.:
#تصویرسازی
🔸اثر هنرمند: سمیه کشاورز
🏡خانه ی هنر
⇨ http://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۷ : «اتاق پرو به وسعت شهر» عجب هوایی داشت شنبه! آسمون ابری
.:
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪ بخش ۵۸ :
... امبر آروم دستش رو برد بالا که اشاره کنه به خانومه. به نظرم می خواست یه چیزی بگه. اما، بعد از یه کم فکر کردن، زل زد به من. دستش رو آورد پایین و بعد... زد زیر خنده. همون طور که غش غش می خندید، گفت:
«واقعاً فکر می کنی چه قدر به این مسئله فکر می کنه؟»
- مطمئنم که اصلاً فکر نمی کنه!
- من مطمئن نیستم که بقیه شون هم فکر کنن!
به نشونه ی تأیید سری تکون دادم و با خودم گفتم:
«فروشگاه های فرانسه اتاق تعویض لباس می خوان چه کار؟»
امبر دستش رو برد به سمت شلوار های ورزشی. یک شلوار طوسی رنگ برداشت و به من گفت:
«قشنگه؟»
راستش به نظرم قشنگ نبود؛ اما بد هم نبود. شلوار بود دیگه! شلوار. صدایی از پشت سرمون گفت:
«خانم ها، می تونم کمکتون کنم؟»
همون آقا بود؛ متصدی لباس های ورزشی که سر بزنگاه غیبش می زد. امبر پرسید:
«فقط همین شلوار ورزشی رو دارید یا مدل های دیگه ای هم...»
که طرف دوید توی حرفش و گفت:
«برای چه کاری می خواهید استفاده کنید؟»
امبر گفت:
«برای ورزش!»
- متوجهم! چه ورزشی؟
- برای دویدن.
طرف به دیگه رفت و یه ردیف شلوارک رنگ و وارنگ نشونمون داد و گفت:
«بفرمایید... لباس برای دویدن!»
امبروژا، که همچنان شلواره توی دستش بود، گفت:
«اون که شلوار ورزشی نیست!»
- شما گفتید میخواهید بدوید! این برای دویدنه. مناسب تره. زیباتر و جذاب تر هم هست.
- اما من شلوار برای ورزش می خوام.
- با شلوار که نمی شه ورزش کرد (!).
- چه طور چنین چیزی ممکنه؟ این اسمش شلوار ورزشیه! از اسمش معلومه باهاش می شه چه کار کرد؛ مگه این که دویدن توی فرانسه ورزش محسوب نشه!
طرف به وضوح خوشش نیومد. شونه هاشو انداخت بالا و گفت:
«هر چی هست همونه که اون جاست.»
و رفت. امبروژا شلوار رو گذاشت سر جاش و گفت:
«من هیچ وقت نتونستم خودم رو قانع کنم که شلوارک بپوشم واسه ورزش. آخه می گم وقتی با شلوار هم می شه همون کار رو کرد چرا باید شلوارک بپوشم؟»
به نظرم یه کم دلزده شده بود که آقای دیگه ای، که چند ثانیه ای می شد از دور داشت ما رو نظاره میکرد، اومد طرفمون و گفت:
«به نظرم همکارم نتونست کمکتون کنه؛ نه؟»
این یکی چه قدر مهربون بود! امبروژا با بی حوصلگی گفت:
«مهم نیست! دنبال شلوار ورزشی می گشتم که ندارید.»
طرف با روی گشاده و خندون دستش رو به سمت امبر دراز کرد و گفت:
«با من بیایید. فکر می کنم من می تونم کمکتون کنم.»
امبر خوشحال شد؛ خیلی خوشحال. خندید و این بار خیلی مهربون تر گفت: «ممنون!»
و راه افتاد که متصدی مهربون دستش رو گذاشت رو شونه ی امبر و همون طور که با خنده حرف میزد اون رو با خودش برد سمت دیگه ای. امبر با توجه به آن چه در دینش بهش یاد دادهن خیلی خوب حدود را رعایت میکرد؛ اما اون حدود کجا و آن چه باید در واقع رعایت بشه کجا! اشکال از امبر نبود. اشکال از قوانین ناقصی بود که بهش انتقال پیدا کرده بود.
عینک های شنا را برانداز می کردم و تصور میکردم هر کدوم می تونه آدمیزاد رو چه شکلی بکنه که یه نفر با صدایی بلند و جیغ وار گفت:
«نه! شعور می خواد که تو نداری... احمق!»
برگشتم. خانمی که نیمچه لباس به تن چند دقیقه قبل راه افتاده بود یه متصدی پیدا کنه خطاب به مردی که قطعاً متصدی نبود این جمله رو گفته بود. چند نفر داشتن نگاهشون میکردن اما کسی چیزی نمی گفت. خانمه با عصبانیت وارد یه اتاق تعویض لباس شد و بعد از یه دقیقه همون طور که بیوقفه زیر لب غر می زد، از اتاق اومد بیرون و لباس رو انداخت روی قفسه ای و رفت. نفهمیدم چی شد. اما از شواهد و قرائن حدس زدم اذیتش کرده بودن. دلم سوخت! اون زن حتماً زن خوبی بود که از رفتار اون مرد آن قدر عصبانی شده بود. اما کسی بهش نگفته بود این آزار می تونه به تبع پوشش خودش پدید بیاد؛ یعنی خودش باعث وقوع اتفاقی می شه که به شدت آزارش می ده.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
.:
#خوش_نویسی «سوره ی انشراح»
🏡خانه ی هنر
⇨http://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
.:
📸 #عکاسی
نگاه خسته ی من در هوای دیدارت
چو عطر گل، زِ گلستان به هر کجا میرفت
🏡خانه ی هنر
⇨ http://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪ بخش ۵۸ : ... امبر آروم دستش رو برد بالا که اشاره کنه به خانومه. ب
.:
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش ۵۹ :
...امبر رو دیدم که داره به سمتم می آد. قیافه ش درهم و بر عکس مسیر رفت، که خوش و خندان بود، حال و روزی خوشی نداشت. رسید به من. گفتم:
«شنیدی صدای اون زنه رو؟ همون خانمه بود!»
گفت:
«آره، شنیدم. دیدی مرتیکه چه کار کرد؟»
- نه، حالا تو مطمئنی عمدی بوده؟
- این ها مریضن... مریض... یکی مثل این پسره که من رو برد شلوار نشونم بده. بیا بریم. حالم خوب نیست.
- چرا چی شده؟... مگه اون پسره چه کار کرد؟
- فکر کرده من هم مثل خودش یه لاییک بیچاره م که هرچی دلش بخواد بتونه بگه...
ناراحت بود. صورتش سرخ شده بود. بهش گفتم:
«می خوای بریم مرکز لباس های ورزشی؟ حتماً اون جا لباس ها تنوع بیشتری داره. هان؟ می خوای؟»
سرش رو بالا انداخت؛ یعنی نه. فکر می کنم کلاً بی خیال لباس ورزشی شده بود. دستش رو روی شونه ش می کشید؛ همون طرفی که پسره دستش رو گذاشته بود. من هم قبلاً این کار رو کرده بودم؛ وقتی حیوون چندش آوری روی بخشی از دستم راه رفته بود. این تنها راهی بود که حس قبلی زودتر از بین بره! دوستم حالش گرفته بود. ناراحت بودم. رفته بودیم تفریح کنیم... دیدید چی شد؟ از اتفاقی که افتاده یا حرفی که زده شده بود چیزی نپرسیدم. به اندازه ی کافی ناراحت بود. نمی خواستم موضوع براش یادآوری بشه. از فروشگاه رفتیم بیرون. با دقت بیشتری نگاه کردم به لباس هایی که تن مردم بود. چه قدر زیاد بودن زن هایی که چیزی توی مایه های همون نیمچه لباس ورزشی تنشون بود و توی خیابون در حال پرسه زدن و خرید کردن بودن. گفتم:
«هه هه...کل شهر اتاق تعویض لباسه!»
نمی دونم شنید یا نه؛ امبر رو می گم. هنوز داشت زیر لب غر می زد و قدم های تند و سریع بر می داشت و فقط به رو به رو نگاه می کرد. گفت:
«چرا فکر نمیکنن که شاید یک نفر مثل اون ها نباشه و خوشش نیاد؟ هان؟ چندشم می شه وقتی این طوری دستشون رو می زنن به من. می فهمی چی می گم؟»
من فقط چند بار تجربه ی رد شدن سوسک از روی دست و پام و یه بار هم نشستن شب پره روی دستم رو داشتم. پس جوابی ندادم. اما تقریباً می فهمیدم چی می گه!
بعد از چند دقیقه ادامه داد:
«هر چی فکر می کنم می بینم باید قانونی برای لباس پوشیدن وجود داشته باشه. لباس پوشیدن ربطی به دین نداره. به شعور مربوطه.»
بعد با هیجان بیشتری ادامه داد:
«حتی به امنیت... متوجهی؟ به امنیت یه زن می تونه مربوط بشه.»
نگاهی به مانتو و شلوار و مقنعه ی من انداخت چند لحظه سکوت کرد و بعد آروم گفت:
«تو چه می دونی من درباره ی چی حرف می زنم... خوش به حالت!»
عجب اتفاق نابی افتاد! عجب جمله ی بی نظیری گفت! توی چه موضع افتخار آفرینی گیر کردم که بیش از گرفتار شدن راه و چاه رو نشونم داده، مگه به جز احساس رضایت و لبخند زدن کار دیگه ای هم در اون موقع می تونستم انجام بدم؟
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
26.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.:
🎼 نماهنگ #این_واقعیته
🎙 با صدای: «سینا دست خوش»
🏡 خانه ی هنر
⇨ http://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
6.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.:
#طراحی (چهره ی خیس)
🏡 خانه ی هنر
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
⇨http://eitaa.com/rooberaah
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
🔹 بدون شرح!
🏡 خانه ی هنر
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
⇨ https://splus.ir/roo_be_raah
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
3.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.:
🎞 صحنه ی به شهادت رساندن #شهید_داریوش_رضایینژاد در فیلم #هناس
🇮🇷 ما برای آن که ایران خانه ی خوبان شود
رنج دوران برده ایم!
🏡 خانه ی هنر
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
⇨ http://eitaa.com/rooberaah
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
رو به راه... 👣
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۹ : ...امبر رو دیدم که داره به سمتم می آد. قیافه ش درهم و ب
.:
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪ بخش ۶۰ :
«شبی که دوست داشت سحر بشه.»
فردای اون روز بر می گشتم ایران. بعد از یک سال برمی گشتم ایران؛ بعد از یک سال تجربه های جورواجور و عجیب و غریب و خاص. اون قدر ذوق داشتم که نمی شد توصیف کرد. بعد از یک سال بر می گشتی و همه ی اون هایی رو که دوستشون داشتی می دیدی؛ همه شون به علاوه ی یه کوچولو که قبلاً نبوده و تو بدون این که هیچ وقت اون رو دیده باشی دوستش داری. پسر کوچولوی برادرم دیگه چهار ماهه شده بود!
دو سه روزی بود که چمدونم رو بسته بودم و همه چیز آماده بود برای ترک کردن چند ماهه ی خوابگاه. دو روز پیش از اون روز رفتم مرکز «سِفورا» که جمیع خاندانِ عطر و ادکلن اصل رو می شه اون جا پیدا کرد. یادم بود مادرم همیشه می گفت دوران کودکی یک عطر یاس، براش آورده بودن که خیلی اون عطر رو دوست داشت و تموم که شده بود، دیگه اصلش رو پیدا نکرده بود. کلی صبر کرده بودم تا زمان حراج سفورا برسه. با خوشحالی رفتم توی فروشگاه و اون عطر رو برداشتم. زمانی طول نکشید. چون از قبل نشون کرده بودمش و چند روز یه بار هم سری بهش می زدم که مطمئن باشم سرجاشه! عطر رو که بردم حساب کنم دیدم با همون قیمت اصلی می خوان بفروشن و هیچ تخفیفی برام قائل نمی شن. گفتم:
«ببخشید، گویا شما الآن توی حراج هستید؛ نه؟ پس ده درصد تخفیفی که روی در و دیوار خبرش رو دادید چی؟»
فروشنده گفت:
«بله، اما چند تا عطر هست که هیچ وقت بهشون تخفیف نمی خوره یکیش همینه که دست شماست.»
برای این که خودم هم کمک کرده باشم تا بهتر بتونید قیافه ی من رو توی اون لحظه متصور شید، فرض کنید بارون داره می آد و شما از یک نفر بپرسید:
«مگه بارون آب نیست؟ مگه بی رنگ نیست؟ چرا چند قطره ی نارنجی رنگ ریخت روی سر من؟»
و اون بهتون بگه:
«بله اما بین میلیاردها قطره گاهی دو قطره آب هویج می باره. همونه که الان باریده روی سر شما.»
خب این از قیافه ی من!
باری، عطر رو خریدم. بعد فکر کردم اگه گرون تر هم بود، به این که مادرم بعد از سال ها عطری رو که دوست داره هدیه می گیره می ارزه.
لابه لای لباس ها و وسایل می چرخیدم و از طرفی تمیزی اتاق رو، که باید کاملاً تمیز تحویل می دادم، بررسی می کردم. همه چیز آماده بود. همه چیز خوب و عالی و خوشحال کننده بود. فقط... فقط دلم برای امبروژا خیلی تنگ می شد. وقتی دوباره برمی گشتم فرانسه دیگه اون جا نبود و برگشته بود آمریکا. یهو احساس کردم دلم خیلی برایش تنگ شد. راه افتادم که برم اتاقش. یک بسته شکلات هم بردم. فکر کردم:
«شاید آخرین چای و شکلاتی باشه که با هم می خوریم.»
گفت:
«بیا تو.»
در رو باز کردم. پشت میز نشسته بود. دست هاش رو گذاشته بود پشت سرش. تکیه داده بود به صندلی، بی حال و بی حوصله. رفتم کنارش و احوالپرسی جانانه ای کردیم. چشمم که بهش افتاد غصه دوری ازش چند برابر شد. اما سعی می کردم به روی خودم نیارم. انگار اون هم سعی می کرد چیزی به روی خودش نیاره.
هر دو خنده های مصنوعی تحویل هم می دادیم و به زور درباره ی چیزهای بی سروته حرف می زدیم. انگار هیچ اتفاق خاصی قرار نبود بیفته. انگار صبح روز بعد باز بیدار می شدیم، می رفتیم دانشگاه، عصر بر می گشتیم، با هم شام درست می کردیم. تا این که امبر بدون هیچ پیش زمینه ای گفت:
«تو فردا می ری ایران؟»
- آره اما دو ماه دیگه برمی گردم.
- اون موقع که دیگه من این جا نیستم.
- بدترین قسمتش همین جاست. خیلی روزهای خوبی داشتیم. دلم برای لحظه لحظه ش تنگ می شه.
فقط خندید.
گفتم: من اصلاً قرار نبود بیام این شهر! هیچ وقت هم حکمتش رو نفهمیدم. اما خیلی خوشحالم که اومدم این جا. اگر نمی اومدم، الآن یه دوست خیلی خوب را از دست داده بودم.
به رایانه ش نگاه کرد گفت:
«من هم قرار نبود بیام این شهر. اما اومدم. حالا می تونی حکمت اومدن هر دومون رو از من بپرسی!»
من و امبروژا مسخره بازی زیاد در میآوردیم. اما اون روز اصلاً و ابداً فضا به سمت شوخی نمی رفت. جدی ترین حرف های عمرمون بود انگار! حتی در شکلات ها رو باز نکردیم. امبروژا گفت:
«می خوام یه چیزی رو بهت بگم.»
- چی؟
- می خوام بدونی که هیچ وقت تصورم از مسلمون ها چیزی نبود که این جا و توی این مدت دیدم. من توی آمریکا با مسلمون ها در ارتباط نبودم. اونچه از جامعه یاد گرفتم هیچ شباهتی به چیزهایی که توی این مدت شنیدم و دیدم نداره. هی دختر... من تازه فهمیدم که مسلمون ها خودشون هم چند جورن!
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
.:
✍🏼
چون وانمی کنی گرهی خود گره مباش
ابروگشاده باش، چو دستت گشاده نیست
#خط_خودکاری
💠 هنــــرڪـده
⇨ https://splus.ir/roo_be_raah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧