرد. نگهبانان از رفت و آمد کسانی که میشناختند، جلوگیری نمیکردند.
ابن خالد کیسهای را که شیشه در آن بود، بالا گرفت.
ــ مراقب باشید! مراقب باشید!
جمعیت راهی برایش باز کردند و او خود را به در رساند. نگهبانان نیزههای خود را به هم نزدیک کردند و راهش را بستند.
یکیشان غرید:
«چه خبر است؟ چه میخواهی؟»
ابن خالد زیباترین لباسش را پوشیده بود، اما هنوز قیافه و لباسش به بزرگان نمیخورد. مانند شعبده بازها شیشه ی غالیه را از کیسه بیرون آورد. شیشه رنگارنگ و رنگین کمانی بود. آن را زیر دماغ نگهبان گرفت.
ــ ملاحظه بفرمایید! بهترین نوع غالیه در بغداد و همه ی بلاد اسلامی است؛ از عالی ترین مشک و عنبر به عمل آمده است. استشمام کنید! می بینید؟
هوش از سر میبرد! مست و مدهوش میکند!
نگهبان، شیشه را بویید و گفت:
«حالا که چه؟»
ــ قرار است این شیشه را که دهها دینار بها دارد، به جناب ابن مشحون بدهم تا به پیشگاه جناب مستطاب قاضی القضات پیشکش کند. از طرف بزرگ محتشمی است.
نگهبان پوزخند زد و گفت:
«معلوم میشود تازه به دوران رسیده است و این جناب مستطاب را خوب نمیشناسد! ایشان به نوجوانان نمکین و خوش اندام التفات دارند نه به عطر و غالیه!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇵🇸 رفح
وَ مَا كَانَ رَبُّكَ نَسِيًّا
و پروردگارت هیچ چیز را فراموش نخواهد کرد!
«سوره ی مریم آیه ی ۶۴»
🌷شهادت بیش از ۱۹۰ فلسطینی بر اثر
بمباران چادر های فلسطینی ها در
رفح به دست ارتش غاصب صهیونیست
🔺هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
🔻
✍ خط خودکاری
«تو که هر گوشه ی چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد»
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 خلاقیت هنری
🏡خانه ی هنر
┏━━━━━━━━᭄✿
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┗━᭄✿
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۱: در میان بغداد، کاخهای کرخ بر مرتفعترین جا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۷۲:
مرد کوتاه قدی که کلاهی دراز به سر داشت و میخواست از در بگذرد، چشمکی زد و گفت:
«به ابن مشحون بگو یکی از طرف فرد محتشمی آمده است و با او کار دارد.»
مرد کوتاه قد به ابن خالد نزدیک شد و بر نوک انگشتان پایش ایستاد.
آهسته گفت:
«دست در جیب کن، ارباب!»
ابن خالد ناچار دیناری از جیب درآورد و کف دستش گذاشت.
مردک پرسید:
«بگویم چه کسی با او کار دارد؟»
ــ مرا ببیند، میشناسد!
مردک سراپای او را ورانداز کرد، لب ورچید و سر تکان داد.
ــ باش تا بیاید!
دقیقه ای بعد، مرد بلند بالا و باوقاری از در بیرون آمد و با کنجکاوی به جمعیت نشسته و ایستاده نگاه کرد. دهها لوله نامه را در بغل داشت. نگهبان ابن خالد را نشان داد.
مرد گفت:
«من ابن مشحونم! تو با من کار داری؟ میشناسمت؟ از طرف چه کسی آمدهای؟»
ابن خالد لبخند زد و بیخ گوشش گفت:
«مرا جناب ابن سکیت فرستاده است!»
برای آن که نگهبانان شک نکنند، شیشه را نشان داد و زیر دماغ ابن مشحون گرفت.
ــ باید شخصاً تقدیم جناب قاضی القضات کنم!
ابن مشحون شیشه را ورانداز کرد و راه افتاد. با بیتفاوتی دستش را تکان داد.
ــ با من بیا!
از در گذشتند. سرسرایی بزرگ که باغی در انتهایش بود، به روی ابن خالد آغوش گشود. در هر طرف، رواقهایی بود و در هر رواق، اتاقهایی، سرسرا و رواقها با ستونهای گرد و سنگی از هم جدا میشدند. آن جا نیز شلوغ بود و همه با هم حرف میزدند.
باز هم بوی عطر بود و گند عرق. کنار هر اتاق، نگهبانی ایستاده بود. ابن مشحون نیمی از نامهها را به او داد و به سوی یکی از اتاقها برد که در زاویهای پنهان بود.
به نگهبان گفت:
«این نامهها برای جناب قاضی القضات است!»
نگهبان سر تکان داد. وارد اتاق که شدند، ابن مشحون در را بست، نامهها را روی تخت گذاشت و سراپای ابن خالد را ورانداز کرد.
ــ کنجکاوم کردی!
نگاه ابن خالد لحظاتی به بیرون از پنجره خیره ماند. فرش زیبایی نیمی از کف سنگی اتاق را پوشانده بود. تختی بزرگ با مخده هایی مخملی کنار پنجره بود. این جا و آن جا لباسهایی از حریر روشن افتاده بود. ابن مشحون لباسها را جمع کرد و روی دیواره ی تخت انداخت. بیرون از پنجره، باغچه های سرسبز بود و پس از آن ها حوضی بزرگ که از سنگهایی یاقوتی رنگ ساخته شده بود.
به ابن خالد اشاره کرد بنشیند. از طاقچهای محرابی شکل و نقاشی شده، ظرفی شیرینی و میوه برداشت و روی تخت گذاشت. ابن خالد جایی از تخت نشست که حوض را بهتر ببیند. چند نوجوان زیبا در آن آب تنی میکردند و به هم آب میپاشیدند.
صدای خندهشان شنیده میشد.
ابن مشحون مقابلش نشست و جلو دیدش را گرفت.
ــ گفتی چه کسی تو را فرستاده است؟
چشمان ابن خالد از دیدن بچهها گرد مانده بود. نمیتوانست بفهمد آن ها در دیوان قضا آن هم در حوض چه میکردند!
ــ دیوان قضا مکتب خانه دارد؟
ابن مشحون برخاست. پنجره را بست و پرده را کشید.
ــ کنجکاوی نکن، غریبه! مگر دیوان قضا بچه بازی است! به سوالم جواب بده!
ابن خالد چشم از تزیینات اتاق برداشت و صاف نشست.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🖼 اثر جدید «حسن روحالامین»
با نام #فَتحٌ_قریب
🔺هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
🔻
#نقاشی_خط
«و خدایی که همین نزدیکی است»
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۷۲: مرد کوتاه قدی که کلاهی دراز به سر داشت و می
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۷۳:
ـــ ببخشید نامم علی بن خالد است. در میدان بازار کهنه، ادویه فروشی دارم.
آهسته گفت:
«با ابن سکیت دوستم؛ او مرا نزد شما فرستاده است!»
ابن مشحون شانه بالا انداخت.
ــ گفتی ابن سکیت؟ چرا باید بشناسمش؟ کیست این آقا؟
ابن خالد انگشتر ابن سکیت را درآورد و نشان داد.
ــ به همان نشانه که در نوجوانی کره الاغی یافتید و بر سر تصاحب آن دعوا کردید و ناگهان صاحبش از راه رسید و به شما عزیزان پس گردنی زد و الاغ را با خود برد.
ابن مشحون لبخند زد و انگشت روی لبان خود گذاشت.
ــ خوش آمدی! یادت باشد این آخرین باری بود که نام او را این جا به زبان آوردیم! فریب آب تنی و خندههای غلام بچهها را نخور! این جا دامگه و لانه ی کفتار است! باید خیلی مراقب باشیم!
اشاره کرد که از خودش پذیرایی کند. ابن خالد نقلی برداشت و به دهان گذاشت.
ــ برای استاد اتفاقی افتاده است؟
ــ نه!
ــ خدا را شکر! فرصت زیادی ندارم! زود بگو که باید بروم؛ ماجرا چیست؟
ابن خالد به طور خلاصه آن چه را برای ابراهیم اتفاق افتاده بود، تعریف کرد و گفت:
«نمیدانیم چه نقشهای برایش کشیدهاند و کارش به کجا خواهد کشید!
نظر استاد این بود که با ابن ابی داوود دیداری داشته باشم و تقاضا کنم ابراهیم را چون مرتکب جرمی نشده است، عفو کند!»
ــ خودت چه مذهبی داری؟
ــ تا پیش از دیدن ابراهیم، زیدی مسلک بودم. خدا را شکر که به راه راست هدایت شدم. اکنون به امامت ابن الرّضا ایمان دارم!
ابن مشحون پیشانیاش را بوسید.
ــ خوش به سعادتت برادر!
شیشه را گرفت و بویید.
ــ این را به آن فاسق بدهی، پولت را دور ریختهای! بعید میدانم برای نجات ابراهیم قدمی بردارد، اما شاید بشود از خلال حرفهایش فهمید که چه دسیسهای در کار است! برای قاضی القضات یا وزیر مهم نیست حق با ابراهیم است و راست میگوید و ابن الرّضا نزد خداوند جایگاه بیمانندی دارد! برای آنها این مهم است که مسلمانان در همه ی کشورهای اسلامی، خلیفه را پیشوا و امام خود بدانند و به دیگری توجه نکنند تا این کفتارها بتوانند بر سر سفره امین یا مأمون یا معتصم یا هر خلیفه ی دیگری سورچرانی کنند! میدانند اگر علی و فرزندان معصومش حاکم باشند، کاخ و دربار و ریخت و پاش و ویژه خواری و سورچرانی و فسق و فجوری در کار نخواهد بود! امروزه همه آزادند که از هرچه بخواهند داد سخن دهند، جز از حکومت و این که پیشوایی مسلمانان، حق کیست! دوست ندارند از مخیله ات بگذرد که بنی عباس بر حقند یا غاصب؟ آیا خدا و پیامبرش به حکمرانی اینان راضیاند یا دیگرانی را برای جانشینی در نظر گرفته بودند؟ اگر اینها غاصبند، چرا حکومت را از صاحبانش گرفته اند؟ چرا یکی مثل ابراهیم را به سیاهچال میاندازند؟ چرا بنی عباس مانند بنی امیه به کشتار شیعیان میپردازند و امامان را به شهادت میرسانند؟ تعجبی ندارد که غاصبان ستمگر چشم دیدن صاحبان حقیقی حکومت را ندارند؟ اگر حکومت در دست فرزندان معصوم علی بود، آیا این کاخها و آن سیاهچالها ساخته میشد؟ حکومت این قدر بالا و پایین داشت؟ آیا چنین حوضی و چنین اتاقی آن هم در دیوان قضا سر برمیآورد؟
انگشتر را بوسید و به ابن خالد داد.
ــ سلام مرا به استاد برسان!
ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#نقاشی
🌾 دنیا همین را کم داشت یک کودک بی سر رفح کربلاست!
🔺هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
🔻
رو به راه... 👣
#سرمه_دوزی قدمت هنر سرمه دوزی به سه هزار سال قبل برمیگردد. قدیمیها به هنر سرمه دوزی، ترمه دوزی م
#سرمه_دوزی
🪻هنرڪده ی «رو به راه»
🪻 https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼✼════✼✼══┅┄