رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ششم: من هم برای اینکه کم نیاورده باشم، سریع گفتم: « نه... ولی مه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش هفتم:
به هر حال، خاله مریم وارد اتاق شد.
چند لحظه بعد، صدای های هایِ گریه ی خاله مریم توی حیاط که چه عرض کنم، می شه گفت توی کوچه پیچید.
البته آدم باید خیلی خِنگ باشد که فرق بین گریه های الکی و راستکی را نفهمد.
خاله مریم، الکی جیغ و داد می کرد و گَه گُداری هم می گفت:
«منیر جان من رو حلال کن. من رو ببخش... تو خیلی بزرگواری... من در حق تو خیلی بدی کردم، ولی الآن حاضرم که جبران کنم... هرچی میخوای بگو تا برات تهیه کنم و...»
اما همه ی این حرف ها، بی پاسخ بود؛
مامان منیر هیچ حرفی نمی زد. ظاهراً او هم خواهرش را خوب می شناخت.
حاج عبدالله هم داشت توی ایوان مثل سیر و سرکه می جوشید و از این طرف به آن طرف می رفت و بالأخره مرا صدا کرد و گفت:
«باباجان مجتبی! چرا اون جا وایسادی.
برو داخل و از خاله ت پذیرایی کن!»
سری تکان دادم و راه افتادم بروم داخل اتاق که حاج عبدالله پرسید:
«راستی کس دیگه ای دمِ در نبود؟
آقا سهیل، بچه ها، هیچ کدام نبودند؟!»
با بی اعتنایی جواب دادم:
«نه، مثل اینکه کسی همراهش نیومده و خاله تنهاست.»
از این که می دیدم خاله مریم تنهایی راه افتاده و آمده، خیلی ناراحت بودم.
اصلاً حال و حوصله ی پذیرایی از او را نداشتم.
اما مجبور بودم پذیرایی کنم، چون حاج عبدالله که عمراً جلوی این خانم قرتیها حاضر نمی شد و تازه همین مقدار هم که تا جلوی در آمده بود، جای تعجب داشت.
البته که مطمئن بودم به خاطرِ مامان منیر این کار را کرده بود.
خاله مریم هم که سنگ تمام گذاشته بود و بدون آقاسهیل و بچه ها، یکّه و یالقوز، راه افتاده و آمده بود به خواهرش سر بزند.
مسخره اش را در آورده بود.
بی معنی.
آخه یعنی که چی؟
به هر حال، شیرینی و میوه را بردم جلوی خاله تعارف کردم.
جالب بود با این همه داد و بی داد و گریه و زاری، احتمال می دادم باید یکی دو بطری آب غوره اعلی جمع شده باشد؛
اما تنها چیزی که پیدا نمی شد، اشک بود و به قول قدیمی ها دریغ از یک قطره اشک.
دستمالی را هی جلوی چشمانش می گرفت و ادای گریه کردن را در می آورد، حتی یک قطره هم خیس نشده بود.
چند دقیقه بیشتر پیش مامان منیر نبود.
من هم که دل و دماغ پرس و جو نداشتم.
گوشه ای ساکت و آرام نشسته بودم و خودم را الکی مشغول کرده بودم؛
بالأخره هم که بلند شد و بدون اینکه حتی به چیزی لب زده باشد.
شاید هم می ترسید که... .
موقعِ رفتن هم ، حاج عبدالله هنوز توی ایوان قدم می زد که خاله مریم گفت:
«حاج آقا ببخشید، اگر کمکی، چیزی از دست ما بر می آد، تو رو خدا تعارف نکنید. هرچی داریم فدای یک تار موی منیر!»
حاج عبدالله با بی اعتنایی تمام به این صحبت خاله مریم گفت:
«زحمت کشیدید... سلام برسونید...
حالا چرا با این عجله؟ شام تشریف داشتید...»
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡 خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
#تصویرسازی
☘ اثر هنرمند: زینب قانعی
💠 هنــــرڪـده
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سرود
🇮🇷 مردم میدان «ابوذر روحی»
🏡خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش هفتم: به هر حال، خاله مریم وارد اتاق شد. چند لحظه بعد، صدای های
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش هشتم:
با این کلام حاج عبدالله، خاله مریم اول به پِت پِت افتاد، اما بعد با پررویی تمام گفت:
«آقا سهیل و الهه توی ماشین هستند.
خوب نیست بیشتر از این منتظر بمونند.
چون تازه از راه رسیده بودیم، هم خسته بودند و هم یک کمی سر و وضع مناسبی نداشتند؛ گفتند ان شاءالله بعداً خدمت می رسند.»
با شنیدن این کلمات من که حسابی داغ کرده بودم، دیگر چه برسد به حاج عبدالله؛
خیلی ناراحت شده بودم.
با خودم گفتم، یعنی الهه تا این جا آمده ولی نیامده یک سری به من بزنه؟
حسابی کفری شده بودم.
پشتِ سر خاله مریم راه افتادم و رفتم بیرون.
خاله مریم اصرار می کرد که دیگر بیشتر از این مزاحم من نباشد، اما من بی اعتنا به اصرارِ خاله مریم، همراه او تا نزدیک ماشین رفتم.
حالا دیگر می شد از پشتِ شیشه ی عقب ماشین، او را دید.
سرِ جایم خشکم زده بود. دیگر حرف های خداحافظی خاله را نمی شنیدم.
یک لحظه به عقب برگشت.
حالا دیگر تمام رخ دیده می شد. چشمانم به چشمانش گره خورده بود.
میخکوب شده بودم.
انگار که دیگر نفس کشیدن یادم رفته بود!
ضربان قلبم را احساس نمی کردم، گویی به حالت خلسه فرو رفته بودم.
به نشانه سلام یا خداحافظی، نمی دانم، ولی هرچه بود سری تکان داد و رویش را برگرداند.
البته ماشین هم دیگر راه افتاده بود.
باور نمی کردم آن دختری که دیدم، الهه بوده.
یک تیپِ کاملاً اروپایی و به سبک روز زده بود.
نمی دانم چند مدت آن جا خشکم زده بود، ولی هرچه بود با صدای حاج عبدالله که از پشت آیفون صدایم می زد، به خودم آمدم و سلّانه سلّانه برگشتم داخل.
🌱🌱🌱🌷🌱🌱🌱
شب نحسی بود. از یک طرف خسته و کوفته از کار رُفت و روبِ امروز، از یک طرف هم خستگی شدید روحی، دست به دستِ هم داده بود که مستقیم بیایم داخل اتاقم و بدون این که کاری با ظرف ها و جمع و جور کردن آن ها داشته باشم، بیفتم روی تخت خوابم و آماده ی خوابیدن بشوم.
اما مثل این که از یک طرف هم بد شانسی یا شانس گندِ ما بود که هر کاری می کردم خوابم ببرد، چشم هایم روی هم نمی رفت که نمی رفت.
این دیگر چه کوفتی بود که گریبانگیر ما شده بود.
خلاصه دیگر داشتم دیوانه می شدم، دوست داشتم بلند شوم و حسابی جیغ بکشم و عُقده های دلم را خالی کنم، تا بلکه آرام شوم.
اما این کار، نشدنی بود.
بلند شدم ضبطِ صوت را روشن کردم تا شاید با موسیقی خوابم ببرد، اما فایده نداشت.
نزدیکای نصف شب بود که با کمک چند تا قرص آرام بخش، خوابم برد.
البته ساعت سه صبح را به خوبی به یاد دارم که تا آن موقع بیدار بودم، اما مابقی را یادم نیست.
دوباره خوابیدن همان و خواب الهه دیدن همان.
دوباره داشتم در خواب با او حرف می زدم؛ اما این بار با عصبانیت، سرش داد می کشیدم و از جریان دیشب گلایه می کردم که
«ای بی معرفت! اینه رسم عاشقی؟!
آخه نمی گی این مجنونِ ذلیل مُرده، با این رفتار های تو، قالب تهی می کند و خدایی نکرده ناکام، دار فانی را وداع می کند...»
مثل این که حرف هایم مؤثر واقع شده بود؛ چرا که این دفعه ساکت و آرام بدون این که با آن ناخن های بلندش وَر برود، سرش را انداخته بود پایین و به حرف هایم گوش می کرد.
کم کم داشتم امیدوار می شدم.
بگی نگی جرأت پیدا کرده بودم و احساس مرد بودنم، تازه گُل کرده بود!
بعد از کلی داد و بیداد، آخرش هم صدایم را کلفت تر کردم و گفتم:
«پس چرا ساکتی؟! اقلاً یه چیزی بگو.
اقلاً بگو من رو دوست داری یا نه؟
بگو دوست داری و قال قضیه رو بکن»
سرش را یواش یواش آورد بالا و لب هایش تکان خورد.
مثل اینکه خدا را شکر، می خواست جوابم را بدهد که...
ای مرده شورِ این خروسِ بی محل رو ببرم.
عجب بدبختی گیر کردیم ها!
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
ೋღ 💖 ღೋ
🕊 ڪوچه باغ #شعر
از بس که جا به جا شده معنای نیک و بد
از دین نمانده است به جا غیر کالبد
جمعی ز اعتقاد و گروهی به انتقام
هر کس به یک دلیل به ما سنگ میزند
اثبات بیگناهی ما را همین گواه
کز فاسقان خبر بپذیرند بیسند
فهمیدم اشتباه نبود انتخاب عشق
وقتی زدند خلق بر این سینه دست رد
ای عشق گر دو دست مرا هم جدا کنند
آغوش من به روی تو باز است تا ابد
ما پیروان مکتب آل محبتیم
دلدادگی است مذهب ما یا علی مدد
«فاضل نظری»
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
---------------------🌹------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خوش_نویسی (قلم نی)
💠 هنــــرڪـده
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش هشتم: با این کلام حاج عبدالله، خاله مریم اول به پِت پِت افتاد، ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش نهم:
این ساعتِ لامذهب مثل این که نمی خواست دست از سر کچل ما بردارد.
حالا که این طور شد، من می دونم و این ساعت لعنتی.
نامردم اگر همین امروز بلایی سرش نیاورم.
لعنتی دوباره درست لحظه حساس خواب، صدای وَق وَقش شروع شده بود.
آخه بابا ساعت چهار صبح، موقع وق وق کردنه؟
این دفعه دیگر عصبانیت و حرص خوردن فایده نداشت. باید یک فکر اساسی به حال این ساعت می کردم.
از حرص تا صبح بیدار ماندم.
بالأخره هم زهر خودم را ریختم و نه تنها خیال خودم را، بلکه خیال همسایه ها را هم راحت کردم.
خوب کشیک کشیدم تا ساعت شش و نیم صبح، حاج عبدالله که راه افتاد به طرف مغازه، رفتم داخل اتاقش و خدمت ساعتِ مکرّمش رسیدم.
گوشه ی زیر زمین با یک چَکُش، حالش را حسابی جا آوردم.
فکر کنم، حالا حالا ها دیگر نتواند وَق وَق کند.
حسابی خُرد و خمیرش کردم.
حالا دیگر می شد امیدوار بود که شب های آینده، درست و حسابی بخوابم و درست و حسابی تر، خواب ببینم.
...✨...✨...✨
دو سه لقمه از بربری تازه ای که حاج عبدالله زحمت کشیده بود و اول صبحی خریده بود، خوردم و زدم بیرون.
موقعِ رفتن، نگاهی هم به اتاق مامان منیر کردم.
صبحانه اش را با حاج عبدالله خورده بود و دوباره خوابش برده بود.
رنگ به صورتش نمانده بود.
این آخری ها، حالش هر روز بد تر می شد اما، ما کاری از دستمان بر نمی آمد.
لابد این هم از شانس ماست که در بحبوحه ی جوانی، گرفتار یک مادر پیر و مریض شده ایم.
آهی کشیدم و زدم بیرون.
تقریبا این اولین روزی بود که صبح داشتم می رفتم بیرون؛ معمولاً شب ها این قدر دیر به خانه بر می گشتم که حداقل تا لِنگِ ظهر می خوابیدم.
حاج عبدالله هم که دلگرمی اش به بودنِ من در خانه بود، صبح ها می رفت مغازه.
بعد از ظهرها هم که من معمولا می زدم بیرون، حاج عبدالله هم مغازه نمی رفت و یک شاگرد می گذاشت دمِ مغازه و خودش پرستاری مامان منیر را می کرد.
اما امروز دیگر نمی شد در خانه ماند.
هوای الهه، بدجوری افتاده بود توی دلم.
با هر بدبختی بود خودم را رساندم به خانه ی خاله مریم اینا.
آخه خیابان ها خیلی شلوغ پلوغ شده بود.
حرکات مشکوکی در خیابان ها دیده می شد.
همین باعث شده بود که مأمور های شاه، هر کسی را که می دیدند، چپ چپ نگاه می کردند و اگر مشکوک می شدند، دستگیرش می کردند.
آخه بعضی از مردم انگار دیوانه شده بودند، یا خوشی زده بود زیر دلشون و شعار هایی روی در و دیوار علیه شاه نوشته بودند.
اوضاع شیر تو شیر شده بود، ولی خب اشکالی ندارد؛ در همه کشور های پیشرفته ی غربی هم از این تظاهرات ها وجود دارد و عده ای هم ساز مخالف می زنند و آب هم از آب تکان نمی خورد.
به هر حال به قول آذری ها«منو سنَنَ».
با هر زحمتی که بود خودم را رساندم درِ خانه خاله مریم.
خانه دَرَن دشتی که از وقتی رفته بودند آلمان دست یک پیرزن و پیرمردِ مستخدم بود.
خیلی این پا و اون پا کردم که زنگ بزنم یا نه؛ بالأخره دلم را زدم به دریا و با خودم گفتم بی خیال شو بابا، خونه خالته دیگه!
خجالت نداره.
زنگ را زدم.
مستخدمشان گوشی را برداشت.
خودم را معرفی کردم و او در را باز کرد.
وارد حیاط که شدم، انگار شانس با من یار بود؛ همه توی حیاط کنار استخر نشسته بودند.
شکر خدا از آقا سهیل هم خبری نبود.
انگار صبح زود، زده بود بیرون برای دست بوسی از اعلی حضرت.
این را به فال نیک گرفتم و وارد شدم.
خاله مریم بود و الهه و یکی دو خانم غریبه ی دیگر.
سلام کردم و نزدیک تر شدم. خاله مریم که اولش از دیدن من غضب کرده بود، لب هایش را گاز گرفت و برای این که جلوی میهمان ها، کار خراب نشود، لبخندِ ملیح و معناداری زد و مرا به خانم ها معرفی کرد:
«پسر خواهرمه»
تا آمد ادامه حرفش را بزند و اسمم را به آن ها بگوید، پریدم توی حرف هایش و گفتم:«سلام، شهروز هستم. از آشنایی با شما خیلی خوشحالم...»
قیافه ی خاله مریم بعد از شنیدن این اسم، دیدنی بود.
انگار بدش هم نیامده بود که مرا مجتبی معرفی نکرده بود.
الهه را بگو که قیافه اش دیدنی تر بود؛
یک نیشخندی زد و گفت:
«انگار تو این یکی دوسال که ما نبودیم، خیلی اتفاقات افتاده و خیلی چیز ها تغییر کرده.»
به نشانه ی رضایت و تأیید، سری تکان دادم و گفتم:«سلام الهه خانم!
همین طوره که شما می فرمایید.
راستی رسیدن به خیر!
مثل این که آلمان خیلی بهتون می سازه که دیر دیر به ایران سر می زنید.»
خاله مریم برای این که این بده بستان ما جلوی مهمان ها خیلی طول نکشد، پرید وسط حرف هایم و گفت:
«خُب، مجتبــــ...هان ببخشید... شهروز جان، صبحونه خوردی یا نه؟
اگر نخوردی بشین کنار ما و مشغول شو.»
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
#کاریکاتور
📡 «جنگ رسانه ای»
💥 هنــــرڪـده
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
این عکس وارونه است؛
برگ ها هم روی آب هستند.
📸 #عکاسی
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🔸️ #پرتگاه
اثر خانم تیموری نژاد
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
#خوش_نویسی
«چو ایران نباشد تن من مباد،
در این بوم و بر زنده یک تن مباد»
🏡خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش نهم: این ساعتِ لامذهب مثل این که نمی خواست دست از سر کچل ما برد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش دهم:
من هم از خدا خواسته، یک صندلیِ خالی، روبروی الهه نشون کردم و پشت میزِ بزرگ صبحانه نشستم.
چند لحظه ای به سکوت گذشت و من هم تا می توانستم ادای بچه های مظلوم و دوست داشتنی را در می آوردم.
البته بیشتر حواسم به این بود که با کلاس صبحانه بخورم که خدایی نکرده باعث سرافکندگی الهه نشوم.
گاه گُداری هم به الهه نگاه می کردم که صبحانه خوردنم را با سر تأیید کند.
عجب صبحانه ی پر دردسری!
از بیل زدن هم سخت تر شده بود. به هر حال انگار زبانم قفل شده بود و لحظات در سکوت می گذشت.
البته تنها، نگاه های معنی دار من به الهه بود که کمی جو را عوض کرده بود و صد البته او را نیز کمی ناراحت کرده بود.
چون خیلی توجهی به من نمی کرد و فقط گاهی گوشه ی لبش را به معنی اعتراض بالا می برد و پشتِ ابرو، نازک می کرد در این میان یکی از خانم ها شروع کرد به تیکه بار کردن.
«عجب! چه فضای عاشقانه ای؛ چه سکوت حیرت انگیزی؛ مریم خانم، خواهر زاده ی شما، همیشه این قدر ساکت هستند یا...»
آن یکی هم که میدان را خالی دیده بود، حرف دوستش را قطع کرد و شروع کرد به اضافه کردن:
«راست می گی ژیلا جون... عجب فضای محبت انگیزی! ببینم مریم جون، این خواهر زاده ی شما با مجنون هم نسبت مِسبَتی داره یا نه؟!... احتمالاً شجره نامه ش به مجنون خدا بیامرز می رسه!»
ظاهراً زیاده روی کرده بودم و گَندِ قضیه در آمده بود. الهه که حسابی حالش گرفته شده بود، پرید تو حرف دوستانِ مادرش و گفت:
«راستی آقا...» کمی مکث کرد و گفت :
«آها، آقا شهروز، از مامان چه خبر؟ بهتَرن؟!»
یاد بی ادبی دیشب او که تا دمِ در آمده بود و یک سری به مامان منیر نزده بود، افتادم و با لحن خاصی گفتم:
« از احوال پرسی های شما ! بدنیستند. ظاهراً دیشب مسافرت خیلی خسته کننده بوده که افتخار ندادید تشریف بیارید داخل.»
خاله مریم که اوضاع را ناجور می دید حرف هایم را قطع کرد و گفت:
«خُب خاله جان! حرف ها و درد دل هاتون رو بگذارید برای بعد. فعلاً مهمون داریم.»
این را گفت و شروع کرد به تعارف کردن به دوست هایش.
من هم ساکت شدم و به حرف های آنها گوش می دادم.
چند لحظه بعد، به دعوتِ خاله مریم آن دو خانم از سر میز بلند شدند و راه افتادند به طرف اتاق.
موقع رفتن رو کرد به من و گفت:
«شهروز جان، اگر کاری، کمکی، چیزی مورد احتیاجه به الهه بگو، من حتماً در خدمتم. حالا هم منو ببخش، باید به مهمونام برسم.»
برای این که حرف هایش، بیشتر طول نکشد و به قول معروف، شرّشان را زودتر کم کنند، سری را به علامت تأیید تکان دادم و گفتم:
«چشم خاله جان حتماً. حالا شما بفرمایید تا بعد.»
مثل این که به آرزویم رسیده بودم.
تنهای تنها،
رو به روی الهه نشسته بودم.
این قلب صاحاب مرده هم، انگار سر به هوا شده بود.
هر وقت دلش می خواست، می زد هر وقت هم دلش نمی خواست، از کار می افتاد.
الهه طبق معمول، نگاهی به ناخن های بلندش کرد و شروع کرد به وَر رفتنِ با آنها.
همین طور که زیرِ ناخن هایش را با آن وسیله عجیب و غریب پاک می کرد، رو کرد به من و گفت:
«خُب آقا مجتبی، با نام مستعارِ شهروز، چرا قفل شدی؟! نگفتی چی لازم دارید.»
دیگر حرصم را در آورده بود. با شنیدن این حرف، قلبم یک دفعه شروع کرد به تپیدن و انگار که هرچی خون بود، یک دفعه در رگ هایم فوران زد و با عصبانیت گفتم:
«خیلی ممنون! شُکرِ خدا ما احتیاجی به چیزی نداریم.
همه چیز، فتّ و فراوونه.
شما هم لطفاً مال و منالتون رو که سابقه اش برای همه روشنه نگه دارید برای خودتون و بی زحمت، این قدر به رُخ ما نکشید.»
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡 خانـه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎨 #لذت_نقاشی
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 برشی از فیلم سینمایی #ماجرای_نیمروز
مناسب این روزها
💠 هنــــرڪـده
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🦅 از دردسرهای کار #عکاس_طبیعت
💠 هنــــرڪـده
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش دهم: من هم از خدا خواسته، یک صندلیِ خالی، روبروی الهه نشون کردم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۱۱ :
چشمانش داشت از حدقه می زد بیرون.
مثل این که انتظار این حرکت را از من نداشت.
البته راستش را بخواهید، خودم هم تعجب کردم که چه طور این حرف ها را زدم.
البته بعدش زود پشیمان شدم و به خودم گفتم:
«احمق خان! این چه کاری بود؟ چرا لگد به بخت خودت می زنی! یالّا یک کاری کن و از دلش دربیار.»
دستانش را با عصبانیت به روی دسته های صندلی فشار داد و خواست بلند شود برود که من لبخندی زدم و گفتم:
«ای بابا! چرا زود عصبانی می شی. بی خیال شو، شوخی کردم.»
همان طور که نیم خیز شده بود، با لحن تندی گفت:
«خیلی بی جا کردی شوخی کردی؛ مگه ما با هم شوخی داریم؟»
خدا وکیلی این جا دیگر جایش بود که از کوره در بروم و رفتم.
ــــ « بشین سر جات دخترِ .....
فکر می کنی چه خبره! حالا دو روز رفتی فرنگ و برگشتی، فکر می کنی آسمون سوراخ شده و حضرت عالی از آسمون افتادی پایین!
نه بابا!
این خبرا هم نیست!
مثل این که سرکارِ عِلّیه! گذشته خودشون رو از یاد بردند.
برو این فیلم ها رو برای کسایی بازی کن که تیره و طایفه و گذشته مُذشته ی شما رو ندیدند و نمی دونند، نه برای من که از سیر تا پیاز شما خبر دارم.
راستی مثل این که اون ابراز محبت ها و دوست داشتن های قبلی یادت رفته!
مگه تو نبودی که حرف از عشق و عاشقی میزدی؟!
پس چی شد اون همه .....
حالا همه چیز عوض شده؟ دو روز رفتی آلمان خیال وَرِت داشته؟
راستشو بگو ؛ پای کَس دیگه ای در میونه هان؟»
مثل این که حرف هایم به جا و مؤثر بود.
آرام سرِ جایش نشست و لبخندی زد و با متانتِ دروغینِ خود گفت:
«حالا چرا داد می زنی؟!
آقا مجتبایِ شهروز خانِ صالحی!
یک کم به فکر آبروی ما باش. مثل این که تو خونه، مهمون داریما.
حالا هم که چیزی نشده! اوضاع مثلِ سابقه. البته که بابا سهیل، یه شغلِ مهم و آبرومند اشرافی داره، ولی خُب من خودم سعی کرده ام خیلی تحت تأثیر این موقعیت ها قرار نگیرم و هویت خودم رو حفظ کنم!»
ــــ البته و صد البته... کاملاً از وَجنات و سکناتِ خانم پیداست که چه جوری هویت خودتون رو حفظ کردین.
هم در ظاهر پیداست و هم در رفتار و حرکات!
با این حرفا نمی تونی سرِ من شیره بمالی .
تازه اگر الآن این حرف ها را نزده بودم و یا اگر مهمون نداشتید، خدا می دونه چه رفتاری با من می کردید.
لابد به مستخدمتون می گفتید که گوشه ی یقه ی من رو با یک دستمال تمیز بگیره و محترمانه بیاندازه بیرون.
مگه نه؟!
ـــ نه بابا! این حرف ها کدومه! ناسلامتی ما با هم فامیلیم، دخترخاله، پسرخاله هستیم!
حتماً سوءِ برداشتی شده!
حالا هم که چیزی نشده، تو هم فکر کن ما با این حرکات، می خواستیم که شوخی کنیم. مگه نمی شه؟!
مطمئن بودم که دروغ می گوید. اگر هم این دو خانم قرتیِ به اصطلاح مهمان نبودند، حتماً با تیپا می انداختنم بیرون.
ولی به هر حال او کوتاه آمده بود و من هم فرصت را غنیمت شمردم.
هم تنها بودیم و هم موقعیت خوبی بود تا حرفِ دلم را بزنم که زدم.
ــــ ببین الهه، الآن بهترین موقعیته که ما دوتا تکلیفمون مشخص بشه.
حداقل درستش اینه که تکلیف من مشخص بشه.
ببین من الآن بیست و یک سالمه.
بهترین وقتِ ازدواج کردنمه.
از طرفی، مامان منیر هم چند وقته پیله کرده که باید همین روزا ازدواج کنی و دوست دارم تا زنده هستم، دامادیت رو ببینم.
تازه چند تایی دختر هم برام دیده که من هر بار به بهانه ای، از سرم واکردمشون.
ولی دیگه بیشتر از این نمی تونم بهانه بگیرم و معطّل کنم.
تازه حال مامان منیر هم خیلی تعریف نداره و متأسفانه هر روز بدتر از دیروزه.
پس بهتره این ادا و اطوارها رو کنار بگذاری و درست و حسابی در مورد این مسئله صحبت کنیم.
ادامه دادم:
راستش امروز که اومدم این جا به نیتم خواستگاری بود.
یعنی خودم رو آماده کرده بودم که حتی با پدرت هم قضیه رو در میون بگذارم و قالِ قضیه رو بکَنم.
ولی قبل از اون می خوام که از عقیده ی تو درباره ی خودم مطمئن بشم و بعد پا پیش بگذارم.
آخه به قول حاج عبدالله بی گُدار به آب زدن، سر آدم رو به باد می ده.
الآن هم من این جا نشسته م و از جام هم تکون نمی خورم تا تکلیف منو روشن کنی.
پس حرف آخر رو همین اول بزن؛
آره یا نه؟»
وقتی این حرف ها را می زدم، رنگ صورتش دائماً تغییر می کرد.
انگار دوست نداشت قضیه به این صراحت و با این جدّیت مطرح شود.
در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود.
مِنُّ منّی کرد و گفت:
« ببین مجتبی! درسته که ما قبلاً قول و قراری داشتیم و به هر حال به واسطه ی جوونیمون، وعده و وعید هایی به هم دادیم، اما الآن وضعیت، خیلی فرق کرده!»
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https:// eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
#نقاشی با (مداد رنگی)
🏡 خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تصویر_سازی
🦇آزادی خفاش ها
💠 هنــــرڪـده
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۱ : چشمانش داشت از حدقه می زد بیرون. مثل این که انتظار این حرک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۱۲ :
پریدم وسط صحبتش و گفتم:
«چه فرقی کرده؟! چون یک کمی پولدار شدید، همه چیز عوض شده؟»
ـــ نه... اگر هِی نپّری توی حرف هام برات توضیح می دم. ببین مجتبی...
ــــ این قدر نگو مجتبی.
شهروز!
_ حالا خیلی فرق نمی کنه ببین پسر خاله، باید واقعیت ها رو اون طوری که هست، دید و با واقعیت ها زندگی کرد.
خودت که از وضعیت خانوادگی ما خبر داری! بابا سهیل، معاون سفیرِ آلمانه و خُب، کم جایگاهی نیست.
اما، بابای تو چی؟!
یک فرش فروش ساده.
البته نمی خوام بگم کدوم شغل خوبه و کدوم بده. اما این اختلاف طبقاتی رو نمیشه دست کم گرفت.
حالا به فرض که من قبول کردم، فکر می کنی حاج عبدالله و مامان منیرت هم راضی می شن؟
من که می دونم اونا اصلاً راضی به این وصلت نیستند.
حالا بگو ببینم، با اونا چی کار می کنی؟
ــــ حالا تو با این طرف قضیه، کار نداشته باش.
تو خودت قبول کن، راضی کردنِ اونا با من. تازه فوقش اینه که راضی نمی شن دیگه. دستت رو می گیرم و از این شهر می ریم یه جای دیگه زندگی می کنیم.
ــــ دِ نشد دیگه... بدون اجازه ی اونا که نمیشه.
تازه این یک طرف قضیه است؛ بابا سهیل و مامان مریم رو چی کار کنیم.
حالا به فرض که مامان مریم هم به خاطر خواهرش تو رو به دامادی بپذیره که البته اون هم بعیده، اما بابا سهیل، محاله زیر بار بره.
شاید قبل از آلمان رفتن یک جورایی می پذیرفت، ولی الآن نه. البته باید بهش حق بدی، بعد از عمری جون کندن، تازه سری توی سرها بلند کرده.
ــــ آره چه جون کندنی! چه قدر هم سخت بوده.
با پول باد آورده و رشوه دادن و غیره، یک شبه پلّه های ترقی رو طی کردن، واقعاً سخته.
ـــ ببین! قرار نشد هِی بپّری تو حرف های من و تیکّه بارم کنی.
حالا که داریم منطقی صحبت می کنیم، پس بذار تا آخر منطقی باشیم.
پس حواست باشه، اگر به این تیکّه انداختن هات ادامه بدی، بلند می شَم و می رَم و دیگه هم صحبت نمی کنم.
ــــ خوب حالا... مگه دروغ گفتم یا تهمت زدم که ناراحت می شی؟!
ــــ ببین، باز داری لجبازی می کنی ها.
ــــ باشه، ادامه بده، دیگه چیزی نمی گم و از حقایق چشم می پوشم.
ــــ نه، مثل این که تو آدم بشو نیستی، اما عیبی نداره.
هرچی می خوای بگی، بگو.
ولی بذار این حرف های من اتمامِ حجت باشه، که نگی با نامردی معرکه رو ترک کردی.
به هر حال الآن وضعیت ما این طوری شده. تازه گیرم اگر از این هم چشم پوشی کنیم، مسأله مهم این هست که ما نیومدیم ایران که بمونیم.
بابا می خواد که دو سه روز دیگه بر گردیم آلمان.
ـــ حالا چرا به این زودی؟ مگه راه قرض دارید؟
ــــ نه، قضیه این نیست. مثل این که تو از قضایا، خبر نداری؛ یا مثل کبک سرت رو کردی توی برف و از همه جا بی خبری.
ــــ البته خیلی هم بی خبر نیستم.
ــــ خُب چه بهتر! اگر خوب خبر داشته باشی، می فهمی که اوضاع مملکت خیلی مناسب نیست.
کمی قمر در عقرب شده.
یک سری عوامِ قدر نشناس، فیلِشون یاد هندستون کرده و ساز مخالف می زنند.
اگر چه هیچ غلطی نمی تونند بکنند!
اما آدم عاقل باید احتمال هر کاری رو بده.
روی این حساب، بابا سهیل هم این چند روز، اومده که خونه و دارایی هامون رو بفروشه و به دلار تبدیل کنه و برگردیم آلمان تا کمی آب ها از آسیاب بیوفته و اوضاع رو به راه بشه.
ــــ پس که این طور! مسافر هستید و این جا بمون نیستید.
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تصویرسازی
🔸 هنرمند: هانیه هادیان
💠 هنــــرڪـده
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧