44.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کتابی که روایت عاشورا را به صورت ساده برای مخاطب بیان میکند!
«محمد علی حامد رضوی» کارشناس کتاب
💠 هنرڪده
╰┈➤ https://eitaa.com/rooberaah
جوانی گناهکار از امام حسین (ع) نصیحت میخواهد. امام به او پنج شرط میگوید که زندگی او را تغییر میدهد.
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
#نقاشی_خط
باب دل را هست مفتاحی عظیم
اوست بسم الله الرحمن الرحیم
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
#نقاشی_گل (آبرنگ)
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ششم: نمی دانستند ممکن است وجود گسترده تری از ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش هفتم:
یکی دیگر از تغییرات سبک زندگی در مردم، کم شدن ارتباطات فردی و خانوادگی است. تا قبل از غربی شدن مردم ژاپن، بین خانوادههایمان همبستگی اجتماعی و خانوادگیشان زیاد بود. ارتباط فامیلی زیاد بود. اما بعدها و به مرور که سبک زندگی مردم در شهرهای بزرگ تغییر کرد این ارتباطات کمتر شد. فرهنگ خوراک و پوشاک عوض شد طرز فکر مردم عوض شد. مادران و مادربزرگهایمان قدیمترها خیلی پوشیده بودند. خیلی با حجب و حیا بودند. ما یک لباس سنتی داریم به اسم «کیمونو» خیلی پوشیده است. هر کسی آن را میپوشید جایگاه و احترام خاصی داشت. الآن هم با این که جامعه به سمت بیحیایی رفته، ولی هر کسی لباسهای پوشیدهتری بپوشد از احترام بیشتری برخوردار است.
مردممان قبل از این خیلی غیرت داشتند، برای خانوادهشان، برای کشورشان، آن موقع جوانها خیلی راحت میرفتند برای کشور و ناموسشان میجنگیدند. ولی الآن دیگر این طور نیست. مثلاً در ماجرای هیروشیما یا ناکازاکی، همه میدانند آمریکاییها با مردم بیگناه چه کردند، ولی الآن هیچ کس ضد آن ها ابراز نظر نمیکند. اصلاً ایستادگی نمیکنند، بعضیها حتی اقرار میکنند که این حقمان بود، یعنی کشور ما بوده که اشتباه کرده است.
حقمان بود که مردم این طور شوند. بعضیها الآن این طوری فکر میکنند.
البته نمیشود گفت هر تفکر و هر قانونی که قبل از جنگ جهانی بود، خوب بود. قوانین بدی هم آن موقع وجود داشت. مثلاً در قانون کشور، تصویب شده بود که جایگاه مادر در خانواده بعد از پدر و پسرهاست. یا درس خواندن برای خانمها خیلی سخت بود. مادربزرگ مهربان خودم خیلی علاقه به درس خواندن و کسب علم داشت، ولی موقعیتش نبود. نمیگذاشتند. به خاطر همین در کودکی و جوانیاش همیشه زیر لباسش کتاب قایم میکرده و هر وقت فرصتش پیش میآمد میخوانده است.
اینها چیزهایی بود که من دربارهشان مطالعه میکردم. فکر میکردم و سؤال میکردم، اما جوابها چندان قانع کننده نبود. حتی درباره ی دیگر ادیان و فرهنگها هم مطالعه میکردم ببینم شاید جواب سؤالهایم در آن ها باشد.
سر کلاس جغرافی بودیم و معلم داشت درباره ی خاورمیانه صحبت میکرد. از فرهنگ مردم میگفت، از صنعتشان، از سبک زندگیشان و دست آخر درباره ی دینشان حرف زد. گفت بیشتر مردم خاورمیانه مسلمانند و روزی پنج بار نماز میخوانند و گوشت خوک و شراب نمیخورند و میتوانند تا چهار زن همزمان داشته باشند.
این را که گفت پسرها به شوخی گفتند:
«عجب دین خوبی است! برویم مسلمان شویم.» و زدند زیر خنده.
دخترها هم بهشان گفتند:
«خجالت بکشید! این چه فکری است دیگر؟»
تا آمد بحث بالا بگیرد، معلم بحث را عوض کرد. کل تعریفی که ما از اسلام در دوران تحصیلمان شنیدیم همین بود.
این شد که من همان روز دور اسلام یک دایره ی قرمز کشیدم و مطمئن شدم چنین دینی بعید است بتواند به سؤالهای من جواب بدهد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#نقاشی
اثر استاد: «حسن روح الامین»
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
🌹 عشق
جان است
و
عشق تو جانتر
💠 هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
✍ #خط_خودکاری
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
🌷 حضرت علی اکبر( درود خداوند بر ایشان)
🎨 اثر استاد: «حسن روح الامین»
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم قدم با محرم با «قصههای عزیز»
💠 هنرڪده
🔹 https://ble.ir/roo_be_raah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش هفتم: یکی دیگر از تغییرات سبک زندگی در مردم، کم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش هشتم:
یکی از فرهنگهایی که خیلی بهش علاقه داشتم آمریکا بود. همین شد که تصمیم گرفتم زبان انگلیسی را یاد بگیرم. در کل در دوره ی دبیرستان بچهها در کنار درس، فعالیتهای دیگر هم داشتند. فعالیتهای فرهنگی، ورزشی، هنری و...
من خودم موسیقی کار میکردم و بعدها زبان انگلیسی. بعد از ظهرها که کلاس ها تمام می شد بعضی بچه ها با هم میرفتند گردش و تفریح. اکثر دخترها با پسرها دوست بودند و میرفتند خوشگذرانی. من آن روزها اهل چنین تفریحاتی نبودم. بیشتر درگیر تمرین موسیقی بودم و اگر وقت اضافه میآوردم مینوشتم.
پدر و مادرم از همان کلاس اول که تازه الفبا یاد میگرفتیم دفترچه ی یادداشتی بهم داده بودند و شبها مینشستم به نوشتن. یک جورهایی مثل دفترچه خاطرات بود. اتفاقات روز را مینوشتم و کارهای خوب و بدی را که در طول روز انجام داده بودم محاسبه میکردم.
سال دوم دبیرستان برای تقویت زبان انگلیسی ام توی یک تور آموزشی آمریکا ثبت نام کردم. روش آموزش به این شیوه بود که ما یک هزینهای به تور میدادیم و تور با خانوادههای مختلف آمریکایی قرارداد میبست. به آن ها پولی میداد بابت این که ما برای مدتی همراه آن ها در خانههایشان زندگی کنیم و طی مکالمات روزمره زبانمان تقویت شود.
حدود یک ماه در خانه ی آمریکاییها زندگی کردم. قبل از این که به این سفر بروم تصوری که تبلیغات و فیلمهای آمریکایی در ذهنم ساخته بودند این بود که آمریکا سمبل آزادی، انصاف، حقوق بشر، رونق اقتصادی و فرهنگ است، ولی بعد از این که خودم با چشمان خودم آن جا را دیدم و برای مدتی با خانوادههای آمریکایی زندگی کردم متوجه شدم کاملاً با آن چیزی که حرفش بود فرق میکند.
هفته ی اول با مادر و دختری هم خانه شدم که در شهر لانگ بیچ (جنوب کالیفرنیا) زندگی میکردند. آن جا بیشتر خانوادهها از هم پاشیده بود. بیشتر زن و شوهرها از هم جدا شده بودند. مادر این خانواده حدوداً پنجاه ساله بود. دخترش دانشگاه را تمام کرده بود و مشغول کار شده بود. همیشه بحث این را داشتند که وضع اقتصادی چه قدر بد است و زندگیشان نمیچرخد.
هفته ی بعد با خانوادهای بودم که مادر خانواده طلاق گرفته بود. یک مرد بود و دو پسر. در آن خانه چیزی به اسم آشپزی وجود نداشت. آشپزخانه رسماً تعطیل بود. پدر بچهها از صبح تا آخر شب سر کار بود و بچهها هم آشپزی بلد نبودند. همیشه غذای رستورانی میخوردند.
بعد با خانواده ای سیاهپوست و مذهبی هم خانه شدم که مرد خانواده کشیش بود. همراه او به کلیسا میرفتم. به رغم تمام تبلیغاتی که میگفتند آمریکا مهد آزادی و مبارزه با نژادپرستی است، تمام مناسبات سیاهها از سفیدها جدا بود؛ حتی کلیسای آن ها. در آن کلیسا حتی یک سفید پوست هم وجود نداشت. همه سیاه بودند.
ازشان میپرسیدم پس سفیدها کجا عبادت میکنند؟
«میگفتند سفیدها کلیسای خودشان را دارند.»
من که زرد پوست بودم آن جا خیلی اذیت شدم. خیلیها مسخرهام میکردند. برای خیلیها جای تعجب داشت که یک زرد پوست وارد کلیسای سیاهها شده است.
همه ی اینها ذهنیتم را درباره ی آمریکا و غرب عوض کرد و وقتی فهمیدم چندین سال در حال تلاش برای چیزی بوده ام که از اساس دروغ بوده حالم خیلی بد شد. اما اینها در برابر واقعیتهایی که بعدها فهمیدم چندان پراهمیت نبودند.
پدرم همیشه دوست داشت من هم مانند او وکیل بشوم؛ ولی من چون خدمت کردن به مردم را خیلی دوست داشتم، بعد از دبیرستان رشته ی روابط بین الملل را انتخاب کردم و به دانشگاهی در توکیو رفتم.
از بچگی بین خودم و دیگران مرزی قائل نبودم. بزرگ تر هم که شدم بین کشورها خیلی مرزی نمیدیدم. یک حس آزادانهای داشتم. بیشتر به مردم فکر میکردم و به این که باید بهشان کمک کرد. میخواستم به مردم کمک کنم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ از شهدای ایرانی عاشورا چه میدانید؟
آیا میدانستید که بین یاران امام حسین (درود خدا بر او) چهار ایرانی حضور داشتند که روز عاشورا در رکاب او به فیض شهادت رسیدند؟
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
«سقای آب و ادب»
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش هشتم: یکی از فرهنگهایی که خیلی بهش علاقه داشتم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش نهم:
اصلاً توی کوچه و خیابان، بین همسایهها دنبال کسانی بودم که کمکشان کنم. بچههای گرسنه، دختر بچهای که داشت از چند تا پسر بچه کتک میخورد، زن پیری که خانهاش را گم کرده بود.
اما این راضی ام نمیکرد و میدیدم که تمام نمیشوند. باید کار جدیتری میکردم. یه کاری که تأثیر بیشتری داشته باشد.
تازه ما ژاپنیها اوضاعمان خوب بود. میشنیدیم که در فلان جای دنیا مردم از گرسنگی تلف میشوند.
یا در فلان جای دیگر ظلم زیادی در حقشان میشود.
بچه که بودیم هر چند وقت یک بار از یونیسف میآمدند توی مدارسمان و عکس بچههای فقیر آفریقایی را نشانمان میدادند. ما هم هر چه قدر که در توانمان بود، مثلاً به اندازه ی پول یک نوشابه به آن ها کمک میکردیم.
از همان موقع این کارهای خیرخواهانه یونیسف توی ذهنم نقش بست. همیشه فکر میکردم سازمان ملل بهشتی است که باید با درس خواندن به آن برسم و از طریق آن به مردم دنیا کمک کنم.
سازمان ملل همان جایی بود که میشد کار جدیتری بکنم. جایی که روی سرنوشت همه ی آدم های بیچاره تأثیرگذار بود. جایی که میتوانست جلوی زورگویی بقیه را بگیرد.
بعد از چند سال تحصیل در دانشگاه، آرام آرام از طریق دانشجوها و گردهماییهای دانشجویی متوجه شدم که هویت این سازمانها اصلاً آن چیزی نیست که نشان میدهند. مطالعاتم بیشتر شد. رسانههایی بودند که چندان تحت تأثیر غربیها نبودند.
آن جا با اخبار، تحلیلها و واقعیتهای تازهای مواجه شدم. ظلمهای شرکتهای دارویی، فشارهای شرکت های مواد غذایی، حضور کارخانجات اسلحه سازی و فروششان به دولتهای خودکامه و سرکوبگر... و در آخر کمک همین دولتها و شرکتهای دروغگو به سازمان ملل.
پس اینها سازمانهایی هستند برای سودرسانی و حمایت از صهیونیستها.
تازه آن جا فهمیدم سالها برای چیزی درس خواندهام و زحمت کشیده ام که یک دروغ بزرگ بوده است.
این شد که یک دفعه احساس کردم از درون خالی شدم. درونم انباشته شده بود از سؤالهای بیجواب؛ از حس بیهودگی و پوچی.
اگر سازمان ملل نه، پس به کجا میشود امید بست؟
پس چه گونه میشود به بهتر شدن اوضاع دنیا کمک کرد؟ هیچ جا... هیچ گونه...
این شد که افسرده شدم. گوشه گیر شدم. دیگر دلیلی برای درس خواندن نداشتم. درس بخوانم که چه طور بشود؟ که بشوم وکیل و در خدمت یکی از همین شرکتهایی باشم که در حال مکیدن خون مردم هستند؟ که از منافع یک شرکت دارویی دفاع کنم تا بیشتر از قبل و به صورت قانونی مردم دنیا را بیمار کنند؟ بشوم چرخ دندهای از این ماشین نابودگر؟!
این شد که اهداف بزرگم را رها کردم. اما خودم رها نشدم. خودم بدتر شدم. حالم بدتر شد. دوستانم گفتند برو پیش مشاور دانشگاه. خیلی ها تا به حال به سراغش رفته اند و بعضی از آن ها راضی بودند از راهنماییهایش.
مشاور دانشگاه هم حتی برای سؤالهایم جوابی نداشت. فقط یک چیز گفت. یک بهانهای پیدا کن برای جنگیدن، برای زندگی کردن. بعد برو وقتت را پر کن تا سرگرم شوی. تا وقتی برای فکر کردن پیدا نکنی.
از همین دومی شروع کردم. تدریس خصوصی زبان انگلیسی وقتم را پر میکرد. درآمدش هم خوب بود. بهانه ی زندگی را هم هانیکو بهم داد. زندگی لوکس و لباسهای مارک دارش این توهم را در ذهنم به وجود آورد که شاید این طوری احساس خوشبختی کنم. مگر همین هانیکو نیست که همه ی بچهها آرزو دارند مثل او زندگی کنند؟
من خوشبختم... من خوشبختم...
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#نگارگری روز عاشورا
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💧آرزو دارم...
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش نهم: اصلاً توی کوچه و خیابان، بین همسایهها دن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش دهم:
«فصل دوم»
صدای ساکورا ضعیف بود. آن قدری که نتوانستم بهش نه بگویم. یا بهش بگویم امروز با چندتایی از دوستان قرار داریم و قرار است برویم باغ چیودا. گفتم تا یک ساعت دیگر میرسم بهت. باید با مترو میرفتم بون کیو و بعد دبیرستان نیشی سوگامو را پیدا میکردم. میگفت خانهاش کنار همین دبیرستان است.
بین راه حواسم دوباره رفت پیش ساکورا. چرا دیگر از آن صدای پرقدرت و شاد خبری نبود؟ ساکورا مجری برنامههای دانشگاهی بود. نه به خاطر چهره ی زیبایش و بلندی قد و ظرافت اندامش، که همه اینها هم بود. مهمترین چیز در وجود ساکورا صدایش بود؛ صدایی مخملی که حرف را لطیف اما پرقدرت ادا میکرد و خندههایش... خندههایش وقتی که شاد بود از همه دل میبرد. اشک از گوشه ی چشمهایش راه میافتاد و نرم نرم میآمد پایین و او با ملاحت خاصی خم و راست میشد. گونههای برجستهاش کمی رنگ میگرفت و توی اوج خندههایش چند بار هم پا میکوبید زمین. این جا بود که تو هر چه قدر هم گرفته بودی یا بد اخلاق، دیگر تاب نمیآوردی و پا به پایش میخندیدی. همین شادیها و بگو بخندهایش هم او را محبوبترین دختر دانشکده کرده بود. پسرها که هیچ، ما دخترها هم برایش ریسه میرفتیم.
از ایستگاه مترو آمدم بالا. باید از یک نفر سراغ دبیرستان را میگرفتم. حوصله ی پیرمردها و پیرزنها را نداشتم. بعضی که گوششان سنگین است و باید چند بار تکرار کنی دنبال کجا میگردی. بعد کمی زل میزنند و نگاهت میکنند. آن قدر که شک میکنی بالأخره صدای تو را شنیده یا نه؟ اصلاً خودش میداند کجاست و کجا میخواهد برود؟ بعد تازه شانه بالا میاندازند و میروند.
از یک جوان خوش تیپ و قدبلند پرسیدم دبیرستان نیشی سوگامو را بلد است یا نه؟ توی دلم آرزو کردم خودش همین دبیرستان را رفته باشد و بیهوده من را سرگردان کوچه و خیابان نکند. جوان، خیلی جدی و خون سرد دو تا خیابان بالاتر را نشانم داد و بیحوصله چند باری چپ و راست گفت. وقتی که رفت هنوز نگاهش میکردم. چه قدر شبیه شوییچی بود!
شوییچی یکی از پسرهای دانشگاه بود که میگفتند نخبه است. از اینهایی که سرش مدام توی کتابهایش بود و طرحهایش. بقیه ی وقتش را هم توی زمین والیبال دانشگاه بازی میکرد. قد و قواره ی بلند و ظریفی داشت. چهرهاش چندان خاص نبود، اما به دل مینشست. مهم اما نحوه ی برخوردش با دخترها بود که انگار دارد با درخت حرف میزند. یخ و بیروح، بی هیچ اشتیاق و هیجانی.
بعد یک دفعه یک روز توی دانشگاه خبرش پیچید که شوییچی و ساکورا با هم دیده شده اند. اول فکر کردیم همه چیز شوخی است. شاید هم یک برنامه ی دوستانه ی کوتاه است. اما ساکورا چند روز بعدش اعتراف کرد همه چیز کاملاً جدی است. گفت اول او عاشق شوییچی شده بوده، چون با بقیه ی پسرها فرق داشته است. چون مدام دنبال دلبری از او نبوده یا مدام دور و برش نمیپلکیده. بعد که با یک بهانه رفته و با شوییچی حرف زده، فهمیده او هم به ساکورا علاقه داشته. اما چون فکر میکرده شانسی ندارد نیامده محبتش را ابراز کند.
عشق ساکورا و شوییچی یک دفعه ای شد خبر اول دانشکده. از آن عشقهای اسطورهای که بیشتر دخترها آرزویش را دارند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از ارج
🏴🏴🏴
🌅 عصر عاشوراست
همنوا شویم با حضرت صاحب الزمان
با خواندن بخشی از زیارت ناحیه ی مقدسه:
🚩 أَلسَّلامُ عَلَى الْمُحامی بِلا مُعین
سلام بر آن مدافع بىیاور!
🥀 أَلسَّلامُ عَلَى الشَّیْبِ الْخَضیبِ
سلام بر آن محاسن به خون خضاب شده!
🥀 أَلسَّلامُ عَلَى الْخَدِّ التَّریبِ
سلام بر آن گونه ی خاک آلوده!
🥀 أَلسَّلامُ عَلَى الْبَدَنِ السَّلیبِ
سلام بر آن بدنِ جامه به غنیمت رفته!
🥀 أَلسَّلامُ عَلَى الثَّغْرِ الْمَقْرُوعِ بِالْقَضیبِ
سلام بر آن دندانهایی که با چوب خیزران زده شده!
🤚🏼 أَلسَّلامُ عَلَى الرَّأْسِ الْمَرْفُوعِ
سلام برآن سر بالاى نیزه رفته!
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
رقص زلفت سر نی دیدم و با خود گفتم /
بین هفتاد و دو سر، کاش سری بود مرا
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─