┄━⊹༅۞ ۞༅⊹━┄
خدایا!
«مرا به عقوبتت ادب نکن و با من مکر نکن و برای من حیله نتراش.»
📗دعای ابوحمزه ثمالی
✍ #خط_خودکاری
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش پنجم: ساعتی پیش جوانکی را سوار بر گاری آوردند و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ششم:
با کنجکاوی به ابن خالد نگاه کرد و به زحمت ایستاد.
نگهبان غرید:
«ملاقاتی داری!»
از چند سلول نزدیک، سر و صداهایی برخاست.
ـــ میشود کمی آب به من بدهید؟
ــــ حالم بد است! دارم خفه میشوم!
ــــ تا دیوانه نشده ام این در را باز کنید!
ــــ خدا خانه ی ظلمتان را خراب کند! مرا بکشید و راحتم کنید!
ــــ چرا یکی نمیگوید من برای چه گناهی به زندان افتادهام؟
ــــ ساس ها و شپشها پوستم را جویدند و خوردند! مرا به آفتاب ببرید و استخوانم را جلوی سگها بیندازید تا راحت شوم!
نگهبان با پا به یکی از درها کوبید.
ـــــ تا با شلاق سیاهتان نکردهام، صدایتان را ببرید!
صدای ساکنان تاریکی و جا به جایی زنجیرها کم کم خوابید.
نگهبان آهسته به ابن خالد گفت:
«عجله کنید!»
ابن خالد شمعی از جیبش درآورد و با آتشِ مشعل روشن کرد. آن را روی طاقچه ایستاند. گوشه ی سکو نشست. زندانی لبخند زد و دندانهای زرد و جرم گرفتهاش را نشان داد.
دهانش بوی بدی داشت! تا جایی که میشد عقب رفت و با فاصله نشست.
ابن خالد به نگهبان گفت:
«میشود ما را تنها بگذاری؟»
نگهبان مشعل را به دیوار زد. پیش آمد و کلیدی را که به کمربندش آویزان بود، در قفلی که به زنجیر زندانی وصل بود، چرخاند. قفل باز شد. آن را به حلقه ی فلزی توی دیوار زد تا زندانی نتواند حرکت اضافهای داشته باشد. بعد مشعل را برداشت و رفت.
ابن خالد گفت:
«تو را در بازار کهنه دیدم! سربازی که همراهت بود گفت که ادعای پیامبری و معجزه کردهای!»
آهسته گفت:
«هر کس را بخواهند از سر راه بردارند، به کفر و خروج از دین متهم میکنند؛ مخصوصاً رافضیها را. کنجکاو شدم بیایم و حقیقت را از زبان خودت بشنوم. میدانم نامت ابراهیم است و در دمشق دستگیر شدهای.
ــــ من علی بن خالدم؛ ادویه فروشم!»
ابراهیم به زحمت زبان خشکش را در دهان چرخاند.
ــــ مدتی است حرف نزدهام. هرچه میکشم، از زبانم است! اگر درباره آن اتفاق خارقالعاده، ساکت مانده بودم، کارم به این جا نمیکشید! توی قفس که بودم، آرزو میکردم سفر به پایان برسد و از آن بیرونم بیاورند.
حالا میبینم قفس در مقابل سیاه چال جای راحتی بود!
کوه و صحرا را میدیدم. آفتاب بر من میتابید و نسیم نوازشم میداد. نمیدانم جایی هست که از این سیاه چال بدتر باشد!
شاید باشد!
شاید آن تنوری که برای وزیر است و دشمنان خلیفه را در آن کباب میکند، از این جا بدتر باشد! نمیدانم!
به ابن خالد خیره شد و از او رو گرداند.
ــــ رهایم کن و برو! همه ی ماجرا را برای داروغه و قاضی دمشق گفتهام! حرف ناگفتهای نمانده است. شمعت را هم با خودت ببر.
ــــ گفتی اتفاق خارقالعاده؛ از آن برایم بگو!
ـــــ ابراهیم چهره و نگاهش را به سوی ابن خالد برگرداند.
آن قدرها که فکر میکنی ساده نیستم. من هم بازاریام؛ پارچه فروشم. گاهی آدمها را به یک نگاه میشناسم. چرا گذاشتهاند یک ادویه فروش به ملاقاتم بیاید و بتواند شمعی روشن کند و به نگهبان دستور دهد که ما را تنها بگذارد؟
هرچه را میدانستم، به زور سیلی و پس گردنی گفتهام.
ـــــ من از دوستان داروغه ی این زندانم.
سی سال پیش با هم به یک مدرسه میرفتیم. چون پدرم مثل تو شیعه بود، کاری در دولت و دیوان به من واگذار نشد. ناچار کار پدرم را دنبال کردم. او هم ادویه فروش بود.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
6.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با همسرت خوش رفتار باش تا زندگیت با صفا گردد.
🔹امام علی (علیه السلام)
🎞 #فیلم_کوتاه
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
#نقاشی_روستا (آبرنگ)
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
«رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید»
#نقاشی_خط
☘ خانه ی هنر
☘ https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ششم: با کنجکاوی به ابن خالد نگاه کرد و به زحمت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش هفتم:
دکانی که در بازار کهنه دارم، از او به من رسیده است. از کارم راضی ام. خدا را شکر!
نه مأمور و حکومتیام و نه دل خوشی از بنی عباس دارم.
فقط کک کنجکاوی به تنبانم افتاده است؛ همین و بس!
اگر در دو جمله به من بگویی که آن اتفاق عجیب چه بوده است و چرا گفتهاند ادعای پیامبری و معجزه کردهای، برای من بس است!
بیش از این چیزی نمیخواهم. شاید من هم بتوانم به تو کمک کنم! دست در جیب کرد و مشتی مغز بادام به او داد.
ـــــ احترام کردند و تفتیشم نکردند. شاید بگذارند دفعه ی بعد لباس یا رواندازی برایت بیاورم!
با خنده گفت:
«من از آن سرکشان نیستم که اگر معجزه ببینند، لجاجت به خرج دهند و ایمان نیاورند!»
ابراهیم به پوزخندی بسنده کرد.
ــــ داروغه ی دمشق گفت:
«چیزهایی از تو شنیدهام؛ میخواهم شرح ماجرا را بی کم و کاست از زبان خودت بشنوم، شاید باور کردم!»
همه را گفتم و اکنون این جایم.
ـــــ پس معجزهای داری؛ پُر بی راه نمیگفتند!
ابراهیم سر به دیوار گذاشت و چشمهایش را بست. لبخند رضایت روی لبهایش پدیدار شد.
ــــ من لایقش نبودم! شاید هم بودم. نمیدانم، اما میدانم ارزشش را داشت که در قفسی به بغداد بیاورند و در چاهم بیندازند! این جا تاریک است، اما دلم روشن است؛ این روشنایی را نمیتوانند از من بگیرند! این بسیار بهتر از آن است که دلم تاریک باشد و اطرافم روشن.
نوری لرزان، راهرو را روشن کرد و نگهبان پیش آمد:
«وقت تمام است!»
ابن خالد برخاست و قدم بیرون گذاشت. نگهبان قفل را از حلقه گشود. پیش از آن که در را ببندد، ابراهیم فوت کرد و شمع خاموش شد.
بالا که آمدند، آش آماده بود. آن را در سطلهایی چوبی میریختند و با ریسههایی از قرصهای کوچک نان میبردند تا بین زندانیان تقسیم کنند.
هر کس صف را رعایت نمیکرد، چوب میخورد.
زندانبان گفت:
«شبانه روزی یک وعده غذا میدهیم؛ آن ها که تمام روز را کار میکنند، دو وعده؛ گروهی که پولدارند، جایشان و وضعشان فرق دارد،آن ها می توانند هر چه بخواهند بخرند، البته قیمتش ده برابر بازار است!»
حیاط شلوغ بود. هر یک از اتاقهای حیاط، دری بود به بندی از زندان که راهروها، سلولها و قسمتهای عمومی داشت. هر سرگروه که سهم غذای هم بندیهایش را میگرفت، در دفترهایی یادداشت میشد.
تمیمی در اتاقش عصرانه میخورد که پالوده ی انبه و نان روغنی بود. برای ابن خالد در پیاله ای چینی پالوده ریخت.
ــــ میتوانم برایش لباس یا کمی غذا بیاورم؟
تمیمی خندید.
ــــ لباس به چه دردش میخورد؟
با وضع مزاجی که دارد، زیاد دوام نخواهد آورد!
میتوانی برایش کفنی آماده کنی!
هرچه برایش بیاوری، باید ده برابر قیمتش را بپردازی! آن پایین، سیاه چال است نه تفریحگاه!
ــــ می تواند حمام کند؟
ــــ هر ماه یک بار. یک دینار بدهد، همین امروز به حمام میرود و از صابون و کیسه هم استفاده میکند.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#نقاشی_خداوند (تکه ای از آسمان)
🏡 خانه ی هنر
🔹 ⃟꯭ ░꯭𓂃 ִֶ
https://eitaa.com/rooberaah
🔹
10.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪴 همسایه
🎞 #فیلم_کوتاه
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪵 #نقاشی روی چوب
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
📿
ای پروردگار عالمیان!
فریادرس ما باش!
محافظ و مراقب ما باش!
خدایا از تو،
سلامتی و آرامش را
برای همه میخواهیم!
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش هفتم: دکانی که در بازار کهنه دارم، از او به من
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش هشتم:
_ زندان درآمد خوبی دارد.
_ خرجش هم زیاد است. سهم مقامات را که بدهیم، چیز زیادی برای خودمان نمیماند!
ابن خالد ایستاد.
_ همین که میگذاری او را ببینم، ممنونم!
تمیمی پیاله انبه را برداشت و به دستش داد.
_ مرا ببخش رفیق! چند نفری هستند که کارهایم را رصد و گزارش میکنند. این بار رفتنت به آن پایین مجانی بود، چون عسل آوردی، اما از دفعه ی بعد باید برای هر ملاقات، پنج درهم بدهی!
ابن خالد با تعجب سر تکان داد. تمیمی باز خندید.
_ تو بازاری هستی و برای هر سکه ی مسین حساب و کتاب میکنی! باید بدانی که بازی ارزانی را شروع نکردهای! در عین حال اگر باز هم به این جا آمدی از دیدنت خوشحال میشوم!
روی صندوق دراز کشیده بود و چشمش به روزنه ی بالای سرش بود. هوا هنوز تاریک نشده بود. یاقوت دستمالی روی میز پهن کرده بود و شام میخورد.
نگاهش به ابن خالد بود. تکه ای نان را در ماست زد.
_ سکهها در آن کاسه، بالای رف است. یکی آمد اسطوخودوس و سنبل الطیب میخواست. هر چه را داشتیم خرید و برد. باز هم سفارش داد. بیشتر میخواست.
به گمانم طبیب بود. شکم برآمدهای داشت و عمامه ی بزرگی.
_ پس هر کس شکم برآمده و عمامه ی بزرگی داشته باشد، طبیب است.
یاقوت لقمه را در دهان گذاشت.
گفت:
مزاج دکان شما گرم است.
ابن خالد لب ورچید و چشم گشاد کرد.
یاقوت گفت:
«این بار که آمد، میپرسم برای طبیب شدن باید چه کار کنم.»
جواب نشنید.
پرسید:
«آن زندانی را دیدید؟ معجزهاش را نشان داد؟»
ابن خالد همچنان نگاهش به روزنه بود و خود را در سیاه چال تصور میکرد. روزنه انگار از او فاصله می گرفت و دور میشد.
_ هنوز چیزی بروز نداده است؛ فقط گفت دلش روشن است و از سیاه چال باکش نیست!
چشمان یاقوت گرد ماند.
_ به سیاه چال رفتید؟
بد جایی است ارباب! چراغ نباشد، روز و شبش معلوم نمیکند!
ابن خالد در پستوی خانه، صندوقی را باز کرد. چراغ روغنی را نزدیک آورد و از میان لباسهایش یکی را بیرون کشید. از اتاق کناری، سر و صدای نوههایش میآمد. همسرش آمد داخل و در را بست.
آهسته گفت:
«از من میشنوی دیگر به سراغش نرو! ممکن است فکر کنند که تو با او و همدستانش سَر و سِرّی داری!»
_ حق با توست ام جنان، اما حس میکنم راز مهمی در کار است! باور کن حریف کنجکاوی ام نمیشوم! باید از ماجرا سر در بیاورم.
_ من از همین میترسم که این کنجکاوی بیمورد، کار دستمان دهد!
_ نگران نباش! مراقبم!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#نقاشی (آبرنگ)
🌷۱۰ شهید مقاومت در یک قاب
اثر: «محمد اسدی جوزانی»
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─