هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
8.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ از شهدای ایرانی عاشورا چه میدانید؟
آیا میدانستید که بین یاران امام حسین (درود خدا بر او) چهار ایرانی حضور داشتند که روز عاشورا در رکاب او به فیض شهادت رسیدند؟
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
«سقای آب و ادب»
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش هشتم: یکی از فرهنگهایی که خیلی بهش علاقه داشتم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش نهم:
اصلاً توی کوچه و خیابان، بین همسایهها دنبال کسانی بودم که کمکشان کنم. بچههای گرسنه، دختر بچهای که داشت از چند تا پسر بچه کتک میخورد، زن پیری که خانهاش را گم کرده بود.
اما این راضی ام نمیکرد و میدیدم که تمام نمیشوند. باید کار جدیتری میکردم. یه کاری که تأثیر بیشتری داشته باشد.
تازه ما ژاپنیها اوضاعمان خوب بود. میشنیدیم که در فلان جای دنیا مردم از گرسنگی تلف میشوند.
یا در فلان جای دیگر ظلم زیادی در حقشان میشود.
بچه که بودیم هر چند وقت یک بار از یونیسف میآمدند توی مدارسمان و عکس بچههای فقیر آفریقایی را نشانمان میدادند. ما هم هر چه قدر که در توانمان بود، مثلاً به اندازه ی پول یک نوشابه به آن ها کمک میکردیم.
از همان موقع این کارهای خیرخواهانه یونیسف توی ذهنم نقش بست. همیشه فکر میکردم سازمان ملل بهشتی است که باید با درس خواندن به آن برسم و از طریق آن به مردم دنیا کمک کنم.
سازمان ملل همان جایی بود که میشد کار جدیتری بکنم. جایی که روی سرنوشت همه ی آدم های بیچاره تأثیرگذار بود. جایی که میتوانست جلوی زورگویی بقیه را بگیرد.
بعد از چند سال تحصیل در دانشگاه، آرام آرام از طریق دانشجوها و گردهماییهای دانشجویی متوجه شدم که هویت این سازمانها اصلاً آن چیزی نیست که نشان میدهند. مطالعاتم بیشتر شد. رسانههایی بودند که چندان تحت تأثیر غربیها نبودند.
آن جا با اخبار، تحلیلها و واقعیتهای تازهای مواجه شدم. ظلمهای شرکتهای دارویی، فشارهای شرکت های مواد غذایی، حضور کارخانجات اسلحه سازی و فروششان به دولتهای خودکامه و سرکوبگر... و در آخر کمک همین دولتها و شرکتهای دروغگو به سازمان ملل.
پس اینها سازمانهایی هستند برای سودرسانی و حمایت از صهیونیستها.
تازه آن جا فهمیدم سالها برای چیزی درس خواندهام و زحمت کشیده ام که یک دروغ بزرگ بوده است.
این شد که یک دفعه احساس کردم از درون خالی شدم. درونم انباشته شده بود از سؤالهای بیجواب؛ از حس بیهودگی و پوچی.
اگر سازمان ملل نه، پس به کجا میشود امید بست؟
پس چه گونه میشود به بهتر شدن اوضاع دنیا کمک کرد؟ هیچ جا... هیچ گونه...
این شد که افسرده شدم. گوشه گیر شدم. دیگر دلیلی برای درس خواندن نداشتم. درس بخوانم که چه طور بشود؟ که بشوم وکیل و در خدمت یکی از همین شرکتهایی باشم که در حال مکیدن خون مردم هستند؟ که از منافع یک شرکت دارویی دفاع کنم تا بیشتر از قبل و به صورت قانونی مردم دنیا را بیمار کنند؟ بشوم چرخ دندهای از این ماشین نابودگر؟!
این شد که اهداف بزرگم را رها کردم. اما خودم رها نشدم. خودم بدتر شدم. حالم بدتر شد. دوستانم گفتند برو پیش مشاور دانشگاه. خیلی ها تا به حال به سراغش رفته اند و بعضی از آن ها راضی بودند از راهنماییهایش.
مشاور دانشگاه هم حتی برای سؤالهایم جوابی نداشت. فقط یک چیز گفت. یک بهانهای پیدا کن برای جنگیدن، برای زندگی کردن. بعد برو وقتت را پر کن تا سرگرم شوی. تا وقتی برای فکر کردن پیدا نکنی.
از همین دومی شروع کردم. تدریس خصوصی زبان انگلیسی وقتم را پر میکرد. درآمدش هم خوب بود. بهانه ی زندگی را هم هانیکو بهم داد. زندگی لوکس و لباسهای مارک دارش این توهم را در ذهنم به وجود آورد که شاید این طوری احساس خوشبختی کنم. مگر همین هانیکو نیست که همه ی بچهها آرزو دارند مثل او زندگی کنند؟
من خوشبختم... من خوشبختم...
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#نگارگری روز عاشورا
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💧آرزو دارم...
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش نهم: اصلاً توی کوچه و خیابان، بین همسایهها دن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش دهم:
«فصل دوم»
صدای ساکورا ضعیف بود. آن قدری که نتوانستم بهش نه بگویم. یا بهش بگویم امروز با چندتایی از دوستان قرار داریم و قرار است برویم باغ چیودا. گفتم تا یک ساعت دیگر میرسم بهت. باید با مترو میرفتم بون کیو و بعد دبیرستان نیشی سوگامو را پیدا میکردم. میگفت خانهاش کنار همین دبیرستان است.
بین راه حواسم دوباره رفت پیش ساکورا. چرا دیگر از آن صدای پرقدرت و شاد خبری نبود؟ ساکورا مجری برنامههای دانشگاهی بود. نه به خاطر چهره ی زیبایش و بلندی قد و ظرافت اندامش، که همه اینها هم بود. مهمترین چیز در وجود ساکورا صدایش بود؛ صدایی مخملی که حرف را لطیف اما پرقدرت ادا میکرد و خندههایش... خندههایش وقتی که شاد بود از همه دل میبرد. اشک از گوشه ی چشمهایش راه میافتاد و نرم نرم میآمد پایین و او با ملاحت خاصی خم و راست میشد. گونههای برجستهاش کمی رنگ میگرفت و توی اوج خندههایش چند بار هم پا میکوبید زمین. این جا بود که تو هر چه قدر هم گرفته بودی یا بد اخلاق، دیگر تاب نمیآوردی و پا به پایش میخندیدی. همین شادیها و بگو بخندهایش هم او را محبوبترین دختر دانشکده کرده بود. پسرها که هیچ، ما دخترها هم برایش ریسه میرفتیم.
از ایستگاه مترو آمدم بالا. باید از یک نفر سراغ دبیرستان را میگرفتم. حوصله ی پیرمردها و پیرزنها را نداشتم. بعضی که گوششان سنگین است و باید چند بار تکرار کنی دنبال کجا میگردی. بعد کمی زل میزنند و نگاهت میکنند. آن قدر که شک میکنی بالأخره صدای تو را شنیده یا نه؟ اصلاً خودش میداند کجاست و کجا میخواهد برود؟ بعد تازه شانه بالا میاندازند و میروند.
از یک جوان خوش تیپ و قدبلند پرسیدم دبیرستان نیشی سوگامو را بلد است یا نه؟ توی دلم آرزو کردم خودش همین دبیرستان را رفته باشد و بیهوده من را سرگردان کوچه و خیابان نکند. جوان، خیلی جدی و خون سرد دو تا خیابان بالاتر را نشانم داد و بیحوصله چند باری چپ و راست گفت. وقتی که رفت هنوز نگاهش میکردم. چه قدر شبیه شوییچی بود!
شوییچی یکی از پسرهای دانشگاه بود که میگفتند نخبه است. از اینهایی که سرش مدام توی کتابهایش بود و طرحهایش. بقیه ی وقتش را هم توی زمین والیبال دانشگاه بازی میکرد. قد و قواره ی بلند و ظریفی داشت. چهرهاش چندان خاص نبود، اما به دل مینشست. مهم اما نحوه ی برخوردش با دخترها بود که انگار دارد با درخت حرف میزند. یخ و بیروح، بی هیچ اشتیاق و هیجانی.
بعد یک دفعه یک روز توی دانشگاه خبرش پیچید که شوییچی و ساکورا با هم دیده شده اند. اول فکر کردیم همه چیز شوخی است. شاید هم یک برنامه ی دوستانه ی کوتاه است. اما ساکورا چند روز بعدش اعتراف کرد همه چیز کاملاً جدی است. گفت اول او عاشق شوییچی شده بوده، چون با بقیه ی پسرها فرق داشته است. چون مدام دنبال دلبری از او نبوده یا مدام دور و برش نمیپلکیده. بعد که با یک بهانه رفته و با شوییچی حرف زده، فهمیده او هم به ساکورا علاقه داشته. اما چون فکر میکرده شانسی ندارد نیامده محبتش را ابراز کند.
عشق ساکورا و شوییچی یک دفعه ای شد خبر اول دانشکده. از آن عشقهای اسطورهای که بیشتر دخترها آرزویش را دارند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از ارج
🏴🏴🏴
🌅 عصر عاشوراست
همنوا شویم با حضرت صاحب الزمان
با خواندن بخشی از زیارت ناحیه ی مقدسه:
🚩 أَلسَّلامُ عَلَى الْمُحامی بِلا مُعین
سلام بر آن مدافع بىیاور!
🥀 أَلسَّلامُ عَلَى الشَّیْبِ الْخَضیبِ
سلام بر آن محاسن به خون خضاب شده!
🥀 أَلسَّلامُ عَلَى الْخَدِّ التَّریبِ
سلام بر آن گونه ی خاک آلوده!
🥀 أَلسَّلامُ عَلَى الْبَدَنِ السَّلیبِ
سلام بر آن بدنِ جامه به غنیمت رفته!
🥀 أَلسَّلامُ عَلَى الثَّغْرِ الْمَقْرُوعِ بِالْقَضیبِ
سلام بر آن دندانهایی که با چوب خیزران زده شده!
🤚🏼 أَلسَّلامُ عَلَى الرَّأْسِ الْمَرْفُوعِ
سلام برآن سر بالاى نیزه رفته!
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
رقص زلفت سر نی دیدم و با خود گفتم /
بین هفتاد و دو سر، کاش سری بود مرا
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش دهم: «فصل دوم» صدای ساکورا ضعیف بود. آن قدری
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۱۱:
خیلی زود ساکورا دیگر از شوییچی جدا نمیشد. از دانشگاه با هم میرفتند خانه و روز بعد هم توی دانشگاه دوباره مدام با همدیگر بودند.
ساکورا مدام برایم از روزهای شاعرانه اش میگفت و تجربههای جدید عاطفی اش.
از این که چه قدر همه چیز برایش فرق کرده و مطمئن شده شوییچی او را برای خودش میخواهد. آن قدر در گوشم از خوبی و شیرینی عشق داستان گفت که به مرور داشتم به تجربههایم و نظریاتم درباره ی ارتباط با مردها شک میکردم.
سال تحصیلی بعد اما ساکورا دانشگاه نیامد. خندیدیم و گفتیم احتمالاً با آقا داماد ازدواج کردند و رفته اند ماه عسل. اما همان هفتههای اول یکی دو باری شوییچی دیده شد که دنبال کارهای فارغ التحصیلی اش بود و البته که کسی جرأت نداشت برود از آن تندیس بی روح و خشک و یخی، سراغ محبوبترین دوستمان را بگیرد.
بعدها اما خبر جدیدی شنیده شد که باز فکر کردیم شوخی است، اما متأسفانه شوخی نبود. خبر را یکی از پسرهای دانشگاه آورده بود. شوییچی گفته بود ساکورا به او خبر داده بود که باردار شده، اما او به ساکورا گفته فعلاً در شرایطی نیست که اجازه بدهد یک بچه ی ناخواسته برنامههای زندگی اش را به هم بریزد. به ساکورا پیشنهاد داده که برود بچهاش را سقط کند و البته روی او هم حساب نکند. چون او نه وقتش را دارد و نه پولش را که تاوان بیاحتیاطی یک دختر ابله را بدهد.
باور کردنی نبود؛ اما وقتی تا دو ماه بعد هم خبری از ساکورا نشد، دیگر مطمئن شدیم خبر درست بوده. تلفنش را هم جواب نمیداد و کسی هم نشانی از خانوادهاش نداشت.
🔹🔸🔹
یک بار دیگر به نشانی روی کاغذ نگاه میکنم. به نظر میرسد نشانی درست باشد و همین جا خانه ی ساکورا باشد. توی این مجتمع کهنه و تاریک. با این بوی نمور و خفه کننده. حتی انبار روستاهای اطراف نیگاتا هم بهتر از این جاست.
نفس عمیقی کشیدم و زنگ در را فشار دادم. کمی بعد در باز شد و من ناباورانه هاج و واج نگاه کردم به دختری که دیگر شباهتی با ساکورا نداشت. موهایی آشفته و لباسهایی ژولیده، چشمهایی بیروح و پوستی کدر، لاغر و نحیف.
ساکورا که دستم را کشید به خودم آمدم و همدیگر را در آغوش کشیدیم. بغض ساکورا همان جا توی آغوش من بیرون ریخت و یک دل سیر گریه کرد. خانهاش فقط یک اتاق ده متری بود با یک گاز کوچک برقی برای پختن غذا و یک لگن ظرفشویی برای شستن. دوتا صندلی زهوار در رفته هم بود که وقتی نشستم رویش حس کردم الآن است که زیر پایم خرد شود و پهن زمین شوم. دستهایش را گرفتم و حالش را پرسیدم.
برایم از اطمینان بیجایش به شوییچی گفت. از این که او هم مثل خیلی از جوانهای دیگر فقط به فکر خودش و هوسهایش بوده و هیچ مسئولیتی در قبال او به عهده نگرفته است. خانواده ی او هم در شهرستان بوده اند و مادرش وقتی فهمیده گفته حق ندارد با بچهای که پدر ندارد به خانه برگردد. دعوایشان شده و او حتی نتوانسته به مادرش بگوید دست کم کمی پول به او قرض بدهد تا بتواند جنین را سقط کند.
بدون پول و بدون پشتیبان، تنها مانده بود در شلوغی طوفانی توکیو.
بالأخره یک نفر برایش یک دکتر پیدا کرده بود که بدون مجوز و توی خانهاش چنین کار پرخطری را انجام میداده. همین هم باعث شده که بعد از عمل سقط جنینش، دچار خون ریزیها و عفونتهای زیادی شود و بیپناه تا پای مرگ برود و برگردد.
ساکورا خسته بود و له شده. دیگر نه توان برگشتن به دانشگاه داشت و نه روی برگشتن به خانهشان. یکی دو باری هم با دارو خودکشی کرده بود که بعد پشیمان شده بود و همسایهاش نجاتش داده بود.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄