eitaa logo
رو به راه... 👣
890 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
961 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎵 «دلتنگی» 🎤 با صدای دکتر «محمد اصفهانی» 🌷 به مناسبت ۲۱ آبان سالروز شهادت پدر موشکی ایران «شهید حسن طهرانی مقدم» 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» https://eitaa.com/rooberaah 🪴
🎨 (گواش) «هنرڪده» 🔹 https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۶: وارد آن عمارت غم زده که شدیم، دلم از مرور خاطرات نصف و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۷: طعم دلهره‌ ی آن شب تلخ زیر زبان خاطراتم زنده شد و روی سینه ام سنگین آمد. تحمل آن فضای تاریک سخت شد. برخاستم تا کلید برق را بزنم که ناگهان تمام روشنایی های خانه پرید و تاریکی محض حاکم شد. پاهایم خشک شد. قلبم شروع به کوبیدن نمود. همیشه از سیاهی مطلق وحشت داشتم. انگار دیوارهای اتاق سمتم می‌آمدند. حس خفگی داشتم. حسی شبیه به مردن. صدای فاطمه خانم را شنیدم. _ بقیه ی خونه ها برق دارن، انگار فقط واسه ی ما رفته. احتمالاً فیوز پریده. ذهنم بی اختیار پرواز کرد؛ ناشناس... زبانم فلج شد. زیر لب مادر را صدا زدم. نشنید. کوری محض، گریبانم را گرفته بود و قصد رساندن جان به لبم را داشت. باز هم مادر را خواندم. جوابی نیامد. نمی شنید. آن موج خفه را خودم هم نمی شنیدم، چه برسد به دیگری. پاهایم به سنگینی کیسه ای پر از شن شده بود، اما نایی برای ماندن در آن قبر نداشتم، دست به دیوار گرفتم و گام اول را برداشتم. ناگهان صدایی از پشت پنجره در سکوت تاریک اتاق پیچید، صدایی مثل کشیده شدن چیزی سخت روی زمین. دم و بازدم از خاطرم رفت. چون تکه چوبی خشک در جایم ماندم. وحشت علیلم کرد. به سختیِ جان کندن سمت پنجره چرخیدم. چشمانم زور می زد تا تاریکی را بشکافد اما موفق نبود. صدا باز هم در شنوایی ام پیچید. خیلی نزدیک بود. مردمک هایم بر حریر نازک پرده، میخ ماند. نور از ساختمان‌های اطراف و کوچه به یاریم آمد. سایه ای سیاه چون بختک روی پرده افتاد؛ سایه ای با کلاه نقابدار، درست مانند آن ناشناس. نبض را زیر پوست صورتم حس می کردم. سایه درست وسط پرده ایستاد. صدا قطع شد. زمان ایستاد و نفس در سینه ام حبس شد. او چه طور این جا بود؟ آوایش خط کشید بر انجماد مبهوت اعصابم. _ هییییییس! ابلیس را در چند قدمی ام می دیدم. چرا هیچ کسی به این اتاق نفرین شده نمی‌آمد تا هوا به ریه ام باز گردد! پس آن عقیل لعنتی کجا بود؟! نوری در میانه ی باغ جنبید. اختیار از کفم گریخت و حنجره ام کش آمد. آن قدر عمیق جیغ زدم که طعم خون بر تارهای صوتی ام نشست. چسبیده به تخت سارای مرحوم، تمام ذرات جانم می لرزید. سرم از فرط درد زوزه می کشید. پروین مشتی قند و یک انگشتر طلا را در لیوانی آب تاب می داد و جرعه جرعه در حلقم می ریخت. مادر دست نوازش بر تیره ی کمرم می کشید و زیر لب بر خودش لعنت می فرستاد که حواسش به وحشتم از تاریکی نبوده است. در این بین اما نگاه سنگین عقیل، ایستاده کنار پنجره، بر اعصاب فرسوده ام سوهان می کشید. بند آویزان از چراغ قوه را بین انگشتانش بازی می داد و سونامی چشمانش را از دوشم نمی برداشت. انگار می خواست شیر فهم کند که به سادگی زنان این خانه، ترس مطلقم از تاریکی را باور نمی کند. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
😈 هنرمند: «میثم ثابت» 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
🌙 مردم همه تو را به خدا سوگند می دهند اما برای من تو آن همیشه ای که خدا را به تو سوگند می دهم. «قیصر امین پور» ☘ «زندگی زیباست» 💫 @sad_dar_sad_ziba
«به از این چه شادمانی که توأم جان و جهانی» «هنرڪده» 🔹 https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🖌 «آبرنگ» 🏡خانه ی هنر ☘ https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━
🔹 بشقاب نقطه کوب 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» https://eitaa.com/rooberaah 🪴
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۷: طعم دلهره‌ ی آن شب تلخ زیر زبان خاطراتم زنده شد و روی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۸: پروین کنارم نشست و دل به گریه سپرد؛ گریه ای برای مظلومیت سارا و بی خبری دانیال از دفن عزیز دردانه اش. دانیالی که ناخودی ها مرگش را جار می زدند و خودی ها شک داشتند به نفس نکشیدنش. دانیالی که نمی دانستم دوست است یا دشمن، اما دلم برای بی کس شدنش می سوخت. فاطمه خانم با همان چادر گلدار سرمه ای رنگ، وارد اتاق شد. اول حالم را پرسید و بعد، شرح ماجرا را از عقیل طلب کرد. جوان چهار شانه انعطافی نرم به لحنش داد. _ حاجی گرفتار بودن، به همین خاطر عصری ما رو فرستادن که بیاییم بهتون سر بزنیم. چند بار زنگ در رو زدیم ولی کسی باز نکرد. نمی دونستیم که فیوز پریده و برق ندارید. نگران شدیم. از رو دیوار سرک کشیدم. دیدم خونه سوت و کوره. گفتم حتماً اتفاقی افتاده. عقل ناقص من و قاسم هم فتوا داد بپریم تو حیاط که ظاهراً زهرا خانم، نور چراغ قوه رو دیدن و ترسیدن. نگاه معنی دارش بر من نشست. دوست داشتم فریاد بزنم: «آری، تو راست می گی! چیزی وجود دارد که از گفتنش می هراسم؛ چیزی که تا زیر پنجره ی این اتاق آمد و زبانم را فلج کرد.» صدای «یا الله» مردانه ای در اتاق پیچید. جوانی لاغر اندام، در حالی که بر خیسی موهایش دست می کشید در چار چوب قرار گرفت. همان قاسم داستان بود. _ بررسی کردم. مشکلی نیست. آب بارون رفته بود تو جعبه ی فیوز. درستش کردم. این جملات یعنی زیر و روی خانه را شخم زدم اما کسی را نیافتم. رمزگشایی برای منی که می دانستم در چه باتلاقی گیر افتاده ام، اصلاً سخت نبود. کمی بعد جفتشان عزم رفتن کردند. پروین اشک از چشم گرفت و زیر لب برای سلامتی دو جوان دعا خواند. عقیل دست بر سینه گذاشت و سر کج کرد. _ حاج خانم تا وقتی که دانیال برگرده ما در خدمتیم. هر کاری بود، بفرمایید. دانیال برگردد؟! یعنی احتمال زنده بودنش تا این حد قوت داشت؟! فقط خدا می دانست کجای این قصه ی پر گره، ایستاده بودم. رفتند؛ البته از نگاه بقیه، چون فقط من می دانستم که از پشت این عمارت جُم نمی خورند. صبح روز بعد، با عطر شیرین اما تلخ حلوا از خواب بیدار شدم. صدای سخنرانی مذهبی از رادیوی آشپزخانه در جای جای خانه سرک می کشید. لحاف قدیمی و سنگین را از روی صورتم کنار زدم. نور کم جان آسمان از پشت پنجره های بلند سالن، بینایی ام را قلقلک داد. بی حوصله در جایم نشستم. عطر نفتالین از تن کهنه ی تشک و بالش مخملی برخاست. نگاهی به اطراف انداختم. در حصار مبل ها قرار داشتم و خبری از رختخواب مادر و فاطمه خانم نبود. همان لباس نخی را که به دورم پیچیده بود، مرتب کردم. رنگ لیمویی اش هیچ شباهتی با سیاهی این روزها نداشت. گیره را از کنار بالش برداشتم تا بلندای گیسوی مشکی ام را گرفتار کنم. ناگهان دستی بر موهایم نشست. سرچرخاندم. همان پیرزن خموش بود. نشسته بر مبل نزدیک رختخوابم، نوازش وار بر کمند کم جان گیسویم شانه کشید. شاید به خیالش من را سارا می دید. بی حرکت و مسکوت ماندم. نرم نرم زلف های تاریکم را به جان هم بافت و کشی صورتی به انتهایش گره زد. مکث کرد. بوسه ای عمیق بر سرم کاشت. پیشانی چسباند بر صفحه ی جمجمه ام. چند نفس عمیق به سینه کشید. سپس خمیده از جای برخاست و به اتاقش رفت. دیگر شک نداشتم که من را آن دخترک چشم آبی می بیند. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄