فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 #تصویرگری:
متن کتاب داستان، یکی از خلاقانه ترین و جذاب ترین کارهایی است که می توانید در صنعتِ چاپ انجام دهید.
🏡خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#علمک:
روایتی طنز از یک مزاحم خیابانی که باعث دردسر زیادی برای اهالی محل شده و فقط یک نفر از پسش بر میآید!
🎞 #فیلم_کوتاه
🏡خانه ی هنر
❁═══┅┄❁═══┅┄❁═══
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
❁═══┅┄❁═══┅┄❁═══
#مناجات_نامه 🤲
«الهی تو آنی که خود گفتی،
عظیم شأنی و بزرگ احسانی!»
🏡خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
💠
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش دوم: هرچه بیشتر به حرکات این پیرمرد و پیرزن فکر می کنم اعصابم بی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش سوم:
البته فکر کنم دو سه روز دیگر که اسم جدیدم را داخل شناسنامه ببینند، تسلیم شوند و دیگر مرا «شهروز» صدا کنند.
آره بابا! شهروز کجا و مجتبی کجا؟!
صد تا اسمِ مثل «مجتبی» هم، اندازه ی یک نقطه «شهروز» کلاس نداره... به هر حال، فعلاً تا جواب نمی دادم، نغمه ی «بابا جان مجتبای» حاج عبدالله قطع شدنی نبود.
صدا زدم: «خُب، فهمیدم. شما غذاتون رو شروع کنید من هم می آم».
هر چنـــد خیلی دوست داشتم که به قدری معطّل کنم که غذا خوردنِ مامان منیر و حاج عبدالله تمام شود و بعد بروم آشپزخانه و به تنهایی غذا بخورم، امّا چه کنم که وقتی حرفِ غذا پیش کشیده می شد،
معده ام تا تَه خالی می شد و انگار چند سال است که هیچ چیزی داخل این صاحاب مرده نریختی!
روده بزرگه امانِ روده کوچیکه را بریده بود و دیگر طاقت نداشتم که صبر کنم.
بلند شدم و رفتم به طرف در حیاط.
آب حوض، طبق معمول، صاف و تمیز بود.
آبی به سر و صورتم زدم و برگشتم داخل اتاق.
سفره ی غذا مثل این چند ماهه که مامان منیر، زمینگیر شده بود، داخل اتاقِ او پهن شده بود و غذا هم در کنار تخت او صرف می شد.
سلام دادم و نشستم...
رنگ توی صورت مامان نبود.
از قراین پیدا بود که حالش خیلی بدتر از روزهای گذشته شده. مثل این که حرفِ دکترها درست از کار در آمده بود و ظاهراً
دیگر نمی شد کاری را برایش کرد.
عجب بد دردیه این سرطانِ لعنتی!
نمیدانم پس این همه ادّعا و لاف زدن ها که علم پیشرفت کرده و به قلّه های بلندِ فناوری رسیده ایم، این طور مواقع، کدام گوری گُم و گور می شوند و چه کسی باید پاسخگوی این مریضی های لاعلاج باشد.
از این مسائل که بگذریم، خدا وکیلی دلم برای مامان منیر می سوخت.
نگاه مهربانش تا تَه قلبم نفوذ می کرد و قلبم را تسخیر می کرد. اما چه کنم که این غرور لعنتی اجازه ی ابراز محبت را نمی داد.
نگاهم به چشمانش گره خورده بود که سرفه ی بابا، این ارتباط عاشقانه را قطع کرد و حواسم به سفره و غذا خوردنم جمع شد. تکه های چربی کوبیده شده، روی کاسه ی تیلیتِ آبگوشت جمع شده بود و من هنوز هیچ نانی را داخلش خُرد نکرده بودم.
از آبگوشت هم نگو که حســــابی بدم می آمد.
ولی خُب جای شکرش باقی بود که این مراسم آبگوشت خوری! هفته ای یک بار بیشتر نبود. سرم را داخل کاسه ی تیلیت گرفته بودمو تندتند، تکّه های نان را بالا می کشیدم که، «حاج عبدالله» طبق معمول، با کلمه «باباجان مجتبی!» شروع کرد.
_ باباجان مجتبی؛ ناهارت رو که خوردی، یه کم به من کمک کن تا دستی به سر رو روی خونه بکشیم؛ آخه امروز مهمون داریم.
با شنیدن کلمه ی مهمون به خودم آمدم و سرم را بالا گرفتم و بی مقدمه پرسیدم:
خاله مریم اینا؟!
_ آره باباجان. صبح زنگ زده بودند مغازه که امروز پرواز دارند و بر می گردند، گفتند ابتدا یه سری هم به مامانت میزنند.
دل تو دلم نبود؛ از خوشحالی دوست داشتم داد بزنم.
بالأخره این وعده ی لعنتی رسید؛ یک ماه است که همه را سرِکار گذاشته اند و هی می گویند امروز می آییم، فردا می آییم.
آخه نمی گن این دل بی صاحاب، طاقت این همه امروز و فردا رو نداره.
با حسابِ من الان دوسال می شود که الهه را ندیده ام.
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
#کاریکاتور
🌀«موج سواری»
🔸اثر هنرمند: پیمان علیشاهی
☘ هـنـرڪده
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
🍁 برگ پاییزی درست کن!
💠 هنــــرڪـده
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش چهارم:
دو سال پیش که می خواستند از ایران بروند، از او خواستم که نامزد کنیم و بعد بروند، اما او گفت:
«حالا برای این حرفها زوده، باشه برای بعد! فعلاً هر دوتامون بچه هستیم.»
ولی الآن فکر می کنم که دو سال، فرصت خوبی بوده که هم من بزرگتر بشوم و هم اون عاقل تر.
تو پوست خودم نمی گنجیدم؛ همین طور که بابا عبدالله، مشغول کوبیدن گوشت بود، پرسیدم:
«نگفتند چه ساعتی می رسند که بریم استقبال؟!»
حاج عبدالله سریع سرش را بلند کرد و نگاه تندی به من انداخت و با کنایه گفت: «هر وقت درِ خونه رو زدند، قدمشون روی چشم؛ استقبالشون هم می ریم!»
با این حرف تا تهِ خط رفتم؛ یعنی این که حق ندارم دست از پا خطا کنم و بروم فرودگاه، استقبال.
بگی نگی حاج عبدالله هم از عشق من و الهه، بو برده بود.
چون هربار که دختری را برایم نشان کرده بود، یک جورایی طفره رفته بودم و حواله داده بودم به بعد.
اما هرچه بود میدانستم که تازه اگر الهه قبول کند، به دست آوردن رضایت حاج عبدالله کار فیله.
آخه وضع زندگی آنها با ما، زمین تا زیر زمین فرق داشت. شوهر خاله ام آقا سهیل، از اون شاهنشاهی های درجه یک بود که دو سال پیش هم مأموریت پیدا کرده بود برای سفارت آلمان.
می گفتند معاون سفیره!
البته راست و دروغش معلوم نبود. اما هر چی که بود، او کجا و بابای ما کجا؟!
حاج عبدالله از دارِ دنیا، فقط همین خونه ی ویلایی ارثی تجریش را داشت و از تمام دورِ دنیا هم، تنها راه مغازه و مسجد و شاه عبدالعظیم و مشهد را بلد بود و بس.
می گفتند: حاج عبدالله، زیر زیرکی، رئیس تمام مخالف های سلطنت و شاهه.
البته بعید هم نبود، ماه محرم که توی همین خونه، خیمه می زدند و هیئت راه می انداختند، یواشکی بعضی حرکات مشکوک هم انجام می دهند.
به هر حال این چیز ها برای من مهم نیست. مهم آن است که در این میان، ما جوان ها هستیم که باید سرِ این اختلافِ عقیده ی بزرگتر ها بسوزیم و بسازیم.
تازه مامان منیر و خاله مریم هم به تناسب شوهرانشان در دو جاده ی ضدّ هم زندگی می کردند. درست است که خواهر بودند، ولی هیچ شباهتی به هم نداشتند و به قول قدیمی ها:
«خال مه رویان سیاه و دانه ی فلفل سیاه
هر دو جانسوزند اما این کجا و آن کجا؟!»
به هر حال این خواهر مهربان تر از مادر!
بعد از دوسال می خواست بیاید خانه ی خواهرش و سری به او بزند. البته کیست که نداند این خواهر مهربان شده، برای چه می خواهد بیاید.
حتما یک جورایی، بو برده که دکترها مامان منیر را جواب کرده اند و همین روز ها است که عذاب وجدان بیاید سراغش.
به هر حال تا فرصت باقی مانده بود، می توانست با یک سر زدن و معذرت خواهی کردنِ خشک و خالی، دل این پیرزن نورانی و ساده را به دست بیاورد و خودش را از عذاب وجدان و حرام خواری ها و حق خوری های این خواهر خلاص کند.
خُب کسی نیست که نداند دو سه سال پیش، خاله مریم چه طور با همکاری شوهرش، سرِ مامان منیر را کلاه گذاشتند و او را از ارث مسلّم خود، محروم کردند و هرچی ملک و مغازه و باغات سرسبز شهریار بود را یک شبه بالا کشیدند و یک لیوان که چه عرض کنم، یک پارچ آب هم رویش خوردند و به بهانه ی مأموریت زدند به چاک و رفتند آلمان.
آدم اگر سنگ هم باشد، و این حال و روز مامان منیر را ببیند دلش رحم می آید.
آخه مامان منیر اگر یک صدم از آن ارثی را که حقش بود، الاخن در دست و بالش داشت، می توانست خرج دوا و دکتر بکند و حداقل با یک اعزام به خارج، تا حدودی از این مرضِ لعنتی خلاص بشود.
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸🔶
«وقتی آزادی تنها می شود!»
🔹اثر هنرمند: «سید محمدامین سالم»
☘خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👁 آسون ترین روش طراحی چشم
💠 هنــــرڪـده
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش چهارم: دو سال پیش که می خواستند از ایران بروند، از او خواستم که ن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش پنجم:
در این میان، بی چاره حاج عبدالله هم که هرچی اصرار کرده بود که مغازه یا خانه را بفروشد و خرج درمان او بکند، مامان منیر قبول نکرده بود و حتی او را مشغول الذّمه اش کرده بود که اگر این کار را بکند، اصلاً از او راضی نخواهد شد.
تکّه کلام آن بنده ی خدا هم همیشه این بود، عُمر دست خداست و شفا هم دست اوست؛ این خانه و مغازه، علاوه بر این که عصای پیری شماست، گره گشای مراسم عروسی مجتبی هم هست.
از حق نگذریم بنده ی خدا خیلی به من و آینده ی من علاقه داشت و حتی چند بار هم پا پیش گذاشته بود و چند تا دختر از همین اهل خدا پیغمبری ها، برایم نشان کرده بود و رفته بود خواستگاری، اما غافل از این که این دل صاحب مُرده، جای دیگری به زنجیر کشیده شده بود و دل به دخترهای خدا پیغمبری، خوش نکرده بود.
🌿🌿🌿🍁🌿🌿🌿
اولین بار بود که این قدر با ذوق و شوق به حاج عبدالله کمک می کردم تا سفره را جمع کند.
غذای خودم نیمه کاره مانده بود.
تمام وجودم از عشق الهه لبریز شده بود و دیگر طاقت نداشتم تحمّل کنم.
دوست داشتم امروز عصر هر چه زودتر بگذرد و آنها برسند. نمی دانم چه اشتیاقی بود که مرا به تروتمیز کردن خانه وادار می کرد؛ کاری که همیشه از آن بدم می آمد.
حاضر بودم هر تحقیر و سرزنشی را بپذیرم ولی خانه را تمیز نکنم.
ولی حالا نمیدانم چه شده بود که این همه با اشتیاق، تن به این کار داده بودم.
انگار که خانه ی رؤیاهایم را برای قدم رنجه کردن الهه آماده می کردم.
افتادم به جان ظرف ها و دِ بشور...
آب و جارو کردن حیاطِ به آن بزرگی هم، خودش دردسر بزرگی بود که حداقل یکی دو ساعت وقت آدم را می گرفت، اما چیزی که متوجه آن نمی شدم، گذشت زمان بود.
با خودم فکر می کردم هر وقت، کار خانه تمام شود، الهه می رسد.
تمیز کردن اتاق ها دیگر خیلی دردسر نداشت. چرا که حاج عبدالله آدم منظم و تمیزی بود و معمولاً هفته ای یک بار، تمام اتاق ها را رُفت و روب می کرد.
سخت ترین جا، همین اتاق به هم ریخته و درهم برهمِ خودم بود.
البته در این چند مدت، هر موقع می خواستم دست به کار بشوم و دستی بر سر و روی آن بکشم، انگار دست هایم بسته بود و نمی توانستم کاری بکنم.
معمولاً هم، خودم را دلداری می دادم که ای بابا، اتاق یک جوانِ عاشقِ بی سر و سامان، باید هم چنین درهم و برهم باشد.
اما امروز قضیه فرق کرده بود؛ الهه از آن دخترهای بی کلاسِ یِلّا قبایِ کوچه بازاری نبود که با یک نگاه، عاشق بشود و حاضر باشد حتی در طویله هم زندگی کند...نه،
او با کلاس تر از این حرف هاست...فرنگ رفته است! دنیا دیده است!
خانوادش با دستگاه اعلی حضرت رفت و آمد و حشر و نشر دارند!
پس حتماً اگر این سر و وضع اتاق را ببیند، پس می زند و درخواست مرا قبول نمی کند. پس بهتر است که بهانه به دستش ندهم که آن وقت، راضی کردنِ همچین دختری، کار فیل است، نه من.
به هر حال، با هر جان کندنی که بود، اتاقم را تمیز کردم.
البته بهتر است اعتراف کنم که از کاروانسرا و بازار شام، چیزی کم و کسر نداشت.
اندازه یک وانت، آشغال و خِرت و پرت جمع شده بود.
نمی دانم چه طوری توی این اتاق پر از آشغال، زندگی می کردم و حالیم نبوده.
بالأخره کار تمیز کردنِ اتاق، دم دمای غروب تمام شد.
خانه، یک رنگ و بوی دیگری گرفته بود...
کلّی عطر و ادکلن، خالی کرده بودم توی اتاق؛ البته فکر می کنم کمی زیاده روی کرده بودم، چرا که بیشتر از دو دقیقه، نمی شد داخلِ اتاق ایستاد.
باید سریع در میرفتی، وگرنه خفه شدنت حتمی بود.
خیلی دوست داشتم در فرودگاه باشم و شخصاً از الهه استقبال کنم، اما می دانستم که به هر بهانه ای از خانه خارج شوم، حاج عبدالله می فهمد و غرولندش شروع می شود.
البته از طرفی هم چون از ساعت دقیق پرواز آنها اطلاع نداشتم، می ترسیدم از یک طرف من بروم و از طرف دیگر آنها بیایند.
خلاصه، صلاح را در این دیدم که در خانه بمانم و منتظر باشم.
لباس های خوشگلم را پوشیده بودم و داخل حیاط این طرف و آن طرف می رفتم؛ انگار پاهایم روی آتش بود!
اصلاً نمی توانستم یک جا بند شوم.
هنوز یک ساعت از رفتن حاج عبدالله نگذشته بود که صدای در حیاط، بلند شد.
داشتم از خوشحالی دق می کردم.
موهایم را درست کردم و دستی به یقه
و سر و صورتم کشیدم و جَلدی پریدم و در را باز کردم.
البته که حالم گرفته شد. آنها نبودند و حاج عبدالله بود.
کلی میوه و شیرینی در دستانش بود،که نتوانسته بود خودش کلید بیندازد و در را باز کند.
با دیدن سر و وضع من گفت:
«باباجان مجتبی داری می ری مهمونی؟!»
این هم از آن کنایه های حاج عبدالله بود که هر کور و کچلی می فهمید منظورش چیست!
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 برشی از مجموعه ی «کلاه پهلوی»
🔸زن
🔸زنـدگـی
🔹آگاهـی
🔷 هنــــرڪـده
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
ೋღ 💖 ღೋ
🕊 ڪوچه باغ #شعر
«پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند
همتم تا می رود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجزو نا توانی می کند»
«شهریار»
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
---------------------🌹------------------------
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش پنجم: در این میان، بی چاره حاج عبدالله هم که هرچی اصرار کرده بود
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ششم:
من هم برای اینکه کم نیاورده باشم، سریع گفتم: « نه... ولی مهمون داریم. آدم خوبه پیش مهمون تر و تمیز بگرده که نگویند طرف بچه دهاتیه!»
حاج عبدالله نیشخندی زد و گفت:
«عحب دوره و زمونه ای شده... بگذریم... باباجان، حالا بیا این میوه شیرینی ها رو از دستم بگیر که از کَت و کول افتادم.»
میوه و شیرینی را که می بردم به سمت آشپزخونه، جواب مامان منیر را هم می دادم که می پرسید:
«مامان جان، خاله مریم بود؟»
گفتم:«نه، حاج عبدالله است؛
زحمت کشیده و میوه شیرینی خریده برای...»
سه نقطه را تو دلم گفتم «برای عروسش».
از خوشحالی داشتم پر در می آوردم. با این افکار، جون گرفته بودم و شاد و شنگول شده بودم. بالأخره هم انتظار به پایان رسید.
🍂🍂🍀🍂🍂
ساعت حدود دَه شب بود که زنگ در به صدا درآمد. با خوشحالی، جَلدی پریدم طرف آیفون و گوشی را برداشتم؛
«بله... بفرمایید... شما؟»
صدایی نیامد. دوباره پرسیدم:
«شما؟.. با کی کار دارید؟»
صدایی آهسته که گویی داشت از آیفون دور می شد، جواب داد:«لطف کنید چند لحظه تشریف بیارید دمِ در.»
ترسیدم، برای همین کلید آیفون را نزدم.
حاج عبدالله پرسید:
«باباجان مجتبی، کی بود؟»
ابروهایم را در هم کشیدم و لب و لوچه ای بالا انداختم و گفتم:
«نفهمیدم!»
_ پس برو ببین کی بوده؟
راه افتادم به طرف در حیاط. ناخودآگاه ضربان قلبم، تند شده بود.
با ناامیدی در حیاط را باز کردم...جلوی در، کسی نبود.
آهسته سرم را به بیرونِ درآوردم و نگاهی به اطراف کردم؛ خبری نبود... اما چرا...یک تاکسی فرودگاه، کمی جلوتر، در تاریکیِ کوچه، پارک کرده بود و مردی هم مشغول صحبت با کسی بود که گویی در صندلی عقب ماشین نشسته بود.
چند لحظه نگذشته بود که دیدم، در عقب ماشین باز شد و خانمی پیاده شد .
در تاریکی معلوم نبود کیست.
صدای کفش های پاشنه بلندِ آن چنانی اش، در فضای کوچه می پیچید و نزدیکتر می شد.
بگی نگی می شد فهمید که خاله مریم است.
اما در نگاه اول اصلا نمی شد تشخیص داد! خیلی خیلی فرق کرده بود.
نگاهی به من کرد و گفت:
«آقا مجتبی! شما هستید؟»
دهانم خشک شده بود... با منّ و منّ جواب دادم:«بـــ..بـــ..بله؛ خودم هستم.
بفرمایید!»
همین طور که از پاشنه در، داخل می شد پرسید:
«منیر خونه است؟...مامان منیر؟»
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
«سلام خاله جون... رسیدن به خیر... به سلامتی کی رسیدید؟...بچه ها چی ؟...همگی...»
نگذاشت حرف هایم را ادامه دهم و همین طور که به طرف حوض می رفت گفت:
«حالا، حالش چه طوره؟ خوب شده یا نه؟!»
از این برخورد خاله مریم، خیلی ناراحت شدم و مانده بودم که چه طوری جوابش را بدهم که حاج عبدالله در ایوانِ منزل ظاهر شد و با «یا الله» گفتن، حضور خودش را به خاله مریم فهماند.
خاله مریم هم که از دیدن حاج عبدالله، رنگ به رخسارش نمانده بود، آن یک تکّه پارچه ای که دور گردنش انداخته بود، روی سرش کشید و بدون آن که سرش را بالا بیاورد، سلام داد و گفت:
«حاج آقا اجازه هست؟»
حاج عبدالله هم نفسی عمیق کشید و بدون این که نگاهی به خاله مریم بیندازد، گفت:
«بفرمایید... خیلی خوش آمدید!
رسیدن به خیر! منیر هم منتظر دیدن شما است.»
خاله مریم به قدری هُل شده بود که نزدیک بود آن کفش های پاشنه بلند آن چنانی اش، کار دستش بدهد و از بالای پله های ایوان، کلّه پایش کند وسطِ حیاط. اما خدا رحم کرد.
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ شکسته نویسی با خودکار
💠 هنــــرڪـده
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
#نگارگری
🌷 ۲۵ آبان ۱۳۶۱، روزی که ۳۷۰ پیکر مطهر شهید در شهر اصفهان تشییع شدند؛ بیش از ۵۰ درصد از شهدا مربوط به خود شهر اصفهان بودند.
☘خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ششم: من هم برای اینکه کم نیاورده باشم، سریع گفتم: « نه... ولی مه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش هفتم:
به هر حال، خاله مریم وارد اتاق شد.
چند لحظه بعد، صدای های هایِ گریه ی خاله مریم توی حیاط که چه عرض کنم، می شه گفت توی کوچه پیچید.
البته آدم باید خیلی خِنگ باشد که فرق بین گریه های الکی و راستکی را نفهمد.
خاله مریم، الکی جیغ و داد می کرد و گَه گُداری هم می گفت:
«منیر جان من رو حلال کن. من رو ببخش... تو خیلی بزرگواری... من در حق تو خیلی بدی کردم، ولی الآن حاضرم که جبران کنم... هرچی میخوای بگو تا برات تهیه کنم و...»
اما همه ی این حرف ها، بی پاسخ بود؛
مامان منیر هیچ حرفی نمی زد. ظاهراً او هم خواهرش را خوب می شناخت.
حاج عبدالله هم داشت توی ایوان مثل سیر و سرکه می جوشید و از این طرف به آن طرف می رفت و بالأخره مرا صدا کرد و گفت:
«باباجان مجتبی! چرا اون جا وایسادی.
برو داخل و از خاله ت پذیرایی کن!»
سری تکان دادم و راه افتادم بروم داخل اتاق که حاج عبدالله پرسید:
«راستی کس دیگه ای دمِ در نبود؟
آقا سهیل، بچه ها، هیچ کدام نبودند؟!»
با بی اعتنایی جواب دادم:
«نه، مثل اینکه کسی همراهش نیومده و خاله تنهاست.»
از این که می دیدم خاله مریم تنهایی راه افتاده و آمده، خیلی ناراحت بودم.
اصلاً حال و حوصله ی پذیرایی از او را نداشتم.
اما مجبور بودم پذیرایی کنم، چون حاج عبدالله که عمراً جلوی این خانم قرتیها حاضر نمی شد و تازه همین مقدار هم که تا جلوی در آمده بود، جای تعجب داشت.
البته که مطمئن بودم به خاطرِ مامان منیر این کار را کرده بود.
خاله مریم هم که سنگ تمام گذاشته بود و بدون آقاسهیل و بچه ها، یکّه و یالقوز، راه افتاده و آمده بود به خواهرش سر بزند.
مسخره اش را در آورده بود.
بی معنی.
آخه یعنی که چی؟
به هر حال، شیرینی و میوه را بردم جلوی خاله تعارف کردم.
جالب بود با این همه داد و بی داد و گریه و زاری، احتمال می دادم باید یکی دو بطری آب غوره اعلی جمع شده باشد؛
اما تنها چیزی که پیدا نمی شد، اشک بود و به قول قدیمی ها دریغ از یک قطره اشک.
دستمالی را هی جلوی چشمانش می گرفت و ادای گریه کردن را در می آورد، حتی یک قطره هم خیس نشده بود.
چند دقیقه بیشتر پیش مامان منیر نبود.
من هم که دل و دماغ پرس و جو نداشتم.
گوشه ای ساکت و آرام نشسته بودم و خودم را الکی مشغول کرده بودم؛
بالأخره هم که بلند شد و بدون اینکه حتی به چیزی لب زده باشد.
شاید هم می ترسید که... .
موقعِ رفتن هم ، حاج عبدالله هنوز توی ایوان قدم می زد که خاله مریم گفت:
«حاج آقا ببخشید، اگر کمکی، چیزی از دست ما بر می آد، تو رو خدا تعارف نکنید. هرچی داریم فدای یک تار موی منیر!»
حاج عبدالله با بی اعتنایی تمام به این صحبت خاله مریم گفت:
«زحمت کشیدید... سلام برسونید...
حالا چرا با این عجله؟ شام تشریف داشتید...»
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡 خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
#تصویرسازی
☘ اثر هنرمند: زینب قانعی
💠 هنــــرڪـده
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سرود
🇮🇷 مردم میدان «ابوذر روحی»
🏡خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش هفتم: به هر حال، خاله مریم وارد اتاق شد. چند لحظه بعد، صدای های
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش هشتم:
با این کلام حاج عبدالله، خاله مریم اول به پِت پِت افتاد، اما بعد با پررویی تمام گفت:
«آقا سهیل و الهه توی ماشین هستند.
خوب نیست بیشتر از این منتظر بمونند.
چون تازه از راه رسیده بودیم، هم خسته بودند و هم یک کمی سر و وضع مناسبی نداشتند؛ گفتند ان شاءالله بعداً خدمت می رسند.»
با شنیدن این کلمات من که حسابی داغ کرده بودم، دیگر چه برسد به حاج عبدالله؛
خیلی ناراحت شده بودم.
با خودم گفتم، یعنی الهه تا این جا آمده ولی نیامده یک سری به من بزنه؟
حسابی کفری شده بودم.
پشتِ سر خاله مریم راه افتادم و رفتم بیرون.
خاله مریم اصرار می کرد که دیگر بیشتر از این مزاحم من نباشد، اما من بی اعتنا به اصرارِ خاله مریم، همراه او تا نزدیک ماشین رفتم.
حالا دیگر می شد از پشتِ شیشه ی عقب ماشین، او را دید.
سرِ جایم خشکم زده بود. دیگر حرف های خداحافظی خاله را نمی شنیدم.
یک لحظه به عقب برگشت.
حالا دیگر تمام رخ دیده می شد. چشمانم به چشمانش گره خورده بود.
میخکوب شده بودم.
انگار که دیگر نفس کشیدن یادم رفته بود!
ضربان قلبم را احساس نمی کردم، گویی به حالت خلسه فرو رفته بودم.
به نشانه سلام یا خداحافظی، نمی دانم، ولی هرچه بود سری تکان داد و رویش را برگرداند.
البته ماشین هم دیگر راه افتاده بود.
باور نمی کردم آن دختری که دیدم، الهه بوده.
یک تیپِ کاملاً اروپایی و به سبک روز زده بود.
نمی دانم چند مدت آن جا خشکم زده بود، ولی هرچه بود با صدای حاج عبدالله که از پشت آیفون صدایم می زد، به خودم آمدم و سلّانه سلّانه برگشتم داخل.
🌱🌱🌱🌷🌱🌱🌱
شب نحسی بود. از یک طرف خسته و کوفته از کار رُفت و روبِ امروز، از یک طرف هم خستگی شدید روحی، دست به دستِ هم داده بود که مستقیم بیایم داخل اتاقم و بدون این که کاری با ظرف ها و جمع و جور کردن آن ها داشته باشم، بیفتم روی تخت خوابم و آماده ی خوابیدن بشوم.
اما مثل این که از یک طرف هم بد شانسی یا شانس گندِ ما بود که هر کاری می کردم خوابم ببرد، چشم هایم روی هم نمی رفت که نمی رفت.
این دیگر چه کوفتی بود که گریبانگیر ما شده بود.
خلاصه دیگر داشتم دیوانه می شدم، دوست داشتم بلند شوم و حسابی جیغ بکشم و عُقده های دلم را خالی کنم، تا بلکه آرام شوم.
اما این کار، نشدنی بود.
بلند شدم ضبطِ صوت را روشن کردم تا شاید با موسیقی خوابم ببرد، اما فایده نداشت.
نزدیکای نصف شب بود که با کمک چند تا قرص آرام بخش، خوابم برد.
البته ساعت سه صبح را به خوبی به یاد دارم که تا آن موقع بیدار بودم، اما مابقی را یادم نیست.
دوباره خوابیدن همان و خواب الهه دیدن همان.
دوباره داشتم در خواب با او حرف می زدم؛ اما این بار با عصبانیت، سرش داد می کشیدم و از جریان دیشب گلایه می کردم که
«ای بی معرفت! اینه رسم عاشقی؟!
آخه نمی گی این مجنونِ ذلیل مُرده، با این رفتار های تو، قالب تهی می کند و خدایی نکرده ناکام، دار فانی را وداع می کند...»
مثل این که حرف هایم مؤثر واقع شده بود؛ چرا که این دفعه ساکت و آرام بدون این که با آن ناخن های بلندش وَر برود، سرش را انداخته بود پایین و به حرف هایم گوش می کرد.
کم کم داشتم امیدوار می شدم.
بگی نگی جرأت پیدا کرده بودم و احساس مرد بودنم، تازه گُل کرده بود!
بعد از کلی داد و بیداد، آخرش هم صدایم را کلفت تر کردم و گفتم:
«پس چرا ساکتی؟! اقلاً یه چیزی بگو.
اقلاً بگو من رو دوست داری یا نه؟
بگو دوست داری و قال قضیه رو بکن»
سرش را یواش یواش آورد بالا و لب هایش تکان خورد.
مثل اینکه خدا را شکر، می خواست جوابم را بدهد که...
ای مرده شورِ این خروسِ بی محل رو ببرم.
عجب بدبختی گیر کردیم ها!
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
ೋღ 💖 ღೋ
🕊 ڪوچه باغ #شعر
از بس که جا به جا شده معنای نیک و بد
از دین نمانده است به جا غیر کالبد
جمعی ز اعتقاد و گروهی به انتقام
هر کس به یک دلیل به ما سنگ میزند
اثبات بیگناهی ما را همین گواه
کز فاسقان خبر بپذیرند بیسند
فهمیدم اشتباه نبود انتخاب عشق
وقتی زدند خلق بر این سینه دست رد
ای عشق گر دو دست مرا هم جدا کنند
آغوش من به روی تو باز است تا ابد
ما پیروان مکتب آل محبتیم
دلدادگی است مذهب ما یا علی مدد
«فاضل نظری»
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
---------------------🌹------------------------