.:
#تصویر_سازی
🇮🇷 تو را به لوح عشق به دل نوشته ام
تو را به خون خویش به جان سرشته ام
🔸اثر هنرمند: علیرضا کرمی
🔹طراح نوشتار: محمد حسن افشاری
#برای_ایران
🏡 خانه ی هنر
⇨ http://eitaa.com/rooberaah
---------------------🌹------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.:
◾️ درگذشت «حاج سیدرضا مؤید خراسانی»
از شاعران برجسته انقلاب و اهل بیت را به جامعه ی ادبی تسلیت میگوییم.
🏡 خانه ی هنر
⇨ http://eitaa.com/rooberaah
---------------------🌹------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.:
✏️ #نقاشی_با_اعداد
✅ «ساده و کاربردی»
🏡خانه ی هنر
⇨ http://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۵: ...درِ اتاق رو باز کردم امبروژا گفت: «می شه بدویی بیایی
.:
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش ۵۶ :
...کم کم داشت حالم از اون شرایط به هم می خورد. بچه ها متوجه نمی شدن که من دارم سر کار می ذارمشون یا واقعاً متن شعر همین قدر سخیفه. خدا خدا می کردم که هرچه زودتر اثر فاخری که می شنیدیم بساطش جمع بشه. اما همیشه درست توی همین شرایط زمان کش می آد و واحد گذشت زمان از ثانیه به شبانه روز تغییر پیدا می کنه. سیلون دست به سینه وایساده بود و داشت سعی می کرد عمقِ نداشته ی شعر رو بفهمه! چند بار به سرم زد بهشون بگم:
«ببینید بچه ها، این اصلا در سطحی نیست که اسمش رو شعر بذارم. طرف یه چیزی خونده رفته.»
اما نمی شد آبروریزی بود. بعد از اون همه تعریف و تمجید درباره ی شعر و ادب پارسی و مردم ادیب کشورم جای همچین حرفی نبود. ویدد که سمت چپ مغی نشسته بود و تا اون موقع ساکت بود گفت:
«من فکر می کنم اصلاً با معشوقش مؤدب حرف نمی زنه!»
گفتم:
«خب، البته بله، کلاً شعرش جوری گفته شده که با آدم بافرهنگی طرف نباشیم!»
مغی گفت:
«خب، بعدش چی می شه؟»
شعر رو گوش کردم:
«بیا تو خودت بیا تو
فقط تو بیا پهلوی من!»
گفتم:
«می گه بیا!»
امبروژا گفت:
«خب بقیه ش چی؟»
- همین، می گه بیا.
- خب این که یک کلمه ش بود! بعد چی می گه؟
- می گه... تو بیا. یعنی همونه. فقط ضمیر شخصی اضافه کرده. می گه تو، خود تو بیا.
- خب، این رو که یه بار گفت چه قدر می گه آخه؟
- لازم بوده چند بار این نکته رو متذکر بشه.
با یه کم مکث گفت:
«بهره ی هوشی معشوق پایین تر از سطح طبیعیه؟»
- نه بابا... چه ربطی داره؟
- آخه تا الآن این رو صد بار گفته.
- ای بابا... چه می دونم؟ می خواد طرف شیر فهم بشه که خود اون باید بیاد. کار از محکم کاری عیب نمی کنه.
- چرا یعنی ممکن بوده به جای این یکی دیگه بیاد؟
یه دفعه زد زیر خنده.
گفتم:
«لطفاً یه کم بیشتر تلاش کن که متوجه بشی.»
قیافه ش رفت توی هم با دندون شروع کرد به کندن ناخن انگشت کوچیکه ی دست چپش. گفت:
«من فقط دارم سعی می کنم فرهنگ ایران رو بشناسم...»
عمر و ویدد و نائل عربی حرف می زدن و خدا رو شکر نمی فهمیدم چی می گن. اما بقیه که با هم فرانسه صحبت می کردن داشتن نظرشون رو درباره ی ماشینی که خواننده سوارش بود مطرح می کردن! احتمالاً به این نتیجه رسیده بودن که نکته ی قابل بحث دیگه ای نداره.
به عنوان بیانیه ی اختتامیه ی جلسه ی پر معنا، بلند گفتم:
«ببینید هر کشوری هزار مدل آدم داره. هرکی فارسی می خونه یا فارسی حرف می زنه نشون دهنده ی فرهنگ ایران نیست. این خواننده هم زبون شعرش فارسیه؛ اما فقط همین بخشش با جامعه ی حداکثری ایران و فرهنگ ادبیاتش مشترکه. همین! توی همین فرانسه چه قدر اشعار دری وری و بی خود خونده می شه؟... خب، ادبیات فرانسه یعنی اون؟...نه دیگه!»
سعی کردم خودم هم تهش نتیجه گیری کنم که بحث تموم بشه.
نمی شد... باید اعاده ی حیثیت می کردم از ادبیات ایران! باید یه سری تِرَک موسیقی قابل دفاع پیدا میکردم، تکثیر می کردم، می دادم به اون جماعت؛ که قطعه ی تخریب کننده ی اون روز یه کم تو ذهنشون کم رنگ بشه. می خواستم این کار رو خیلی زود انجام بدم؛ اما قطعاً بعد از ساخت اون ارائه ی لعنتی!
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
.:
ೋღ 💖 ღೋ
🕊 ڪوچه باغ #شعر
«سعــدی اگـــر عــاشــقی کنـــی جــوانــی
عشــق مـحـمـد بــس اسـت آل مـحمـد»
🏡 خانه ی هنر
⇨ http://eitaa.com/rooberaah
---------------------🌹------------------------
.:
#تصویر_سازی
🔹 اثر هنرمند، بهنام شیرمحمدی
برای ایران 🇮🇷
برای بانوان میهنم 🌲
🏡خانه ی هنر
⇨ http://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۶ : ...کم کم داشت حالم از اون شرایط به هم می خورد. بچه ها متو
.:
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش ۵۷ :
«اتاق پرو به وسعت شهر»
عجب هوایی داشت شنبه! آسمون ابری بود و بوی بارون، هنوز نباریده، توی فضا پخش بود. باد ملایم و خنک و آرومی می وزید و اشتباه ترین کار، موندن توی خوابگاه بود. من و امبر هر چند روز یک بار دور دریاچه ی نزدیک خوابگاه می دویدیم. یه مسیر پنج کیلومتری داشت که نسبتاً خلوت و خوب بود. اما اون روز نرفتیم دور دریاچه. به جاش رفتیم که چرخی توی سطح شهر بزنیم. بعضی از فروشگاه ها حراج زده بودن. به همین دلیل افراد زیادی برای دیدن محصولات شون به اون جا می رفتن. یه بخش از این افراد هم دانشجوهایی بودن که نه برای خرید، بلکه برای تفنن و قدم زدن اون طرفها پیداشون می شد.
اصلاً نفهمیدم وقتی از خوابگاه راه افتادیم چه طور رسیدیم میدون «غلیما» از بس حرف زدیم و از در و دیوار گفتیم. همین قدر فهمیدیم که میدون شلوغ بود.
پیاده شدیم و با توجه به این که اون جا مرکز شهر بود. بقیه ی راه رو پیاده و قدم زنون ادامه دادیم. رسیدیم به یکی از فروشگاه های نسبتاً بزرگ که انواع لباس و پارچه و حوله رو حراج کرده بود؛ بعضی ها بیست درصد تخفیف بعضی های دیگه سی درصد، تعدادی چهل درصد، و اون بخشی هم که مطمئن بودی احدی نگاه هم نمی کنه پنجاه درصد.
به پیشنهاد امبر رفتیم سراغ بخشی که لباسهای مخصوص ورزش داشت؛ انواع تی شرت و شلوار گرم کن و خلاصه لباس های ورزشی زنونه و مردونه. توی یکی از قفسه ها افتخار ملاقات با نوعی لباس ورزشی زنونه نصیبمون شد؛ یک شلوارک کوتاه و یک تاپ نیم تنه که بندی هم برای نگه داشتن اون دو وجب پارچه نداشت و احتمالاً به حول و قوه ی الهی خودش سر جاش می ایستاد. واقعاً چه قدر علم پیشرفت کرده.
در حال برانداز کردن اون لباس بودم که خانمی، تک پوش به تن و شلوارک به پا، یکی از اون ها رو برداشت و از یکی از آقایون متصدی لباس ها پرسید:
«این ها همین یه اندازه رو دارن؟»
آقا جواب داد:
«نه، اما اون که برداشتید فکر کنم هم اندازه ی شماست. اجازه بدید بیام نگاه کنم.»
متأسفانه اون جا عادیه. تکنولوژی پیشرفت کرده آدم ها پسرفت!
دستگیرش نشد حکایت اندازه ی لباس و
وضعیت اون خانم چیه. این بود که پیشنهاد کرد خانم لباس رو بپوشه. خانمی که عرض شد لباس ورزشی به دست رفت سمت سه چهار تا اتاقی که سمت راست ما بود. در یکی از اتاق ها رو به سمت خودش کشید که صدایی از داخل اتاق با خونسردی گفت:
«این تو منم!»
خانمه گفت:
«متأسفم»
...و با سرعت در رو بست. رو کرد به ما و بدون این که حرفی زده باشیم در توجیه بی دقتی خودش گفت:
خب چه می دونستم کسی اون جاست؟... هان... از کجا باید می دونستم؟ ما هیچ وقت نمی دونیم کی کجاست! از کجا بدونیم؟ هان؟»
طرف شیرین نمی زد! خیلی هم عاقل بود. فقط خیلی خجالت کشیده بود. برای همین حس می کرد با توضیح دادن مکرر علت وقوع حادثه از شرمندگیش کم می شه. به نظرم آدم محجوبی اومد؛ شاید هم خجالتی. به هر حال حتماً حیا و عفت رو خوب درک کرده بود که اون قدر معذب شده بود دیگه! در دوم رو با احتیاط باز کرد و وارد اتاق پرو شد. به ده دقیقه نرسید که از لای در بلند گفت:
«آقا... آقا... لطفاً!»
متصدی لباس های ورزشی سر جاش نبود که به داد طرف برسه. داشتم با خودم فکر میکردم:
«این خانم با حیا و محجوب واسه چی داره دنبال یه آقا می گرده که سؤالش رو بپرسه؟ به خصوص این که باید در رو هم خیلی کم باز کنه و سؤال کردن از لای در هزار جور مشکلات داره. خوبه به امبر بگم بریم یه متصدی دیگه رو پیدا کنیم که کار اون خانم راه بیفته.»
که دیدم خانومه، با همون نیمچه لباس، از اتاق پرو اومد بیرون! بابا باحیا، بابا عفیف!
متأسفانه نظیر این عبارات در ادبیات فرانسه نیست و من نتونستم احساساتم رو بلند بروز بدم و امبروژا که داشت با چشم گرد شده طرف رو نگاه می کرد از این عبارات پرمعنای فارسی بی بهره موند!
عمو رفته بود بالای سر یه نفر دیگه و اون خانم شروع کرد به گز کردن فروشگاه برای پیدا کردن یه عموی دیگه، با همون لباس ها!
از فکر و خیالاتی که به سرم زده بود خنده م گرفته بود. امبر که مثل من داشت اون ماجرای ساده رو دنبال میکرد، با آرنج زد به من و گفت:
«به چی داری می خندی؟»
- ببین... این خانم واسه چی برای پوشیدن لباس ورزشی رفت تو اتاق پرو؟
- خب واسه این که نبینن!
- دقیقاً چی رو؟!
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.:
🔰 #کاردستی «جامدادی»
🔹هنــــرڪـده
⇨ http://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
.:
#تصویرسازی
🔸اثر هنرمند: سمیه کشاورز
🏡خانه ی هنر
⇨ http://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۷ : «اتاق پرو به وسعت شهر» عجب هوایی داشت شنبه! آسمون ابری
.:
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪ بخش ۵۸ :
... امبر آروم دستش رو برد بالا که اشاره کنه به خانومه. به نظرم می خواست یه چیزی بگه. اما، بعد از یه کم فکر کردن، زل زد به من. دستش رو آورد پایین و بعد... زد زیر خنده. همون طور که غش غش می خندید، گفت:
«واقعاً فکر می کنی چه قدر به این مسئله فکر می کنه؟»
- مطمئنم که اصلاً فکر نمی کنه!
- من مطمئن نیستم که بقیه شون هم فکر کنن!
به نشونه ی تأیید سری تکون دادم و با خودم گفتم:
«فروشگاه های فرانسه اتاق تعویض لباس می خوان چه کار؟»
امبر دستش رو برد به سمت شلوار های ورزشی. یک شلوار طوسی رنگ برداشت و به من گفت:
«قشنگه؟»
راستش به نظرم قشنگ نبود؛ اما بد هم نبود. شلوار بود دیگه! شلوار. صدایی از پشت سرمون گفت:
«خانم ها، می تونم کمکتون کنم؟»
همون آقا بود؛ متصدی لباس های ورزشی که سر بزنگاه غیبش می زد. امبر پرسید:
«فقط همین شلوار ورزشی رو دارید یا مدل های دیگه ای هم...»
که طرف دوید توی حرفش و گفت:
«برای چه کاری می خواهید استفاده کنید؟»
امبر گفت:
«برای ورزش!»
- متوجهم! چه ورزشی؟
- برای دویدن.
طرف به دیگه رفت و یه ردیف شلوارک رنگ و وارنگ نشونمون داد و گفت:
«بفرمایید... لباس برای دویدن!»
امبروژا، که همچنان شلواره توی دستش بود، گفت:
«اون که شلوار ورزشی نیست!»
- شما گفتید میخواهید بدوید! این برای دویدنه. مناسب تره. زیباتر و جذاب تر هم هست.
- اما من شلوار برای ورزش می خوام.
- با شلوار که نمی شه ورزش کرد (!).
- چه طور چنین چیزی ممکنه؟ این اسمش شلوار ورزشیه! از اسمش معلومه باهاش می شه چه کار کرد؛ مگه این که دویدن توی فرانسه ورزش محسوب نشه!
طرف به وضوح خوشش نیومد. شونه هاشو انداخت بالا و گفت:
«هر چی هست همونه که اون جاست.»
و رفت. امبروژا شلوار رو گذاشت سر جاش و گفت:
«من هیچ وقت نتونستم خودم رو قانع کنم که شلوارک بپوشم واسه ورزش. آخه می گم وقتی با شلوار هم می شه همون کار رو کرد چرا باید شلوارک بپوشم؟»
به نظرم یه کم دلزده شده بود که آقای دیگه ای، که چند ثانیه ای می شد از دور داشت ما رو نظاره میکرد، اومد طرفمون و گفت:
«به نظرم همکارم نتونست کمکتون کنه؛ نه؟»
این یکی چه قدر مهربون بود! امبروژا با بی حوصلگی گفت:
«مهم نیست! دنبال شلوار ورزشی می گشتم که ندارید.»
طرف با روی گشاده و خندون دستش رو به سمت امبر دراز کرد و گفت:
«با من بیایید. فکر می کنم من می تونم کمکتون کنم.»
امبر خوشحال شد؛ خیلی خوشحال. خندید و این بار خیلی مهربون تر گفت: «ممنون!»
و راه افتاد که متصدی مهربون دستش رو گذاشت رو شونه ی امبر و همون طور که با خنده حرف میزد اون رو با خودش برد سمت دیگه ای. امبر با توجه به آن چه در دینش بهش یاد دادهن خیلی خوب حدود را رعایت میکرد؛ اما اون حدود کجا و آن چه باید در واقع رعایت بشه کجا! اشکال از امبر نبود. اشکال از قوانین ناقصی بود که بهش انتقال پیدا کرده بود.
عینک های شنا را برانداز می کردم و تصور میکردم هر کدوم می تونه آدمیزاد رو چه شکلی بکنه که یه نفر با صدایی بلند و جیغ وار گفت:
«نه! شعور می خواد که تو نداری... احمق!»
برگشتم. خانمی که نیمچه لباس به تن چند دقیقه قبل راه افتاده بود یه متصدی پیدا کنه خطاب به مردی که قطعاً متصدی نبود این جمله رو گفته بود. چند نفر داشتن نگاهشون میکردن اما کسی چیزی نمی گفت. خانمه با عصبانیت وارد یه اتاق تعویض لباس شد و بعد از یه دقیقه همون طور که بیوقفه زیر لب غر می زد، از اتاق اومد بیرون و لباس رو انداخت روی قفسه ای و رفت. نفهمیدم چی شد. اما از شواهد و قرائن حدس زدم اذیتش کرده بودن. دلم سوخت! اون زن حتماً زن خوبی بود که از رفتار اون مرد آن قدر عصبانی شده بود. اما کسی بهش نگفته بود این آزار می تونه به تبع پوشش خودش پدید بیاد؛ یعنی خودش باعث وقوع اتفاقی می شه که به شدت آزارش می ده.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
.:
#خوش_نویسی «سوره ی انشراح»
🏡خانه ی هنر
⇨http://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧