eitaa logo
رو به راه... 👣
900 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
922 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(روی پارچه) ☘ هـنـرڪده ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾ ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾
☘ هـنـرڪده ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈
‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ تلخ کنی دهان من، قند به دیگران دهی/ نم ندهی به کِشت من، آب به این و آن دهی 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ---------------------🌹------------------------
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۲ : ساعت ۱۰ صبح باید در فرودگاه می بودم. کمی طول کشید تا آما
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۳ : بند بندِ وجودم از هیبت این صدا، از هم گسسته شد. هنوز صدا تمام نشده بود که زمین لرزید. ناگهان احساس کردم زمین دهان باز کرده و دارد مرا می بلعد. درست بود، زمین به اندازه ی قامت من شکافته شده بود و حالا دیگر من داخل خاک، مدفون شده بودم. وقتی با سختی سرم را کمی بلند کردم و اطراف را نگاه کردم، یقین کردم که این جا قبر است و جای دیگری نیست. دقیقاً مثل قبر حاج عبدالله. دو متر در زیر زمین و فضای تنگ و تاریک. دیگر داشتم از ترس می مُردم. یعنی مردنم حتمی بود. یاد برزخ و قبر و قیامت افتادم. تازه متوجه شدم که من در سراشیبی قبر هستم و کارم تمام است. داشتم به همین فکر می‌کردم که ناگهان تمام قبرم پر از مارهای سمّی و عقرب‌های سیاه شد. از ترس مدام فریاد می زدم و جیغ می کشیدم. احساس می کردم تمام بدنم کِرِخت شده بود. حالا دیگر دیواره‌های قبرم به حرکت درآمده بودند و به من نزدیکتر می شدند. تنگ تر و تنگ تر... احساس می کردم دارم زنده به گور می شوم. قبر به قدری تنگ شده بود که مجبور شدم مثل مرده های واقعی به پهلوی راست دراز بکشم که جای کمتری را اشغال کنم. اما فایده نداشت. زمین به حرکت خود ادامه می‌داد و قصد داشت استخوان‌های مرا با یک فشار در هم بکوبد. اولین جایی که با دیواره های قبر برخورد کرد و شکست، دماغم بود. دماغی که تا به حال چند با شکسته شده بود. اما این بار خیلی فرق می کرد. صدای خرد شدن استخوان دماغم را با تمام وجود، احساس کردم. حالا دیگر مغزم مانند تخم مرغی شده بود که در بین یک گیره ی محکم قرار داده شده بود و هر آن ممکن بود از فشارِ زیاد، منفجر شود. مرگ را به دو چشمم می دیدم. تا به حال چنین بی چاره و درمانده نشده بودم. در این حال بودم که ناگهان صدای حاج عبدالله، به طور غیرمنتظره‌ای در قبر پیچید که مدام فریاد می زد: «باباجان مجتبی! باباجان مجتبی!» این صدا، مانند فرشته‌ای بود که مرا آرام می کرد. احساس می‌کردم حاج عبدالله به کمکم آمده است. اما نه، از او خبری نبود! ولی خُب همین صدا هم کار خود را کرد. ناخودآگاه یاد آخرین حرفهای حاج عبدالله افتادم. آخرین وصیّتش که می گفت، هر گره ای به دست آقای خمینی باز می شود. یاد این حرف که افتادم، داشتم از خوشحالی قالب تهی می کردم . گویی معجزه شده بود. به محض این که فریاد زدم: «آقا خمینی جان نجاتم بده!» دیدم که فشار قبر از حرکت ایستاد. نه تنها فشار قبر ایستاد، بلکه آن مارها و عقرب های وحشتناک هم داشتند از قبر خارج می شدند. قبر با یک فشار عجیب مرا به بیرون پرتاب کرد و حالا من در بالای همان بیابان برهوت افتاده بودم. نیرویی عجیب در خودم احساس می‌کردم. به سختی ایستادم. ناگهان نوری درخشید و بیابان را به هم ریخت. «الله اکبر» چند لحظه بعد، کمی آن طرف‌تر، حاج عبدالله بود که با لبی خندان در کنار آقای خمینی ایستاده بود و هر دو، به من نگاه می کردند. آقای خمینی را چند باری در تلویزیون دیده بودم؛ اما فکر نمی کردم تا این حد نورانی و زیبا باشند، اما بود، زیباتر و نورانی تر از هر فرشته ای! حاج عبدالله دوباره لبخندی زد و طبق معمول گفت: «باباجان مجتبی! از آقا خواهش کردم که واسطه شوند و تو را نجات دهند. الحمدالله آقا هم لطف کردند و بر منِ پیرمرد منّت نهادند و این خواهش مرا استجابت کردند. حالا از آقا تشکر کن و به حرف های آقای خوب گوش بده!» ناخودآگاه اشک از دیدگانم جاری شده بود و بی‌حرکت به آقا زُل زده بودم. زبانم بند آمده بود. انگار آقا هم این را متوجه شده بودند که روی کردند به من و فرمودند: «پسرم! حالا دیگر نگران نباش. به خاطر پدرت، تو را از عذاب نجات دادند. حالا می توانی برگردی و به زندگیت ادامه بدهی. اما این را بدان که اگر به اعمال گذشته ات ادامه دهی، دفعه ی بعد عذابی به مراتب سخت تر از این را باید تحمل کنی!» زبانم باز شده بود. از ترس این که دوباره این عذاب ها را تحمل کنم، پرسیدم: « آقاجان بفرمایید که چه کار کنم که برای همیشه از این عذاب ها راحت شوم.» مختصر مفید جواب داد: «اگر می خواهی تا ابد رستگار شوی، برو به جنوب و هر چه در توان داری به رزمندگان کمک کن که راه نجات، فقط همین است و بس.» این جملات را شنیدم و خواستم سؤال دیگری بکنم که احساس کردم، گِردباد عظیمی در گرفت و دیگر خبری از آقا و حاج عبدالله نبود. من هم در داخل این گردباد گرفتار شده بودم و به آسمان بلند شده بودم. چند دوری در آسمان چرخیدم و ناگهان به زمین پرتاب شدم. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۳ : بند بندِ وجودم از هیبت این صدا، از هم گسسته شد. هنوز صدا تم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳٤ : احساسِ درد شدیدی در سرم می کردم ولی، حالا دیگر می توانستم چشمانم را باز کنم. انگار روی تخت یک بیمارستان دراز کشیده بودم؛ آری، تخت یک بیمارستان بود. چند پرستار و یکی دو تا پزشک بالای سرم ایستاده بودند و خیره خیره به من نگاه می کردند. حرف‌هایشان را می‌شنیدم؛ می گفتند: «الله اکبر، معجزه شده. مریضی که تمام علائم حیاتیش از بین رفته بود، یک باره به زندگی برگشته و به هوش آمده.» همه صلوات می‌فرستادند. خودم هم از این قضیه متعجب شده بودم. هنوز هم نمی‌دانستم خوابم یا بیدار. اما نه، این دفعه دیگه واقعاً بیدار بودم، بعداً فهمیدم که درست یازده شب بود که من در حالت بی هوشی به سر می بردم و شب آخر، تمام علائم حیاتی ام از بین رفته بودند و حتی می خواستند که مرا به سردخانه ی بیمارستان منتقل کنند که آن اتفاق افتاد. تا مدتها پرستارها از وقایع آن شب می پرسیدند و کنجکاو بودند که بدانند چه اتفاقی برایم افتاده بود و چه چیزی دیده بودم. یکی از پرستارها می گفت وقتی می خواسته ام به هوش بیایم، چند بار نام خمینی را بر زبان جاری کرده بودم و سپس به هوش آمده بودم. اما من چیزی به آنها نگفتم؛ یعنی نمی توانستم بگویم. چرا که خودم از همه بیشتر از این قضیه متحیّر شده بودم و از طرفی هم خجالت زده. خجالت زده از آن جهت که روزی با تمام وجود این افکار و عقاید را مسخره کرده بودم و حالا به واسطه ی این افکار و عقاید، از مرگِ حتمی نجات یافته بودم و به زندگی برگشته بودم. آری وقتی درست به هوش آمدم و با کنجکاوی دور و بَرم را نگاه کردم، همه چیز برایم آشنا بود. درست بود. بیمارستان امام خمینی تهران. بخش مراقبت های ویژه. اتاق که هنوز هم معلوم نبود سهم ارواح در آن بیشتر است یا احیا. درست همان تختی که دو سال پیش، حاج عبدالله روی آن دراز کشیده بود و آخرین وصیتش را به من کرده بود. دیگر داشتم از این همه نشانه، کلافه می شدم و نزدیک بود که دیوانه شوم. 🔸🔸🔹🔸🔸 بعد از به هوش آمدنم، یک هفته بیشتر در بیمارستان بستری نبودم. حالم تقریباً خوب شده بود. با این که ضربه ی محکمی به سرم وارد شده بود و قسمتی از پشت سرم هنوز فرورفتگی داشت، اما حال عمومی ام رضایت‌بخش بود و هیچ گونه احساس درد یا بی حسّی نمی کردم. دکترها هم لزومی برای بستری بودن بیشتر من نمی دیدند. مدام تکرار می‌کردند که این اتفاق بی سابقه بوده و حتماً عوامل پشت پرده، شبیه به معجزه باعث این بهبودی سریع شده است. به هر حال من حالم مساعد بود و قبراق و سرحال، بعد از هجده روز از تصادف، از بیمارستان امام خمینی مرخص شدم. من بودم و آن رؤیای عجیب و غریب! من بودم و زندگی دوباره! وقتی ماشین را در پارکینگ راهنمایی رانندگی نشانم دادند، خودم هم یقین پیدا کردم که معجزه بوده است. راننده ی بی چاره در دَم، تمام کرده بود. ماشین هم مثل یک اسباب بازیِ کوچک، مچاله شده بود و اصلاً نمی شد تشخیص داد که قبلاً یک ماشین بنز بوده است. به هر حال چند روزی را در منزل استراحت کردم و حتی سرکار هم نرفتم. اکثر اوقات جلوی تلویزیون نشسته بودم و منتظر بودم که سخنرانی تصویری از امام خمینی پخش شود و من نگاه کنم. این پیرمرد، حالا دیگر برای من یک فرشته ی نجات شده بود. به راستی چهره ای نورانی و آسمانی داشت. می شد ملکوت را در چهره اش تماشا کرد. مردی زمینی که یَد قدرت او و اراده ی او نه تنها در زمین، بلکه در آسمان هم مطاع بود و فرشتگانِ زیادی تحت امر او بودند. حالا می شد فهمید که مردم ایران، چه چیزی را در سیمای او دیده بودند که چنین عاشقانه، سنگ او را به سینه می زدند و حتی حاضر بودند برای گرفتن یک پیغام کوچک او یا یک تصویر کوچکی از او، جان خود را هم فدا کنند و در مقابل سربازانِ تا دندان مسلحِ شاه، سینه سپر کنند. عجیب بود. عجیب تر از آن که بشود تصور کرد یک شبه، عاشق او شده بودم!تک تکِ حرکات و کلمات او، برایم حکم داروی شفابخش بود! وقتی به او خیره می شدم آرامش ابدی را در خودم احساس می کردم. آخر چه طور می شود یک شبه نظر انسان این قدر عوض شود. تا دیروز، حتی نگاه کردن به عکس او هم برایم سخت بود و او را مسبّب این مشکلات و گرفتاری های اخیر مردم و جنگ و... می دانستم و هرجا تصویری از او می دیدم، سرم را برمی‌گرداندم؛ اما حالا چه؟ تنها لذت دنیایی ام، شده بود نگاه کردن به تصویر او. یاد حرفهای حاج عبدالله می افتادم که می گفت: «ما نوری در خمینی دیده ایم که مخالفان او لیاقت دیدن آن نور را ندارند.» ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘ هـنـرڪده ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳٤ : احساسِ درد شدیدی در سرم می کردم ولی، حالا دیگر می توانست
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۵ : یک هفته ای بود که کارم شده بود تماشای تلویزیون و شنیدن صحبت‌های ایشان، از طرفی هم مانده بودم که منظور از سخن ایشان که گفته بود برو به جنوب و به رزمندگان کمک کن چه بوده است. آخر من کجا و جنگ کجا؟! یقیناً منظورش رفتن به جبهه و جنگیدن نبوده، حتماً وظیفه ی دیگری داشتم. در همین افکار بودم که تصویر اعزام کاروان‌های کمک به جبهه، نظرم را جلب کرد. فهمیدم وظیفه ام چیست. پول کلانی را خرج کردم و چند کامیون جنسِ درجه ی یک، به عنوان هدیه به رزمندگان، از طرف شرکت رهسپار کردم. چندین بار این کمک‌ها را تکرار کردم. بروبچه های شرکت که همگی هم تیپ و هم فکر من بودند از این کارهای من، سخت گیج شده بودند و صدای اعتراضشان بلند شده بود. بعضی از دوستان نزدیک، مدام زیرِ گوشم زمزمه می‌کردند و طعنه و کنایه می‌زند که: « ای بابا! شهروز خان، پاک زده به سَرت. دیدی بالأخره این بیمارستان و جوّ حاکم بر اون، تو رو هم خُل و چِل کرد. باباجان، مگه بیمارستان قحط بود که رفتی و اون جا بستری شدی؟! تازه تو گوی سبقت را هم از اون مذهبی ها ربودی. به قول معروف از خدا هم حزب اللهی تر شدی! مردم می رن بیمارستان امام خمینی بستری می‌شن که پولِ کمتری خرج کنند، آقا پا شده رفته اون جا و برعکس شده! مدام پول خرج خدا و پیغمبر می کنه! دیگه این جوری شو ندیده بودیم!» گوشم از این حرفا پر شده بود. اما بی خیال. چیزی را که من می فهمیدم آنها نمی فهمیدند. تا ابد هم نخواهند فهمید. هر کاروانی که اعزام می کردم احساس بهتری پیدا می کردم؛ احساس می کردم بعد از ۲۵ سال، تازه دارم کمی ادای وظیفه می کنم. با این حال، این کمک‌ها مرا تا حدودی آرام می کرد. اما هنوز آرامش حقیقی نبود. احساس می کردم این ها یک نوع از سر وا کردنِ وظیفه ی اصلی است. امام گفته بود برو به جنوب، نگفته بود بفرست به جنوب. این عبارتِ جمله ی امام که کاملاً در ذهنم حک شده بود، مدام جلوی ذهنم رژه می رفت و مرا به فکر فرو می‌برد. بالأخره هم کار خودش را کرد. دلم را به دریا زدم و خودم را آماده کردم که این بار با یکی از کاروان‌های کمک به جبهه، خودم هم رهسپار شوم و تا حدودی هم ادای وظیفه ی اصلی کرده باشم. باید تا همان نزدیکی های جبهه می‌رفتم و جنس ها را تحویل می‌دادم و برمی گشتم؛ یعنی این که باید رعایت تمام جوانب احتیاط را می کردم و تا همان عقبه ی جنگ می‌رفتم و سریع برمی گشتم. آخر جنگ بود و شوخی هم نبود. آمدیم و یک گلوله، بازی اش می گرفت می شد تیرِ غیب منِ بیچاره. آن وقت دیگر خر بیار و باقالی بار کن. کی می‌خواست این شرکت بزرگ را اداره کند؟! البته مهم این نبود؛ مهم آن بود که بعد از من چه کسی می خواست این همه کمک رهسپار جبهه و جنگ کند؟! پس بهتر بود که جانب احتیاط را رعایت کنم و آهسته بروم و آهسته برگردم. بالأخره هم خدا را شکر آهسته رفتم و آهسته هم... آهسته هم برنگشتم. آری برنگشتم، نمی دانم در جنوب چه بر من گذشت؟! جنوب که می‌گویم، منظورم دوکوه است. دوکوهه! آری دوکوهه زمینگیرم کرد. دیگر میل به برگشتن نداشتم. خدا می داند که چه حسی بود که تمام وجودم را غرق در نور و نشاط کرده بود. تا به حال چنین شاداب و سرزنده نبودم. جوان‌هایی هم سن و سال خودم با چهره هایی نورانی. نمی دانم بعد از آن رؤیا بر سرِ مشاعرم چه آمده بود که دیگر می توانستم انسان های نورانی را تشخیص دهم. آری همه ی آنها نورانی بودند. لباس های خاکی به تن داشتند، اما یقین داشتم که در افلاک سیر می‌کند. خنده‌هایشان، صفایشان و محبتشان زمینگیرم کرده بود. خدا می داند که دستِ خودم نبود. گویی این سرزمین، سرزمینِ گم گشته ی آرزوهای من بود. حالا یادم می‌آمد، من این ساختمان‌ها را یک جای دیگر هم دیده بودم؛ برایم آشنا بودند. درست است، من این نما را در آن رؤیا دیده بودم. لحظه ای که حاج عبدالله و آقای خمینی ایستاده بودند، نمایی از این ساختمان های بلند، پشت سرشان در آسمان جلوه نمایی می کرد. بله خودِ خودش بود؛ دوکوهه... همان جایی که خمینی مرا به آن دعوت می کرد. همان جایی که مسیر نجات را برایم ترسیم کرده بود. حالا دیگر شکّم به یقین تبدیل شده بود. بی خود نبود که به محضِ ورود به دوکوهه حالم دگرگون شد و احساس کردم قلبم از نور پر شده است. حالا دیگر برگشتنم محال بود. پایی برای برگشت نداشتم. من سرزمین مقدّسم را پیدا کرده بودم. مدینه ی فاضله ی من؛ دوکوهه... میدان عاشقیِ من، میدان صبحگاه دوکوهه... ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
✍ ترکیبی از «خط نستعلیق» و «شکسته ی نستعلیق» «هزار قصه نوشتیم بر صحیفه ی دل هنوز عشق تو عنوان سرمقاله ماست» ☘ هـنـرڪده ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«یا الهی» 🌱 اثر: زنده یاد «استاد قره‌باغی» 🎶 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۵ : یک هفته ای بود که کارم شده بود تماشای تلویزیون و شنیدن صحب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۶ : کامیون ها برگشتند و من ماندگار شدم. اولش فکر می کردم یکی دو هفته بیشتر دوام نمی‌آورم و دوباره هوای تهران و شرکت و پول به سرم می زند و برمی گردم، اما نه... امروز درست یک ماه می شود که من در دوکوهه ماندگار شده بودم و حتی کوچکترین احساسِ دلتنگی هم نمی کردم. حالا دیگر من هم یک دست لباس خاکی به تن کرده بودم و سر و وضعم کاملاً عوض شده بود. ریش هایم در آمده بودند و برای اولین بار خودم را با ریش مشاهده می‌کردم. از شوخی گذشته به یاد این جمله می افتادم که می گفتند: «برای هر قدمی به سوی خدا، باید سختی کشید» درست گفته بودند، ریش گذاشتن هم به اندازه ی خودش سختی داشت. اولش خیلی درد می کرد و می خارید، اما بعداً عادت کردم و راحت شدم. باور نمی کردم که این قیافه، همان قیافه ی شهروز باشد. اما نه، حالا دیگر این قیافه، قیافه ی مجتبی بود که مدام از دستش فرار می کردم. آری مجتبی در مقابل من لبخند می زد و مرا به خود دعوت می کرد. چند باری به شرکت زنگ زدم و کارها را راست و درست کردم. رفقا خیلی نگران من بودند. مُدام می‌گفتند: « یالّا پاشو بیا، این مسخره بازی ها چیه که در می آری؟! شرکت بی صاحاب مونده و حساب و کتابش به هم ریخته.» اما کو گوش شنوا؟! من دیگه تهران برو نبودم! حداقل می دانستم فعلاً قصد تهران رفتن ندارم. حالا بعداً چه می شود، خدا می داند. فعلاً که جایم و حالم خوب بود. در آشپزخانه ی دوکوهه مشغول سیب زمینی پوست کندن و عدس پاک کردن و این جور چیزها شده بودم. آخر من که آموزشِ لازم را ندیده بودم که بتوانم تفنگ به دست بگیرم و وارد جنگ شوم. این کارها برای کسی مثل من که در این دو سال گذشته، حتی تخم مرغ درست نکرده بود، کمتر از جنگیدن نبود. اما از حق نگذریم که در این قضایا وارد بودم. شش ماه کار توی غذاخوری در ترکیه، شش ماه کار در غذاخوری هتلی در آلمان، اثرش را گذاشته بود و من توی این کار، حرفه‌ای شده بودم. یک ماه نشده بود که نزدیک بود ارتقای درجه پیدا کنم و سرآشپز دوکوهه بشوم. سرنوشت ما هم سرنوشتِ عجیبی شده بود. جوانی که هنوز جزو پولدارترین افراد تهران بود، حالا در آشپزخانه دوکوهه سیب زمینی پوست می کند. من این جا احساس راحتی بیشتری می کردم. تازه این بروبچه ها هم که از سرگذشتِ من و حال و روزم خبر نداشتند. برای همین راحت تر با آن ها رابطه برقرار می کردم و آنها هم با من راحت بودند. البته در برابر کنجکاویِ بعضی از آن ها، مجبور بودم که دروغ های بزرگی را سرِ هم کنم و گذشته ای پر از خوبی برای خودم ترسیم کنم. حالا خدا را شکر که اگر خودمان نماز نخوانده بودیم، پدر و مادرمان نمازخوان بودند و بگی نگی ما هم یک چیزهایی بلد بودیم وگرنه همان روز اول بدون معطلی، تمام گذشته ی ما لو رفته بود و پَته ی ما ریخته بود روی آب. روزها و شب ها پشت سرِ هم می‌آمدند و می‌رفتند. با آدم‌های زیادی آشنا شده بودم. چه انسانهای نازنینی. هرکدام نورانی تر از دیگری. چند نفرشان رفته بودند و جنازه شان برگشته بود. انسانهایی که تا دیروز بودن و نبودنشان برایم فرقی نمی کرد و حتی نبودنشان آرزویم بود، حالا دیگر رفتنِ یکی از آن ها نیز مثل رفتن و از دست دادن نزدیکان خودم، برایم سخت شده بود. چه انسانهایی! چه مناجات هایی! چه عزاداری ها و گریه هایی! چه بگویم و چه بنویسم. می دانم که هر چه بنویسم و بگویم، نمی توانم حق مطلب را آن چنان که هست، ادا کنم. پس بهتر است کمتر بنویسم. آری این حقایق دیدنی است؛ لمس کردنی است؛ چشیدنی است؛ این زیبایی ها را نمی توان ترسیم کرد. شنیدن کفایت نمی کند. فقط و فقط باید بود و دید. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
هنرمند: «سید محمدرضا موسوی» ☘ هـنـرڪده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈ 🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده» ---------------------------------------- ✍ «شکسته ی نستعلیق» ☘ هـنـرڪده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈ 🔷
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۶ : کامیون ها برگشتند و من ماندگار شدم. اولش فکر می کردم یکی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۳۷ : چه شب های دل انگیزی! چه حسینیه ی عجیبی! راستش را بخواهید، با دیدن آن بچه ها و دیدن حالاتشان، دیدن شب زنده داری هایشان، دیدن نمازها، قنوت ها و گریه هایشان، احساس کوچکی و حقارت می کردم. بچه های کم سن و سال تر از من، گویی با خدا مستقیم و بی‌پرده صحبت می‌کردند. صحبت که چه عرض کنم، عشق بازی می کردند. نیمه های شب قید خواب خوش را می زدند و خاضعانه خدایشان را صدا می زدند. قشنگ تر از آن، رابطه‌شان با امام حسین بود. امام حسین. امام حسین شده بود تمام عشقِ این بچه ها. تا می گفتی حسین، اشک از چشمانشان سرازیر می‌شد و برقِ عشق در دیدگانشان جرقه می زد. واقعاً عاشقِ به تمام معنا بودند. بی محابا روی مین می افتادند و تکه تکه می شدند، فقط و فقط به عشقِ حسین. تمام زمزمه شان شده بود حسین، همه اش می گفتند: «عشقِ حسین ما را به این وادی کشانده» عشقِ عجیبی بود. هر چه سعی می کردم معنای آن را بفهمم نمی شد. من در تمام عمرم، از آن لحظه که خودم را شناخته بودم، عاشق بودم و عاشقی کرده بودم! تازه عاشق های زیادی را هم دیده بودم. عشق بازی های آن چنانی را چه در ایرانِ قبل از انقلاب و چه در خارج دیده بودم، اما هیچ کدام شبیه به این عشق و عاشقی ها نبود. این عشق، با تمام آن عشق ها فرق می کرد. تازه فهمیده بودم که آنها فقط نام عشق را یدک می کشند و از عشقِ واقعی بویی نبرده اند. عشقی که با یک غوره سرد می‌شد و با یک کشمش گرم! امروز عاشق این و فردا عاشقِ دیگری! عشقی که در آن، فقط منفعت طرفین بود و دیگر هیچ. اما این جا عشقی را می توان دید که کمترین هزینه ی عاشقی اش، ایثار جان و تکه تکه شدنِ به خاطر معشوق بود. به هر حال من که هنوز به آن نرسیده بودم و اظهار نظر هم نمی توانستم بکنم. پس بهتر است که بگذریم. حالا دیگر حدود دو ماه و نیم شده بود که من در دوکوهه مستقر شده بودم و تا حدودی هم از اوضاع شرکت بی خبر. به اصرار بروبچه ها، که باید حتماً بروی و سری به پدر و مادرت بزنی (نگفته بودم که آنها مرحوم شده اند) مرخصی گرفتم و راهی تهران شدم. موقع دور شدن از دو کوهه با خودم می گفتم خوب نگاه کن، شاید بروی و دیگر برنگردی. حتمًا به تهران برسی، دوباره حال و هوای پول، ریاست و شرکت تو را منقلب می کند و در تهران ماندگار خواهی شد. اما نشدم. چند روزی بیشتر در تهران نماندم. کمی به اوضاع شرکت سامان دادم و آماده برگشتن شدم. حالا دیگر تمام اعضای شرکت، مرا با انگشت نشان می‌دادند و زیر زیرکی، پوزخند می زدند. البته حق هم داشتند. یک آدمِ سوسولِ کذایی، یک شبه عوض شده بود و با یک مَن ریش جلوی آن ها ظاهر شده بود. باید هم می خندیدند. آخر آن ها که این چیزها را نمی فهمیدند یا به قول حاج عبدالله، لیاقت فهمیدن این چیزها را نداشتند. پس به همین خاطر نباید زیاد سخت می گرفتم. هر چند جا داشت که تک تکِ آن ها را اخراج می کردم. اما نه، این کار در مرام انسان هایی نبود که حالا من جزئی از آنها شده بودم. به هرحال بهترین کار، آن بود که در نبود خودم، به فکر یک مدیر لایق و کاردان و در عین حال مؤمن باشم که خودش به این اوضاعِ نابسامان، سامان دهد و کمی هم شرکت را رنگ و بوی خدایی بخشد. خیلی فکر کردم و کسی را هم بهتر از عموجلال نیافتم. آری عموجلال؛ درست است که سن و سالی از او گذشته بود، اما آدمِ کاردان و باهوشی بود. تازه رگ و ریشه اش هم، رگ و ریشه ی حاج عبداللهِ خدا بیامرز بود که به جای خون، نور در رگ هایش جاری بود. به هر حال با اصرار من، عمو جلال این مسئولیت را قبول کرد و من با خیال راحت، آماده ی برگشتن به سرزمین نور بودم. همه ی مسئولیت ها را به عموجلال سپردم و تمام حساب ها و سرمایه ها را به او وکالت دادم و برگشتم دوکوهه. سرزمین رؤیاهای پاک، سرزمین عشق های آسمانی و سرزمین عاشقانِ خمینی. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴
(اسلامی) ☘ هـنـرڪده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈ 🔷
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۳۷ : چه شب های دل انگیزی! چه حسینیه ی عجیبی! راستش را بخواهید، ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۳۸: حالا دیگر برای دومین بار به نزدیکی دو کوهه رسیده بودم. دقایقی دیگر، قطار در زیر پل دوکوهه توقف می‌کرد و عاشقانِ خمینی به سرزمین عشق می رسیدند. آری همه عاشق خمینی بودند. نمی دانم خمینی با این دل ها چه کرده بود. هر کس را که می دیدی، عکس کوچکی از امام را به سینه چسبانده بود و با عکس او عشق بازی می کرد. هر جا قدم می گذاشتی نام خمینی بود که با سلام و صلوات بر زبان ها جاری می شد. از خودم می‌پرسیدم یعنی خمینیِ کبیر، تک تکِ این افراد را از مرگِ حتمی نجات داده که چنین عاشق او شده اند یا نه؟! جواب معلوم بود؛ البته که نه. این ها نه تنها تا دمِ مرگ پیش نرفته اند، بلکه اکثراً به استقبال مرگ آمده اند. در این اندیشه مانده بودم که چه گونه این ها خود را مدیون خمینی می دانند و با هر کلام او هزاران نفر حاضرند به قربانگاه بروند و جانشان را تقدیم عشقشان کنند. هرچه بود وادی عشق بود. به هر حال یقین داشتم که هیچ کس سرنوشتی مثل من نداشته است و من بع تقدیر به این وادی عشق کشیده شده‌ام. به خودم که نگاه می کردم، باور نمی کردم که من همان شهروز دیروزی و مجتبای امروزی باشم. تمام مال و منال را رها کرده بودم و با یک ساک کوچکِ دستی که اکثر وسایل آن هم مال خودم نبود، رهسپار دیار عاشقان شده بودم. مقداری پولِ مختصر، پولی که خرج یک هفته ی ریخت و پاش های شخصی ام بود. تسبیح و جانمازِ یادگاری حاج عبدالله و یک ساعت عتیقه! آری همان ساعتی که روزی از صدای زنگش از کوره در رفته بودم و به دور از چشم حاج عبدالله آن را خرد کرده بودم. خدا را شکر که آن ساعت متبرک، داخل آن یک ساک کوچکی که از حاج عبدالله به یادگاری مانده بود، قرار داشت و اشتباهاً وارد آپارتمان من شده بود و حالا من می توانستم با زنگ های نیمه شبِ آن، هم از رفیقان عاشقم عقب نمانم و هم به اسرارِ نیمه شبِ حاج عبدالله پی ببرم. البته جای شکرش باقی بود که ضربه های من، چنان کاری نبود که دیگر نشود ساعت را تعمیر کرد. به هر حال حالا دیگر قطار، قبل از رسیدن به اندیمشک، زیر پل دوکوهه توقف کرده بود و افلاکیانِ خاکی پوش، سراسیمه به سمت دروازه ی بهشت حرکت می‌کردند. «این جا قطعه ای از بهشت است. با وضو وارد شوید!» برای هر کسی که اولین بار وارد دوکوهه می شد، این جمله بسیار سنگین و باورنکردنی به نظر می‌رسید؛ همان طور که برای من اتفاق افتاد. اما نمی‌دانم چه سرّی بود که به محض این که در این جمله شک می کردی، شمیم عطر عجیبی، تمام وجودت را تسخیر می کرد و از خود بی خود می شدی و بی اختیار احساس می‌کردی که در فضایی آسمانی و افلاکی قدم می زنی. فضایی فارغ از تمام هیاهوی های دنیایی. آن جا بود که احساس می‌کردی نفسِ سرکشت در برابر فطرتِ خداییت زانو زده و تسلیم شده است. حالا دیگر بی چون و چرا می پذیرفتی که باید با وضو وارد شوی. چرا که دوکوهه به هزاران دلیل فطری، قطعه ای از بهشت است. به هر حال هر وقت وارد دوکوهه می شدم، خدا را شکر می کردم که نمردم و بهشت را هم دیدم وگرنه با این اوضاع ما، بهشت رفتن محال به نظر می رسید. باز هم خدا را شکر که ما را در آشپزخانه ی بهشت راه داده بودند. دوباره دوکوهه بود و من، و من بودم و دوکوهه. اوضاع ِدوکوهه، کمی آرام به نظر می‌رسید. روزهای آخر سال بود و عید نوروز نزدیک. چند روزی بیشتر به عید نوروز نمانده بود و من هم خیلی دوست داشتم که این عید را در دو کوهه باشم و با حال و هوای این جا آشنا شوم. به هر حال سال ۶۱ هم به پایان رسید و حالا وارد سال ۶۲ شده بودیم. عجب باصفا بود عید این جا. باور نمی کردم این بچه ها با این وضعیت جنگ و درگیری، این قدر باصفا و بامرام باشند. به من که خیلی خوش گذشت. چه مراسم جالبی! همه ی بچه ها لباس های نو به تن کرده بودند و خود را آماده ی تحویل سال کرده بودند. هرکسی در اتاق خود و یا دوستان، کنار سفره ی هفت سینِ عجیب و غریب نشسته بودند و آماده ی تحویل سال و شنیدن پیام رادیویی خمینی کبیر بودند. عجب سفره ی هفت سینِ جالبی! تفنگِ سیمینوف، سیم تله، سیم چین، سیم خاردار، سرنیزه، سُمبه، سی چهار«c4» ــــ این ها هفت سین عجیب و غریب آن ها بود. همه ی بچه ها منتظر فرمانده شان بودند که سرِ سفره ی هفت سین حاضر شود و آن عیدی های مخصوص را بدهد. آری، آن سکه های ۵ ریالی که متبرک به دست امام شده بود، بهترین هدیه و عیدی هر سال بچه ها بود. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄