eitaa logo
رو به راه... 👣
895 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
926 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۸: روز دوم، تعدادی نیروهای تازه نفس از راه رسیده بودند و جلوتر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۹: هنوز دو هفته نشده بود که با کمک بچه های امداد، کمی حالم رو به راه شده بود و حالا می توانستم با کمی زحمت از روی تخت بلند شوم و کمی این طرف و آن طرف، رفت و آمد کنم. اولین کاری که انجام دادم، سر زدن به مجروحینِ دیگر و سراغ گرفتن از مجتبی بود. خدا را شکر که چند تا از بچه های گردان را هم در آن جا پیدا کردم؛ هم جویای احوال آن ها شدم و هم خبری از رفقای دیگر گرفتم. عده ی زیادی شهید شده بودند. اما آنچه که بیشتر از همه دلِ بچه ها را سوزانده بود و غمی بزرگ روی دل آن ها نشانده بود، شهادت فرمانده ی لشکر یعنی حاج همت بود. با شنیدن این خبر پاهایم سست شده بودند و نفهمیده بودم که بیهوش شده ام. به هر حال وقتی به هوش آمدم، مانند بقیه ی رفقا آرزو می کردم که ای کاش صدها تن مثل من، شهید می‌شدند اما تارِ مویی از سر آن سردار بزرگ، کم نمی شد. ولی خب به هر حال او مزد زحمات مخلصانه ی خود را گرفته بود و الحق و الانصاف هم که برازنده ترین فرد برای پوشیدن لباس شهادت، او بود. روحش شاد. بچه ها می گفتند تا لحظات آخر، دوش به دوش بچه ها و حتی جلوتر از آن ها در خط مقدم ایستاده بود و می جنگید. لحظات آخر هم همراه شهید زجاجی، معاون لشکر سوار بر موتور شده بود و برای شناسایی به خط مقدم رفته بودند که مورد اصابت گلوله ی توپ قرار گرفته بودند و روی دژ طلائیه به شهادت رسیده بودند. رفتن او هم مانند بودنش، سرشار از اسرار و حرف های گفتنی بود. او به دنیا فهماند که این جا سردار و سرباز در ادای تکلیف هیچ فرقی با هم ندارند. او با حضور مستمر خود در خط مقدمِ جبهه، این درس بزرگ را به تاریخ داد که این جا سردارش، سردار عقبه نشین نیست. بلکه سردارش، سینه چاک تر از سربازش برای رسیدن به محبوب، سر از پا نمی شناسد و حتی گوی سبقت را نیز از او می رباید. با شنیدن خبر شهادت حاج همت، دل نگرانی ام نسبت به مجتبی دوچندان شده بود. از طرفی بچه های زخمیِ گردان هم خبری از او نداشتند. تنها راه حل برای این که از وضعیت او اطمینان خاطر پیدا کنم این بود که سری به قسمت تعاون بزنم و از اسامی شهدا مطلع شوم؛ یا این که منتظر بمانم تا یک مجروح جدیدی از رفقا وارد بیمارستان شود که از اوضاع جدید منطقه و بچه ها خبر داشته باشد؛ که همین اتفاق هم افتاد. عصر همان روز، یکی از بچه‌های گردانِ خودمان را وارد همین بیمارستان صحرایی کردند. بعد از چند ساعتی، بالای سرش حاضر شدم و بعد از احوالپرسی، سراغ مجتبی را گرفتم. ــــ سلام اخوی... خدا بد نده؛ مثل این که این بار هم بالِ حضرت عزرائیل شما را گرفته نه خود او؟! ــــ خدا که بد نمی‌ده اخوی! دست پختِ بعثی‌ها است. مثل این که تو پیشانی ما یه بادمجون بَمِ درست و حسابی کاشته اند که خودمون هم خبر نداریم! هرچی سعی می‌کنیم که از جاده ی بهشت خارج نشیم، نمی شه. مثل این که این بار هم چرخ ماشینمان پنچر شده و باز به جای جاده ی بهشت، افتادیم تو شونه خاکی! به هر حال این هم قسمت ما بوده. ــــ خب اخوی انشاالله که هرچه زودتر خوب می شی و دوباره بر می گردی تو پیستِ مسابقه. خیلی مزاحمت نمی شم، فقط یک سؤال می کنم و رفع زحمت. از مجتبی چه خبر؟ مجتبی صالحی، هم سنگریم رو می گم. با شنیدن این سؤال سرش را به زیر انداخت و اشک در دیدگانش جمع شد. تا آخر خط را خواندم. ــــ می خوای بگی تا آخر جاده ی بهشت رو، تخته گاز رفته؟! ــــ چه عرض کنم اخوی، من که خودم ندیدم، ولی اکثر بچه ها توی خط، اسمش رو جزو شهدا ذکر می کردند و الآن هم فکر کنم جنازه‌ش به واحد تعاون تحویل داده شده باشه و در سردخانه ی معراج شهدا باشه. بغض امانم را بریده بود و احساس می کردم مثل یک گلوله ی بزرگ شده بود که راه نفس کشیدنم را بسته بود. داشتم دوباره از حال می رفتم که آهسته روی تخت آن برادر نشستم و کمی استراحت کردم. حقیقتش اصلاً باور نمی کردم که چنین اتفاقی افتاده باشد. البته از طرفی هم وقتی یاد حالات شب های عملیات او می افتادم، تا حدودی یقین پیدا می کردم که نتیجه ی آن آرامش و نورانیت، نباید هم چیزی جز شهادت می بود. ⏪ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۹: هنوز دو هفته نشده بود که با کمک بچه های امداد، کمی حالم رو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۵۰: به هر حال با هر زحمتی بود با واحد تعاون و معراج شهدا تماس گرفتم و جویای وضعیت او شدم. حالا دیگر آن مقدار امّا و اِمّایی هم که باقی مانده بود به یقین تبدیل شد و به استناد حرف مسئول تعاون، یقین پیدا کردم که او شهید شده و جنازه اش هم به سردخانه ی معراج شهدا منتقل شده است. با شنیدن این خبر، دیگر طاقت ماندن در بیمارستان را نداشتم و خود را به هر دری می زدم که با موافقت پزشکان با یک ماشین تا معراج شهدا بروم و برگردم، که الحمدالله اصرارهای من مؤثر واقع شد و من با یک تویوتای بیمارستان، عازم واحد تعاون و قسمت معراج شهدا شدم. معراج شهدا واقعاً جای مقدس و عجیبی بود که آدم با قدم گذاشتن در آن، احساس می‌کرد بر روی ابرها ایستاده و در بزمِ افلاکیانِ خاکی پوش حضور یافته. شهدای جدید را آماده می‌کردند که وارد سردخانه‌ها کنند و پس از آدرس یابی و مقدمات کار، جنازه ها را به سمت شهرهایشان هدایت کنند. یک راست رفتم سراغ مسئول تعاون، برادر یوسفی و خواستار دیدار جنازه ی مجتبی شدم. ایشان با این که سرش خیلی شلوغ بود و حسابی مشغول رتق و فتق امور بود، اما با دیدن وضعیت من، لطف کرد و من را تا یخچالِ مخصوص جنازه ی مجتبی همراهی کرد. حالا من بودم و جنازه ی مجتبی! نفس در سینه ام حبس شده بود. نمی دانستم که با دیدن جنازه ی او چه حالی خواهم شد!؟ از این که نتوانسته بودم در کنار او بمانم و وصیت او را اجرا کنم، خیلی نگران بودم. فقط خدا خدا می کردم که گلوله، جوری به بدنش اصابت کرده باشد که برادران امداد مجبور نشده باشند بلوز یقه اسکی او را بالا بزنند و خدای نکرده راز او فاش شده باشد. تنها چیزی که امیدوارم می کرد، طمأنینه ی برادر یوسفی بود که با خودم می گفتم اگر اتفاقی افتاده بود و چیزی شده بود، او حتماً دیده بود و حالا چنین آرام در کنار من نمی ایستاد. با صدای آقای یوسفی به خودم آمدم و با حرف های او نگرانی ام بیشتر شد. ــــ برادر حالت خوبه یا نه؟! اگر احساس می‌کنی جنازه را ببینی حالت بد می شه، تو را به خدا این دیدار را موکول کن به زمان دیگری که حالت بهتر بود. ـــــ نه برادر... حالم خوبِ خوبه... هیچ مشکلی نیست. تازه این همه راه اومدم که جنازه رو ببینم. اگه ببینم خیالم کمی راحت می شه و رفعِ زحمت می کنم. ــــ آخه! ــــ آخه چی؟! ــــ آخه جنازه یک کمی با جنازه های دیگه فرق می کنه!. حرفش را قطع کردم و گفتم: «ای بابا اخوی ! جنازه ندیده که نیستم. تازه به قیافه ی جوانمان نگاه نکن؛ ناسلامتی از قدیمی ها هستم و تازه چندین شب هم کنار جنازه هایی با اوضاع خیلی وخیم خوابیده ام و چیزی هم نشده است. حالا شما هم لطف کنید درب یخچال را باز کنید که من فقط جنازه را یک نظر ببینم و رفع زحمت کنم.» ــــ خودت خواستی! خلاصه گفته باشم، اگر یه موقع غش کنی یا حالت بد بشه، ما مسئولیتی نداریم. از حالت صورتم متوجه شد که از این حرف او ناراحت شده ام و به هر حال به سرعت دستش را به سمت دستگیره ی یخچال برد و کشوی آن را بیرون کشید. قلبم داشت از جا کنده می شد. چشمانم را برای چند لحظه بستم و پس از لحظاتی آن را باز کردم. با تعجب دیدم یخچال خالی از جنازه است. لبخندی زدم و به برادر یوسفی گفتم: «اخوی، سرکار گذاشتی! نکنه این هم جزوِ شوخی های کارگران مینوست. (کارگران مینو، اصطلاحی بود که به بچه های تعاون می گفتند! نه این که کارشان شکلات پیچ کردن جنازه ها بود و سر و تهِ کفن را مثل شکلات های مینو، گره می زدند، به همین خاطر به آن ها می‌گفتند کارگران مینو!) خدا وکیلی اگر سرکار هستیم، بگید!» ظاهراً حالا نوبت ایشان بود که از حرف من ناراحت شود و شده بود. همان طور که صورتش را در هم کشیده بود، رو کرد به من و گفت: « کمی صبر داشته باش، مگه شیش ماهه هستی؟! در ضمن در این مکان مقدس هم جای شوخی نیست.» این را گفت و دستش را داخل یخچال کرد و یک کیسه ی فریزر کوچکی را از داخل آن بیرون آورد! کیسه ای که... به محض دیدن کیسه ی فریزر، یاد جمله ی آخرم افتادم که به مجتبی گوشزد کرده بودم که نکنه گرفتار اصطلاح دوم بشوی که ظاهراً این اتفاق افتاده بود. با دیدن آن صحنه، غش کرده بودم و افتاده بودم. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۵۰: به هر حال با هر زحمتی بود با واحد تعاون و معراج شهدا تماس
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۵۱ : وقتی به هوش آمدم، دوباره روی تخت بیمارستانِ صحرایی بودم و حالم هم خیلی وخیم شده بود. از سر درد و عذاب وجدان داشتم دیوانه می شدم. مدام زبانم را گاز می گرفتم و خودم را سرزنش می کردم که ای کاش لال شده بودم و آن جمله ی آخر را نگفته بودم. ولی چه کنم که حدسم درست از کار درآمده بود و مجتبی مثل خیلی دیگر از بچه‌های ادوات که در داخل تانک خدمت می کردند، به شهادت رسیده بود. آری بر اثر اصابت مستقیم راکتِ یک هواپیما به بدنه ی آن تانکِ غنیمتی، مجتبی به همراه همکارش به شهادت رسیده بودند. خب نحوه ی شهادت هم معلوم بود. اکثر بچه های خدمه ی تانک که تانکشان مورد اصابت مستقیم گلوله ی توپ یا هواپیما قرار می گرفت، فرصت خارج شدن از تانک را پیدا نمی‌کردند و متأسفانه در داخل همان تانک به شهادت می رسیدند و صد البته که مواد منفجره ی گلوله های موجود در تانک هم مزید بر علت می‌شد که تانک از درون هم منفجر شود و شعله‌های آتش از درون و بیرون زبانه بکشد. خب در چنین حالتی، وضعیت دو خدمه ی تانک معلوم بود. درست مصداق همان اصطلاحِ لعنتی می شد که منِ لال شده در هنگام خداحافظی با مجتبی به ذهنم گذرانده بودم و حتی مجتبی را هم از آن مطلع نکردم. درست است، اصطلاحِ «پودری»! پودری، لقب بچه‌های خدمه ی تانک بود که به احتمال زیاد، هنگام آتش گرفتن تانک دچار آن می شدند. یعنی این که چون راه گریزی نداشتند، جنازه شان درون شعله‌های آتشِ تانک حبس می شد و آخر سر هم جز مُشتی پودر لباس ها و استخوان های سوخته، چیزی از آن ها به دست نمی آمد! حالا هم متأسفانه، مجتبی دچار چنین وضعیتی شده بود و جنازه ی نازنینش در میان انبوه آتشِ حاصله از گلوله های تانک، سوخته بود و جزغاله شده بود و مشتی خاکسترِ جنازه ی او را در میان کیسه ی فریزر ریخته بودند تا تحویل خانواده اش شود. آری مجتبی به شهادت رسیده بود و آن هم این چنین! به هر حال او رفت و من ماندم. حالا که خوب به حالات و صحبت های آن روزِ او در دوکوهه فکر می‌کنم، فلسفه ی نحوه ی شهادت او هم برایم بهتر معلوم می شود و خودش قوت قلبی می شود برای من. درست یادم است که آن روز در دوکوهه، مدام به من می‌گفت که از خدا فقط یک خواهش دارم و آن این که بعد از تو، شخصِ دیگری این خالکوبی‌ها را نبیند، حتی روی جنازه ام. خب خدا هم پاسخ این درخواست را داده بود و چنان او را خریده بود که به آرزوی دیرینه اش برسد. آری تمام بدن مجتبی سوخته بود، تا بعد از شهادتش، کسی نتواند بدن خالکوبی شده ی او را ببیند و خدای ناکرده باعث ناراحتی او شود. آری محبوبش ندای تمنای او را لبیک گفته بود و او را به همان صورت که می خواست، به سوی خویش هدایت کرده بود. آری او رفت و درست در همان سرزمین و نقطه ای که باید می رفت. وقتی دفتر خاطرات او را می‌خواندم، بارها و بارها به کلمه «مجنون» برخوردم که شاید شما هم به یاد داشته باشید. او در چند مورد خود را مجنون صدا زده بود که به دنبال لیلی اش رهسپار شده بود. اما این بار دستِ تقدیر الهی و لیلیِ حقیقی، او را به سرزمین اصلی جنون کشانده بود و مجنونِ ما در کنار جزایر مجنون و در کنار خیلی از عاشقان و دلدادگانِ خداوند به درجه ی رفیع شهادت و زیارتِ یار، نایل آمده بود. روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد. خب عزیزان!.. شمایی که نمی دانم چه کسی هستید و کِی، کجا و در چه موقعیتی این نوشته را خواهید خواند، اما شما را به خدا اگر ما هم زنده نبودیم و روزی کسانی خواستند صفحات تاریخ را از حکایت جنگ پر کنند، به آن ها گوشزد کنید و یادآوری کنید که «خمینی کبیر» با دل های این جوانان، جوانانی که حتی الفبای حقیقت و معنویت را هم نمی دانستند چه کار کرد و چه گونه آن ها را انسان هایی آسمانی و ملکوتی پرورش داد. آری هم او که دم مسیحایی اش جوانان انقلاب را از منجلاب فساد و تباهی، نجات داد و آن ها را به جاده ی بهشت و رستگاری ابدی و پرواز در افلاک رهنمون کرد. تو را به خدا اگر روزی او را از نزدیک مشاهده کردید، پیغام مجتبی و امثال مجتبی را به او برسانید که ای امام، تمام عُمرم فدای یک نفست! ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
«جان فدا» 🔸 نقاش: «حسن روح الامین» 🍃 هنـرکده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🍃
🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴
✍🏼 شعارنویسی استاد ایرانی‌ روی دیوار سرزمین های اشغالی 🔹 «مسعود نجابتی» استاد هنرهای تجسمی ایرانی، روی دیوار مرز سرزمین‌های اشغالی توسط رژیم دزد صهیونیستی شعار «سَنُصَلّی فی القدس: در قدس نماز خواهیم خواند!» را خطاطی کرد. 🔹 او می‌گوید: این جمله را برای نوشتن انتخاب کردم چون هم وعده‌ی الهی است و هم وعده بنده‌ای الهی، یعنی رهبرم آیت‌الله خامنه‌ای. 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۵۱ : وقتی به هوش آمدم، دوباره روی تخت بیمارستانِ صحرایی بودم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۵۲ : خب عزیزان... در پایان برای این که این وظیفه ی سنگین را به خوبی به پایان رسانده باشم، بر خود واجب می‌دانم که در پایان این دفتر خاطراتِ عجیب، وصیتنامه ی زیبای مجتبی را که به امانت نزد من بود، برایتان عیناً نقل کنم و شما را به خدا بسپارم. پس این شما و این هم وصیت نامه ی شهید بزرگوار، مجتبی صالحی: «به نام خالق عشق» با سلام و درودِ بی کران بر آقا امام زمان «عجل الله تعالی فرجه» و با سلام و درود بی کران به بزرگ بُت شکن تاریخ، خمینی کبیر. همو که دم عیسایی اش، جان خفته و گرفتارِ لجنزار مرا بیدار کرد و مرا به سوی عشقِ افلاکی رهنمون ساخت. «جان و سرم فدای یک نفست، ای امام» و اما در ادامه، واقعاً نمی‌دانم که چه بگویم و چه بنویسم. آخر بنده ای گنهکار و خطاکار که حرفی برای گفتن ندارد. ولی به هر حال، این جا رسم است که همگی وصیت نامه می نویسند و من هم می نویسم. در ابتدا خدا را سپاس می گویم که به من حقیر منّت نهاد و این بنده ی آلوده را نجات بخشید و به صراط مستقیم هدایت کرد و در ادامه، ابتدا وصیت می کنم به ملت شریف، خصوصاً جوانان پرشور ایران که قدر این پیرمرد الهی را بدانید و بدانید که راه نجات از طوفان های سهمگین دنیایی و شیطانی، فقط و فقط نشستن در کشتی نوحی است که سُکاندارِ آن، خمینی کبیر باشد. پس تا می توانید عجله کنید و خود را به کشتی او برسانید که در غیر این صورت هلاک و نابودیتان یقینی می باشد. ...و اما بعد، این که زدن این حرف ها در حدّ و اندازه‌ی من نیست پس بهتر است که همین جا آن را پایان دهم و سخن دیگری نگویم. اگرچه که در همین جمله ی آخر، «هر آنچه شرط بلاغ است با تو گفتم» و باز به قول شاعر «در خانه اگر کس است، یک حرف بس است». در ادامه سلامی هم نثار پدر و مادرم می کنم و از زحمات معنوی و آسمانیِ پدرم هم تشکر می‌کنم که یقیناً به واسطه ی او بود که من راهیِ این سرزمینِ آسمانی شدم. در ادامه هم به عمو جلال سلام می فرستم و وصیت می کنم که بعد از من، وکالت تام دارد که شرکت را به نام خودش نماید و هر طور که صلاح می‌داند این اموالِ کذایی را به مصرف برساند؛ اگر چه می دانم که عمو جلال هم بلافاصله بعد از شنیدن پیام من، شرکت را به نام انقلاب و امام خواهد کرد و درآمدِ آن را وقف صرف در راه جبهه و جهاد خواهد نمود که الحق و الانصاف هم کار شایسته همین است. باز هم در ادامه از برادر عزیزتر از جانم «سید میثم» می خواهم که به قول خودش عمل نماید و در صورت امکان، شرایط کفن و دفن من، مانند همان شرایطی باشد که از او درخواست کرده ام و اگرچه که بعد از رفتن من، دیگر فرقی نمی‌کند که دیگران بدانند یا ندانند. شاید هم، بهتر باشد که همه سرگذشت مرا بدانند. لذا در این صورت از میثم عزیز تقاضا می کنم که بعد از من، دفترچه ی خاطراتم را نیز امانت بردارد و سرگذشت پس از مرگم را نیز به روی کاغذ بیاورد. باشد که روزی روزگاری جوان های این مملکت فرصت کنند و سرگذشت مرا بخوانند و عبرت بگیرند و قدر این پیرِمرد را بهتر از این ها بدانند. خب به آخر وصیت نامه رسیده ام، چرا که دیگر نمی دانم چه بنویسم. در پایان خدا را شکر می‌کنم که من حقیر را از عشق به الهه، به «الهه ی عشق» رساند و نجاتم داد؛ آری الهه ی عشق من، «خمینی کبیر»؛ همو که فقط و فقط با دم مسیحایی او می شود راه نجات و عشق را یافت و بس. و در پایان برایتان دو بیت غزل می نویسم که به قول بچه ها تا حدودی من در آوردی است. دو مصرع آن از حافظ است که اکنون کتاب او را باز کرده ام و اشعارش را مرور می‌کنم و دو مصرع دیگرش هم از ذوقِ بی ذوقِ خودم سرشار شده که البته فی البداهه به ذهنم رسید که از همین جا از شاعران عزیز هم، بابت این تلفیق شعری، معذرت می خواهم و همه را به خدا می سپارم. ولی آنچه که هست، سعی کرده ام تمام سخنم یا بهتر بگویم تمام سرنوشتم را در این دو بیت خلاصه کنم و آن را پیشکش شما نمایم. پس یاعلی... زلفِ جانان از برای صید دل، گسترده دام/ لیک غافل گشته از انوارِ آن صبحِ مُدام عشق بازیّ و جوانیّ و شرابِ لعل فام/ جمله بادا از برای آن مسیحا دم، امام ⏺ پایان ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
#داستان_تصویری عملیات غیرممکن نجات کردستان عراق «توسط شهید حاج قاسم سلیمانی» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴
ساخت تصویر «شهید سردار حاج ‌قاسم سلیمانی» با شمع توسط دانشجویان تربیت مدرس 🕯 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
˝بِسْمِ اللَّـهِ الرَّ‌حْمَـٰنِ الرَّ‌حِيمِ˝ 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎭 حکایتی جذاب از هدیه ی کریسمس امام خمینی (درود خداوند بر ایشان) به اهالی «نوفل‌لوشاتو» 🎄در شب کریسمس، پیرزن تنهای فرانسوی، منتظر فرزندانش می‌شود تا عید را با هم جشن بگیرند اما بچه ها خبر می دهند که نمی توانند امشب کنار مادرشان باشند که... 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄