#نقاشی_خودکاری 🌺
☘ هـنـرڪده
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۹ : آخرین روز آبان ماه سال ۱۳۵۹ بود که دوباره در ایران بودم.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۳۰ :
راستش نمی دانم چرا هر کار می کردم که گریه کنم، گریه ام نمی آمد.
لعنت به این افکارِ شیطانی که مدام فکر و ذهنم را به خود مشغول کرده بود.
انگار با آمدن من، شیطان هم مجالی برای ورود به این اتاق پیدا کرده بود و مدام درِ گوشم زمزمه می کرد که:
«اگه حاج عبدالله بمیره، تو تنها وارث او هستی و کلّی مال و منال نصیبت می شه.»
هر کار می کردم که از دست این افکار شیطانی خلاص شوم، نمی شد.
به هرحال خم شدم و پیشانی حاج عبدالله را بوسیدم، چرا که از پشت آن پنجره ی شیشه ای، عمو جلال و بقیه ی فامیل، زل زده بودند به من و حرکات مرا با دقت زیرِ نظر داشتند.
می توانستم افکار آنها را بخوانم؛ حتماً توقع داشتند که السّاعه با حضور من، حاج عبدالله چشم باز کند و مرا در آغوش بگیرد و صحیح و سالم از «بخش مراقبتهای ویژه» خارج شود.
البته این هم گوشه ای از افکار همیشگیِ حاج عبدالله و دار و دسته شان بود.
خودِ حاج عبدالله همیشه در مورد بیماریِ مامان منیر میگفت:
« باید اهل بیت او را شفا بدهند و گرنه دارو درمان بی فایده است.»
به هر حال من که مطمئن بودم با آمدن من، هیچ تغییری حاصل نمیشود و نشد.
حاج عبدالله فردای آن روز مُرد.
من به پیشنهاد دکتر، تا صبح بالای سرش بودم.
شب عجیبی بود.
اگر فردایش حاج عبدالله نمرده بود، مجبور بودم که حرف های قدیمی حاج عبدالله در مورد معجزه و اهل بیت و شفا و این جور چیزها را باور کنم.
آخه نصف شب، وقتی حتی پرستارها هم اتاق را ترک کرده بودند و من تنهای تنها در اتاق، کنار تخت حاج عبدالله خوابم برده بود، با صدای حاج عبدالله از خواب پریدم.
حاج عبدالله به هوش آمده بود و به من نگاه می کرد.
داشتم از تعجب شاخ در می آوردم!
ابتدا خیلی ترسیده بودم!
گویی داشتم یک روح را نگاه می کردم.
او مرا صدا می کرد و من از ترس، زبانم بند آمده بود.
دست هایش را به سمت من دراز کرده بود و من را به سوی خود می خواند.
اما برای آن زانوهایی که از ترس مدام می لرزیدند، رمقی نمانده بود که به سوی او حرکت کنند.
حالا دیگر این حاج عبدالله بود که با نیروی عجیب و غریب، به تکاپو افتاده بود و روی تخت می نشست.
آری حاج عبدالله که دَه روز، بدون کوچکترین حرکتی روی تخت افتاده بود، حالا سالم تر از همیشه روی تخت نشسته بود و لبخندزنان مرا صدا می کرد و می خواست که بروم در آغوشش.
نزدیک بود سکته کنم و به جای حاج عبدالله، من روی تخت درازکش شوم.
اما به خیر گذشت و این حالت، لحظاتی بیشتر طول نکشید.
تنها چند کلامی با من صحبت کرد و دوباره به حالت اول بازگشت.
البته بعداً شک کرده بودم که این وقایع را در خواب دیده بودم یا در بیداری.
ولی به احتمالِ نود و نُه درصد، بیدار بودم و یک درصد احتمال داشت که خواب بوده باشم.
اما من همان یک درصد را قبول کردم و گفتم حتماً خواب بوده ام!
به هر حال خواب یا بیدار، من آن صحنه را خوب به یاد دارم.
حاج عبدالله، صحیح و سالم، سالم تر از من، روی تختِ بیمارستان نشسته بود و در حالی که مدام لبخند می زد به من گفت:
« سلام بابا جان مجتبی (همان تکیه کلام همیشگیِ حاج عبدالله). می دونم از راه دوری اومدی و خیلی هم خسته ای. ولی چه کنم که من هم دیگر فرصت زیادی ندارم و باید هرچه زودتر راهیِ سفر نهایی بشوم. اگر تا به حال هم نرفته م، لطفِ آقای خمینی بوده و بس.
من او را واسطه کردم و چند روزی از ملک الموت اجازه گرفته م تا این که بتونم دوباره تو رو ببینم.
حالا هم خدا رو شکر که به آرزوم رسیدم و قبل از رفتن، یک بار دیگه تو رو دیدم، حالا هم می تونم وصیّتم رو به تو بکنم و خیالم راحت باشه که تا حدودی، وظیفه ی پدری را در حقّت به جا آوردم.
ببین بابا جان مجتبی!
اگه می خوای اَزَت راضی باشم و خودت هم توی دنیا و آخرت روسفید باشی، آقای خمینی رو فراموش نکن و سعی کن به حرف های آقا خوب گوش بدی که کلید نجات فقط و فقط در دست اوست و بس.»
حاج عبدالله، این جملات یا به قول خودش آخرین وصیتش را هم به من کرد و دوباره دراز کشید.
با دراز کشیدن حاج عبدالله، صدای ممتد بوق دستگاه های قلب و غیره بود که مثل آژیر خطر، پرستارها را به داخل اتاق کشاند.
آنها سراسیمه وارد شدند و شروع کردند به شوک دادن به حاج عبدالله.
البته هنوز هم شک دارم که من با صدای آن بوق های ممتد از خواب بیدار شدم یا این که نه، از اول بیدار بودم و در بیداری این صحنه ها را می دیدم.
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡 خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
#رنـگ_ها
رنگهای اصلی :
قرمز، زرد و آبی هستند، و به دلیل این که دانه های رنگی تشکیل دهنده آن از ترکیب هیچ رنگ دیگری به جود نیامده، به عنوان رنگ اصلی شناخته می شوند.
رنگهای فرعی:
رنگ های سبز، نارنجی و بنفش می باشد که از ترکیب رنگ های اصلی با یک دیگر به وجود می آیند که در واقع بین دو رنگ تشکیل دهنده خود قرار می گیرند.
قرمز+زرد = نارنجی
زرد+آبی= سبز
قرمز +آبی= بنفش
رنگهای ترکیبی: دسته سوم از ترکیب شدن یک رنگ اصلی با یک رنگ فرعی به دست می آید مانند:
قرمز-بنفش، زرد-سبز، زرد-نارنجی.
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
💠
#عکاســی
یادش به خیر فصل زمستان میان صحن
اشکم چکید و ماند روی برفها ردش
وقت سحر، نسیمِ خنک، صوت ربنا
آن پنجره طلایی و صحن زبانزدش
☘ هـنـرڪده
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۰ : راستش نمی دانم چرا هر کار می کردم که گریه کنم، گریه ام نمی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۳۱ :
بعدها که گاهی اوقات به فکر آن صحنه و صحبت های حاج عبدالله میافتادم و یا برای بعضی دوستان تعریف میکردم، میگفتند:
«یا زیاد خورده بودی یا این که یک خیال روانی بوده !»
می گفتند از روزی که نام این بیمارستان را از «هزار تخت خواب» به «امام خمینی» تغییر داده اند، اکثر طرفداران ایشان، علاوه بر این که اصرار دارند در این بیمارستان بستری شوند، ناخودآگاه دچار توهّم و خیالاتِ مذهبی هم می شوند که احتمالاً خوابِ حاج عبدالله هم نمونهای از این توهّماتِ پوچ بوده که مثلاً فکر میکرده که به واسطه ی امام خمینی چند روز دیگر زنده مانده و از این طور چیزها.
به هر حال انگار زیاد بیراه هم نمیگفتند و حاج عبدالله هم گرفتار این تخیلات شده بود.
هرچه بود گذشت و من هم بعد از یک هفته، تمام خاطرات گذشته را از ذهنم پاک کردم و یک زندگیِ جدیدی را آغاز کردم.
🔹🔹🔹
حالا دیگر برای خودم کسی شده بودم؛ پولدار و سرشناس.
قبل از چهلم، مغازه ی حاج عبدالله را فروختم و یک ماشین مُدل بالا خریدم. البته از دیگران که پنهان نبود، از شما چه پنهان که خانه را هم چون رویَم نمی شد، صبر کردم تا چهلم حاج عبدالله بگذرد و بعد بفروشم.
یک خانه ی کوچکتر خریدم و بقیه ی پول را هم سرمایه ی کار و کاسبی کردم.
کار و کاسبی در آن موقعیت، خیلی خوب می گرفت.
زمان جنگ بود و کسی دنبال اقتصاد و این چیزها نبود.
همه دنبال مُردنِ مفتی یا به اصطلاحِ خودشان، «شهادت» بودند و میدان برای پول پارو کردنِ امثال من، بازِ باز بود.
به راحتی می شد با یک مقدار سرمایه ی کم، سود زیادی به جیب زد.
به دوسال نکشیده بود که دیگر یک تاجر تمام عیار و پولداری بی رقیب شده بودم؛ آن هم در سن ۲۵ سالگی.
حالا دیگر این من بودم که می توانستم برای دخترها شرط و شروط تعیین کنم و هر کسی را که دلم می خواست به همسری بگیرم!
آری حالا قضیه کاملاً عوض شده بود و من برای خودم کسی شده بودم و نامِ شرکتم در ایران پُرآوازه شده بود.
وقتی به آن موقعیت رسیدم، باز به تنها چیزی که فکر می کردم «الهه» بود.
مدام در این فکر بودم که یک روز با پولی کلان به آلمان برگردم و انتقامِ آن حقارت ها را از الهه و پدرش و خاله مریم بگیرم.
حالا دیگر آن موقعیت به طور کامل فراهم شده بود و من منتظر بودم که کمی کارهایم را سر و سامان بدهم و چند روزی برای تفریح به آلمان سفر کنم.
درست چند روز قبل از رفتن به آلمان بود که فریبرز، آن دوست قدیمی، از آلمان زنگ زد و آن خبر خوشحال کننده و البته تا حدودی ناراحت کننده را به من داد.
الهه با شوهرش «مایکل خان» تصادف کرده بودند و مایکل بی چاره که ظاهراً درجا، جان داده بود و الهه هم وضعیتش هنوز معلوم نبود.
فریبرز می گفت بدجوری سرش به شیشه ی جلوی ماشین کوبیده شده و ضربه مغزی شده.
الآن هم دو روز است که در کُماست.
جالب بود او هم در بخش مراقبت های ویژه بستری شده بود.
با شنیدن این خبر تا حدودی آرامش پیدا کردم.
گویی از عطش انتقام گرفتنم، کاسته شده بود.
با خودم می گفتم بالأخره نفرین های آن شب من در بیرون مراسم عروسی، کارساز شد و دامن آنها را گرفت.
از مرگ مایکل که اصلاً ناراحت نشدم و برعکس خوشحال هم شدم، تلافی آن مشت ناجوانمردانه اش را چشید.
مسئله ی مهم، الهه بود.
اگرچه کمی هم خوشحال بودم، اما بیشتر نگران به هوش آمدنش بودم.
این اتفاق روزنهای شده بود که آتش عشق، دوباره در من شعله ور شود و بتوانم به الهه، الهه ای که حالا دیگر بیوه شده بود، فکر کنم و آینده ای طلایی را در ذهنم تصور کنم.
آری حالا دیگر من نه تنها تمام آن شرایط را داشتم، بلکه از خود آنها نیز سرشناس تر شده بودم و آوازه ی تجارت من، حتی به گوش آلمانی ها هم رسیده بود.
دیگر فرصتی بهتر از این گیرم نمی آمد.
در اسرع وقت کارهایم را ردیف کردم و آماده ی پرواز به فرانکفورت شدم.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡 خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ «نستعلیق نویسی با خودکار»
☘ هـنـرڪده
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈
#کاریکاتور
اعدام نکنید!
☘ اثر هنرمند: «سید محمدرضا موسوی»
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
💠
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۱ : بعدها که گاهی اوقات به فکر آن صحنه و صحبت های حاج عبدالله م
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۳۲ :
ساعت ۱۰ صبح باید در فرودگاه می بودم.
کمی طول کشید تا آماده بشوم.
یک ساعت قبل از پرواز بود که من به طرف فرودگاه به راه افتادم.
از شانس بدِ من، ماشین در بزرگراه پنچر شد.
خواستم ماشین دیگری بگیرم و خودم را برسانم که راننده ی خصوصی ام گفت:
«آقا هنوز فرصت داریم، چند دقیقه بیشتر طول نمیکشد.
لاستیک را عوض میکنم و راه میافتیم. قول می دهم که به موقع برسیم.»
راست می گفت، چند دقیقه بیشتر طول نکشید.
حالا دیگر به سرعت به سمت فرودگاه حرکت می کردیم.
راننده ی چیره دست و ماهری بود.
به میدان آزادی رسیده بودیم و راهی تا فرودگاه نمانده بود.
با حسابِ من، وقت هم اضافه می آوردیم.
از آزادی به سمت فرودگاه سرازیر شده بودیم که...
من مثل یک تیکه گوشتِ بی جان، غرق در خون روی صندلی عقب مُچاله شده بودم.
احساس می کردم ضربه ی بدی به سرم وارد شده است.
مدام از پشت سرم خون فوران می زد.
نمیدانستم چه اتفاقی افتاده بود؟
فقط همین قدر یادم بود که راننده وقتی با سرعت، می خواست از سمت راست سبقت بگیرد، یک آن، ماشین بزرگ شهرداری را دیدم که در کنار خیابان پارک کرده بود و مشغول آب دادن به گلها بود.
دیگر نفهمیدم چه شد.
فقط برخورد شدید بنز را با کامیون احساس کردم و انحراف به چپ و چرخش در هوا و...
با صدای های و هوی مردم که در کنار ماشین هوار می کشیدند و می خواستند درب ماشین را از جا بکند و ما را بیرون بکشند بود که لحظهای به هوش آمدم و با دیدن آن وضعیت دوباره از هوش رفتم.
🔸🔸🔹🔸🔸
روزهای بسیاری پشت سر هم میآمدند و میرفتند.
سرگردان و حیران در یک بیابان برهوت، رها شده بودم!
تنهای تنها.
هیچ اثری هم از حیات یافت نمیشد.
نه خاری، نه بوته ای، نه درختی.
هیچیِ هیچی.
از فرط تشنگی تا مرز مردن پیش میرفتم و نمی مُردم.
ناخودآگاه بدون آن که آبی بنوشم احساس می کردم کمی سیراب شده ام و دوباره خستگیها و تشنگی ها و گرسنگی ها آغاز میشد.
سرزمین عجیب و غریبی بود.
هنوز نمی دانستم که چرا و چه گونه در این سرزمین هستم.
چند روزی بود که مرا در این بیابان رها کرده بودند و رفته بودند.
خسته ی خسته بودم.
در این چند روز، یک بار هم چشم روی هم نگذاشته بودم و خودم از این مسئله در تعجب بودم.
هر وقت که می خواستم لحظه ای بخوابم، احساس می کردم که در محاصره ی مارهای سمی و عقرب های خطرناک هستم!
از ترسِ نیش آنها جرأتِ یک چرتِ کوچک را هم نداشتم.
خلاصه همه اش دلهره و اضطراب بود.
تا دم مرگ پیش می رفتم و دوباره زنده می شدم.
خدایا این دیگر چه بلایی است که نصیب من شده است؟!
این بلاتکلیفی، دیگر مرا از پا درآورده بود.
هر لحظه دعا می کردم که از تشنگی و گرسنگی جان دهم و از این صحرای برهوت خلاص شوم؛ صحرایی که از عذاب جهنم هم زجرآورتر شده بود.
در شب هایش سکوتی محض حکم فرما بود، نه ستاره ای، نه روشنایی و نه مهتابی..
هیچی!
تاریکیِ مطلق بود.
حتی یک متریِ جلوی پایم را هم نمیدیدم.
با حساب من، حالا دیگر ده روز بود که در این صحرای برهوت رها شده بودم.
البته یک احساس عجیب به من می گفت که، کسی از وَرای این آسمان مرا نگاه میکند و به من توجه دارد.
آخر مگر میشود کسی مدت ده روز، بدون نوشیدن قطره ای آب، آن هم در بیابانی خشک و سوزان، زنده بماند؟!
البته چه زنده ای؟!
شده بودم یک مشت پوست و استخوان.
زنده ای که هر لحظه مرگش را طلب می کرد.
دیگر طاقتم تمام شده بود.
شب یازدهم، همان طور که بر روی ریگ های آن بیابان، مانند جسدی بدون تحرک افتاده بودم، تمام نیرویم را در صدایم جمع کردم و رو به آسمان فریاد کشیدم:
« آهای... آهای... ای کسی که پشت این آسمان تیره پنهان شده ای و میدانم که صدایم را می شنوی!
یا مرا نجات بده یا خلاصم کن!
حداقل دست از سرم بردار و بگذار بمیرم.»
هنوز حرفم تمام نشده بود که صدای هولناک در آسمان پیچید که:
«بمیر... بمیر که حالا وقتِ مُردن است!»
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡 خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی (روی پارچه)
☘ هـنـرڪده
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾
#عکاسی
☘ هـنـرڪده
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈
ೋღ 💖 ღೋ
🕊 ڪوچه باغ #شعر
تلخ کنی دهان من، قند به دیگران دهی/
نم ندهی به کِشت من، آب به این و آن دهی
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
---------------------🌹------------------------
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۲ : ساعت ۱۰ صبح باید در فرودگاه می بودم. کمی طول کشید تا آما
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۳۳ :
بند بندِ وجودم از هیبت این صدا، از هم گسسته شد.
هنوز صدا تمام نشده بود که زمین لرزید.
ناگهان احساس کردم زمین دهان باز کرده و دارد مرا می بلعد.
درست بود، زمین به اندازه ی قامت من شکافته شده بود و حالا دیگر من داخل خاک، مدفون شده بودم.
وقتی با سختی سرم را کمی بلند کردم و اطراف را نگاه کردم، یقین کردم که این جا قبر است و جای دیگری نیست.
دقیقاً مثل قبر حاج عبدالله.
دو متر در زیر زمین و فضای تنگ و تاریک.
دیگر داشتم از ترس می مُردم.
یعنی مردنم حتمی بود.
یاد برزخ و قبر و قیامت افتادم.
تازه متوجه شدم که من در سراشیبی قبر هستم و کارم تمام است.
داشتم به همین فکر میکردم که ناگهان تمام قبرم پر از مارهای سمّی و عقربهای سیاه شد.
از ترس مدام فریاد می زدم و جیغ می کشیدم.
احساس می کردم تمام بدنم کِرِخت شده بود.
حالا دیگر دیوارههای قبرم به حرکت درآمده بودند و به من نزدیکتر می شدند.
تنگ تر و تنگ تر...
احساس می کردم دارم زنده به گور می شوم.
قبر به قدری تنگ شده بود که مجبور شدم مثل مرده های واقعی به پهلوی راست دراز بکشم که جای کمتری را اشغال کنم.
اما فایده نداشت.
زمین به حرکت خود ادامه میداد و قصد داشت استخوانهای مرا با یک فشار در هم بکوبد.
اولین جایی که با دیواره های قبر برخورد کرد و شکست، دماغم بود.
دماغی که تا به حال چند با شکسته شده بود.
اما این بار خیلی فرق می کرد.
صدای خرد شدن استخوان دماغم را با تمام وجود، احساس کردم.
حالا دیگر مغزم مانند تخم مرغی شده بود که در بین یک گیره ی محکم قرار داده شده بود و هر آن ممکن بود از فشارِ زیاد، منفجر شود.
مرگ را به دو چشمم می دیدم.
تا به حال چنین بی چاره و درمانده نشده بودم.
در این حال بودم که ناگهان صدای حاج عبدالله، به طور غیرمنتظرهای در قبر پیچید که مدام فریاد می زد:
«باباجان مجتبی! باباجان مجتبی!»
این صدا، مانند فرشتهای بود که مرا آرام می کرد.
احساس میکردم حاج عبدالله به کمکم آمده است.
اما نه، از او خبری نبود!
ولی خُب همین صدا هم کار خود را کرد.
ناخودآگاه یاد آخرین حرفهای حاج عبدالله افتادم.
آخرین وصیّتش که می گفت، هر گره ای به دست آقای خمینی باز می شود.
یاد این حرف که افتادم، داشتم از خوشحالی قالب تهی می کردم .
گویی معجزه شده بود.
به محض این که فریاد زدم:
«آقا خمینی جان نجاتم بده!»
دیدم که فشار قبر از حرکت ایستاد.
نه تنها فشار قبر ایستاد، بلکه آن مارها و عقرب های وحشتناک هم داشتند از قبر خارج می شدند.
قبر با یک فشار عجیب مرا به بیرون پرتاب کرد و حالا من در بالای همان بیابان برهوت افتاده بودم.
نیرویی عجیب در خودم احساس میکردم.
به سختی ایستادم.
ناگهان نوری درخشید و بیابان را به هم ریخت.
«الله اکبر»
چند لحظه بعد، کمی آن طرفتر، حاج عبدالله بود که با لبی خندان در کنار آقای خمینی ایستاده بود و هر دو، به من نگاه می کردند.
آقای خمینی را چند باری در تلویزیون دیده بودم؛ اما فکر نمی کردم تا این حد نورانی و زیبا باشند، اما بود، زیباتر و نورانی تر از هر فرشته ای!
حاج عبدالله دوباره لبخندی زد و طبق معمول گفت:
«باباجان مجتبی! از آقا خواهش کردم که واسطه شوند و تو را نجات دهند. الحمدالله آقا هم لطف کردند و بر منِ پیرمرد منّت نهادند و این خواهش مرا استجابت کردند.
حالا از آقا تشکر کن و به حرف های آقای خوب گوش بده!»
ناخودآگاه اشک از دیدگانم جاری شده بود و بیحرکت به آقا زُل زده بودم.
زبانم بند آمده بود.
انگار آقا هم این را متوجه شده بودند که روی کردند به من و فرمودند:
«پسرم! حالا دیگر نگران نباش. به خاطر پدرت، تو را از عذاب نجات دادند. حالا می توانی برگردی و به زندگیت ادامه بدهی. اما این را بدان که اگر به اعمال گذشته ات ادامه دهی، دفعه ی بعد عذابی به مراتب سخت تر از این را باید تحمل کنی!»
زبانم باز شده بود. از ترس این که دوباره این عذاب ها را تحمل کنم، پرسیدم:
« آقاجان بفرمایید که چه کار کنم که برای همیشه از این عذاب ها راحت شوم.»
مختصر مفید جواب داد:
«اگر می خواهی تا ابد رستگار شوی، برو به جنوب و هر چه در توان داری به رزمندگان کمک کن که راه نجات، فقط همین است و بس.»
این جملات را شنیدم و خواستم سؤال دیگری بکنم که احساس کردم، گِردباد عظیمی در گرفت و دیگر خبری از آقا و حاج عبدالله نبود.
من هم در داخل این گردباد گرفتار شده بودم و به آسمان بلند شده بودم.
چند دوری در آسمان چرخیدم و ناگهان به زمین پرتاب شدم.
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡 خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 ایران افتخار من!
🎶 #سرود
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍃🌸🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«آینه هاتون رو زیبا کنید!»
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
💠
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۳ : بند بندِ وجودم از هیبت این صدا، از هم گسسته شد. هنوز صدا تم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۳٤ :
احساسِ درد شدیدی در سرم می کردم ولی، حالا دیگر می توانستم چشمانم را باز کنم.
انگار روی تخت یک بیمارستان دراز کشیده بودم؛ آری، تخت یک بیمارستان بود.
چند پرستار و یکی دو تا پزشک بالای سرم ایستاده بودند و خیره خیره به من نگاه می کردند.
حرفهایشان را میشنیدم؛ می گفتند:
«الله اکبر، معجزه شده. مریضی که تمام علائم حیاتیش از بین رفته بود، یک باره به زندگی برگشته و به هوش آمده.»
همه صلوات میفرستادند.
خودم هم از این قضیه متعجب شده بودم.
هنوز هم نمیدانستم خوابم یا بیدار. اما نه، این دفعه دیگه واقعاً بیدار بودم، بعداً فهمیدم که درست یازده شب بود که من در حالت بی هوشی به سر می بردم و شب آخر، تمام علائم حیاتی ام از بین رفته بودند و حتی می خواستند که مرا به سردخانه ی بیمارستان منتقل کنند که آن اتفاق افتاد.
تا مدتها پرستارها از وقایع آن شب می پرسیدند و کنجکاو بودند که بدانند چه اتفاقی برایم افتاده بود و چه چیزی دیده بودم.
یکی از پرستارها می گفت وقتی می خواسته ام به هوش بیایم، چند بار نام خمینی را بر زبان جاری کرده بودم و سپس به هوش آمده بودم.
اما من چیزی به آنها نگفتم؛ یعنی نمی توانستم بگویم.
چرا که خودم از همه بیشتر از این قضیه متحیّر شده بودم و از طرفی هم خجالت زده.
خجالت زده از آن جهت که روزی با تمام وجود این افکار و عقاید را مسخره کرده بودم و حالا به واسطه ی این افکار و عقاید، از مرگِ حتمی نجات یافته بودم و به زندگی برگشته بودم.
آری وقتی درست به هوش آمدم و با کنجکاوی دور و بَرم را نگاه کردم، همه چیز برایم آشنا بود. درست بود.
بیمارستان امام خمینی تهران.
بخش مراقبت های ویژه.
اتاق که هنوز هم معلوم نبود سهم ارواح در آن بیشتر است یا احیا.
درست همان تختی که دو سال پیش، حاج عبدالله روی آن دراز کشیده بود و آخرین وصیتش را به من کرده بود.
دیگر داشتم از این همه نشانه، کلافه می شدم و نزدیک بود که دیوانه شوم.
🔸🔸🔹🔸🔸
بعد از به هوش آمدنم، یک هفته بیشتر در بیمارستان بستری نبودم. حالم تقریباً خوب شده بود.
با این که ضربه ی محکمی به سرم وارد شده بود و قسمتی از پشت سرم هنوز فرورفتگی داشت، اما حال عمومی ام رضایتبخش بود و هیچ گونه احساس درد یا بی حسّی نمی کردم.
دکترها هم لزومی برای بستری بودن بیشتر من نمی دیدند.
مدام تکرار میکردند که این اتفاق بی سابقه بوده و حتماً عوامل پشت پرده، شبیه به معجزه باعث این بهبودی سریع شده است.
به هر حال من حالم مساعد بود و قبراق و سرحال، بعد از هجده روز از تصادف، از بیمارستان امام خمینی مرخص شدم.
من بودم و آن رؤیای عجیب و غریب!
من بودم و زندگی دوباره!
وقتی ماشین را در پارکینگ راهنمایی رانندگی نشانم دادند، خودم هم یقین پیدا کردم که معجزه بوده است.
راننده ی بی چاره در دَم، تمام کرده بود.
ماشین هم مثل یک اسباب بازیِ کوچک، مچاله شده بود و اصلاً نمی شد تشخیص داد که قبلاً یک ماشین بنز بوده است.
به هر حال چند روزی را در منزل استراحت کردم و حتی سرکار هم نرفتم.
اکثر اوقات جلوی تلویزیون نشسته بودم
و منتظر بودم که سخنرانی تصویری از امام خمینی پخش شود و من نگاه کنم.
این پیرمرد، حالا دیگر برای من یک فرشته ی نجات شده بود.
به راستی چهره ای نورانی و آسمانی داشت.
می شد ملکوت را در چهره اش تماشا کرد.
مردی زمینی که یَد قدرت او و اراده ی او نه تنها در زمین، بلکه در آسمان هم مطاع بود و فرشتگانِ زیادی تحت امر او بودند.
حالا می شد فهمید که مردم ایران، چه چیزی را در سیمای او دیده بودند که چنین عاشقانه، سنگ او را به سینه می زدند و حتی حاضر بودند برای گرفتن یک پیغام کوچک او یا یک تصویر کوچکی از او، جان خود را هم فدا کنند و در مقابل سربازانِ تا دندان مسلحِ شاه، سینه سپر کنند.
عجیب بود. عجیب تر از آن که بشود تصور کرد یک شبه، عاشق او شده بودم!تک تکِ حرکات و کلمات او، برایم حکم داروی شفابخش بود!
وقتی به او خیره می شدم آرامش ابدی را در خودم احساس می کردم.
آخر چه طور می شود یک شبه نظر انسان این قدر عوض شود.
تا دیروز، حتی نگاه کردن به عکس او هم برایم سخت بود و او را مسبّب این مشکلات و گرفتاری های اخیر مردم و جنگ و... می دانستم و هرجا تصویری از او می دیدم، سرم را برمیگرداندم؛
اما حالا چه؟
تنها لذت دنیایی ام، شده بود نگاه کردن به تصویر او.
یاد حرفهای حاج عبدالله می افتادم که می گفت:
«ما نوری در خمینی دیده ایم که مخالفان او لیاقت دیدن آن نور را ندارند.»
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡 خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پویا_نمایی
☘ هـنـرڪده
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«ایده ی نقاشی»
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
💠
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳٤ : احساسِ درد شدیدی در سرم می کردم ولی، حالا دیگر می توانست
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۳۵ :
یک هفته ای بود که کارم شده بود تماشای تلویزیون و شنیدن صحبتهای ایشان، از طرفی هم مانده بودم که منظور از سخن ایشان که گفته بود برو به جنوب و به رزمندگان کمک کن چه بوده است.
آخر من کجا و جنگ کجا؟!
یقیناً منظورش رفتن به جبهه و جنگیدن نبوده، حتماً وظیفه ی دیگری داشتم.
در همین افکار بودم که تصویر اعزام کاروانهای کمک به جبهه، نظرم را جلب کرد.
فهمیدم وظیفه ام چیست.
پول کلانی را خرج کردم و چند کامیون جنسِ درجه ی یک، به عنوان هدیه به رزمندگان، از طرف شرکت رهسپار کردم.
چندین بار این کمکها را تکرار کردم.
بروبچه های شرکت که همگی هم تیپ و هم فکر من بودند از این کارهای من، سخت گیج شده بودند و صدای اعتراضشان بلند شده بود.
بعضی از دوستان نزدیک، مدام زیرِ گوشم زمزمه میکردند و طعنه و کنایه میزند که:
« ای بابا! شهروز خان، پاک زده به سَرت.
دیدی بالأخره این بیمارستان و جوّ حاکم بر اون، تو رو هم خُل و چِل کرد.
باباجان، مگه بیمارستان قحط بود که رفتی و اون جا بستری شدی؟!
تازه تو گوی سبقت را هم از اون مذهبی ها ربودی.
به قول معروف از خدا هم حزب اللهی تر شدی! مردم می رن بیمارستان امام خمینی بستری میشن که پولِ کمتری خرج کنند، آقا پا شده رفته اون جا و برعکس شده! مدام پول خرج خدا و پیغمبر می کنه!
دیگه این جوری شو ندیده بودیم!»
گوشم از این حرفا پر شده بود.
اما بی خیال.
چیزی را که من می فهمیدم آنها نمی فهمیدند.
تا ابد هم نخواهند فهمید.
هر کاروانی که اعزام می کردم احساس بهتری پیدا می کردم؛ احساس می کردم بعد از ۲۵ سال، تازه دارم کمی ادای وظیفه می کنم.
با این حال، این کمکها مرا تا حدودی آرام می کرد.
اما هنوز آرامش حقیقی نبود.
احساس می کردم این ها یک نوع از سر وا کردنِ وظیفه ی اصلی است.
امام گفته بود برو به جنوب، نگفته بود بفرست به جنوب.
این عبارتِ جمله ی امام که کاملاً در ذهنم حک شده بود، مدام جلوی ذهنم رژه می رفت و مرا به فکر فرو میبرد.
بالأخره هم کار خودش را کرد.
دلم را به دریا زدم و خودم را آماده کردم که این بار با یکی از کاروانهای کمک به جبهه، خودم هم رهسپار شوم و تا حدودی هم ادای وظیفه ی اصلی کرده باشم.
باید تا همان نزدیکی های جبهه میرفتم و جنس ها را تحویل میدادم و برمی گشتم؛ یعنی این که باید رعایت تمام جوانب احتیاط را می کردم و تا همان عقبه ی جنگ میرفتم و سریع برمی گشتم.
آخر جنگ بود و شوخی هم نبود.
آمدیم و یک گلوله، بازی اش می گرفت می شد تیرِ غیب منِ بیچاره.
آن وقت دیگر خر بیار و باقالی بار کن.
کی میخواست این شرکت بزرگ را اداره کند؟!
البته مهم این نبود؛ مهم آن بود که بعد از من چه کسی می خواست این همه کمک رهسپار جبهه و جنگ کند؟!
پس بهتر بود که جانب احتیاط را رعایت کنم و آهسته بروم و آهسته برگردم.
بالأخره هم خدا را شکر آهسته رفتم و آهسته هم...
آهسته هم برنگشتم.
آری برنگشتم، نمی دانم در جنوب چه بر من گذشت؟!
جنوب که میگویم، منظورم دوکوه است. دوکوهه!
آری دوکوهه زمینگیرم کرد.
دیگر میل به برگشتن نداشتم.
خدا می داند که چه حسی بود که تمام وجودم را غرق در نور و نشاط کرده بود.
تا به حال چنین شاداب و سرزنده نبودم.
جوانهایی هم سن و سال خودم با چهره هایی نورانی.
نمی دانم بعد از آن رؤیا بر سرِ مشاعرم چه آمده بود که دیگر می توانستم انسان های نورانی را تشخیص دهم.
آری همه ی آنها نورانی بودند.
لباس های خاکی به تن داشتند، اما یقین داشتم که در افلاک سیر میکند.
خندههایشان، صفایشان و محبتشان زمینگیرم کرده بود.
خدا می داند که دستِ خودم نبود.
گویی این سرزمین، سرزمینِ گم گشته ی آرزوهای من بود.
حالا یادم میآمد، من این ساختمانها را یک جای دیگر هم دیده بودم؛ برایم آشنا بودند.
درست است، من این نما را در آن رؤیا دیده بودم.
لحظه ای که حاج عبدالله و آقای خمینی ایستاده بودند، نمایی از این ساختمان های بلند، پشت سرشان در آسمان جلوه نمایی می کرد.
بله خودِ خودش بود؛ دوکوهه...
همان جایی که خمینی مرا به آن دعوت می کرد.
همان جایی که مسیر نجات را برایم ترسیم کرده بود.
حالا دیگر شکّم به یقین تبدیل شده بود. بی خود نبود که به محضِ ورود به دوکوهه حالم دگرگون شد و احساس کردم قلبم از نور پر شده است.
حالا دیگر برگشتنم محال بود.
پایی برای برگشت نداشتم.
من سرزمین مقدّسم را پیدا کرده بودم. مدینه ی فاضله ی من؛ دوکوهه... میدان عاشقیِ من، میدان صبحگاه دوکوهه...
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡 خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
✍ ترکیبی از «خط نستعلیق»
و «شکسته ی نستعلیق»
«هزار قصه نوشتیم بر صحیفه ی دل
هنوز عشق تو عنوان سرمقاله ماست»
☘ هـنـرڪده
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
❄️ «دونه های برف»
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
💠