eitaa logo
رو به راه... 👣
904 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
920 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ بعد از دو ماه خون جگر خوردن در عصر سرد جمعه ی آذر ماه   لبخند بر لبان وطن گل کرد با عزمتان به عرصه ی میدانگاه بسیار طعنه‌ها که ز نامردان دیدید و بغض خویش نهان کردید   شیطان هزار وسوسه کرد، اما وجدان هر آنچه گفت همان کردید   در اشتیاق گلشن بیگانه خود را به منجنیق نیفکندید   وقتی وطن در آتش و خون می‌سوخت هیزم در این حریق نیفکندید جرم شما چه بود: چرا خواندید با هم سرود ملی ایران را؟!   یا این که روی دوش چرا بردید با خود، درفش خاک دلیران را؟! از دست نارفیق نمک‌نشناس خنجر ز پشت گرچه بسی خوردید   نو کیسه بود و باخت در این میدان اما در این قمار شما بردید کاری که در زمین قطر کردید مرهم به جان زخمی میهن شد   بدخواهتان شکار نگون‌بختی در تور پاره پاره ی دشمن شد «افشین علا» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ---------------------🌹------------------------
🔺باز هم با خون نوشتم، خانه باید امن باشد 🔹 به پاس مجاهدت های بی دریغ حافظان امنیت میهنمان؛ 🇮🇷 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ---------------------🌹------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«حتی اگر جانمان را غارت کنید، نمی توانید اعتقادمان را غارت کنید» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ---------------------🌹------------------------
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش۱۴ : ــــ خُب حالا که حرفامون رو زدیم، بهتره که تا بابا سهیل نیو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۵ : ظاهراً دیشب چون خیلی خسته بودم و از طرفی هم فشار عصبی بالایی را تحمل کرده بودم، با دیدن لباس مشکیِ حاج عبدالله، شوکه شده و غش کرده بودم و متأسفانه وقتی به هوش آمدم که صبح شده بود. عمو جلال ادامه داد: «عمو جان اگر فکر می کنی مشکلی نداری و می تونی از جات بلند بشی، بهتره که کم کم آماده بشی و بریم بیرون؛ مردم منتظرند.» حاج عبدالله همچنین تأکید کرده بود که تا مجتبی جنازه ی مادرش را ندیده، نباید جنازه را تشییع کنیم. حتی فکر این کلمات هم مرا آزار می داد؛ چه برسد به واقعیت و حقیقت. من کجا و جنازه ی مادر دیدن کجا؟ اصلاً طاقتِ دیدن نداشتم. تازه نمی‌دانستم باید چه کار کنم. از طرفی، رویِ دیدن مامان منیر را هم نداشتم. اما به هر حال بلند شدم و با کمک عمو خودم را به جلوی اتاق مامان منیر رساندم. بی اختیار خودم را روی جنازه انداختم و های های گریه می کردم. نمی دانستم چه کسانی در اتاق هستند، اما با گریه ی من، آنها هم گریه های بلندی سر داده بودند. نمی دانم چه کسی مرا با زور از روی جنازه ی مامان منیر بلند کرد، ولی به هر حال مرا از اتاق خارج کردند. عمو جلال، یک پیراهنِ مشکی به دستم داد و گفت: «عموجان پیراهنت را عوض کن که مردم در حیاط منتظرند تا تشییع جنازه صورت بگیرد.» آن روز بسیار سخت هم گذشت و حالا دیگر مامان منیر در بین ما نبود. او در «بهشت زهرا» آرمیده بود و به نظر من تازه به آرامش رسیده بود و از این بیماری سخت و مشقت بار خلاص شده بود. من مانده بودم و حاج عبدالله؛ پدرم! بعد از مرگِ مامان منیر، تازه مفهوم پدر و مادر داشت برایم رنگ و بویی می گرفت. آری حاج عبدالله؛ پدر من. پدری که غیر از روز تشییع جنازه ی مامان منیر، هیچ گاه او را گریان ندیده بودم. آدمی استوار و مذهبی. اما با تمام این تفاسیر، رفتن مامان منیر هم باعث نشد که من به حاج عبدالله نزدیکتر شوم. نه تنها نزدیکتر نشدم، بلکه دورتر هم شدم! باز صد رحمت به زمانی که مامان منیر زنده بود. به هر حال به خاطر مامان منیر هم که شده بود، صبحانه و ناهار و شام را که کنار تخت او و باهم می خوردیم. اما بعد از او، حاج عبدالله هم از دل و دماغ افتاده بود و دیگر از آن صبحانه ی به موقع و نان تازه و ناهارهای مفصلِ ایرانی خبری نبود. همین هم باعث شده بود که حتی در طول شبانه روز، یک بار هم همدیگر را نبینیم. او صبح زود به مغازه می رفت و غروب برمی گشت و من هم غروب بیرون می رفتم و دم دمای صبح برمی گشتم. این هم گوشه‌ای از تقدیر پُر پیچ و خمِ من بود. 🌿🌿🌿🌾🌿🌿🌿 در مقابل این تقدیر، تسلیم شده بودم. اما آن چیزی که مرا بسیار به خود مشغول کرده بود و ناراحتم می کرد، عدم حضور الهه و خاله مریم در تشییعِ جنازه و حتی بعد از آن بود. بی انصاف ها حتی برای سر سلامتی دادن و تسلیت گفتن هم نیامدند. حالا خاله مریم را می شد توجیه کرد، اما الهه را چی؟ ناسلامتی مادر شوهرش مرده بود و باید هر طور شده بود، می آمد. به هر حال آنها نیامدند و من هم تا یکی دو هفته هنوز گیجِ ضربه ی مرگ مامان منیر بودم و حال و حوصله ی سراغ گرفتن از آنها را نداشتم. بعد از دو هفته که حالم کمی بهتر شد، رفتم سراغ الهه. درب منزلشان را زدم. آقا یونس، مستخدمشان درب را باز کرد. بعد از احوالپرسی، مرگِ مامان منیر را تسلیت گفت. فوراً فهمیدم که الهه و خاله مریم هم از مرگ مامان منیر خبر داشتند و عمداً تشییع جنازه نیامده اند. به هر حال از او تشکر کردم و جویای الهه و خاله مریم شدم. آقا یونس گفت: آقا سهیل و بچه هاشون هفته ی پیش رفتند آلمان. فکر نکنم حالا حالا هم برگردند. چون تمام دارایی و اموالشان را فروختند و پرواز کردند. حتی این خونه را هم فروختند. من و زنم هم چند روز دیگر بیشتر فرصت نداریم که اینجا را تخلیه کنیم و...» ــــ عجب! پس همه چیز را فروختند و در رفتند. ــــ آره آقا! خیلی هم عجله داشتند، می گفتند اوضاع مملکت خیلی به هم ریخته است، پس هر چه زودتر بریم بهتره. راستی خوبه که شما تشریف آوردید، چون مونده بودم اگر ما از این جا بریم، چه طوری پیغام خانم رو به شما بدم. ـــــ پیغام؟! پیغام کی؟ ــــ پیغام الهه خانم، روز آخری که می خواستند بِرَن، الهه خانم من رو صدا کرد و یک نامه به دستم داد و گفت این امانت رو برسونم دست شما. خوشحال شدم و از این که الهه تا این حد هم به فکر من بوده، راضی بودم. نامه را گرفتم و سراسیمه بازش کردم. وقتی نامه را می خواندم دست هایم می لرزید. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روستایی توسط داعش محاصره شده است و اهالی روستا هیچ غذایی برای خوردن ندارند. و دوستانش هم‌ قسم می‌شوند تا شکست کامل محاصره لب به غذا نزنند. 💠 هنـرکـده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 💠💠
🍁 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ---------------------🌹------------------------
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۶ : ...« اولاً فوت خاله منیر را تسلیت میگم و از این که نتونستم سر بزنم، معذرت می خوام. خُب هرکی ندونه، تو بهتر می دونی که من به تنهایی نمی تونم تصمیم بگیرم. تابع بابا سهیل هستم و خُب اون هم... . به هر حال امیدوارم که من رو ببخشی. ثانیاً در مورد قول و قرارمون... می دونم وقتی که بیایی و ببینی من رفتم و بدون خداحافظی هم رفتم، خیلی ناراحت می شی و کُفرت در می آد و بعید نیست کله شقی و عاشقیت، دست به دست هم بدهند و یه بلایی سر خودت بیاری! لذا این نامه را نوشتم که خونت به گردنِ من نیفته. به هر حال طولش نمی دم. من هنوز هم سر قول و قرارمون هستم. اگر تونستی توی آلمان یک کار درست و حسابی دست و پا کنی، من هم راضی به ازدواج می شوم. پس تا بعد. آلمان می بینمت. در ضمن، شماره تلفن آلمان رو هم می نویسم که وقتی به آلمان رسیدی من رو در جریان بذاری... فرانکفورت،... ۲۰۴۹» از این که این نامه در دستم بود احساس غرور می کردم. از طرفی هم دلم حسابی گرم شده بود که حداقل یک مدرک کتبی و وعده و وعید نوشته شده در دست دارم که بعداً نمی تواند انکار کند و بزند زیر قولش. نامه را داخل پاکت گذاشتم و از آقای یونس خداحافظی کردم و خارج شدم. 🌿🌿🌿✨🌿🌿🌿 یک ماه تمام، این در و آن در زدم تا راهی برای رفتن به آلمان پیدا کنم که نشد. اوضاع مملکت هم حسابی به هم ریخته بود. مردم بی محابا به کوچه و خیابان می ریختند و شعارهای ضد شاه می دادند! ــــ مرگ بر شاه ــــ درود بر خمینی عجب مردمی شده بودند! مردمی که تا دیروز جرأت بدگویی از اعلی حضرت را، حتی در پستوهای خانه هایشان نداشتند، حالا یک شبه، رستم دستان شده بودند و وسط کوچه و بازار هوار می کشیدند و به اعلی حضرت ناسزا می گفتند. تازه شایعه کرده بودند که اعلی حضرت فرار کرده. عجب مردمِ دروغگویی. اعلی حضرت تا آخرین نفس در مقابل اخلالگران خواهد ایستاد. او فدایی ایران است. حتی لازم باشد جانش را هم نثار مبارزه خواهد کرد. اما در این میان نمی دانستم چه چیزی گیر حاج عبدالله می آمد که هر روز با دوستانِ عجیب و غریبش، گعده* می‌گرفتند و به اصطلاح جلسه داشتند. من که از این چیزها خبر نداشتم و دوست هم نداشتم ذهنم را مشغول این چیزها کنم. آدم های خطرناکی به منزلمان رفت و آمد می‌کردند. به هرحال اوضاع بی ریخت تر از آن بود که بشود تصور کرد. در همان روزها، یک شب به دعوت یکی از دوستان در یک مهمانی شرکت کرده بودم. حرف از اوضاع مملکت و فرارِ از مملکت شد. بحث داغی بود که بیشتر از همه به درد من می خورد. یکی از بچه ها به نام «فرزاد» گفت: «ما که دو سه روز دیگه قاچاقی می زنیم به ترکیه و از اون جا هم به هر جا که دلمون خواست، پرواز می کنیم .» سریع پرسیدم: «آلمان هم می شه» ــــ آره پسر... چرا که نه؟! سختیش تا ترکیه است. ــــ چه جوری باید رفت؟ ــــ کاری نداره... اراده کنی حلّه. فقط یه کم مایه پیله می خواد و بس. یه شبه، اون وَرِ مرزی. استانبول و بعدش هم ویزا برای هر نقطه ی دنیا... [* گعده: به معنای نشستن، دوره گرفتن و دور هم نشستن است.] ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎨 به یاد «شهید محسـن فخـری زاده» 💠 هنــــرڪـده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
«با هر سختی آسانی همراه است!» 🍀 هنرمند: «مهشید رجایی» 💠 هنــــرڪـده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚽️ تیم ملی فوتبال ایران! دلگرم به حمایت ایرانیان هستند. 🇮🇷 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ---------------------🌹------------------------
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۶ : ...« اولاً فوت خاله منیر را تسلیت میگم و از این که نتونست
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۷ : آن شب تا صبح با فرزاد صحبت کردیم و قول و قرارهای خروج را گذاشتیم. تنها مشکل، تهیه پول بود؛ آن هم نه مقدار کم، بلکه مبلغ زیادی می خواست. خُب تنها امیدم، حاج عبدالله بود. البته حاج عبدالله همین طوری هر وقت پول خواسته بودم، دریغ نکرده بود. حتی اکثر اوقات درِ گاوصندوق را هم باز می گذاشت، چون به من اطمینان داشت و یا این که می خواست من را امتحان کند. در هر حال هر چه بود این دفعه، یقیناً با شنیدن این مبلغ، شک می کرد و از دادن پول طفره می رفت. با این حساب، راه حل معلوم بود. باید در یک موقعیت مناسب، پول ها را بر می داشتم و برداشتم. از شانس من آن شب پول های گاوصندوق دو برابر شده بود. از قراین پیدا بود که حاج عبدالله، پول های مغازه را هم به خانه آورده؛ چون مغازه ها امنیت نداشتند. توی آن شلوغی تظاهرات‌، بعضی ها هم از آب گل آلود، ماهی می گرفتند؛ آن هم چه ماهی های بزرگی! می ریختند و قفل های مغازه ها را می شکستند و دار و ندار مردم را تاراج می کردند. به هر حال این را هم به فال نیک گرفتم و همه ی پول ها را به همراه یک سری خرت و پرت و لباس و شناسنامه و... گذاشتم داخل یک ساک و صبح زود، زدم بیرون. 🔹🔹🔹 نیم ساعت قبل از قرار، خودم را به پایانه ی مسافربری رساندم و در محل مورد نظر منتظر شدم. خوشبختانه فرزاد، درست سر موعد رسید. یک نفر دیگر هم، همراه او بود؛ با یک ساکِ بزرگ. اسمش فریبرز بود. پسر بدی به نظر نمی رسید. هر سه سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم به طرف ارومیه. فرزاد قبلاً هماهنگی‌های لازم را کرده بود. البته وظیفه اش بود! مجانی که نبود بابت این هماهنگی‌ها، مبلغ زیادی از هر کدام از ما می گرفت. شب شده بود که رسیدیم به ارومیه. قرار ما با رابطمان در یک ساندویچی بود؛ مستقیم رفتیم آن جا. ولی خبری از او نبود. فرزاد پیشنهاد کرد که شام را بخوریم تا سر و کلّه اش پیدا شود، اما نشد. فرزاد همان طور که غرولند می کرد گفت: «سابقه نداره بدقولی کنه... من تا به حالا بیش از صد نفر را آوردم این جا و تحویل دادم و اون ها هم به راحتی از مرز خارج شدند. لابد برنامه ی امشب عوض شده. آخه می دونید که وضع مملکت هم خیلی درست حسابی نیست. ولی مطمئن باشید اگه امشب نشه، فردا حتمیه.» خلاصه بعد از این که تلفنی با یک نفر صحبت کرد، برگشت و گفت: «حدسم درست بود، واسطه ها ادا و اطوار درآورده بودند و قضیه، به فردا شب موکول شده.» آن شب را تا صبح در یکی از پارک‌ها گذراندیم و فردا هم تا غروب چرخی در ارومیه زدیم، تا شب شد. تازه یک ساعت قبل از رفتن بود که فهمیدیم فرزاد با ما نمی آید. راست و دروغش با خودش، ولی بعید بود که راست بگه. می گفت برایش کار مهمی پیش آمده و باید برگردد تهران . به هر حال برای ما فرقی نمی کرد، مهم رد شدن از مرز بود. با فریبرز هم کم کم رفیق شده بودم و کمتر می ترسیدم. رأس ساعت، سرِ قرار حاضر شدیم و فرزاد ما را سپرد به پسری به نام داریوش و رفت . البته ناگفته نماند که پول زیادی هم از ما تیغ زد و رفت؛ با داریوش از طریق یک جاده ی خاکی به رودخانه رسیدیم. یک قایق منتظر ما بود. داریوش با صاحب قایق حرف هایی به ترکی ردّ و بدل کردند و ما سوار قایق شدیم. دو نفر دیگر هم قبل از ما در قایق نشسته بودند. نمی دانم چه حسی بود که به من هشدار می داد که این ها همسفر ما نیستند. چون قیافه شان نه به عاشق ها می خورد و نه به بچه پولدارها. با اجبار باید اعتماد می کردیم و با آن ها می رفتیم و رفتیم. از ساحل که به اندازه ی کافی دور شدیم، ایما و اشاره های پنهانیِ بین صاحب قایق و آن دو نفر، شک مرا بیشتر می کرد. خدا را شکر که به آن حسّ غریبم و اعتنا کردم و یواشکی مقداری از پول ها را از داخل کیف، درآوردم و همراه نامه ی الهه، درون پیراهنم پنهان کردم . از دور چراغ ها سو سو می زدند. مثل این که به مرز ترکیه نزدیک می شدیم. با خودم گفتم بی خودی شک کرده بودی، چند دقیقه دیگه، اون وَرِ آب پیاده می شیم و خلاص. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۷ : آن شب تا صبح با فرزاد صحبت کردیم و قول و قرارهای خروج را
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۸ : تا ساحل، راه زیادی نمانده بود که موتور قایق خاموش شد. وسط آب در شب تاریک... دلم هُرّی ریخت... از آنچه می ترسیدم، سرمان آمد. تا آمدیم به خودمان بیاییم، آن دو تا نامرد، با لهجه ی دو رگه ی ترکی_فارسی، چیزهایی به صاحب قایق گفتند و یک دفعه با مشت و لگد افتادند به جان ما و... غافلگیر شده بودیم و کاری از دستمان بر نمی آمد. فقط دست هایم را جلوی صورتم گرفته بودم که صورتم خیلی آسیب نبیند. هرچند مُشت اول، کار خودش را کرده بود و خون از دماغم فوران می زد. وقتی به خودم آمدم که کف قایق پر از خون شده بود و آن دو نامرد و صاحب قایق نامردتر، بالای سرمان ایستاده بودند و می خندید. ساکم پاره پاره شده بود و تمام پول ها و شناسنامه و مابقی چیزهای به درد بخور، غارت شده بود. البته وضع من در مقابل وضع فریبرز بی چاره، مثل مالباخته ی گدا و تاجر بود. کلی طلا و جواهرات و دلار بود که از ساک فریبرز بیرون می آمد و آن بیچاره با سر و صورت خونین، نزدیک بود که سکته کند. باز هم خدا را شکر که با آن چاقو ها و قدّاره های وحشتناکشان در آن تاریکی شب، دخلمان را نیاوردند و جنازه هایمان را وسط آب رها نکردند. فکر کنم دلارها و اموال زیاد فریبرز، خوش حالشان کرده بود که دلشان به رحم آمد و ما را با سر و صورت خونی و استخوان های شکسته، وسط آب رها کردند. برای زنده ماندن، دست و پا می زدیم. خیلی وحشتناک بود ولی به هر حال رسیدیم. مثل مرده ها روی شن های ساحل افتاده بودیم. تا چند وقت، قدرت تکان خوردن هم نداشتیم. بعد از چند ساعت به خودم آمدم و با گوشه ی چشم، نگاهی به فریبرز کردم و گفتم: «پسر زنده ای یا نه؟» با صدای لرزان و آهسته ای پاسخ داد: «ای کاش مرده بودم.» با آن وضع اسفناک و در مملکت غریب، مانده بودیم چه کار کنیم. با هر بدبختی که بود، قبل از صبح، سر و صورتمان را شستیم با کوفتگی شدید، راهی شهر شدیم. دماغ من شکسته بود و یکی دو تا از دنده های فریبرز. کشان‌کشان خودمان را به یک پارک رساندیم و همان جا تا صبح استراحت کردیم. 🔹🔹🔹 چند روزی از رسیدنمان به ترکیه می گذشت. استانبول شهر بزرگی بود. بگویی نگویی شهر هفتاد و دو ملت بود. ایرانی های زیادی هم به چشم می‌خوردند. آن یک مقدار پولی که داخل پیراهنم پنهان کرده بودم، به دادمان رسید وگرنه چند روز نگذشته بود از گرسنگی تلف شده بودیم. با چند نفر ایرانیِ مثل خودمان هم آشنا شدیم. می‌گفتند اگر دلار داشته باشید، می شه به طور قاچاقی به آلمان رفت. اول بلغارستان و بعد هم رومانی و بعد هم آلمان. حیف که داروندارمان را آن نامرد های عوضی گرفتند و گرنه چند روز دیگر آلمان بودم و در کنار الهه. ولی فعلاً چاره‌ای جز این نبود که تسلیم روزگار باشیم. همین که زنده بودیم جای امیدواری داشت. آن مقدار پول مختصر هم، رو به اتمام بود و ما دو راه بیشتر، پیش رو نداشتیم. یا باید برمی گشتیم ایران و دوباره پول تهیه می کردیم و یا در استانبول مشغول یک کاری می شدیم تا پس اندازی جور کنیم و خرج سفر کنیم. با حساب من حداقل باید شش ماهِ تمام کار، یا بهتره بگم، خرحمّالی می کردیم تا خرج رفتن را آماده کنیم. من که اهل کار کردن نبودم،تازه کارِ درست و حسابی هم که پیدا نمی شد. از صبح تا شب باید توی غذاخوری ها، یا ظرف می شستی و یا دستشویی تمیز می کردی. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹«یه مأموریت غیر ممکن برای یک روز خاص!» ‌‌‌‌ 💐 🎞 فیلم کوتاه 💠 هنــــرڪـده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
28.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«طبیعت بی جان» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ---------------------🌹------------------------
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۸ : تا ساحل، راه زیادی نمانده بود که موتور قایق خاموش شد. وس
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش۱۹: ...تصمیمم را گرفتم. به فریبرز گفتم: «تا گندِ قضیه بیشتر از این در نیامده! من برمی گردم ایران. می دونستم که حاج عبدالله خوب تر از آن بود که سر این طور چیزها با من سرِ جنگ و دعوا بگیره. اما فریبرز قصد برگشتن نداشت، چون جایی هم برای برگشت نداشت. تمام دار و ندارِ ارث پدری را فروخته بود و زده بود به آب. آماده شده بودم برگردم ایران که... . از بخت کج من، ایران به هم ریخته بود و می گفتند انقلاب شده و شاه در رفته است و مملکت دست آقای خمینی و یارانش افتاده است. بگیر و ببندِ حسابی. مرزها حسابی شلوغ شده بود و افتاده بود دست نیروهای انقلابی و... . دیگه بدتر از این نمی شد. با این وضعیت، برگشتن به ایران کارِ احمقانه‌ای بود! آن هم مملکت انقلابی و اسلامی و... تازه خیلی‌ها می‌گفتند شانس آورده اید که قبل از ۲۲ بهمن فرار کرده اید، بعد از این دیگر کسی امکان فرار ندارد، چاره ای نبود، من هم در ترکیه ماندنی شده بودم. حدود شش ماه طول کشید. صبح تا شب توی یک هتل، فقط و فقط خرحمّالی می کردم. ظرف بشور، دستشویی بشور، جلوی مهمان ها خم و راست بشو و از این جور چیزها. بعضی وقت ها از سرنوشتِ خودم خنده ام می گرفت. البته خنده هم داشت! پسر ناز دُردانه و یکی یکدونه ی حاج عبدالله که تمام این ۲۱ سال، دست به سیاه و سفید نزده بود کجا و دستشویی شستن و... کجا؟! پسری که حتی برای باباش هم خم و راست نمی شد کجا و خم و راست شدن برای یک سری اجنبی کجا؟! تنها چیزی که مرا سرِپا نگه می‌داشت تا بتوانم این همه خفّت و خواری را تحمّل کنم، عشق الهه بود که البته کمی هم نگرانِ حال و وضع او بودم. چندین بار مخفیانه از تلفنِ هتل به آلمان زنگ زده بودم؛ همان شماره تلفنی که خود الهه داده بود. اما هر دفعه یک آقایی گوشی را برمی داشت و با این که فارسی صحبت می کرد، ابتدا اسمم را می‌پرسید و بعد هم می گفت اشتباه گرفته اید، ما چنین اشخاصی با این نام و نشان این جا نداشتیم و نداریم. می گفت خودش ایرانی است و چند سالی است که در آلمان زندگی می کند ولی در بین دوستان وآشنایان و ایرانی هایی که می شناخته، چنین کسانی را ندیده و نمی شناسد. این وضعیت خیلی مرا نگران می کرد. یعنی الهه شماره را اشتباه داده، یا این آقا دروغ می گوید. تنها به این امیدوار بودم که آنها منزلشان را عوض کرده باشند. به هر حال آن روزها و شب‌های طاقت فرسا هم سپری می شد و هر چند سخت بود، اما با عشق الهه تحمّل می کردم. حالا دیگر احساس می کردم دست کمی از مجنونِ خدابیامرز ندارم. گاهی فکر می کردم با بعضی کارهایم روی او را هم سفید کرده‌ام! به عشق الهه، تمام بدنم را خالکوبی کرده بودم. به هر حال آن شش ماهِ لعنتی هم گذشت. آماده ی رفتن به آلمان شده بودم. فریبرز هم می خواست با من بیاید. البته من هم خیلی دوست داشتم که همراهم باشد. تنها دوستی بود که با هم گرم گرفته بودیم. در این چند وقت نیز با افراد بسیاری آشنا شده بودیم. به هر حال یک گروه مورد اعتماد پیدا کردیم و آماده ی رفتن به بلغارستان و سپس رومانی و از آن جا به آلمان شدیم. لحظاتِ سرنوشت ساز و شیرینی بود. می‌توانستم سرم را جلوی الهه بالا بگیرم و از این پولی که با دسترنجِ خودم به دست آورده بودم به او پُز بدهم. بالأخره سوار یک مینی‌بوس شدیم و به راه افتادیم. به فریبرز گفتم: «مثل این که دیگه حرفه ای شدی.» ـــ چه طور؟! ــــ آخه می بینم دیگه ساک بزرگ همراه نداری و یک کیف زِهوار در رفته ی قدیمی دست گرفتی که کسی بهت شک نکنه. ـــ آره دیگه! تجربه ی اون دفعه برای هفت پشتم بسه. تازه کجاش رو دیدی؟! هر جای بدنم را بگردی می بینی پول جاسازی کردم. از پشت یقه ی پیرهنم گرفته تا توی جوراب هام و ته کفشم. ـــ بابا ای والله واقعا حرفه ای شدی، فکر می کردم فقط خودم این کارها رو کردم ولی می‌بینم که تو هم راه افتادی. نصف شب شده بود و یک جاده ی خاکی و فرعی، خیالم از رئیس گروه و نوع کارهایشان راحت بود. این شش ماه به اندازه کافی وقت داشتیم که آنها و کارهایشان را محک بزنیم. به فریبرز گفتم من می خوابم، وقتی به مقصد رسیدیم بیدارم کن. تازه خوابم سنگین شده بود که یک دفعه با صدای آژیرهای پی در پیِ چند ماشین پلیس ترکیه، از خواب پریدم. سراسیمه پرده شیشه ی مینی‌بوس را کنار زدم. هفت هشت تا ماشینِ پلیس، مینی‌بوس را محاصره کرده بودند. بلندگوی پلیس ترک به صدا در آمد: «آهسته و بدون دردسر از ماشین پیاده شوید... هر کس دست از پا خطا کنه کشته می‌شه.» ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🌷 برای چهلم شهدای شاهچراغ ☘ هنرمند: زهرا صفایی سیرت 💠 هنــــرڪـده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش۱۹: ...تصمیمم را گرفتم. به فریبرز گفتم: «تا گندِ قضیه بیشتر از
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۰ : در این چند وقت که توی هتل کار می کردم، زبان ترکی را هم تا حدودی یاد گرفته بودم. رئیس گروه که جلوی مینی بوس نشسته بود به طرف ما برگشت و گفت: «آقایان و خانم ها ببخشید! مثل این که گیر افتادیم و دیگه نمی شه کاری کرد. لطفاً کسی کار احمقانه‌ ای نکنه که جون بقیه ی افراد رو هم به خطر می اندازه.» همگی دست ها را روی سرمان گذاشتیم و در میان نورافکن های روشن پلیس، از ماشین پیاده شدیم و یک راست روانه ی زندان استانبول شدیم. مسافران قاچاق! نه شناسنامه ای و گذرنامه ای و نه روادیدی. بی هویّتِ بی‌هویّت. آن هایی که شناسنامه یا گذرنامه داشتند، خیلی معطّل نشدند و آزاد شدند. اما من و فریبرز و یکی دو نفر دیگه، ظاهراً حالا حالا ها مهمانشان بودیم . می گفتند جاسوس هستید و از طرف انقلاب ایران وارد شده اید و... خلاصه خیلی اذّیتمان کردند. یکی دو ماه که گذشت و دیدند چیزی از ما در نمی آید، دست از سرمان برداشتند و فقط به جرم ورود غیرقانونی و این که باید وضعیتمان روشن می شد، چهار ماه دیگر برایمان زندان بریدند. سر جمع، شش ماه طول کشید تا از حبس خلاص شدیم و پس از خلاصی، یک هفته به ما مهلت دادند تا خاک ترکیه را ترک کنیم. تنها چیزی که ما را به ادامه ی این راه امیدوار می کرد، پس دادنِ پول هایمان بود. تمام وسایل شخصی و مقداری از پول هایمان را به ما برگرداندند و فقط مقداری را به عنوان هزینه ی زندان برداشتند. با همان مقدار باقی مانده هم می‌توانستیم خودمان را به آلمان برسانیم. بالأخره راهی آلمان شدیم و پس از طی مراحل قبلی و البته این بار با کمی شانس از ترکیه به بلغارستان و سپس به رومانی و بعد هم به آلمان رسیدیم. 🔹🔹🔸🔹🔹 آلمان؛ کشوری جُلگه ای؛ کشور آرزوهای من! کشور الهه ی من! بالأخره رسیدیم. اگرچه کمی دیر شده بود و خیلی سختی کشیده بودیم، ولی احساس غرور و سربلندی می کردم. شش ماه کار و تلاش و شش ماه هم زندان. ولی سرانجام رسیده بودم و همین باعث می‌شد که سختی‌ها را فراموش کنم و به آینده، امیدوار باشم. اولین کار این بود که خود را به فرانکفورت برسانم و رساندم. فریبرز هم اصرار داشت که تا آخر کار پیش من بماند. من هم مانع نشدم، البته نمی‌دانم علت این اصرارش چی بود. شاید به طمع اینکه شوهرخاله ی من پولدار است و مقام و منصبی در آلمان دارد و می تواند گره ای از کار او باز کند! به هر حال خودمان را به فرانکفورت رساندیم. ابتدا باید نشانی را پیدا می کردیم و کردیم؛ درست بود. بدون کوچکترین اشتباهی. در تعجب مانده بودم که اگر نشانی درست است، پس چرا شماره تلفن اشتباه بوده و هر بار که تماس گرفتم، می گفتند اشتباه است. گیج شده بودم! فریبرز گفت: «شاید چون تو زنگ می زدی و صدای تو را می شناختند، می گفتند اشتباهه! شاید می خواسته ن سر کارت بگذارن.» از شنیدن این جملاتِ فریبرز، خونم به جوش می آمد و شک و تردیدم بیشتر می شد. دادی سر فریبرز کشیدم و گفتم: « خفه شو لعنتی... بذار حواسم رو جمع کنم ببینم قضیه چیه؟!» کمی که فکر کردم دیدم حرف های فریبرز منطقی جلوه می کنه، به او گفتم: «اگه همین طوری باشه که می گی، حالا باید چی کار کنم!؟ چه جوری می شه راست و دروغش رو فهمید؟!» ــــ کاری نداره. با یک تلفن قضیه معلوم می شه. ــــ آخه چه جوری؟! ــــ خُب معلومه! قبل از رفتن، یک بار تو زنگ بزن و یک بار هم من. ببینیم چی جواب می دن. همان کاری را کردیم که فریبرز گفت. ابتدا من زنگ زدم؛ دوباره همان آقاهه، گوشی را برداشت و اسمم را پرسید؛ گفتم شهروز هستم و با الهه خانم کار دارم. کمی مکث کرد و گفت اشتباه گرفته اید و دوباره همان چرندیات گذشته را تحویلم داد. بعد از نیم ساعت، فریبرز که صدایش را هم عوض کرده بود و مثل یک آدم با شخصیت، لفظِ قلم صحبت می کرد، خودش را یکی از دوستان آقا سهیل معرفی کرد و خواستار صحبت با او شد. بعد از چند لحظه معطلی، حالا آقا سهیل بود که پشت گوشی صحبت می کرد و مدام با لحنی آکنده از ادب می گفت: «بفرمایید قربان، سهیل هستم، امر بفرمایید.» ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
💠 هنــــرڪـده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
« تو به تحریک، فلک فـتنه ی دوران منی من به تصدیق نظر محو تماشای توام» 💠 هنــــرڪـده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۰ : در این چند وقت که توی هتل کار می کردم، زبان ترکی را هم تا ح
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۱ : سرم داشت منفجر می شد. پاهایم سست شده بود. این دیگر چه بازیِ مسخره ای است! عزمم را جزم کردم که بروم و زنگ منزلشان را بزنم؛ با کسی هم شوخی نداشتم. یک سال است که در به در، دنبال الهه آواره شده ام و حالا اگر کسی بخواهد با من بازی در بیاورد، خونش را می ریزم! آقا سهیل که سهیل است، هر کسی که مانع شود با او درگیر می شوم. 🔹🔹🔸🔹🔹 خون جلوی چشمانم را گرفته بود که زنگ در منزلشان را به صدا در آوردم. از شانس بد من، این آقا سهیل بود که در را باز کرد. از سر و وضعش پیدا بود که می خواهد برود بیرون. با دیدن من خیلی جا خورده بود. فکر کنم تنها چیزی که انتظار نداشت ببیند، من بودم. من هم از سه سال پیش، تا حالا ندیده بودمش. خیلی پیرتر شده بود. کمی مکث کرد و سپس با تعجب پرسید: «شما!... شما کجا و این جا کجا؟! چه جوری این جا را پیدا کردید؟ تنها هستی یا با حاج عبدالله آمدی؟!» من هم که از شدت عصبانیت صورتم سرخ شده بود، یک نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «نه، تنها هستم، حالا هم اگر اشکالی ندارد مزاحمتان بشوم!» با کراهت خودش را کنار کشید و خاله مریم را صدا زد: «ماری... ماریا... بیا مهمان داری، پسر خواهرت آمده.» با شنیدن کلمه ی «ماری» ناخود آگاه خنده ام گرفت. جلوی خنده ام را گرفتم و داخل پذیرایی، روی کاناپه نشستم. چند لحظه نگذشته بود که خاله مریم یا به قول آقا سهیل «ماری» از یکی از اتاق‌ها، سراسیمه وارد پذیرایی شد. بدتر از من، رنگ او بود که عین گچ، سفید شده بود. طفلکی دست و پایش را گم کرده بود. نمی دانست چه بگوید و یا چه کار کند. اولین حرفش این بود که این جا چه کار می کنی مجتبی؟ حالا دیگر هیچ چیزی برایم مهم نبود؛ کمی آرام تر شده بودم و با لحنی آرام جواب دادم: «سلام خاله جان، مگر اشکالی دارد که ما هم بیایم آلمان؟!» در حالی که داشت لب هایش را می گزید، خودش را جمع و جور کرد و برای این که پیش آقا سهیل، بند را آب ندهد گفت: «خیلی هم خوش آمدی! از دیدنت خوشحال شدیم،راستی از مامان منیر چه خبر؟ بهتر شده یا نه ؟» از این دروغ بزرگ، رگ هایم بر آمده شده بود. رو کردم به خاله مریم و گفتم: «یکی دو هفته بعد از مرگ مامان منیر رفتم پیش آقا یونس و ایشان همه چیز را برایم تعریف کرد.» از اینکه رو دست خورده بود حسابی عصبانی شده بود. ولی چون می‌خواست پیش آقا سهیل کم نیاورد، با یک عشوه ی خاصی، خودش را به ناراحتی زد و روی کاناپه ولو شد و دستش را به علامت ناراحتی روی سرش گذاشت. آقا سهیل هم که از دیدن این صحنه ی دروغی! حسابی کلافه شده بود، رو کرد به من و گفت: «خُب آقا مجتبی من باید بروم؛ کار مهمی دارم، در ضمن مرگ خواهرِ «ماری» را هم به شما تسلیت می گویم من فعلاً شما را با ماری تنها می گذارم. پس تا بعد.» همین که آقاسهیل خارج شد و در منزل را بست، بگویی نگویی حال خاله مریم هم بهتر شد. البته هنوز داشت با آن ادا و اطوارهای آن چنانی ادامه می‌داد که گفتم: «خُب خاله جان، خیلی خودتون رو ناراحت نکنید. بالأخره همه ی ما یک روزی باید بریم، حالا می شه بگید الهه کجاست؟» با شنیدن این پرسش سرش را بالا گرفت و چشم هایش را تنگ کرد و پرسید: «الهه؟ با الهه چه کار داری؟!» ــــ هیچی، دختر خالمه، این همه راه اومدم که از حال اون باخبر بشم. از نظر شما عیبی داره؟! ــــ عیب که نه، ولی خُب آخه الهه... ــــ الهه چی؟ چیزی شده؟ اتفاقی براش افتاده؟ ــــ نه، هیچی نشده... الهه الآن خونه نیست، با یکی از دوستانش رفته بیرون و شب دیر وقت برمی گردند. ــــ خُب من رو ترسوندید... فکر کردم خدایی نکرده براش اتفاقی افتاده. ــــ این که چیزی نیست؛ بالأخره یک کشورِ اروپایی می طلبه که دختر و پسرها راحت تر باشند و بیشتر به تفریحاتشون سرگرم باشند. خاله مریم که هنوز اضطراب از چشم هایش موج می زد، پرسید: «خُب خاله جان نگفتی برای چی اومدی آلمان، اصلاً چه جوری اومدی؟!» ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄