eitaa logo
رو به راه... 👣
899 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
923 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تولد در توکیو» داستان «اتسوکو هوشینو» دختری ژاپنی است که مسیری عالی اما سخت برای تغ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش اول: مرکز خرید «گرندبری» جایی است در حاشیه ی توکیو. هر بار تقریباً پنجاه دقیقه توی راه بودم تا برسم آن جا. اما مهم نبود. از وقتی گرندبری را کشف کرده بودم می‌توانستم لباس گپ بپوشم؛ کفش‌های آدیداس و نایک داشته باشم. آن هم با هزینه‌های خیلی کمتر از نمایندگی‌های این کمپانی‌ها توی محله ی «شین جوکو». فروشگاه‌های منطقه گرندبری اجناسی را که تک اندازه شده‌اند ارائه می‌کنند. همین است که گاهی می‌توانی آن ها را با تخفیف های نزدیک به پنجاه درصد بخری. گرند بری را دیر کشف کردم. روزهای اولی که می‌خواستم خاص و لاکچری باشم، مثل احمق‌ها سرم را زیر انداختم و رفتم شین جوکو. البته توی توکیو، شین جوکو به پاتوق برندها و خاص‌ها معروف است. می‌گفتند هانیکو هم لباس‌هایش را از مراکز خرید شین جوکو می‌خرد. با هانیکو توی دانشگاه آشنا شدم. دختری تجملاتی و افاده‌ای بود که چشم همه دنبالش بود، اما او به کسی توجه نمی‌کرد و طوری توی دانشگاه راه می‌رفت که انگار آن جا ملک شخصی پدرش است. حس می‌کردم چه قدر خوشبخت است، آن هم در روزهایی که من دچار افسردگی و دلمردگی بودم. مطمئن بودم من هم اگر مثل او لباس بپوشم حس بهتری پیدا می‌کنم. ساعتش را که دیگر نگو... معمولاً لباس‌های آستین کوتاه می‌پوشید که درخشش ساعتش چشم همه را خیره کند. این شد که افتادم به خرید لباس‌های معروف. اولش حتی مغازه‌هایشان را بلد نبودم. اولین بار که رفتم شین جوکو، سرگیجه گرفته بودم از آن همه بازارچه و مراکز خرید. بارهای اولی که می‌رفتم توی مغازه‌ها با دیدن قیمت‌ها سرم سوت می‌کشید. حتی دو سه بار اول خرید نکردم و از مغازه آمدم بیرون. آمدم از پشت شیشه ایستادم به تماشای مغازه و لباس‌هایش. لباس‌های «گوچی» یکی از آن‌هایی بود که هانیکو زیاد می‌پوشید. یک وقتی به خودم آمدم دیدم سه ساعت است جلوی مغازه ایستاده‌ام و زل زده‌ام به لباس‌ها. بالأخره بار سوم برخوردم به حراج فصل مغازه و یک بلوز شیری با یقه ی گیپور خریدم. روز بعد که لباس را پوشیدم دیدم، که چشم هانیکو برق زد. حتی برای یک لحظه لبخند نرمی هم زد. این شد که دو روز بعد رفتم و یک جفت کفش ایتالیایی راحتی خریدم. هفته ی بعدش شلوار تیگو و همین شد که بالأخره یخ هانیکو آب شد و با هم دوست شدیم. حالا تعداد دوستانم توی دانشگاه بیشتر و بیشتر می‌شد. بعدش نوبت به ساعتم شد. توی یک عکس، یک ساعت اُمگا دیده بودم با صفحه ی ظریف و بندهای چرمیِ پوست ماری. ساعت خاصی بود و می‌دانستم اگر این ساعت را ببندم چشم همه ی بچه‌ها در می‌آید. ـــ اِ ...اتسوکو چه قدر ساعتت خفنه! می‌دیش منم باهاش یک عکس بندازم؟ ــ وای چشم آدم رو می زنه پسر... ــ چه ساعتی! به حرف‌ها و تمجیدهاشان عادت کرده بودم. اصلاً اگر توی یک هفته تعریف‌ها و تحسین‌هاشان را نمی‌شنیدم دلم می‌گرفت. از آن به بعد همه ی وسایلم و لباس‌هایم جنس های معروف آمریکایی، فرانسوی، ایتالیایی یا سوئیسی بود. نایک، گوچی، شنل، آدیداس... در کمدم را که باز می‌کردم دل خودم قنج می‌رفت از آن همه وسایل رنگ و وارنگ. هانیکو عشقش همین بود که هر از وقتی به یک بهانه‌ای بیاید خانه ام و یک جوری خودش را برساند به کمد لباس‌ها و کفش‌هام. ــ خوش به حالت اتسوکو، چه بلوز‌هایی داری! ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
(مرغ بسم الله) ‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
«جناب حر» 🔸 اثر هنرمند: علی شیرازی  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش اول: مرکز خرید «گرندبری» جایی است در حاشیه ی تو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش دوم: بعدها یکی از دوستانم که اهل منطقه ی «مینامی ماچیدا» بود برایم گفت که توی مراکز خرید آن منطقه، مغازه‌هایی هستند که جنس‌های برند می‌آورند، اما با قیمت‌های کمتر. با کشف مرکز خرید گرندبری، بخش زیادی از هزینه‌هایم کم شد، اما باز هم پولم به این همه هزینه نمی‌رسید. برای من که پدرم پول زیادی نداشت، خریدن لباس‌های برند چندان راحت نبود. اگر خودم کار نمی‌کردم و درآمد نداشتم نمی‌شد چنین وسایل لوکسی خرید. اصلش من از یک خانواده ی متوسط از استان نیگاتا و شهر اوجیای ژاپن بودم. استان نیگاتا، جایی است در شمال ژاپن و در یک منطقه ی سردسیر. فضای شغلی بیشتر مردم شهرمان کشاورزی است و طبیعت خوبی دارد. از بالا که به نقشه اوجینا نگاه می‌کنی، انگار یک خرس قطبی می‌بینی که دارد با سری کمی خم، آرام آرام قدم می‌زند. شهر انگار در دشتی میانه ی یک جنگل بنا شده، با خانه‌هایی کوچک. معمولاً خانه‌ها یک طبقه یا دو طبقه‌اند. با سقف‌های شیروانی دار برای پاییز و زمستان‌های پربارش. گاهی وقت‌ها ارتفاع برف از یک متر هم بیشتر می‌شود. رودخانه ی شینانو هم هست که شهر را به دو قسمت تقسیم می‌کنند. من فرزند اول خانواده بودم و پدرم تا قبل از به دنیا آمدن من، دامدار بود. سه سال بعد از به دنیا آمدنم، عمویم پدر را تشویق کرده بود که برود توی یک مؤسسه ی تخصصی حقوق، درس بخواند و وکیل شود. به او اصرار می‌کرد وکالت شغل خوبی ست. بچه‌ات هم به دنیا آمده و باید به فکر آینده او هم باشی. با کمی تلاش و درس خواندن راحت می‌توانی در امتحان قبول شوی. بلافاصله بعد از به دنیا آمدنم، پدر شروع کرده بود به درس خواندن. قبلاً در این زمینه کار نکرده بود، برای همین خیلی درس خواندن در رشته ی حقوق برایش سخت بود. تنها رفت توکیو، تا در یک آموزشگاه تخصصی برای امتحان، درس بخواند. همان جا تحصیل کرد و مدرک و پروانه ی وکالتش را گرفت. بعد از چند سال برگشت و توی شهرمان اوجیا، دفتر وکالت باز کرد. پدرم از نسل ژاپنی‌های قدیمی بود. اقتدار داشت. سفت و سخت بود. خیلی به بچه‌هایش ابراز محبت نمی‌کرد. آن موقع این جور محبت کردن‌ها را برای مرد مایه ی ننگ می‌دانستند. «دوستت دارم» و «عزیزم» گفتن و ابراز محبت بیش از حد برای یک مرد آبروریزی بود. مردهای آن نسل، اکثراً احساسشان را پنهان می‌کردند. پدرم چون در بچگی پدرش را از دست داده بود از دیگران خشک‌تر و محکم‌تر بود. اما با همه ی این‌ها رفتارش جوری نبود که از او بترسیم. ژاپنی‌ها به تربیت کودک خیلی اهمیت می‌دهند. خانواده‌ها از سن خیلی کم، مسئولیت پذیری را به کودکان آموزش می‌دهند. مثلاً در خانواده ی ما قبل از این‌که ورودی را تمیز نکرده بودم، نمی‌توانستم صبحانه بخورم. از چهار پنج سالگی این مسئولیت من بود و باید انجامش می‌دادم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش دوم: بعدها یکی از دوستانم که اهل منطقه ی «مینا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش سوم: چهار سال بعد از به دنیا آمدن من، برادرم به دنیا آمد و چهار سال بعدش هم خواهرم. یعنی وقتی من هشت سالم بود بیشتر کارهای رسیدگی به امور خواهر نوزادم به عهده ی من بود. بعدها که خواهرم بزرگتر شد، وظیفه‌اش این بود که قبل از صبحانه به گل‌ها آب بدهد وگرنه نمی‌توانست سر سفره بنشیند. برادرم هم باید آشغال‌ها را از خانه بیرون می‌گذاشت و صبح‌ها قبل از رفتن پدر، کفش‌هایش را واکس می‌زد. ما از این که این کارها را انجام می‌دادیم احساس خوبی داشتیم. حس می‌کردیم بزرگ شده‌ایم که این مسئولیت را به ما داده‌اند. ممکن است بعضی‌ها بگویند این کارها برای بچه سخت است، ولی من وقتی به آن ایام فکر می‌کنم بیشتر احساس لذت می‌کنم. ارتباطم با برادر و خواهرم خیلی خوب بود. مخصوصاً خواهرم که یک جورهایی مادر دومش محسوب می‌شدم. وقتی نوزاد بود، کمک مادرم تر و خشکش می‌کردم، بهش غذا می‌دادم، می‌خواباندمش و پوشکش را عوض می‌کردم. پدر و مادرم اتاق خواب خودشان را داشتند. ما سه برادر و خواهر هم در یک اتاق کنار هم می‌خوابیدیم. قانون خانه ی ما این بود که بچه‌ها هر شب رأس ساعت نه باید می‌خوابیدند. مادرم تقریباً ساعت هشت و نیم ما را جمع می‌کرد، می‌آمدیم سر تشک و دراز می‌کشیدیم. گاهی اوقات که مادربزرگ خانه ی ما بود، ده پانزده دقیقه‌ای برایمان کتاب داستان می‌خواند. بعد سر ساعت نه، همه خواب بودند. مادربزرگم را خیلی دوست داشتم. مادر پدرم بود و بودایی معتقدی بود. آن قدر مهربان بود که همه او را به مهربانی می‌شناختند. وقتی من یک سالم بود با مادرم رفته بودیم خانه ی پدری مادرم تا مادر در کارهای داروخانه به او کمک کند. پدربزرگ داروخانه داشت. مادرم روزی چند ساعت در آن جا کار می‌کرد. خانه‌دار هم بود. من خیلی کوچک بودم و تازه به دنیا آمده بودم، آن روز برف شدیدی باریده بود و تا شب شدیدتر شده بود. مادربزرگم به عروسش زنگ زده بود که: امشب نیا، برف زیاد شده و بچه اذیت می‌شود، امشب همان جا پیش پدر و مادر خودت بمان و فردا بیا. مادربزرگ همیشه برای پسر روزنامه فروش، پشت در، غذا و میوه و شیرینی می‌گذاشت. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
نقاش کشید خیالش را از شنیده ها اما شنیدن کی بود مانند دیدن امام عصر همه این صحنه را دیده است! 🔸اثر هنرمند: «علی میری»  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
☘ خانه ی هنر ☘ https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش سوم: چهار سال بعد از به دنیا آمدن من، برادرم ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش چهارم: پسر، فقیر بود و صبح‌ها قبل از مدرسه برای او روزنامه می‌آورد. مادربزرگ با این که سنش زیاد بود، ولی روزهای برفی، صبح خیلی زود بیدار می‌شد و برف‌های جلوی در خانه را پارو می‌کرد تا پسر بچه ی روزنامه فروش موقع آمدن اذیت نشود. یک بار هم که رفته بود جلوی در را تمیز کند، افتاده بود و در اثر ضربه، سکته ی مغزی کرده بود. همان پسر بچه او را پیدا کرد و به ما خبر داد. ما او را به درمانگاه رساندیم ولی دیر شده بود و روز بعدش مادربزرگ فوت کرد. بودایی‌ها ذکرهای خاصی دارند. مادربزرگ، خیلی اهل ذکر بود. خانم‌های روستایی در طول روز بچه را پشت خود نگه می‌داشتند. من هم توی دو سه سالگی ام همیشه پشت مادربزرگ بودم و ذکرهای او را می‌شنیدم. در مراسم فوتش همه ذکر می‌گفتند. من انگار ذکرهای او را حفظ کرده باشم با این که دو سه ساله بودم یک دفعه شروع کردم به گفتن ذکرهایی که مادربزرگ در طول روز تکرار می‌کرد. این شد که همه ی مردمی که آن جا جمع شده بودند به گریه افتادند. در کل، خانواده ی ما خانواده‌ای بودند که اصول اخلاقی برایشان مهم بود. پدر و مادرم تلاش می‌کردند زندگی سالمی داشته باشیم و به کسی ظلم نکنیم. حق کسی را پایمال نکنیم. خانواده ما یک خانواده ی بودایی معمولی بود. نه خیلی به انجام آداب و رسوم مقید بود و نه خیلی بی‌توجه! یکی از فامیل‌های ما از روحانی‌های بودایی بود و در معبد زندگی می‌کرد. به خاطر همین من از بچگی زیاد به معبد بودایی‌ها می‌رفتم. آن جا بازی می‌کردم و در مراسم‌ها هم شرکت می‌کردم. از بچگی تنها بودن را دوست داشتم، یعنی از سه سالگی تا پنج سالگی با بچه‌های دیگر بازی می‌کردم ولی بیشتر دوست داشتم تنها توی پارک بازی کنم و خودم با خاک چیزی بسازم. این عادت باعث شد زیاد فکر کنم و از بچگی درونگرا باشم. من چون زیاد فکر می‌کردم سؤالات زیادی در ذهنم پیش می‌آمد. هی می‌پرسیدم که این چرا این طوری است و آن چرا آن طوری است؟ پدر و مادرم خیلی اذیت می‌شدند. همه اش می‌گفتم: چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا نباید دروغ بگوییم؟ چرا نباید وسایل بقیه را برداریم؟ چرا بعضی آدم‌ها مردند و بعضی‌ها زن؟ ژاپنی‌ها چندان به فکر کردن و چرا گفتن علاقه ندارند. حتی کمی هم از این کار بدشان می‌آید. یک اصطلاحی داریم که: «پاشو برو به کارت برس!» یعنی به جای این قدر سؤال کردن و چرا چرا کردن بلند شو برو کاری انجام بده. فکر کردن و سؤال داشتن با آن طرز فکر و با آن فرهنگ خیلی سازگاری نداشت. به خاطر همین همه می‌گفتند این قدر نگو چرا چرا. ولی ذهن من نمی‌گذاشت. سعی می‌کردم بدون فکر کردن به کار و لذتم برسم. تلاش هم می‌کردم ولی همیشه به نقطه‌ای می‌رسیدم که دوباره همان چراها شروع می‌شد.... چرا کسی که دزدی می‌کند آدم بدی است، خب این طوری کم تر کار می‌کند و بیش تر خوش می‌گذراند؟ چرا باید به همدیگر کمک کنیم؟ برای من خیلی عجیب بود این آدم‌هایی که به من می‌گفتند این کار را نکن، چه طور خودشان را قانع می‌کردند بدون دانستن علت این اتفاقات، کار و زندگی کنند. چه طور ممکن است در لذت‌ها و بازی‌هایشان سؤال نداشته باشند؟ چه طور می‌توانستند این قدر زحمت بکشند، بدون این که علت و مقصدش را بدانند؟ این چرا چرا کردن‌ها از همان سه چهار سالگی شروع شد و در سیزده چهارده سالگی به سؤال کردن از هدف زندگی و اینکه چرا ما زندگی می‌کنیم رسید. کسی برای چراهایم جواب قانع کننده‌ای نداشت. از هر کسی که فکر کنید این سؤال‌ها را می‌پرسیدم. از پدرم، مادرم، دوستانم، معلم‌ها، از معابدمان، ولی هیچ کسی جواب قانع کننده‌ای نمی‌داد. همه می‌گفتند: «اگر کار خوب انجام بدهیم، نتیجه ی خوب می‌بینیم و اگر کار بد، نتیجه ی بد. عمویی داشتم که مسیحی بود و کشیش. بیشتر از ده سال توی آمریکا درس مسیحیت خوانده بود. آن روزها تازه به ژاپن برگشته بود و خانه‌ای توی کلیسا به او داده بودند. آن سال من باید به مدرسه ی راهنمایی می‌رفتم و یکی از درس‌هایمان زبان انگلیسی بود. پدر و مادرم پیشنهاد کردند برای تقویت زبانم قبل از شروع کلاس‌ها مدتی از عمویم زبان یاد بگیرم. او هفته ای یک بار به خانه مان می‌آمد و به من زبان انگلیسی و آهنگ‌های مذهبی مسیحی و کمی هم انجیل یاد می‌داد. گاهی اوقات هم که عمو نمی‌توانست بیاید من به کلیسا می‌رفتم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
(رنگ روغن) حضرت عبدالله بن الحسن (علیه السلام) 🔰 اثر: «محمدعلی نادری» ‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش چهارم: پسر، فقیر بود و صبح‌ها قبل از مدرسه برا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش پنجم: تنها چیزی که ذهنم راحت قبولش می‌کرد، یکتایی خدا بود. اصلاً درباره‌اش چون و چرا نمی‌کردم. ژاپنی‌ها همیشه به بچه‌هایشان می‌گفتند: «مواظب باش کار بد انجام ندهی که آسمان تو را می‌بیند. با این که به بودا اعتقاد داشتند، ولی می‌گفتند آسمان تو را می‌بیند. این آسمان با بودا فرق داشت. انگار فطرتاً می‌دانستند خدایی هست که نظاره‌گر اعمال انسان است. برای همین زمانی که از طریق مسیحیت با خدای یکتا آشنا شدم، ذهنم این دو را به هم ربط داد و متوجه شدم آن آسمانی که ژاپنی‌ها می‌گفتند همان خدای یکتا بوده است. چون مسیحی‌ها به خدای یکتا اعتقاد داشتند. با کلیسا رفتن مشکلی نداشتم و از فضای آن لذت می‌بردم. حس می‌کردم از درون، وسعت می‌گیرم. حس می‌کردم وجودم بزرگ می‌شود و رشد پیدا می‌کند. آن جا مردم خیلی مهربان بودند. آهنگ‌های مذهبی می‌خواندند و دعا می‌کردند. انجمن‌های داوطلبانه‌ای هم بود که به دیگران خدمت می‌کرد. توی کلیسا مراسمی هم داشتند که چندان به دلم نمی‌نشست. مثلاً به همه تکه ای نان و شراب مقدس می‌دادند. عمویم به من انجیلی داده بود و گاهی اوقات آن را می‌خواندم. از عهد عتیق (تورات) که پر از جنگ و خونریزی و شراب‌خواری بود خیلی خوشم نمی‌آمد. وقتی می‌خواندمش می‌ترسیدم. ولی عهد جدید (انجیل) را دوست داشتم. با این حال، عهد جدید هم پر بود از حرف‌هایی که ازشان سر در نمی‌آوردم. چیزهایی که با عقل جور در نمی‌آمد. مثل اینکه یک کسی هم خدا باشد هم پیامبر. بعد این چه جور خدایی بود که مادر هم داشت؟ خوب پس این جهان تا قبل از به دنیا آمدن خدا چه گونه خلق شده بود و چه گونه مدیریت می‌شد؟ گاهی اوقات سؤال‌هایم را از عمویم می‌پرسیدم و گاهی چراهای ذهنم را به کلیساهای مختلفی که می‌رفتم می‌بردم. بیشترشان وقتی می‌دیدند جوابی برایش ندارند می‌گفتند: «تو اشتباه می‌کنی به این سؤالات فکر می‌کنی. این چیزها که چرا ندارد. این چیزها که دلیل نمی‌خواهد.» این سؤال‌ها تا مدت‌ها توی ذهن من رژه می‌رفت. وقتی جوابی برایشان پیدا نکردم، کارم به جایی رسید که حس کردم همه چیز پوچ است. همه چیز تو خالی و بی‌محتواست. از آن جا که دوست نداشتم این‌ها را قبول کنم، هی به خودم فشار می‌آوردم و دچار نگرانی و اضطراب می‌شدم. می‌خواستم این مسئله‌ها را یک جوری برای خودم حل کنم که نمی‌شد. آن جا بود که دچار افسردگی شدم. همه چیز برایم بی‌ارزش و بی‌معنا شد. وقتی به چنین جایی برسی دیگر نمی‌دانی برای چه باید زندگی کنی. برای چه باید تلاش کنی. یک معلمی داشتم که خیلی به فلسفه علاقه داشت و گاهی اوقات بیرون کلاس با هم گفت و گوهایی می‌کردیم. می‌گفت: «وقتی شما ابر را می‌بینید و به ابرها فکر می‌کنید دلتان کجاست؟ یا وقتی ستاره‌ها را می‌بینید؟» بعد جواب می‌داد: «وقتی به ستاره یا ابرها فکر می‌کنید، خودتان اینجایید و دلتان آن جاست، پیش ستاره‌ها، پیش ابرها. این گفت و گوها ذهنیت من را باز می‌کرد که شاید ما وجودی باشیم خیلی بزرگتر از این محدودیت زندگی، خیلی بزرگتر از این کارهایی که مردم برای آوردن نان و تهیه لباس و خانه می‌کنند. در اطرافم پر بود از افراد شریف و درستکار. اما همان آدم‌ها که می‌دانستم آدم خوبی‌اند بدون دقت به هدف و مقصد زحمت می‌کشیدند و نمی‌دانستند برای چی دارند کار و زندگی می‌کنند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
اناری را می کنم دانه به دل می گویم خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود «سهراب سپهری» ☘خانه ی هنر ☘ https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
🖌 چشم آبرنگی 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش پنجم: تنها چیزی که ذهنم راحت قبولش می‌کرد، یکتای
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ششم: نمی دانستند ممکن است وجود گسترده تری از این زندگی روزمره ی فقط خوردن و خوابیدن و لذت بردن وجود داشته باشد. من این طور فکر می‌کردم که اگر با دیدن و فکر کردن دل ما بدون محدودیت بتواند پرواز کند، پس ما باید خیلی بزرگتر از فقط «زندگی روزمره» باشیم. اما در اطرافم هیچ راهی یا نشانه‌ای برای پیدا کردن آن وجود بزرگ پیدا نمی‌کردم. در مدارس، مطالب مذهبی و آیین بودا آموزش نمی‌دادند. کلاً جامعه ی ژاپن سکولار است. مذهبی نیستند؛ ولی در مدارس کلاسی هست به نام اخلاق. آن جا ارزش‌های اخلاقی را به بچه‌ها یاد می‌دهند؛ مثلاً احترام به بزرگان. در دستگاه تربیتیمان هیچ الگویی یا فرد قهرمانی برای این که بخواهی از او یاد بگیری یا به او شبیه شوی وجود ندارد. کتاب آسمانی ندارند. این است که مهمترین شیوه ی تربیتشان همزاد پنداری است. به بچه یاد می‌دهند تو اگر جای طرف مقابل بودی و در حق تو یک بی‌اخلاقی اتفاق می‌افتاد چه حسی داشتی؟ پس تو هم این کار را در حق کس دیگری انجام نده! از نظر تربیت بچه، مدارسمان خیلی سخت گیرند. توی مدرسه کلاس اولی‌ها باید خودشان مدرسه را تمیز کنند. آبیاری باغچه و نگهداری گل‌ها و درخت‌ها با بچه‌هاست. از مهم‌ترین ویژگی‌های مدارس ما این است که خود بچه‌ها در نظافت مدرسه مسئولیت دارند، یعنی کارهای نظافت مدرسه تقسیم بندی می‌شود و زیر نظر معلم کلاس بچه‌ها مسئولیت هایشان را انجام می دهند. مثلا این هفته شما و شما و شما مسئول دستمال کشیدن هستید، شما و شما و شما مسئول جارو کردن هستید، شما و شما و شما مسئول آب آوردن هستید و... مدارس ما تا قبل از جنگ جهانی دوم، دختر و پسر از همدیگر جدا بودند. از همان شش سالگی که به مدرسه می‌رفتند تفکیک جنسیتی بود. اما بعد از جنگ جهانی دوم و تأثیرگذاری فرهنگی غرب روی مردم، سنت‌های ما ضعیف‌تر شد و بخشی از سبک زندگی و اجتماعی مردم تغییر کرد. یکی از آن ها هم مختلط شدن مدارس دخترانه و پسرانه بود. ما صبح به صبح بچه‌های محله را صدا می‌زدیم. مثل یک لشکر به صف می‌شدیم و دختر و پسر به مدرسه می‌رفتیم. این‌ها را البته من آن روزها نمی‌فهمیدم. من هم آن روزها مثل همه ی بچه‌های دیگر فقط کلمه را یاد می‌گرفتم و عددها را. بعدها که توانستم کمی از بالاتر یا بیرون به ژاپن، فرهنگش و تاریخش نگاه کنم چیزهای جدیدی فهمیدم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
44.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کتابی که روایت عاشورا را به صورت ساده برای مخاطب بیان می‌کند! «محمد علی حامد رضوی» کارشناس کتاب 💠 هنرڪده ╰┈➤ https://eitaa.com/rooberaah ‌ ‌‌
جوانی گناهکار از امام حسین (ع) نصیحت می‌خواهد. امام به او پنج شرط می‌گوید که زندگی او را تغییر می‌دهد. ‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
باب دل را هست مفتاحی عظیم اوست بسم الله الرحمن الرحیم 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
(آبرنگ)  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ششم: نمی دانستند ممکن است وجود گسترده تری از ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش هفتم: یکی دیگر از تغییرات سبک زندگی در مردم، کم شدن ارتباطات فردی و خانوادگی است. تا قبل از غربی شدن مردم ژاپن، بین خانواده‌هایمان همبستگی اجتماعی و خانوادگیشان زیاد بود. ارتباط فامیلی زیاد بود. اما بعدها و به مرور که سبک زندگی مردم در شهرهای بزرگ تغییر کرد این ارتباطات کمتر شد. فرهنگ خوراک و پوشاک عوض شد طرز فکر مردم عوض شد. مادران و مادربزرگ‌هایمان قدیم‌ترها خیلی پوشیده بودند. خیلی با حجب و حیا بودند. ما یک لباس سنتی داریم به اسم «کیمونو» خیلی پوشیده است. هر کسی آن را می‌پوشید جایگاه و احترام خاصی داشت. الآن هم با این که جامعه به سمت بی‌حیایی رفته، ولی هر کسی لباس‌های پوشیده‌تری بپوشد از احترام بیشتری برخوردار است. مردممان قبل از این خیلی غیرت داشتند، برای خانواده‌شان، برای کشورشان، آن موقع جوان‌ها خیلی راحت می‌رفتند برای کشور و ناموسشان می‌جنگیدند. ولی الآن دیگر این طور نیست. مثلاً در ماجرای هیروشیما یا ناکازاکی، همه می‌دانند آمریکایی‌ها با مردم بی‌گناه چه کردند، ولی الآن هیچ کس ضد آن ها ابراز نظر نمی‌کند. اصلاً ایستادگی نمی‌کنند، بعضی‌ها حتی اقرار می‌کنند که این حقمان بود، یعنی کشور ما بوده که اشتباه کرده است. حقمان بود که مردم این طور شوند. بعضی‌ها الآن این طوری فکر می‌کنند. البته نمی‌شود گفت هر تفکر و هر قانونی که قبل از جنگ جهانی بود، خوب بود. قوانین بدی هم آن موقع وجود داشت. مثلاً در قانون کشور، تصویب شده بود که جایگاه مادر در خانواده بعد از پدر و پسرهاست. یا درس خواندن برای خانم‌ها خیلی سخت بود. مادربزرگ مهربان خودم خیلی علاقه به درس خواندن و کسب علم داشت، ولی موقعیتش نبود. نمی‌گذاشتند. به خاطر همین در کودکی و جوانی‌اش همیشه زیر لباسش کتاب قایم می‌کرده و هر وقت فرصتش پیش می‌آمد می‌خوانده است. این‌ها چیزهایی بود که من درباره‌شان مطالعه می‌کردم. فکر می‌کردم و سؤال می‌کردم، اما جواب‌ها چندان قانع کننده نبود. حتی درباره ی دیگر ادیان و فرهنگ‌ها هم مطالعه می‌کردم ببینم شاید جواب سؤال‌هایم در آن ها باشد. سر کلاس جغرافی بودیم و معلم داشت درباره ی خاورمیانه صحبت می‌کرد. از فرهنگ مردم می‌گفت‌، از صنعتشان، از سبک زندگیشان و دست آخر درباره ی دینشان حرف زد. گفت بیشتر مردم خاورمیانه مسلمانند و روزی پنج بار نماز می‌خوانند و گوشت خوک و شراب نمی‌خورند و می‌توانند تا چهار زن همزمان داشته باشند. این را که گفت پسرها به شوخی گفتند: «عجب دین خوبی است! برویم مسلمان شویم.» و زدند زیر خنده. دخترها هم بهشان گفتند: «خجالت بکشید! این چه فکری است دیگر؟» تا آمد بحث بالا بگیرد، معلم بحث را عوض کرد. کل تعریفی که ما از اسلام در دوران تحصیلمان شنیدیم همین بود. این شد که من همان روز دور اسلام یک دایره ی قرمز کشیدم و مطمئن شدم چنین دینی بعید است بتواند به سؤال‌های من جواب بدهد. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
اثر استاد: «حسن روح الامین» ‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄