eitaa logo
رو به راه... 👣
889 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
935 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش یکم: 🔹 بغداد سال ۲۱۹ از آن گاری‌های یغور ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش دوم: بازاری‌ها، مشتری‌ها، رهگذرها و بچه گداها پابرهنه به سوی گاری هجوم بردند. حمال‌هایی که آن طرف میدان، بار شترانی را پیاده می‌کردند، دست از کار کشیدند. جیغ سوهان و صدای پتکی که در آهنگری ضلع جنوبی میدان به سندان می‌خورد، قطع شد. دوستان ابن خالد نیز برخاستند و رفتند، اما او ماند. حسابش درست از آب در نیامده بود. گیج شده بود و نمی‌توانست حدس بزند که گناه آن جوان لاغر و رنجور چه بود. اگر از شورشیان یا راهزنان بود، او را با دیگر شورشیان و راهزنان می‌آوردند و از آن بازار عبور نمی‌دادند. سرباز به دور گاری چرخید تا کسی به قفس نزدیک نشود. دخترک گدایی را که بیماری کچلی داشت و سر پر از زخمش را تراشیده بودند، با پا به عقب هول داد. با تازیانه‌اش به جوان اشاره کرد. ــــ آهای مسلمانان! بر این پیامبر دروغین لعنت فرستید! این دروغگوی فتنه‌گر را نفرین کنید! همهمه‌ای برخاست. شرطه ای که وظیفه ی پاسبانی از بازار را داشت، برای خوش خدمتی، انار پوسیده‌ای از زمین برداشت و به سوی قفس پرتاب کرد. ــــ لعن و نفرین بر تو نابه کار! انار به یکی از تیرک‌ها خورد و از هم پاشید. دو تکه از ترکش‌های چسبناکش به لباس سرباز رسید. شرطه عقب کشید و خود را از نگاه خشمگین او دور کرد. جوان پوزخندی زد. به جمعیت کنجکاو و خشمگین و به سایه بان چوبی و کنگره‌های آجری و نقشدار دور تا دور میدان نگاه کرد. ــــ آیا یک رافضی که از روی عوام فریبی ادعای معجزه دارد، لایق لعن و نفرین نیست؟ مگر محمد بن عبدالله آخرین فرستاده ی خدا نبود؟ پس این دشمن خدا و پیامبرش چه می‌گوید؟ چند نفر خواستند به قفس حمله کنند که سرباز حلقه‌های تازیانه‌اش را رها کرد و با حرکتی سریع که به دست و تازیانه داد، نوک گره‌دار آن را واداشت همانند ماری به دیواره ی گاری نیش بزند. صدای تیز و ترسناک تازیانه در میدان پیچید. آن چند نفر عقب نشینی کردند. زندانی لبخند زد. دندان‌هایش جرم گرفته و زرد بود. سرباز با حرکتی دیگر تازیانه را دوباره به شکل حلقه درآورد و به چنگ گرفت. ــــ این ناپاک هر چند سزاوار شکنجه و دردناک‌ترین مرگ‌هاست، باید عادلانه محاکمه شود! به زندان عسکریه می‌رود. سهم شما از مکافات او فقط لعن و نفرین است و بس! به او سنگ نزنید! نشانه گیریتان تعریفی ندارد! در یکی از آبادی‌های بین راه، من و اسبم از کلوخ پراکنی روستاییان بی‌نصیب نماندیم. چند نفری خندیدند. ــــ دزد ایمان مردم از هر دزدی بدتر است! راهزنان و جانیان بر او شرف دارند! لعنت بر مدعیان کذاب! همه تکرار کردند: « لعنت بر مدعیان کذاب» یکی گفت: «بگذار این رافضی خودش حرف بزند تا ببینیم چه ادعایی دارد!» گدای یک پایی یکی از عصاهایش را رو به زندانی بالا گرفت. ـــــ اگر معجزه‌ای داری، نشان بده! اگر راست می‌گویی، کاری کن که من مثل اول دو پا داشته باشم! جوان این بار خندید و جمعیت را کاوید. لب‌هایش از تشنگی ترکیده و خونی بود. سرباز گفت: «اگر دهان باز کند لب‌هایش را با این تازیانه به هم خواهم دوخت. نشنیدید که گفتم عوام فریب است؟ اگر سخنی دارد، به داروغه و قاضی می‌گوید.» ــــ او را به تنور وزیر بیاندازید! اگر فرستاده ی خداست، میخ های داغ تنور او را نخواهد سوزاند! همه خندیدند. سرباز گفت: «به گمانم برای همین دستور داده‌اند هیکل نحسش را از دمشق به بغداد بیاورم، وگرنه همان جا می‌شد سر به نیستش کرد!» یاقوت با چشمان به اشک نشسته از دکان بیرون آمد و از ابن خالد پرسید: «چه خبر است ارباب؟» ابن خالد به شاگردش نگاه کرد و ابرو در هم فروبرد. ــــ باز کارت را رها کردی؟ حاضرم تو را به کسی ببخشم که به من بگوید آنجا چه خبر است و گناه واقعی آن جوان چیست؟ حالا برو آبی به صورت بزن و دماغی بتکان! ــــ می‌خواهید بروم پرس و جو کنم؟ ــــ آدم قحطی است که تو بروی؟ هوس تازیانه کرده‌ای؟ لحظه‌ای به یاقوت خیره شد. ــــ آنچه را کوبیدی، الک کردی؟ ــــ هنوز نه. ◀️ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧅 رنگ کردن تخم مرغ با پوست پیاز ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
«حافظ شکایت از غم هجران چه می کنی» ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
(رنگ روغن) 🏡 خانه ی هنر 🏡 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش دوم: بازاری‌ها، مشتری‌ها، رهگذرها و بچه گداها
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش سوم: ــــ ای تنبل! خدا را شکر کن که شاگرد یک بنا نیستی و نباید صبح تا شب خشت ببری و گل بسازی! اگر شاگرد آهنگر بودی چه می‌کردی که باید مرتب پتک می‌زدی و سوهان می‌کشیدی! برو شکرگزار باش و کارت را تمام کن. انگار نمایش به پایان رسیده باشد. سرباز گلیم را روی قفس انداخت. گاری به حرکت درآمد. جمعیت را شکافت و از قسمت دیگری از میدان بیرون رفت. گداها دست‌های لاغر و پر از لکه‌شان را بالا گرفتند تا شاید سکه‌ای نصیبشان شود. تماشاچیان پراکنده شدند و باز فریادها و ناله ی سوهان به گوش رسید. رفقای ابن خالد برگشتند و روی نیمکت و چهارپایه‌ها و گونی‌های پُر و دَر بسته نشستند. زمانی که مشتری نبود، به دنبال موضوعی بودند تا درباره‌اش پرحرفی کنند. ــــ مگر ممکن است کسی در این دوره و زمانه ادعای پیامبری کند؟ ــــ از دیوانه هرچه بگویی برمی‌آید! ــــ شبیه دیوانه‌ها نبود؛ آرامش عجیبی داشت! ابن خالد آهسته گفت: «در این زمانه هر نسبتی را بخواهند به مخالفان می‌دهند؛ دیوانه، کافر، زندیق، رافضی، مرتد، مشرک. این یکی باید قصه ی جالبی داشته باشد که می‌گویند ادعای پیامبری کرده است!» یکی که فربه بود و انگشترهای درشتی داشت گفت: «باز فضولی ات گل کرد؟» همه خندیدند. یاقوت آمد سرک بکشد و ببیند به چه می‌خندند که با نگاه تند ابن خالد میخکوب شد. کوزه ی کوچکی عسل برداشت و در کیسه‌ای گذاشت. بند کیسه را دور گردن کوزه بست. دکان را به یاقوت سپرد و راه افتاد. خارش کنجکاوی به تنش افتاده بود. تا زندان عسکریه راه زیادی بود. اسبش در اسطبل کنار میدان بود. ساعتی طول کشید تا در شرق دجله، کنار قصرهای باشکوه و سر به فلک کشیده، به زندان برسد. خیابان‌ها، پل‌ها، ساحل و زیر سایه ی نخل‌ها پر از سربازان ترک بود. دست و پاگیر بودند. انگار جایی نداشتند، بروند یا جمع شده بودند تا به جایی گسیل شوند. رهگذران جرأت اعتراض نداشتند وگرنه سربازان بدون آن که حرفی بزنند، یقه‌شان را می‌چسبیدند و جیبشان را خالی می‌کردند. سربازان ترک حق نداشتند با مردم سخن بگویند. اسب را به اسطبل زندان سپرد. به دربان گفت: «من از دوستان تمیمی‌ام، آمده ام ببینمش.» دربان گفت: «می‌شناسمت ادویه فروش! نامت ابوخالد نیست؟» ــــ آفرین به حافظه ی شگفت انگیزت! ابن خالدم! ــــ همیشه بوی فلفل و میخک می‌دهی ابن خالد؛ انگار انبانی از ادویه‌ای! ریز خندید. ـــــ در کیسه‌ات چیست؟ ــــ کوزه ای عسل. ــــ خوش به حال داروغه! ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴 هنرمندانی که سال ۱۴۰۲ آسمانی شدند! 🏡 خانه ی هنر 🏡 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش سوم: ــــ ای تنبل! خدا را شکر کن که شاگرد یک بن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش چهارم: نگهبانی را با او همراه کرد. از چند در آهنی سنگین که باز و بسته شدنشان جیغ دل خراشی داشت و از راهرویی دراز گذشتند تا به حیاط بزرگ و شلوغ و پر از اتاق رسیدند. میان حیاط، دیگ‌هایی بار بود و از آن ها بخار بر می‌خاست. پخت و پز با زندانیان بود. آن روز آش یونجه می‌پختند. نگهبانان مراقبشان بودند. تپه‌ها و دیوارهای بلند و سنگی قصرهای اطراف با گنبدها و برج‌هایشان حیاط را در برگرفته بودند. وارد اتاق داروغه شدند که سه پله از دیگر اتاق‌ها بالاتر بود. تمیمی روی کرسی تشک داری نشسته بود و چرت می‌زد. جلویش میز بزرگی بود پر از کاغذ و نامه. پشت سرش انواعی از شلاق و چماق و درفش به دیوار آویزان بود. تمیمی با دیدن ابن خالد، لبخند زد. ــــ گران فروشی کرده‌ای که سر کارت به این جا افتاده؟ عاقبت کیسه کیسه خریدن و مثقال مثقال فروختن همین است. ــــ تو چه کرده‌ای که از وقتی به یاد می‌آورم این جایی؟ در مدرسه که خوب درس خوان بودی! تمیمی خندید و به افسوس سر تکان داد. ـــــ یکیمان شد وزیر، من شدم داروغه و تو شدی بازاری! هوشت خوب بود، اما بازیگوش بودی. از من می‌شنوی، سر و گوشت راحت است! به این کار نداری که مأمون مرد و برادرش معتصم خلیفه شد! تو عسل و زعفرانت را می‌فروشی. وزیری می‌آید و می‌رود و تو از این لذت می‌بری که آنچه را مشتری‌ها می‌خواهند، داری؛ از شیر مرغ تا جان آدمیزاد. شاگردی داری و انباری و مشتری‌های همیشگی. هر وقت دلت بخواهد جلوی دکانت با دوستانت می‌نشینی و پرحرفی می‌کنی یا اگر میلت کشید به سفر می‌روی. به سرفه افتاد. ــــ مطمئنم که باز از سر سیری و بیکاری به این جا آمده ای تا ببینی چرا بزرگی از چشم صاحب منصبی افتاده و کارش به سیاه چال و داغ و درفش کشیده است. ـــــ آمده ام یکی را ببینم، اما تو را می بینم که حالت خوش نیست. ــــ سرمای سختی خورده ام. کاش در این کیسه ، دوای سرماخوردگی باشد. ابن خالد کوزه را از کیسه بیرون آورد و به او داد. ــــ عسل مصفاست؛ بهترین دارو برا گلو دردهای عفونی و ورم لوزه ها، برای دلپیچه هم مفید است. خندید و دستی بر پیشانی داروغه گذاشت. ــــ تب داری. چرا در خانه نماندی تا استراحت کنی؟ ــــ آن وقت بعید نبود نابه کاری جایم را بگیرد. آهسته گفت: «خلیفه به سربازان تُرک، اعتماد دارد. بغداد شده است پادگان سربازان ترک. یک روز سر کار نیایم، یکیشان را می گذارد سر جایم!» ـــــ انگار شهر را در قرق خود دارند؛ ناراحت نباش. فردا برایت دارو می آورم؛ خواهی دید مثل آب روی آتش است. تمیمی راست نشست و کوزه را روی طاقچه گذاشت. ــــ امروز سرزده آمده ای و داری برای فردا وعده مـی گیری؟ گفتی آمده ای یکی را ببینی! نامش چیست؟ ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍎🐟 از دعای قرمزِ ماهی گلی و آرزوی سبزه‌های چشم‌ به‌ راه و خواسته‌ی روحِ پاک طبیعت، می‌رسیم به رنگ سیاه شب؛ که حرمت سپیدی مهتاب را نگه‌ می‌دارد. پرچمی پیروز، بر فرازِ هفت‌سین نوروز، اُمید را می‌نوازد. نویسنده: «زهرا ملک‌ثابت» اثر: «نازنین اسماعیل‌زاده» ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی، سبزترين آيه در انديشه ی برگ زندگی، خاطر دریایی يک قطره در آرامش رود زندگی، حس شکوفایی يک مزرعه در باور بذر زندگی، باور درياست در انديشه ی ماهی، در تُنگ زندگی، ترجمه ی روشن خاک است در آيينه ی عشق زندگی، فهم نفهميدن هاست زندگی، پنجره ای باز به دنیای وجود تا که اين پنجره باز است، جهانی با ماست آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست فرصت بازی اين پنجره را دريابيم «سهراب سپهری» ☘ «زندگی زیباست» 🌳 @sad_dar_sad_ziba
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش چهارم: نگهبانی را با او همراه کرد. از چند در آهن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش پنجم: ساعتی پیش جوانکی را سوار بر گاری آوردند و از بازار کهنه گذراندند. جوانک توی قفس بود. او را از دمشق آورده اند. سرباز مراقبش گفت که ادعای پیامبری کرده است. حدس می‌زنم مشاعرش به هم ریخته و خون به مغزش نمی‌رسد. کنجکاو شدم ببینمش. شاید پیش از آن که دوستمان ابن زیات او را به تنور بیندازد، بتوانم درمانش کنم. شنیدن خزعبلات این جور آدم‌ها سرگرم کننده است. داروغه برخاست و کمربندش را محکم کرد. ـــــ تو باید مفتّش یا محتسب می‌شدی! به حال خوشت غبطه می‌خورم که برای تفریح به سیاه چال سر می‌زنی! دیوانگی اقسام دارد؛ شاید خودت هم از درمان بی‌نیاز نباشی. ــــ او را به سیاه چال انداخته‌اید؟ داروغه سر تکان داد. ــــ دستور این بود که آن جوانک در سیاه چال، در سلولی انفرادی زندانی شود. هیچ کس نمی‌داند تا کی باید آن جا بماند تا نوبت مکافاتش برسد. دفتر بزرگی را باز کرد و ورق زد. انگشت روی سطری گذاشت. ــــ قاف ۱۶۳ را به خاطر بسپار! آن پایین، زندانیان نامی ندارند. پایین که رفتی، بگو موافقت شده است قاف ۱۶۳ را ببینم. عذرم را بپذیر که او را بالا نمی‌آوریم و تو را نزدش می‌فرستیم. باید بروم گشتی بزنم. با من بیا! از اتاق بیرون آمدند. داروغه ابن خالد را به زندانبانی سپرد و رفت تا به قسمتی از زندان سر بزند. ابن خالد و زندانبان در انتهای حیاط وارد اتاقکی چوبی شدند. بالای اتاقک، حلقه‌هایی فلزی بود که به طناب‌هایی کلفت و چرخ چاهی وصل بود. زیر اتاقک، چاهی بزرگ و تیره دهان گشوده بود. زندانبان به ابن خالد اشاره کرد تا ستون میان اتاقک را بگیرد. زنگی را به صدا درآورد. چهار زندانی چرخ چاه را چرخاندند. اتاقک وارد چاه شد و پایین رفت. تاریکی ابن خالد را در میان گرفت. پس از دقیقه‌ای، اتاقک به زمین نشست. نگهبانی که مشعلی در دست داشت، در اتاقک را باز کرد. ابن خالد در مقابل خود راهرویی طولانی و نیمه تاریک دید که چند مشعل دیواری به آن روشنایی اندکی می‌دادند. ابن خالد به نگهبان گفت: «موافقت شده است قاف ۱۶۳ را ببینم!» نگهبان، مختصر تعظیمی کرد. ـــــ زندانی خوش شانسی است؛ تازه او را آورده اند و ملاقاتی دارد! زندانبان به ابن خالد اشاره کرد که به دنبال نگهبان برود. خودش در اتاقک ماند. در را بست و زنگ را چند بار به صدا درآورد. اتاقک از جا کنده شد و بالا رفت. ابن خالد به دنبال نگهبان راه افتاد. هوای سیاه چال مرطوب و سنگین بود و بوی لجن و شیرابه ی زباله داشت. ابن خالد دستمالی درآورد و دماغش را گرفت. در انتهای راهرو، محوطه گرد و وسیعی بود. در اطراف آن، راهروهای دیگری بود که هر کدام با حرفی مشخص بودند. در سقف بلند آن قسمت، روزنه‌ای چاه مانند، رو به روشنایی روز دیده می‌شد. آن جا محل استراحت نگهبانان بود. گوشه‌ای چند جنازه ی پارچه پوش روی هم چیده شده بودند. از آن قسمت گذشتند و وارد راهروی قاف شدند. در پرتو مشعل، در دو طرف راهرو، درهایی دید. روی هر در، با رنگ سفید، عددی نوشته شده بود. از آن سوی درها صدای جا به جا شدن زنجیر و ناله و زمزمه می‌آمد. ابن خالد این احساس را داشت که وارد دنیای تاریک و زیرزمینی مردگان شده است. تفاوت میان آن بالا و این پایین، تفاوت میان زندگی و مرگ بود. زندانی کردن انسان‌ها در چنان دخمه‌ای، بزرگتر از جرمشان به نظرش می‌رسید. راهرو شبیه غار بود؛ به همان حالت اولیه‌ای بود که آن را با کلنگ کنده بودند. دیواره‌ها آجرچینی نشده بودند. نتوانست ساکت بماند. ــــ وحشتناک‌تر از آن است که فکرش را می‌کردم. نگهبان حرفی نزد. مقابل در ۱۶۳ ایستادند. نگهبان زبانه ای فلزی را کشید و در را باز کرد. مشعل را جلو برد تا زندانی را ببیند. آن چه ابن خالد دید، اتاقکی دخمه مانند بود که گوشه اش سکویی گلی به اندازه ی یک نیمکت بود. روی سکو گلیم پاره‌ای افتاده بود. بالای سکو طاقچه ای خالی بود. اتاقک را همانند راهرو در دل زمین کنده و تراشیده بودند. پنجه‌های تیشه روی دیواره‌ها دیده می‌شد. زندانی با همان لباس‌های پاره روی سکو نشسته بود. نور مشعل چشم‌هایش را آزرد. دست و پایش در زنجیر بود. جز سطلی و کاسه‌ای و کوزه‌ای چیز دیگری در آن سلول تنگ و دلگیر نبود. ◀️ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
استفاده از هنر دستی پته‌دوزی یک هنرمند کرمانی و نگارگری هنرمند اصفهانی در پیام نوروزی رهبر انقلاب! این تابلو اثر «رضا بدرالسماء» نگارگر اصفهانی است. او درباره حس و حالش با دیدن اثرش در سخنرانی رهبر انقلاب گفت: «زمانی که تصویر قابم را کنار ایشان دیدم، بسیار خوشحال شدم و خستگی ۷۰ سال کارم از بین رفت.» 🔹وی با تأکید بر این که هنر زبان پویا است و در این راستا می‌توان از آن به بهترین نحو و خصوصاً در مسیر هنر ملی و ایرانیمان استفاده کنیم گفت: «این اثر با تکنیک آبرنگ و ابعاد آن ۵۵ در ۷۵ بوده و قسمت نوشته آن نگارگری سنتی و پایین تابلو به سبک رئال است در واقع ترکیبی از رئال و سنت است. اینکه رهبر معظم انقلاب به فرهنگ و هنر علاقه‌مند هستند نکته‌ای قابل توجه است و در این راستا شاهدیم که به هنرمندان توجه زیادی دارند و امید است در این مسیر توسعه پیدا کنیم.» ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
(رنگ روغنی) 🏡 خانه ی هنر 🏡 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقاشی شنی 🏡 خانه ی هنر ╔══🔹🔹  ⃟꯭ ░꯭𓂃 ִֶָ ═══╗ https://eitaa.com/rooberaah ╚══════ 🔹═════╝
┄━⊹༅۞ ۞༅⊹━┄ خدایا! «مرا به عقوبتت ادب نکن و با من مکر نکن و برای من حیله نتراش.» 📗دعای ابوحمزه ثمالی ✍ ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش پنجم: ساعتی پیش جوانکی را سوار بر گاری آوردند و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ششم: با کنجکاوی به ابن خالد نگاه کرد و به زحمت ایستاد. نگهبان غرید: «ملاقاتی داری!» از چند سلول نزدیک، سر و صداهایی برخاست. ـــ می‌شود کمی آب به من بدهید؟ ــــ حالم بد است! دارم خفه می‌شوم! ــــ تا دیوانه نشده ام این در را باز کنید! ــــ خدا خانه ی ظلمتان را خراب کند! مرا بکشید و راحتم کنید! ــــ چرا یکی نمی‌گوید من برای چه گناهی به زندان افتاده‌ام؟ ــــ ساس ها و شپش‌ها پوستم را جویدند و خوردند! مرا به آفتاب ببرید و استخوانم را جلوی سگ‌ها بیندازید تا راحت شوم! نگهبان با پا به یکی از درها کوبید. ـــــ تا با شلاق سیاهتان نکرده‌ام، صدایتان را ببرید! صدای ساکنان تاریکی و جا به جایی زنجیرها کم کم خوابید. نگهبان آهسته به ابن خالد گفت: «عجله کنید!» ابن خالد شمعی از جیبش درآورد و با آتشِ مشعل روشن کرد. آن را روی طاقچه ایستاند. گوشه ی سکو نشست. زندانی لبخند زد و دندان‌های زرد و جرم گرفته‌اش را نشان داد. دهانش بوی بدی داشت! تا جایی که می‌شد عقب رفت و با فاصله نشست. ابن خالد به نگهبان گفت: «می‌شود ما را تنها بگذاری؟» نگهبان مشعل را به دیوار زد. پیش آمد و کلیدی را که به کمربندش آویزان بود، در قفلی که به زنجیر زندانی وصل بود، چرخاند. قفل باز شد. آن را به حلقه ی فلزی توی دیوار زد تا زندانی نتواند حرکت اضافه‌ای داشته باشد. بعد مشعل را برداشت و رفت. ابن خالد گفت: «تو را در بازار کهنه دیدم! سربازی که همراهت بود گفت که ادعای پیامبری و معجزه کرده‌ای!» آهسته گفت: «هر کس را بخواهند از سر راه بردارند، به کفر و خروج از دین متهم می‌کنند؛ مخصوصاً رافضی‌ها را. کنجکاو شدم بیایم و حقیقت را از زبان خودت بشنوم. می‌دانم نامت ابراهیم است و در دمشق دستگیر شده‌ای. ــــ من علی بن خالدم؛ ادویه فروشم!» ابراهیم به زحمت زبان خشکش را در دهان چرخاند. ــــ مدتی است حرف نزده‌ام. هرچه می‌کشم، از زبانم است! اگر درباره آن اتفاق خارق‌العاده، ساکت مانده بودم، کارم به این جا نمی‌کشید! توی قفس که بودم، آرزو می‌کردم سفر به پایان برسد و از آن بیرونم بیاورند. حالا می‌بینم قفس در مقابل سیاه چال جای راحتی بود! کوه و صحرا را می‌دیدم. آفتاب بر من می‌تابید و نسیم نوازشم می‌داد. نمی‌دانم جایی هست که از این سیاه چال بدتر باشد! شاید باشد! شاید آن تنوری که برای وزیر است و دشمنان خلیفه را در آن کباب می‌کند، از این جا بدتر باشد! نمی‌دانم! به ابن خالد خیره شد و از او رو گرداند. ــــ رهایم کن و برو! همه ی ماجرا را برای داروغه و قاضی دمشق گفته‌ام! حرف ناگفته‌ای نمانده است. شمعت را هم با خودت ببر. ــــ گفتی اتفاق خارق‌العاده؛ از آن برایم بگو! ـــــ ابراهیم چهره و نگاهش را به سوی ابن خالد برگرداند. آن قدرها که فکر می‌کنی ساده نیستم. من هم بازاری‌ام؛ پارچه فروشم. گاهی آدم‌ها را به یک نگاه می‌شناسم. چرا گذاشته‌اند یک ادویه فروش به ملاقاتم بیاید و بتواند شمعی روشن کند و به نگهبان دستور دهد که ما را تنها بگذارد؟ هرچه را می‌دانستم، به زور سیلی و پس گردنی گفته‌ام. ـــــ من از دوستان داروغه ی این زندانم. سی سال پیش با هم به یک مدرسه می‌رفتیم. چون پدرم مثل تو شیعه بود، کاری در دولت و دیوان به من واگذار نشد. ناچار کار پدرم را دنبال کردم. او هم ادویه فروش بود. ◀️ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با همسرت خوش رفتار باش تا زندگیت با صفا گردد. 🔹امام علی (علیه السلام) 🎞 🏡 خانه ی هنر 🏡 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
(آبرنگ) 🏡 خانه ی هنر 🏡 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
«رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید» ☘ خانه ی هنر ☘ https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ششم: با کنجکاوی به ابن خالد نگاه کرد و به زحمت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش هفتم: دکانی که در بازار کهنه دارم، از او به من رسیده است. از کارم راضی ام. خدا را شکر! نه مأمور و حکومتی‌ام و نه دل خوشی از بنی عباس دارم. فقط کک کنجکاوی به تنبانم افتاده است؛ همین و بس! اگر در دو جمله به من بگویی که آن اتفاق عجیب چه بوده است و چرا گفته‌اند ادعای پیامبری و معجزه کرده‌ای، برای من بس است! بیش از این چیزی نمی‌خواهم. شاید من هم بتوانم به تو کمک کنم! دست در جیب کرد و مشتی مغز بادام به او داد. ـــــ احترام کردند و تفتیشم نکردند. شاید بگذارند دفعه ی بعد لباس یا رواندازی برایت بیاورم! با خنده گفت: «من از آن سرکشان نیستم که اگر معجزه ببینند، لجاجت به خرج دهند و ایمان نیاورند!» ابراهیم به پوزخندی بسنده کرد. ــــ داروغه ی دمشق گفت: «چیزهایی از تو شنیده‌ام؛ می‌خواهم شرح ماجرا را بی کم و کاست از زبان خودت بشنوم، شاید باور کردم!» همه را گفتم و اکنون این جایم. ـــــ پس معجزه‌ای داری؛ پُر بی راه نمی‌گفتند! ابراهیم سر به دیوار گذاشت و چشم‌هایش را بست. لبخند رضایت روی لب‌هایش پدیدار شد. ــــ من لایقش نبودم! شاید هم بودم. نمی‌دانم، اما می‌دانم ارزشش را داشت که در قفسی به بغداد بیاورند و در چاهم بیندازند! این جا تاریک است، اما دلم روشن است؛ این روشنایی را نمی‌توانند از من بگیرند! این بسیار بهتر از آن است که دلم تاریک باشد و اطرافم روشن. نوری لرزان، راهرو را روشن کرد و نگهبان پیش آمد: «وقت تمام است!» ابن خالد برخاست و قدم بیرون گذاشت. نگهبان قفل را از حلقه گشود. پیش از آن که در را ببندد، ابراهیم فوت کرد و شمع خاموش شد. بالا که آمدند، آش آماده بود. آن را در سطل‌هایی چوبی می‌ریختند و با ریسه‌هایی از قرص‌های کوچک نان می‌بردند تا بین زندانیان تقسیم کنند. هر کس صف را رعایت نمی‌کرد، چوب می‌خورد. زندانبان گفت: «شبانه روزی یک وعده غذا می‌دهیم؛ آن ها که تمام روز را کار می‌کنند، دو وعده؛ گروهی که پولدارند، جایشان و وضعشان فرق دارد،آن ها می توانند هر چه بخواهند بخرند، البته قیمتش ده برابر بازار است!» حیاط شلوغ بود. هر یک از اتاق‌های حیاط، دری بود به بندی از زندان که راهروها، سلول‌ها و قسمت‌های عمومی داشت. هر سرگروه که سهم غذای هم بندی‌هایش را می‌گرفت، در دفترهایی یادداشت می‌شد. تمیمی در اتاقش عصرانه می‌خورد که پالوده ی انبه و نان روغنی بود. برای ابن خالد در پیاله ای چینی پالوده ریخت. ــــ می‌توانم برایش لباس یا کمی غذا بیاورم؟ تمیمی خندید. ــــ لباس به چه دردش می‌خورد؟ با وضع مزاجی که دارد، زیاد دوام نخواهد آورد! می‌توانی برایش کفنی آماده کنی! هرچه برایش بیاوری، باید ده برابر قیمتش را بپردازی! آن پایین، سیاه چال است نه تفریحگاه! ــــ می تواند حمام کند؟ ــــ هر ماه یک بار. یک دینار بدهد، همین امروز به حمام می‌رود و از صابون و کیسه هم استفاده می‌کند. ◀️ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
(تکه ای از آسمان) 🏡 خانه ی هنر 🔹  ⃟꯭ ░꯭𓂃 ִֶ https://eitaa.com/rooberaah 🔹
📿 ای پروردگار عالمیان! فریادرس ما باش! محافظ و مراقب ما باش! خدایا از تو، سلامتی و آرامش را برای همه می‌خواهیم! 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش هفتم: دکانی که در بازار کهنه دارم، از او به من
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش هشتم: _ زندان درآمد خوبی دارد. _ خرجش هم زیاد است. سهم مقامات را که بدهیم، چیز زیادی برای خودمان نمی‌ماند! ابن خالد ایستاد. _ همین که می‌گذاری او را ببینم، ممنونم! تمیمی پیاله انبه را برداشت و به دستش داد. _ مرا ببخش رفیق! چند نفری هستند که کارهایم را رصد و گزارش می‌کنند. این بار رفتنت به آن پایین مجانی بود، چون عسل آوردی، اما از دفعه ی بعد باید برای هر ملاقات، پنج درهم بدهی! ابن خالد با تعجب سر تکان داد. تمیمی باز خندید. _ تو بازاری هستی و برای هر سکه ی مسین حساب و کتاب می‌کنی! باید بدانی که بازی ارزانی را شروع نکرده‌ای! در عین حال اگر باز هم به این جا آمدی از دیدنت خوشحال می‌شوم! روی صندوق دراز کشیده بود و چشمش به روزنه ی بالای سرش بود. هوا هنوز تاریک نشده بود. یاقوت دستمالی روی میز پهن کرده بود و شام می‌خورد. نگاهش به ابن خالد بود. تکه ای نان را در ماست زد. _ سکه‌ها در آن کاسه، بالای رف است. یکی آمد اسطوخودوس و سنبل الطیب می‌خواست. هر چه را داشتیم خرید و برد. باز هم سفارش داد. بیشتر می‌خواست. به گمانم طبیب بود. شکم برآمده‌ای داشت و عمامه ی بزرگی. _ پس هر کس شکم برآمده و عمامه ی بزرگی داشته باشد، طبیب است. یاقوت لقمه را در دهان گذاشت. گفت: مزاج دکان شما گرم است. ابن خالد لب ورچید و چشم گشاد کرد. یاقوت گفت: «این بار که آمد، می‌پرسم برای طبیب شدن باید چه کار کنم.» جواب نشنید. پرسید: «آن زندانی را دیدید؟ معجزه‌اش را نشان داد؟» ابن خالد همچنان نگاهش به روزنه بود و خود را در سیاه چال تصور می‌کرد. روزنه انگار از او فاصله می گرفت و دور می‌شد. _ هنوز چیزی بروز نداده است؛ فقط گفت دلش روشن است و از سیاه چال باکش نیست! چشمان یاقوت گرد ماند. _ به سیاه چال رفتید؟ بد جایی است ارباب! چراغ نباشد، روز و شبش معلوم نمی‌کند! ابن خالد در پستوی خانه، صندوقی را باز کرد. چراغ روغنی را نزدیک آورد و از میان لباس‌هایش یکی را بیرون کشید. از اتاق کناری، سر و صدای نوه‌هایش می‌آمد. همسرش آمد داخل و در را بست. آهسته گفت: «از من می‌شنوی دیگر به سراغش نرو! ممکن است فکر کنند که تو با او و همدستانش سَر و سِرّی داری!» _ حق با توست ام جنان، اما حس می‌کنم راز مهمی در کار است! باور کن حریف کنجکاوی ام نمی‌شوم! باید از ماجرا سر در بیاورم. _ من از همین می‌ترسم که این کنجکاوی بی‌مورد، کار دستمان دهد! _ نگران نباش! مراقبم! ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄