فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 و این خون توست که در دل
خاک جوانه خواهد زد.
📆 در ۱۷ اکتبر ۲۰۲۳ رژیم صهیونیستی
طی یک جنایتِ جنگی با حمله به
بیمارستانی در #غزه دست به کشتار
بیش از ۱۰۰۰ نفر زد که بیشتر این شهدا
از #کودکان بودند.
#پویا_نمایی
🔺هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۴: تمام اعمال دفن با حضور روحانی سیدی و به دست فاطمه خانم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۵۵:
_ این جماعت هیچی، فاطمه خانم و پروین نپرسیدن اون برادری که جونش به جون سارا وصل بود الآن کجاست؟!
دست در جیب شلوار مشکی اش فرو برد.
_ پرسیدن، ما هم گفتیم یه مأموریت مهمه و نمی تونیم بهش بگیم که چه اتفاقی افتاده.
ناخواسته پوزخندی کنج صورتم نشست.
_ تا کی؟! تا کی قراره مأموریت رو بهانه کنید و نگید چه بلایی سرش اومده؟
سنگینی نگاهش مردمک هایم را به خود کشید. مکث کرد. خط چشمانش را نمی توانستم بخوانم.
_ تا وقتی که بهمون ثابت شه که دانیال زنده نیست.
دستگاه تفکراتم مختل شد. این جمله...
_ یعنی ... یعنی چی؟!
مچ دستم را گرفت و نرم به دنبال خود کشید.
_ بابا منتظرمه. عجله کن، دیرمون شد.
وامانده همراهی اش کردم. سرم را به خنکای شیشه ی ماشین چسباندم. جانم از سرما به کرختی می زد اما وجودم حس آتش داشت. انتظار آمدن مادر را می کشیدم تا حرکت کنیم. جملات طاها مدام در ذهنم می چرخید؛ آن حرف ها یعنی تردید.
_ زهرا خانم!
صدای بم عقیل حواسم را جمع کرد. نگاه از آدم های بیرون گرفتم و به نیم رخ سنگینش سپردم. روی شانه ی کاپشن سورمه ای رنگش گِلی بود. حتماً وقتی می خواست سارا را به دستان فاطمه خانم بسپارد این گونه شده بود. توجهم را که خواند، مردد ادامه داد:
«چرا دیروز اون طور از من فرار کردین؟»
به جمله ای کوتاه اکتفا کردم.
_ ترسیدم.
آرنجش را بر لبه ی پنجره تکیه داد و با انگشت اشاره روی فرمان ماشین خطوطی فرضی کشید.
_ چی تا این حد باعث ترستون شد؟
قصد نبش قبر داشت؟
_ ثأثیر اتفاقات روز بمب گذاری بود.
چشم از بیرون بر نمی داشت.
_ شاید اما قانع کننده نیست.
ضربان قلبم بالا رفت. ابروهایم گره خورد.
_ دلیلی واسه قانع کردن شما نمی بینم.
هیچ تغییری در تن صدا، لحن و رفتارش رخ نداد.
_ من هم دلیلی واسه اون همه ترس نمی بینم. شما می تونستید فکر کنید من یه مسافرم که تو ماشین خوابیدم تا صبح شه اما تا سر حد مرگ ترسیدین؛ اون قدر زیاد که نیمه شب با پلیس تماس گرفتین و صبح سعی کردین از دستم فرار کنید. این ها نمی تونه نتیجه ی یک ترس عادی باشه. این ترس زیادی بزرگه.
مکث کرد. سر چرخاند و نگاهش را به من دوخت.
_ اون قدر زیاد که شما رو تا مرز آسیب زدن به من پیش برد.
انگار می خواست از چشمانم اعتراف بگیرد. حس ذوب شدن داشتم. راست می گفت. من از همه چیز و همه کس می ترسیدم به خاطر ناشناسی که می توانست هر کسی باشد، حتی این عقیل چهار شانه ی چشم خرمایی.
زبانم جرئت چرخیدن به افشا در خود نمی دید. آن ناشناس طوری نفسم را بریده بود که به هیچ احدی جز پدر و طاها اعتماد نداشتم. با باز شدن در ماشین، نگاه عقیل دست از سرم برداشت. مادر نشست و حرکت کردیم.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#کاشیکاری
«بسم الله الرحمن الرحیم»
بر دیوار صحن آزادی حرم رضوی
«هنرڪده»
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🔰 نماهایی از روز آزادی فلسطین
با #تصویرسازی هوش مصنوعی
🔹 اثر هنرمند: «خانم زینب رجبی»
☘خانه ی هنر
☘ https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۵: _ این جماعت هیچی، فاطمه خانم و پروین نپرسیدن اون برادر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۵۶:
وارد آن عمارت غم زده که شدیم، دلم از مرور خاطرات نصف و نیمه ی اهالی اش پوسید؛ دانیالی که همیشه نگران بود و سارایی که هر لحظه آماده ی مرگ.
قبل از ورود به خانه، مادر و فاطمه خانم با پروین اتمام حجت کردند که اشک از دیده ببرد و ناله نکند؛ چون آن پیرزن دچار فراموشی که بی خبر از همه جا دانه دانه تسبیح می انداخت، دلش به گذشته گرم بود، پس نباید خوش خیالی اش را به هم می زدند.
در هجوم بغض هایی که یکی پس از دیگری قورت داده می شد، پا به چهار دیواری محزون گذاشتیم. مادر سارا فارغ از همه جا و پناهنده به همان صندلی گهواره ای قدیمی، رو به روی پنجره ی پذیرایی چشم به باغ پاییز زده داشت و نمی دانست دخترش ساعاتی قبل برای همیشه هم آغوش خاک شده است. پروین مراقبت را از دوست قدیمی اش تحویل گرفت و زن را راهی کرد. سوت و کوری خانه در دل آدم غم روی غم می ریخت.
چند ساعتی گذشت. پایم یاری نمی داد تا در خانه قدم بزنم. کسی برای تسلیت و دلداری نیامد؛ یعنی اصلاً این خانواده ی غریب کسی را نداشتند که دلشان را به حضورش گرم کنند. معدود بستگان شهید حسام هم هنگام خاکسپاری، انجام وظیفه کردند و به درخواست فاطمه خانم، جهت بر هم نخوردن آرامش مادر، پا به سرای ماتم نگذاشتند. حالا ساکنان آن عمارت بزرگ سه زن سیاهپوش بودند با خاطراتی مرده.
ساعت آن قدر دوید تا خورشید قصد رفتن نمود. گرگ و میش غروب چنان بر قلبم چنگ می زد که دوست داشتم هر چه زودتر به خانه برگردم. می دانستم عقیل و همکارانش، پشت در اصلی، پا از حفاظت عقب نمی کشند اما معجونی از پریشان حالی، گریبانم را رها نمی کرد. چاره ای وجود نداشت باید می ماندیم. تنها گذاشتن آن سه زن، دور از انسانیت بود.
با پیچیدن صدای الله اکبر وضو گرفتم و عازم نماز شدم. زانوهایم می لرزید اما دلم هوای اتاق سارا را داشت. آرام و بی اختیار به چهار دیواری اش خزیدم. در را که باز کردم، عطر همیشگی اش در مشامم پیچید. تلخ و مردانه بود. می گفت یادگار حسام است. طفلی چه دلی بسته بود به این رایحه ی عجیب.
نور چراغ های پایه بلند باغ از کنار پرده به داخل اتاق می خزید و زهر تاریکی را میگرفت. نگاهم به سایه ی عکس های سارا و حسام روی دیوار افتاد. دلم نیامد لامپ را روشن کنم. میدانستم جانمازش مهمان همیشگی کنج اتاق است. در نور کم جان فضا روی سجاده ایستادم. چادر سفیدش را سر کردم. بغض، راه حیاتم را بست. تکیه زده به دیوار، نم نم اشک ریختم برای مظلومیت دخترک چشم آبی. روزگاری همین جا، روی همین سجاده، به امیرمهدی اش اقتدا میکرد؛ اما حالا... حالا هیچ کدامشان نبودند.
نگاهم به تخت کشیده شد. خاطرات آن شب کذایی مقابل چشمانم رژه رفت؛ همان طوفان، همان تماس ناشناس، همان جغد که هوش از سر زندگی سارا پراند و من را خفه کرد، کاش زمان می ایستاد. خیلی خستگی به تن داشتم، دلم خوابی عمیق می خواست، خوابی شبیه به مرگ.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«نقاشی با زغال بر روی یخ»
🪴هنرکــده ی «رو به راه»
https://eitaa.com/rooberaah
🪴
🌗 اگر اسرائیل نبود...
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
https://eitaa.com/rooberaah
🪴