رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش یکم: معیار من از نظر استاد چند تا پذیرش داشتم از چند تا دانشگاه م
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش دوم:
معمای چهار دست مردد
اولین روز دانشگاه خانم فراندون، منشی لابراتور، که یک خانم فرانسوی سبزه با چشم و ابروی سیاه و موهای کوتاه و سیخ سیخی بود و قبلا اومده بود تو ایستگاه قطار دنبالم، تصمیم گرفته بود من رو به بقیه معرفی کنه. توی راه پله ها همه ش به این فکر می کردم که چند تا مرد این جا هستند و لابد می خوان با من دست بدن و من باید چه طور رفتار کنم که نه اونا کِنِف بشن و ناراحت، نه بهشون بر بخوره، نه من حرامی انجام داده باشم.
خانم فراندون درباره ی طبقات و دپارتمان ها برام توضیح می داد و من همون طور که سرم رو براش تکون می دادم بدون این که بفهمم چی داره می گه، پیش خودم جملات رو برای توضیح دادن درباره ی نوع رفتارم با آقایون پایین و بالا می کردم. اول رفتیم اتاق رئیس لابراتوار، «سیمن غیشیغ»، که مدیر تز من هم بود. خانم فراندون اول وارد اتاق شد.
_«سیمن! این هم دانشجوی ایرانیمون!»
آقای غیشیغ اومد جلو. سلام کردم. دستش رو آورد جلو که دست بده. کلّ دو تا بندی رو که آماده کرده بودم به صورت دکلمه تحویلش دادم:
«ببخشید خیلی عذر می خوام! من مسلمونم و با آقایون نمی تونم دست بدم. اصلا قصدم بی احترامی نیست. این یه دستور دینی هست. من نمی تونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.»
این جور مواقع خودم بیشتر از همه وضعیت طرف مقابل رو درک می کنم. تصور کنید، توی یک جمع یه آدم محترم دستش رو می آره جلو که با شما دست بده و شما عذر خواهی می کنید و طرف دستش رو توی همون محوری که آورده جلو، با سرعتی دو برابر، می کشه عقب، دستش رو مشت می کنه، و بعد نمی دونه باید باهاش چه کار کنه و شما در ذهن اطرافیان، کم کم شبیه یه انسان بَدَوی می شید با یه گرز توی دست که اصول جهانی شدن و فرهنگ و تمدن جهانی رو نمی دونه.
آقای غیشیغ، بعد از این که باهام آشنا شد، ازم خواست وقتی با بقیه هم آشنا شدم برگردم پیشش تا با هم آشناتر بشیم. راه افتادیم به سمت طبقه ی سوم.
_ می ریم کجا خانم فراندون؟
_ می ریم اتاق استاد راهنمای تزت. دو تا استاد دیگه هم اون جا هستن که باید باهاشون آشنا بشی؛ بعد هم بقیه ی دانشجو های دکترا.
قلبم سر جاش بالا و پایین می پرید. بعد، یهو تپشش رو توی زانوی پای چپم و بعد توی پاشنه ی پای راستم حس کردم. اون قدر موضوع مهم برای فکر کردن داشتم که این یکی خیلی هم مهم نباشه.
وارد اتاق استادان شدیم. خانم فراندون معرفی فرمودن:
«این هروه هست، استاد راهنمات. پاتریک و هانری هم از استادای ما هستن. این هم لورانس منشی دوم لابراتوره.»
و با هیجان خاص و لبخند چشمش رو دوخت به دستای جماعت!
هروه، پاتریک، هانری، و خانم منشی دوم، که البته اون روز من اسم هیچ کدوم رو درست یاد نگرفتم، اومدن جلو که مراسم آشنایی برگزار بشه. هروه دستش رو آورد جلو که دست بده. دکلمه ام رو شروع کردم:
«ببخشید خیلی عذر می خوام! من مسلمونم و با آقایون نمی تونم دست بدم. اصلا قصدم بی احترامی نیست. این یه دستور دینی است. من نمی تونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.»
هروه دستش رو یهو کشید عقب و گفت: «اُو که این طور! متوجه شدم.»
آقای استاد دوم، در حالی که مطمئن نبود درست فهمیده باشه، داشت دستش رو می کشید عقب. خوشبختانه دو تا دستم رو بردم بالا که بذارم کنار هم و به نفر دوم ادای احترام کنم که ظاهرا طرف اشتباه برداشت کرد و دستش رو دوباره آورد جلو. عجب غلطی کردم! دوباره توضیح دادم:
«ببخشید خیلی عذر می خوام! من مسلمونم و با آقایون نمی تونم دست بدم. اصلا قصدم بی احترامی نیست. این یه دستور دینی است. من نمی تونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.»
آقای استاد دوم به سرعت دستش رو برد عقب و گفت:
«باشه. باشه. متوجه شدم»
رسیدم به خانم منشی دستش رو یهو کشید عقب و ازم عذر خواهی کرد این مدلش دیگه واقعا نادر بود. دستم رو بردم جلو و گفتم:
«روز به خیر. گفتم که با آقایون نمی تونم دست بدم؛ یعنی با خانوما می تونم دست بدم؛ حالتون خوبه؟ از آشنایی باهاتون خوشبختم.»
دستش رو دوباره آورد جلو و گفت:
«آهان! بله متوجه شدم.»
آقای استاد سوم، که هم زمان با خانم منشی دستش رو کشیده بود عقب، وقتی دید با خانم منشی دست دادم، فکر کرد تغییر نظر داده ام و دوباره دستش رو آورد جلو.
_«ببخشید خیلی عذر می خوام! من مسلمونم و با آقایون نمی تونم دست بدم. اصلا قصدم بی احترامی نیست این یه دستور دینی است. من نمی تونم تغییرش بدم. باز هم ازتون عذر می خوام.»
وقتی از اتاق آمدیم بیرون، بهت رو توی صورتش دیدم و صدای خانم منشی دوم را شنیدم که می گفت:
«اوه خدای من چه قدر پیچیده بود!»
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
🏡 خانه ی هنر
@rooberaah
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
ೋღ 💖 ღೋ
🕊ڪوچه باغ #شعر
«از صدایِ سخنِ عشق ندیدم خوش تر
یادگاری که در این گنبدِ دَوّار بِمانْد»
#حافظ
☘ هنرڪده
⇨@rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش دوم: معمای چهار دست مردد اولین روز دانشگاه خانم فراندون، منشی لا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش سوم:
«خوش آمد گویی لعنتی»
اول مارس ۲۰۰۵ بود؛ اولین روزی که ساکن خوابگاه دانشجویی لکتال شدم. عجب خوابگاهی بود! خوشکل! یک سالن تلویزیون داشت که توش میز بیلیارد و فوتبال دستی هم بود و اگه جشنی بود، مثلاً تولد کسی، اون جا برگزار می شد. اتاق ها خیلی کوچک بودند، اما خب بد هم نبودند. یک آشپزخونه ی بزرگ داشتیم که تقریباً هم آشپزخونه بود، هم اتاق مطالعه، هم سالن کنفرانس.
عصر، رفتم توی آشپزخونه. یه جماعت دور میز بودن. یکی پرسید:
«تو جدیدی؟»
با خودم گفتم:
«سؤال رو تو رو خدا!»
و جواب دادم:
«آره»
پرسید :
«از کدوم کشوری؟»
وای چه قدر تند حرف می زد! اصلاً عادت به آهسته و شمرده حرف زدن ندارن.
دختری که سنش از همه بیشتر بود و نسبت به بقیه لباس نامناسب تری پوشیده بود خودش و دیگران رو بهم معرفی کرد:
«من اسمم نائله، اهل الجزایرم و مسلمونم.
این سیلوّن، فرانسویه. منصور اهل مایوت، مغی فرانسوی، مغیاما اهل مایوت، یاسمینا اهل مایوت، دینش اهل هند، ویدد الجزایری، ریاض الجزایری، و عمر هم از فلسطین.»
با خودم گفتم:
«ای بابا! این دخترا همه شون به جز مغی، مسلمون هستند و این قدر پوششون زننده ست؟»
کسی فامیلی کسی رو نمی دونست. همه هم دیگه رو با اسم صدا می کردن؛ می خواد رئیست باشه، می خواد پیش خدمتت باشه، یا هر کس دیگه. به هر کدوم سلام کردم و جمله ای گفتم که بفهمن از آشنایی با هر کدوم خوشبختم، خوشوقتم و خوشحالم. خلاصه هر جمله ای رو که توش «خوش» داشت و بلد بودم استفاده کردم.
به عمر، برای این که فلسطینی بود و موضع کشور ما درباره ی فلسطین خیلی ویژه است، چند تا «خوش» اضافه تر گفتم. اما عمر عجب آدمی بود! همون اول که گفتم ایرانی ام چپ چپ نگاهم کرد و اولین چیزی که گفت این بود:
«تو شیعه ای؟»
چشم تون روز بد نبینه! هنوز «آره» از دهنم در نیومده بود که شروع کرد:
«واسه چی شما می گید حضرت علی باید به جای پیامبر مبعوث می شد؟ این چه بساطیه توی عراق و کربلا راه انداختید؟ واسه چی جشن عاشورا رو عزا کردید؟ خجالت بکشید! راه می افتید توی خیابون خودتون رو کتک می زنید که چی بشه؟ هان؟ کجای اسلام این جوری گفته که شماها این کارا رو می کنید؟»
همه اون کلمات کلیدی رو هم با لهجه ی غلیظ عربی فریاد می زد و ادا می کرد. خیلی ترسیدم به جان خودم!
خلاصه خیلی بد و بیراه گفت.
می بینید تو رو خدا! مثلاً روز اول بود. مثلاً من مسلمون بودم و اونا هم مسلمون بودند. این هم خوش آمدگوییشون بود؛ اون هم جلوی اون همه مسیحی، لاییک و هندو. تازه، بدتر از همه این که من باید می گشتم بعضی از کلمات خیلی تخصصی رو پیدا می کردم یا کلی توضیح حاشیه ای می دادم تا حالیشون بشه چی می خوام بگم. اما چاره ای نبود. بالأخره باید جواب می دادم. گفتم:
«اصلا این طور نیست که شما می گید. کی گفته شیعه ها این طور فکر می کنن؟»
و توضیح دادم که از نظر شیعه اصلا قرار نبوده کسی غیر از پیامبر (صلی الله علیه و آله) جای ایشون باشه. گفت:
«درباره خلیفه ها چی فکر می کنید؟»
گفتم:
«ما معتقدیم که خلیفه ی اول ابوبکره، خلیفه ی دوم عمره، خلیفه ی سوم عثمانه و امام اول علی (علیه السلام)»
...و بعد تا می تونستم توضیح دادم مهم اینه که ما همه مسلمونیم. من وقتی مسلمونا رو می بینم خیلی ذوق می کنم و اولین چیزی که به ذهنم می رسه اینه که ما چه قدر تشابهات فکری داریم. اما باعث تأسّفه که هر بار پیش اهل تسنن بودم اولین چیزی که به ذهنشون رسیده این بوده که اختلافات رو بکشن وسط. غالباً هم اطلاعات درستی از اهل تشیع ندارن و بر اساس اطلاعات مبهمی که از منابع غیر معتبر بهشون رسیده خیلی قطعی تصمیم می گیرن.
صدمه زدن به خود در مذهب من حرامه. علمای ما بارها مردم رو از این مسائل نهی کرده ن. شما از من ایرانی می پرسین چرا عراقیا این رفتارا رو دارن! خب، من هم درباره ی خیلی از رفتار های مردم ژاپن سؤال دارم؛ باید از شما بپرسم؟! اگه درباره ی عراقیا سؤال دارید، برید از خودشون بپرسید؛ همزبون هستید. من که نه همزبونشونم نه حتی یه بار پام به عراق رسیده.»
بعد به عمر گفتم:
«شما تا گفتید فلسطینی هستید، من چه عکس العملی نشون دادم؟
گفتم از آشنایی باهاتون خیلی خوشبختم. گفتم فلسطین برای ما کشور عزیزیه و مردم ما شما رو خیلی دوست دارن. گفتم که رهبر ما گفته فلسطین پاره ی تن اسلام است. اما شما چه طور با من برخورد کردید؟»
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌱 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
@rooberaah
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖍نقاشی با #ماژیک
☘ هنرڪده
🔹@rooberaah
🔹
32.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پویا_نمایی
🌸 سالروز ازدواج حضرت علی (درود خداوند بر ایشان) و حضرت فاطمه (درود خداوند بر ایشان) مبارک💐
☘ هنرڪده
🔹http://eitaa.com/rooberaah
🔹
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش سوم: «خوش آمد گویی لعنتی» اول مارس ۲۰۰۵ بود؛ اولین روزی که ساکن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪ بخش چهارم:
تقریبا کسی حرف نمی زد. نائل و ویدد دو تا دختر الجزایری، سر تکون می دادن. بقیه هم گوش می دادن. عمر با لحنی آروم تر گفت:
«خب اگه اون خودزَنی ها توی مذهب شما نیست، پس چرا توی ماه محرم یه سری شیعه قمه می زنن؟»
نمی دونید چه قدر از این سؤال بدم می آد!
گفتم:
«به همون دلیل که پوشش برای زن واجبه و رعایت نکردنش حرامه؛ ولی اغلب زنای اهل تسنن که من دارم توی فرانسه می بینم متأسفانه از فرانسوی ها بدتر لباس می پوشن. یه ماه و دو ماه هم نداره. تمام طول سال وضعشون اینه!»
آشپزخونه کلاً ساکت شد. صِدام توش می پیچید. کلی کیف داد! دیدم حالا که چند جفت گوش مفت گیر آورده ام چرا استفاده نکنم؛ واسه تمرین زبان فرانسه هم خوب بود. پس ادامه دادم:
«توی عربستان هم یادمه با وهابیون مشکل داشتیم اونا هم یه سری تصورات رو به عنوان عقاید شیعه واسه ی خودشون ساخته بودن و تا می تونستن به ماها بد و بیراه گفتن. اما من هیچ وقت نمی گم چون سنی های عربستان فلان جوری هستن، پس کلاً اهل تسنن این جوری هستن. با نحوه ی عملکرد و تفکری که از وهابی ها دیدم باید دیدِ خیلی بدی به اهل تسنن پیدا می کردم؛ اما می دونم که وهابی ها با شما فرق دارن. این رفتارهای شما هم مال عدم آگاهیتونه؛ همین! اما بدونید که تکرار این رفتارها فقط از اعتبار حرف خودتون کم می کنه و من دلم نمی خواد این اتفاق بیفته. چون شما مثل خواهرها و برادرهای مایید من دوست دارم جایگاه خوبی داشته باشید. چون همه مون مسلمونیم.»
حرفام تموم شد کسی چیزی نگفت، من برای این که داغی سرم و یخی دستام برطرف بشه رفتم توی سالن تلویزیون و یه کم قدم زدم. چه فشاری روی آدمه وقتی یک نفر باشی و طرف مقابل یک جماعت که تند تند سوال کنن.
از اون جا بر گشتم به اتاقم، اتاق شماره ۱۲ که فقط سه اتاق با آشپزخونه فاصله داشت وقتی می رفتم توی اتاقم شنیدم که از اتاق شماره ۱۴ یعنی همسایه م خیلی آروم صدای قرآن می آد. نمی دونم کی بود؛ اما هر کی بود آفرین!
.....🍀....
«ثاثیر دقیق کلمات بر نتیجه ی بحث»
این مورد دیگه جداً باعث خجالت بود! هر چی فکر می کنم نمی فهمم چرا آدم باید تلفظ یه کلمه ی ساده رو یادش بره.
خانم فراندون، منشی لابراتور که به اصرار خودش ملیکا صدایش می کردم، واقعاً زن مهربونی بود. هر روز ساعت ۱۰صبح بهم تلفن می زد که از توی اتاقم، طبقه ی سوم برم توی دفترش طبقه ی چهارم، تا با «لوغانس و اغنو» قهوه بخوریم؛ من چای، اونا قهوه. در همین حین از فرصت استفاده می کرد و درباره ی هر چی که به ذهنش می رسید حرف می زد.
از وقتی پای من به اون لابراتور رسیده بود، از اون جا که اولین و تنها ایرانی حاضر توی اون بخش بودم، به محض این که جماعت چشمشون به من می افتاد یاد سؤالات، انتقادات و پیشنهاداشون درباره ی ایران می افتادند و این خیلی اذیت کننده بود. چون اگه مجبور باشی هر جا می ری هی جواب پس بدی، واقعاً به اعصاب فولادین نیاز پیدا می کنی.
یکی از ویژگی های فرانسوی ها که من باهاشون سروکار داشتم این بود که طرف جمع بودن، نه طرف حق! یعنی اگه با شما تنها بودن، حق با شما بود. کافی بود دو تا فرانسوی کنارشون باشه؛ اون وقت مخالف شما می شدن. اینه که اصلاً نمی شد روی مهربونی و حمایتشون حساب باز کرد.
اون روز یکی از روزهایی بود که یه استاد محترم و حتی شاید خیلی محترم به جمع ما اضافه شده بود و با اصرار ملیکا مونده بود تا یه قهوه بخوره، بعد بره. ملیکا که علاقه ی زیادی به حرف زدن داشت، شروع کرد به صحبت:
_ «این خانم جوون دانشجوی جدید ماست. ایرانیه. گفتن نداره؛ واضحه که ایرانی ها عرب نیستن. فارس هستن. (چی چی واضحه؟ همه ی اینا رو خودم بهش گفتم خودش هم فکر می کرد ما عربیم!) چند روزی است که اومده به این شهر و این لابراتور رو خیلی دوست داره. (دروغ می گه! اینا رو من نگفتم. هر کی ندونه، شما می دونید که من آرزو داشتم دانشجوی انسَم باشم؛ نه اون جا.) و البته چون مسلمونه نمی تونه با آقایون دست بده. (باریکلا ملیکا! این یکی رو خیلی خوب و به موقع گفت.) استاد خیلی محترم گفت:
«خوشبختم! امیدوارم بهتون خوش بگذره.»
این غایت آمال العارفین مردم فرانسه است!
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
💠 خانه ی هنر
@rooberaah
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
تابلوی #کاشی «خط نستعلیق»
☘ هنرڪده
⇨🔹 http://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
📸 #عکاسی با پهپاد
🐘 خواب خانوادگی فیلها
😍 فیل های گوگولی!
☘ هنرڪده
⇨🔹 http://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنر دست و ذهن پویا
🧶
☘ خانه ی هنر
🔹 @rooberaah
🔹
🍂🍂🍂🍂
این اثر ۴ میلیارد و ۲۰۰ میلیون تومان در حراج تهران فروخته شد!!
به نام هنر
به کام زالـوها
#جاهلیت_نویـن
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
❗️