فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ #خط_خودکاری
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش چهارم: نگهبانی را با او همراه کرد. از چند در آهن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش پنجم:
ساعتی پیش جوانکی را سوار بر گاری آوردند و از بازار کهنه گذراندند. جوانک توی قفس بود. او را از دمشق آورده اند. سرباز مراقبش گفت که ادعای پیامبری کرده است. حدس میزنم مشاعرش به هم ریخته و خون به مغزش نمیرسد.
کنجکاو شدم ببینمش. شاید پیش از آن که دوستمان ابن زیات او را به تنور بیندازد، بتوانم درمانش کنم. شنیدن خزعبلات این جور آدمها سرگرم کننده است.
داروغه برخاست و کمربندش را محکم کرد.
ـــــ تو باید مفتّش یا محتسب میشدی!
به حال خوشت غبطه میخورم که برای تفریح به سیاه چال سر میزنی! دیوانگی اقسام دارد؛ شاید خودت هم از درمان بینیاز نباشی.
ــــ او را به سیاه چال انداختهاید؟
داروغه سر تکان داد.
ــــ دستور این بود که آن جوانک در سیاه چال، در سلولی انفرادی زندانی شود. هیچ کس نمیداند تا کی باید آن جا بماند تا نوبت مکافاتش برسد.
دفتر بزرگی را باز کرد و ورق زد. انگشت روی سطری گذاشت.
ــــ قاف ۱۶۳ را به خاطر بسپار!
آن پایین، زندانیان نامی ندارند. پایین که رفتی، بگو موافقت شده است قاف ۱۶۳ را ببینم.
عذرم را بپذیر که او را بالا نمیآوریم و تو را نزدش میفرستیم. باید بروم گشتی بزنم. با من بیا!
از اتاق بیرون آمدند.
داروغه ابن خالد را به زندانبانی سپرد و رفت تا به قسمتی از زندان سر بزند. ابن خالد و زندانبان در انتهای حیاط وارد اتاقکی چوبی شدند. بالای اتاقک، حلقههایی فلزی بود که به طنابهایی کلفت و چرخ چاهی وصل بود.
زیر اتاقک، چاهی بزرگ و تیره دهان گشوده بود. زندانبان به ابن خالد اشاره کرد تا ستون میان اتاقک را بگیرد. زنگی را به صدا درآورد. چهار زندانی چرخ چاه را چرخاندند. اتاقک وارد چاه شد و پایین رفت.
تاریکی ابن خالد را در میان گرفت. پس از دقیقهای، اتاقک به زمین نشست. نگهبانی که مشعلی در دست داشت، در اتاقک را باز کرد. ابن خالد در مقابل خود راهرویی طولانی و نیمه تاریک دید که چند مشعل دیواری به آن روشنایی اندکی میدادند.
ابن خالد به نگهبان گفت:
«موافقت شده است قاف ۱۶۳ را ببینم!»
نگهبان، مختصر تعظیمی کرد.
ـــــ زندانی خوش شانسی است؛ تازه او را آورده اند و ملاقاتی دارد!
زندانبان به ابن خالد اشاره کرد که به دنبال نگهبان برود. خودش در اتاقک ماند. در را بست و زنگ را چند بار به صدا درآورد.
اتاقک از جا کنده شد و بالا رفت. ابن خالد به دنبال نگهبان راه افتاد. هوای سیاه چال مرطوب و سنگین بود و بوی لجن و شیرابه ی زباله داشت. ابن خالد دستمالی درآورد و دماغش را گرفت. در انتهای راهرو، محوطه گرد و وسیعی بود. در اطراف آن، راهروهای دیگری بود که هر کدام با حرفی مشخص بودند. در سقف بلند آن قسمت، روزنهای چاه مانند، رو به روشنایی روز دیده میشد.
آن جا محل استراحت نگهبانان بود. گوشهای چند جنازه ی پارچه پوش روی هم چیده شده بودند.
از آن قسمت گذشتند و وارد راهروی قاف شدند. در پرتو مشعل، در دو طرف راهرو، درهایی دید. روی هر در، با رنگ سفید، عددی نوشته شده بود. از آن سوی درها صدای جا به جا شدن زنجیر و ناله و زمزمه میآمد.
ابن خالد این احساس را داشت که وارد دنیای تاریک و زیرزمینی مردگان شده است. تفاوت میان آن بالا و این پایین، تفاوت میان زندگی و مرگ بود.
زندانی کردن انسانها در چنان دخمهای، بزرگتر از جرمشان به نظرش میرسید.
راهرو شبیه غار بود؛ به همان حالت اولیهای بود که آن را با کلنگ کنده بودند.
دیوارهها آجرچینی نشده بودند.
نتوانست ساکت بماند.
ــــ وحشتناکتر از آن است که فکرش را میکردم.
نگهبان حرفی نزد.
مقابل در ۱۶۳ ایستادند. نگهبان زبانه ای فلزی را کشید و در را باز کرد. مشعل را جلو برد تا زندانی را ببیند. آن چه ابن خالد دید، اتاقکی دخمه مانند بود که گوشه اش سکویی گلی به اندازه ی یک نیمکت بود. روی سکو گلیم پارهای افتاده بود.
بالای سکو طاقچه ای خالی بود. اتاقک را همانند راهرو در دل زمین کنده و تراشیده بودند. پنجههای تیشه روی دیوارهها دیده میشد. زندانی با همان لباسهای پاره روی سکو نشسته بود. نور مشعل چشمهایش را آزرد. دست و پایش در زنجیر بود. جز سطلی و کاسهای و کوزهای چیز دیگری در آن سلول تنگ و دلگیر نبود.
◀️ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
استفاده از هنر دستی پتهدوزی یک هنرمند کرمانی و نگارگری هنرمند اصفهانی در پیام نوروزی رهبر انقلاب!
این تابلو اثر «رضا بدرالسماء» نگارگر اصفهانی است. او درباره حس و حالش با دیدن اثرش در سخنرانی رهبر انقلاب گفت:
«زمانی که تصویر قابم را کنار ایشان دیدم، بسیار خوشحال شدم و خستگی ۷۰ سال کارم از بین رفت.»
🔹وی با تأکید بر این که هنر زبان پویا است و در این راستا میتوان از آن به بهترین نحو و خصوصاً در مسیر هنر ملی و ایرانیمان استفاده کنیم گفت:
«این اثر با تکنیک آبرنگ و ابعاد آن ۵۵ در ۷۵ بوده و قسمت نوشته آن نگارگری سنتی و پایین تابلو به سبک رئال است در واقع ترکیبی از رئال و سنت است. اینکه رهبر معظم انقلاب به فرهنگ و هنر علاقهمند هستند نکتهای قابل توجه است و در این راستا شاهدیم که به هنرمندان توجه زیادی دارند و امید است در این مسیر توسعه پیدا کنیم.»
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقاشی شنی
🏡 خانه ی هنر
╔══🔹🔹 ⃟꯭ ░꯭𓂃 ִֶָ ═══╗
https://eitaa.com/rooberaah
╚══════ 🔹═════╝
┄━⊹༅۞ ۞༅⊹━┄
خدایا!
«مرا به عقوبتت ادب نکن و با من مکر نکن و برای من حیله نتراش.»
📗دعای ابوحمزه ثمالی
✍ #خط_خودکاری
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش پنجم: ساعتی پیش جوانکی را سوار بر گاری آوردند و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ششم:
با کنجکاوی به ابن خالد نگاه کرد و به زحمت ایستاد.
نگهبان غرید:
«ملاقاتی داری!»
از چند سلول نزدیک، سر و صداهایی برخاست.
ـــ میشود کمی آب به من بدهید؟
ــــ حالم بد است! دارم خفه میشوم!
ــــ تا دیوانه نشده ام این در را باز کنید!
ــــ خدا خانه ی ظلمتان را خراب کند! مرا بکشید و راحتم کنید!
ــــ چرا یکی نمیگوید من برای چه گناهی به زندان افتادهام؟
ــــ ساس ها و شپشها پوستم را جویدند و خوردند! مرا به آفتاب ببرید و استخوانم را جلوی سگها بیندازید تا راحت شوم!
نگهبان با پا به یکی از درها کوبید.
ـــــ تا با شلاق سیاهتان نکردهام، صدایتان را ببرید!
صدای ساکنان تاریکی و جا به جایی زنجیرها کم کم خوابید.
نگهبان آهسته به ابن خالد گفت:
«عجله کنید!»
ابن خالد شمعی از جیبش درآورد و با آتشِ مشعل روشن کرد. آن را روی طاقچه ایستاند. گوشه ی سکو نشست. زندانی لبخند زد و دندانهای زرد و جرم گرفتهاش را نشان داد.
دهانش بوی بدی داشت! تا جایی که میشد عقب رفت و با فاصله نشست.
ابن خالد به نگهبان گفت:
«میشود ما را تنها بگذاری؟»
نگهبان مشعل را به دیوار زد. پیش آمد و کلیدی را که به کمربندش آویزان بود، در قفلی که به زنجیر زندانی وصل بود، چرخاند. قفل باز شد. آن را به حلقه ی فلزی توی دیوار زد تا زندانی نتواند حرکت اضافهای داشته باشد. بعد مشعل را برداشت و رفت.
ابن خالد گفت:
«تو را در بازار کهنه دیدم! سربازی که همراهت بود گفت که ادعای پیامبری و معجزه کردهای!»
آهسته گفت:
«هر کس را بخواهند از سر راه بردارند، به کفر و خروج از دین متهم میکنند؛ مخصوصاً رافضیها را. کنجکاو شدم بیایم و حقیقت را از زبان خودت بشنوم. میدانم نامت ابراهیم است و در دمشق دستگیر شدهای.
ــــ من علی بن خالدم؛ ادویه فروشم!»
ابراهیم به زحمت زبان خشکش را در دهان چرخاند.
ــــ مدتی است حرف نزدهام. هرچه میکشم، از زبانم است! اگر درباره آن اتفاق خارقالعاده، ساکت مانده بودم، کارم به این جا نمیکشید! توی قفس که بودم، آرزو میکردم سفر به پایان برسد و از آن بیرونم بیاورند.
حالا میبینم قفس در مقابل سیاه چال جای راحتی بود!
کوه و صحرا را میدیدم. آفتاب بر من میتابید و نسیم نوازشم میداد. نمیدانم جایی هست که از این سیاه چال بدتر باشد!
شاید باشد!
شاید آن تنوری که برای وزیر است و دشمنان خلیفه را در آن کباب میکند، از این جا بدتر باشد! نمیدانم!
به ابن خالد خیره شد و از او رو گرداند.
ــــ رهایم کن و برو! همه ی ماجرا را برای داروغه و قاضی دمشق گفتهام! حرف ناگفتهای نمانده است. شمعت را هم با خودت ببر.
ــــ گفتی اتفاق خارقالعاده؛ از آن برایم بگو!
ـــــ ابراهیم چهره و نگاهش را به سوی ابن خالد برگرداند.
آن قدرها که فکر میکنی ساده نیستم. من هم بازاریام؛ پارچه فروشم. گاهی آدمها را به یک نگاه میشناسم. چرا گذاشتهاند یک ادویه فروش به ملاقاتم بیاید و بتواند شمعی روشن کند و به نگهبان دستور دهد که ما را تنها بگذارد؟
هرچه را میدانستم، به زور سیلی و پس گردنی گفتهام.
ـــــ من از دوستان داروغه ی این زندانم.
سی سال پیش با هم به یک مدرسه میرفتیم. چون پدرم مثل تو شیعه بود، کاری در دولت و دیوان به من واگذار نشد. ناچار کار پدرم را دنبال کردم. او هم ادویه فروش بود.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با همسرت خوش رفتار باش تا زندگیت با صفا گردد.
🔹امام علی (علیه السلام)
🎞 #فیلم_کوتاه
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
#نقاشی_روستا (آبرنگ)
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
«رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید»
#نقاشی_خط
☘ خانه ی هنر
☘ https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ششم: با کنجکاوی به ابن خالد نگاه کرد و به زحمت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش هفتم:
دکانی که در بازار کهنه دارم، از او به من رسیده است. از کارم راضی ام. خدا را شکر!
نه مأمور و حکومتیام و نه دل خوشی از بنی عباس دارم.
فقط کک کنجکاوی به تنبانم افتاده است؛ همین و بس!
اگر در دو جمله به من بگویی که آن اتفاق عجیب چه بوده است و چرا گفتهاند ادعای پیامبری و معجزه کردهای، برای من بس است!
بیش از این چیزی نمیخواهم. شاید من هم بتوانم به تو کمک کنم! دست در جیب کرد و مشتی مغز بادام به او داد.
ـــــ احترام کردند و تفتیشم نکردند. شاید بگذارند دفعه ی بعد لباس یا رواندازی برایت بیاورم!
با خنده گفت:
«من از آن سرکشان نیستم که اگر معجزه ببینند، لجاجت به خرج دهند و ایمان نیاورند!»
ابراهیم به پوزخندی بسنده کرد.
ــــ داروغه ی دمشق گفت:
«چیزهایی از تو شنیدهام؛ میخواهم شرح ماجرا را بی کم و کاست از زبان خودت بشنوم، شاید باور کردم!»
همه را گفتم و اکنون این جایم.
ـــــ پس معجزهای داری؛ پُر بی راه نمیگفتند!
ابراهیم سر به دیوار گذاشت و چشمهایش را بست. لبخند رضایت روی لبهایش پدیدار شد.
ــــ من لایقش نبودم! شاید هم بودم. نمیدانم، اما میدانم ارزشش را داشت که در قفسی به بغداد بیاورند و در چاهم بیندازند! این جا تاریک است، اما دلم روشن است؛ این روشنایی را نمیتوانند از من بگیرند! این بسیار بهتر از آن است که دلم تاریک باشد و اطرافم روشن.
نوری لرزان، راهرو را روشن کرد و نگهبان پیش آمد:
«وقت تمام است!»
ابن خالد برخاست و قدم بیرون گذاشت. نگهبان قفل را از حلقه گشود. پیش از آن که در را ببندد، ابراهیم فوت کرد و شمع خاموش شد.
بالا که آمدند، آش آماده بود. آن را در سطلهایی چوبی میریختند و با ریسههایی از قرصهای کوچک نان میبردند تا بین زندانیان تقسیم کنند.
هر کس صف را رعایت نمیکرد، چوب میخورد.
زندانبان گفت:
«شبانه روزی یک وعده غذا میدهیم؛ آن ها که تمام روز را کار میکنند، دو وعده؛ گروهی که پولدارند، جایشان و وضعشان فرق دارد،آن ها می توانند هر چه بخواهند بخرند، البته قیمتش ده برابر بازار است!»
حیاط شلوغ بود. هر یک از اتاقهای حیاط، دری بود به بندی از زندان که راهروها، سلولها و قسمتهای عمومی داشت. هر سرگروه که سهم غذای هم بندیهایش را میگرفت، در دفترهایی یادداشت میشد.
تمیمی در اتاقش عصرانه میخورد که پالوده ی انبه و نان روغنی بود. برای ابن خالد در پیاله ای چینی پالوده ریخت.
ــــ میتوانم برایش لباس یا کمی غذا بیاورم؟
تمیمی خندید.
ــــ لباس به چه دردش میخورد؟
با وضع مزاجی که دارد، زیاد دوام نخواهد آورد!
میتوانی برایش کفنی آماده کنی!
هرچه برایش بیاوری، باید ده برابر قیمتش را بپردازی! آن پایین، سیاه چال است نه تفریحگاه!
ــــ می تواند حمام کند؟
ــــ هر ماه یک بار. یک دینار بدهد، همین امروز به حمام میرود و از صابون و کیسه هم استفاده میکند.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#نقاشی_خداوند (تکه ای از آسمان)
🏡 خانه ی هنر
🔹 ⃟꯭ ░꯭𓂃 ִֶ
https://eitaa.com/rooberaah
🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴 همسایه
🎞 #فیلم_کوتاه
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪵 #نقاشی روی چوب
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
📿
ای پروردگار عالمیان!
فریادرس ما باش!
محافظ و مراقب ما باش!
خدایا از تو،
سلامتی و آرامش را
برای همه میخواهیم!
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش هفتم: دکانی که در بازار کهنه دارم، از او به من
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش هشتم:
_ زندان درآمد خوبی دارد.
_ خرجش هم زیاد است. سهم مقامات را که بدهیم، چیز زیادی برای خودمان نمیماند!
ابن خالد ایستاد.
_ همین که میگذاری او را ببینم، ممنونم!
تمیمی پیاله انبه را برداشت و به دستش داد.
_ مرا ببخش رفیق! چند نفری هستند که کارهایم را رصد و گزارش میکنند. این بار رفتنت به آن پایین مجانی بود، چون عسل آوردی، اما از دفعه ی بعد باید برای هر ملاقات، پنج درهم بدهی!
ابن خالد با تعجب سر تکان داد. تمیمی باز خندید.
_ تو بازاری هستی و برای هر سکه ی مسین حساب و کتاب میکنی! باید بدانی که بازی ارزانی را شروع نکردهای! در عین حال اگر باز هم به این جا آمدی از دیدنت خوشحال میشوم!
روی صندوق دراز کشیده بود و چشمش به روزنه ی بالای سرش بود. هوا هنوز تاریک نشده بود. یاقوت دستمالی روی میز پهن کرده بود و شام میخورد.
نگاهش به ابن خالد بود. تکه ای نان را در ماست زد.
_ سکهها در آن کاسه، بالای رف است. یکی آمد اسطوخودوس و سنبل الطیب میخواست. هر چه را داشتیم خرید و برد. باز هم سفارش داد. بیشتر میخواست.
به گمانم طبیب بود. شکم برآمدهای داشت و عمامه ی بزرگی.
_ پس هر کس شکم برآمده و عمامه ی بزرگی داشته باشد، طبیب است.
یاقوت لقمه را در دهان گذاشت.
گفت:
مزاج دکان شما گرم است.
ابن خالد لب ورچید و چشم گشاد کرد.
یاقوت گفت:
«این بار که آمد، میپرسم برای طبیب شدن باید چه کار کنم.»
جواب نشنید.
پرسید:
«آن زندانی را دیدید؟ معجزهاش را نشان داد؟»
ابن خالد همچنان نگاهش به روزنه بود و خود را در سیاه چال تصور میکرد. روزنه انگار از او فاصله می گرفت و دور میشد.
_ هنوز چیزی بروز نداده است؛ فقط گفت دلش روشن است و از سیاه چال باکش نیست!
چشمان یاقوت گرد ماند.
_ به سیاه چال رفتید؟
بد جایی است ارباب! چراغ نباشد، روز و شبش معلوم نمیکند!
ابن خالد در پستوی خانه، صندوقی را باز کرد. چراغ روغنی را نزدیک آورد و از میان لباسهایش یکی را بیرون کشید. از اتاق کناری، سر و صدای نوههایش میآمد. همسرش آمد داخل و در را بست.
آهسته گفت:
«از من میشنوی دیگر به سراغش نرو! ممکن است فکر کنند که تو با او و همدستانش سَر و سِرّی داری!»
_ حق با توست ام جنان، اما حس میکنم راز مهمی در کار است! باور کن حریف کنجکاوی ام نمیشوم! باید از ماجرا سر در بیاورم.
_ من از همین میترسم که این کنجکاوی بیمورد، کار دستمان دهد!
_ نگران نباش! مراقبم!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#نقاشی (آبرنگ)
🌷۱۰ شهید مقاومت در یک قاب
اثر: «محمد اسدی جوزانی»
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🌷 شهادت درس مادر هاست این جا!
🔺هنرکــده
🔻 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
13.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐 عیدتون مبارڪ!
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
#خوشنویسی
هرگز نبست در دل من کینه ی کسی
آیینه هر چه دید فراموش می کند
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش هشتم: _ زندان درآمد خوبی دارد. _ خرجش هم زیا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش نهم:
نگهبان با شعله ی مشعل، شمع را روشن کرد. قفل را به حلقه زد و رفت.
ابن خالد کنار ابراهیم نشست و سطل بدبو را با پا تا کنج دیوار به عقب راند. دست به پیشانی اش گذاشت.
_ تب داری!
ابراهیم از روی ضعف، سرش را به دیوار تکیه داد.
_ این جا شب و روز معنایی ندارد. وقت نماز را نمیتوانیم تشخیص بدهیم. روزی یک کوزه آبمان میدهند. در این کند و زنجیر نمیتوانیم وضو بگیریم.
اگر میتوانستیم وضو بگیریم، آبی برای خوردن نمیماند. این نمازها به دلم نمیچسبد! میخواهند در کثافت خودمان غرق شویم! با این وضعیتی که میبینی، جلو تو خجالت میکشم!
مزاجم به هم خورده است! غذایی را که دیروز خوردم، برگرداندم.
دچار اسهال شدهام.
دیگر توانی برایم نمانده است. زیاد دوام نمیآورم. شکنجهها و آن سفر دشوار، نابودم کرد! در ابتدای سفر، چنین لاغر نبودم. اگر آشنایی مرا ببیند، نمیشناسد.
_ نگران نباش! امروز تو را به حمام میبرند و لباسی مناسب میپوشانند. ببخش که نو نیست! از لباسهای خودم است. فردا برایت دارو میآورم.
_ این جا با زندانیهای کناری حرف میزنم. گفتند که زندانبانان برای هر چیزی پول گزاف میگیرند. چرا تو خودت را چنین به زحمت میاندازی؟
ابن خالد در پرتو لرزان شمع به چهره ی رنگ پریده ی ابراهیم خیره شد. آرامشی در آن بود که متعجبش می کرد.
_ شاید خواست خداست که به تو کمک کنم. من از همان لحظه که آن گاری و آن قفس را دیدم و حرفهای آن سرباز را شنیدم، فهمیدم که پشت این پرده، رازهایی است. این طور حس میکنم که قرار است هر دو به هم کمک کنیم. من برای بهبود شرایط تو در این جا تلاش میکنم و از خرج کردن سکههایم ابایی ندارم و تو باید رازت را به من بگویی!
بیشتر از آن که کنجکاو و فضول اسرار دیگران باشم، روح ناآرام و سرگشتهای دارم! میدانم که جایی در این دنیا، حقایقی آرامش بخش در جریان است و کسانی از آن آگاهند. من به دنبال آگاهی از این حقایق و یافتن آرامشم؛ هرچند در مقابل، هر چه را دارم از من بگیرند؛ حتی جانم را. تو با این جوانی، درونت چراغی روشن داری. من در میانسالی در خودم کورسویی هم نمیبینم.
ابراهیم همچنان که سرش به دیوار بود، چرخید و به ابن خالد نگاه کرد.
_ به خاطر بسپار که من در بازار قدیمی دمشق، نزدیک معبد ژوپیتر و مسجد جامع اموی، دکانی دارم؛ کنار دکان مردی به نام ابوالفتح. گفتم که پارچه فروشم. نام شاگردم طارق است. اگر مُردم، نامهای برای طارق یا ابوالفتح بنویس تا به مادرم خبر بدهند. از سرنوشت همسرم بیخبرم. او برای دیدن من به دارالحکومه ی دمشق آمد و سر و صدا به راه انداخت. با شلاق به جانش افتادند و زندانی اش کردند. دیگر خبر ندارم چه به سرش آمده است. دیروز تا حالا در این بند، سه نفر مردند. کسی نمیداند مسافران فردا از این جمع بیمار و علیل کیانند.
کسانی این جا زندانیاند که قرار نیست دوباره رنگ آفتاب و مهتاب را ببینند. شاید من از آنهایم. ستمگران مرا به این جا نفرستاده اند تا روزی رهایم کنند. اگر مُردم و گم و گور شدم، نمیخواهم مادر و همسرم سالها به انتظارم بنشینند و خبری از من نشنوند. این جوانمردی را از من مضایقه نکن!
سر از دیوار برداشت.
_ میپذیری؟
ابن خالد تأملی کرد و سر تکان داد.
_ قول میدهم حتی اگر شده است به مسافری میسپارم تا به کمک طارق یا ابوالفتح خانه ات را پیدا کنند و خبر دهد.
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🎨 #نقاشی (رنگ روغن)
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 #کوچه_باغ_شعر
☘ بیت شعری که شب گذشته رهبر انقلاب در دیدار شاعران خواندند!
🔹️ سرشارم از جوانی، هر چند پیر دهرم
چون سرو در خزان نیز، رنگ بهار دارم
🏡 خانه ی هنر
⇨https://eitaa.com/rooberaah
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
#کاریکاتور
«منافق مثل اردوغان رئیس جمهور ترکیه»
🔺هنرکــده
🔻 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
#نقاشی_خط
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش نهم: نگهبان با شعله ی مشعل، شمع را روشن کرد. قفل
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش دهم:
_ خیالم راحت شد! خدا به تو خیر دهد!
در راه که میآمدیم، از تاکستانی میگذشتیم.
حالم خراب بود.
با تکانهای گاری انگار جانم میخواست بالا بیاید. سرباز همراهم نمیگذاشت کسی به من نزدیک شود و چیزی بپرسد.
نمیگذاشت کسی به من کاسهای آب یا تکهای نان بدهد. خوشههای رسیده ی انگور در آفتاب صبحگاهی برق میزد.
دهانم به آب افتاد.
ناگهان کودکی خندان نزدیک شد و روی گاری جست. خوشه ای انگور در دستش بود. دستهایم در کند بود. خوشه را به دهانم نزدیک کرد و من مشغول خوردن شدم. سربازها به ما نگاه هم نکردند. سرشان گرم خوردن انگور بود.
خوشه را خوردم تا تمام شد.
کودک پایین پرید و رفت و باز سربازها متوجه او نبودند.
آن دو از انگورهایی که میخوردند، به من ندادند. از تاکستان که بیرون رفتیم گفتم:
«مزهشان چه طور بود؟»
آن که تازیانه داشت، گفت:
«به کوری چشم تو، شیرین و آبدار بود!»
ساعتی گذشت. آن ها آنچه را خورده بودند، بالا آوردند و من سبک بال و شاداب بودم.
_ این بود معجزه ات؟ شاید در خواب دیدهای یا به خیالت رسیده است.
_ خدا خیلی مهربان است!
توی قفس بودم که آن کودک را فرستاد و در این دخمه، تو را.
چیزی از شمع نمانده بود.
ابن خالد گفت:
«الآن است که نگهبان بازگردد. بگو چرا دستگیرت کرده اند؟ جرمت چه بوده است؟ چرا میگویند ادعای پیامبری و معجزه کردهای؟»
ابراهیم زنجیرها را به صدا درآورد.
_ این رشته سر دراز دارد. باید صبور باشی و به سرگذشتم گوش کنی. مطمئن باش پاسخ پرسشهایت را مییابی! شاید خدا مرا به بغداد فرستاده است تا تو را جلو راهم قرار دهد. ببین کجا یکدیگر را میبینیم.
………………………………………
🔹 دمشق، سال ۲۱۸
دو روز بود باران با وقفههای کوتاه میبارید. لبه ی دیوارها خیس خورده بود. هوا سرد و مرطوب بود. کُنده ای در آتشدان دیواری آرام میسوخت. اتاق گرم بود. ابراهیم مچ پاهای متورم و دردناک مادر را با روغن سیاهدانه و بنفشه، مالش داد و جوراب ضخیمی را که از کرک شتر بافته شده بود به پایش کرد.
کمک کرد تا در بستر به بالش تکیه دهد. لحاف را روی پاهایش کشید. با زانو رفت و از دیگ سنگی کنار آتشدان، دو ملاقه شوربا در کاسهای سفالین و لعابدار ریخت.
با زانو برگشت و شوربا را به مادر داد تا گرم گرم بخورد.
_ خودت چی؟
_ بعد میخورم.
آماده ی رفتن شد. دیگ را با دو تکه جل برداشت و روی سنگ کنار آتشدان گذاشت.
_ دیگر کم کم میروم. طارق دست تنهاست و بازیگوش.
_ چرا خودت ناهار نخوردی؟ میخواهی در این زمستان مثل من مریض و زمینگیر شوی؟ آن وقت کی باید بیاید ما را تر و خشک کند؟ فرشتهای از این آسمان ابری و دلگیر؟
ابراهیم کاسه ی آب را سراند کنار بستر. ملاقه ای شوربا در پیاله ای ریخت و سر کشید.
گرسنه بود، اما نمیخواست خودش را سیر کند. باید جا را نگه میداشت برای غذای بیرون. خواست خوشمزگی کند.
_ راستی مادر! فرشتهها اسم دارند؟
◀️ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄