7.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده»
----------------------------------------
✍ #خط_تحریری «شکسته ی نستعلیق»
☘ هـنـرڪده
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈
🔷
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۶ : کامیون ها برگشتند و من ماندگار شدم. اولش فکر می کردم یکی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪بخش ۳۷ :
چه شب های دل انگیزی!
چه حسینیه ی عجیبی!
راستش را بخواهید، با دیدن آن بچه ها و دیدن حالاتشان، دیدن شب زنده داری هایشان، دیدن نمازها، قنوت ها و گریه هایشان، احساس کوچکی و حقارت می کردم.
بچه های کم سن و سال تر از من، گویی با خدا مستقیم و بیپرده صحبت میکردند.
صحبت که چه عرض کنم، عشق بازی می کردند.
نیمه های شب قید خواب خوش را می زدند و خاضعانه خدایشان را صدا می زدند.
قشنگ تر از آن، رابطهشان با امام حسین بود.
امام حسین.
امام حسین شده بود تمام عشقِ این بچه ها.
تا می گفتی حسین، اشک از چشمانشان سرازیر میشد و برقِ عشق در دیدگانشان جرقه می زد.
واقعاً عاشقِ به تمام معنا بودند.
بی محابا روی مین می افتادند و تکه تکه می شدند، فقط و فقط به عشقِ حسین.
تمام زمزمه شان شده بود حسین، همه اش می گفتند:
«عشقِ حسین ما را به این وادی کشانده»
عشقِ عجیبی بود.
هر چه سعی می کردم معنای آن را بفهمم نمی شد.
من در تمام عمرم، از آن لحظه که خودم را شناخته بودم، عاشق بودم و عاشقی کرده بودم!
تازه عاشق های زیادی را هم دیده بودم.
عشق بازی های آن چنانی را چه در ایرانِ قبل از انقلاب و چه در خارج دیده بودم، اما هیچ کدام شبیه به این عشق و عاشقی ها نبود.
این عشق، با تمام آن عشق ها فرق می کرد.
تازه فهمیده بودم که آنها فقط نام عشق را یدک می کشند و از عشقِ واقعی بویی نبرده اند.
عشقی که با یک غوره سرد میشد و با یک کشمش گرم!
امروز عاشق این و فردا عاشقِ دیگری!
عشقی که در آن، فقط منفعت طرفین بود و دیگر هیچ.
اما این جا عشقی را می توان دید که کمترین هزینه ی عاشقی اش، ایثار جان و تکه تکه شدنِ به خاطر معشوق بود.
به هر حال من که هنوز به آن نرسیده بودم و اظهار نظر هم نمی توانستم بکنم.
پس بهتر است که بگذریم.
حالا دیگر حدود دو ماه و نیم شده بود که من در دوکوهه مستقر شده بودم و تا حدودی هم از اوضاع شرکت بی خبر.
به اصرار بروبچه ها، که باید حتماً بروی و سری به پدر و مادرت بزنی (نگفته بودم که آنها مرحوم شده اند) مرخصی گرفتم و راهی تهران شدم.
موقع دور شدن از دو کوهه با خودم می گفتم خوب نگاه کن، شاید بروی و دیگر برنگردی.
حتمًا به تهران برسی، دوباره حال و هوای پول، ریاست و شرکت تو را منقلب می کند و در تهران ماندگار خواهی شد.
اما نشدم.
چند روزی بیشتر در تهران نماندم.
کمی به اوضاع شرکت سامان دادم و آماده برگشتن شدم.
حالا دیگر تمام اعضای شرکت، مرا با انگشت نشان میدادند و زیر زیرکی، پوزخند می زدند.
البته حق هم داشتند.
یک آدمِ سوسولِ کذایی، یک شبه عوض شده بود و با یک مَن ریش جلوی آن ها ظاهر شده بود.
باید هم می خندیدند.
آخر آن ها که این چیزها را نمی فهمیدند یا به قول حاج عبدالله، لیاقت فهمیدن این چیزها را نداشتند.
پس به همین خاطر نباید زیاد سخت می گرفتم.
هر چند جا داشت که تک تکِ آن ها را اخراج می کردم.
اما نه، این کار در مرام انسان هایی نبود که حالا من جزئی از آنها شده بودم.
به هرحال بهترین کار، آن بود که در نبود خودم، به فکر یک مدیر لایق و کاردان و در عین حال مؤمن باشم که خودش به این اوضاعِ نابسامان، سامان دهد و کمی هم شرکت را رنگ و بوی خدایی بخشد.
خیلی فکر کردم و کسی را هم بهتر از عموجلال نیافتم.
آری عموجلال؛ درست است که سن و سالی از او گذشته بود، اما آدمِ کاردان و باهوشی بود.
تازه رگ و ریشه اش هم، رگ و ریشه ی حاج عبداللهِ خدا بیامرز بود که به جای خون، نور در رگ هایش جاری بود.
به هر حال با اصرار من، عمو جلال این مسئولیت را قبول کرد و من با خیال راحت، آماده ی برگشتن به سرزمین نور بودم.
همه ی مسئولیت ها را به عموجلال سپردم و تمام حساب ها و سرمایه ها را به او وکالت دادم و برگشتم دوکوهه.
سرزمین رؤیاهای پاک، سرزمین عشق های آسمانی و سرزمین عاشقانِ خمینی.
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡 خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
5.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍉 #نقاشی (مداد رنگی)
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🪴
9.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#هنر در خدمت «مفاهیم انقلابی»
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🪴
#طراحی_لباس (اسلامی)
☘ هـنـرڪده
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈
🔷
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۳۷ : چه شب های دل انگیزی! چه حسینیه ی عجیبی! راستش را بخواهید، ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪بخش ۳۸:
حالا دیگر برای دومین بار به نزدیکی دو کوهه رسیده بودم.
دقایقی دیگر، قطار در زیر پل دوکوهه توقف میکرد و عاشقانِ خمینی به سرزمین عشق می رسیدند.
آری همه عاشق خمینی بودند.
نمی دانم خمینی با این دل ها چه کرده بود.
هر کس را که می دیدی، عکس کوچکی از امام را به سینه چسبانده بود و با عکس او عشق بازی می کرد.
هر جا قدم می گذاشتی نام خمینی بود که با سلام و صلوات بر زبان ها جاری می شد.
از خودم میپرسیدم یعنی خمینیِ کبیر،
تک تکِ این افراد را از مرگِ حتمی نجات داده که چنین عاشق او شده اند یا نه؟!
جواب معلوم بود؛ البته که نه.
این ها نه تنها تا دمِ مرگ پیش نرفته اند، بلکه اکثراً به استقبال مرگ آمده اند.
در این اندیشه مانده بودم که چه گونه این ها خود را مدیون خمینی می دانند و با هر کلام او هزاران نفر حاضرند به قربانگاه بروند و جانشان را تقدیم عشقشان کنند.
هرچه بود وادی عشق بود.
به هر حال یقین داشتم که هیچ کس سرنوشتی مثل من نداشته است و من بع تقدیر به این وادی عشق کشیده شدهام.
به خودم که نگاه می کردم، باور نمی کردم که من همان شهروز دیروزی و مجتبای امروزی باشم.
تمام مال و منال را رها کرده بودم و با یک ساک کوچکِ دستی که اکثر وسایل آن هم مال خودم نبود، رهسپار دیار عاشقان شده بودم.
مقداری پولِ مختصر، پولی که خرج یک هفته ی ریخت و پاش های شخصی ام بود.
تسبیح و جانمازِ یادگاری حاج عبدالله و یک ساعت عتیقه!
آری همان ساعتی که روزی از صدای زنگش از کوره در رفته بودم و به دور از چشم حاج عبدالله آن را خرد کرده بودم.
خدا را شکر که آن ساعت متبرک، داخل آن یک ساک کوچکی که از حاج عبدالله به یادگاری مانده بود، قرار داشت و اشتباهاً وارد آپارتمان من شده بود و حالا من می توانستم با زنگ های نیمه شبِ آن، هم از رفیقان عاشقم عقب نمانم و هم به اسرارِ نیمه شبِ حاج عبدالله پی ببرم.
البته جای شکرش باقی بود که ضربه های من، چنان کاری نبود که دیگر نشود ساعت را تعمیر کرد.
به هر حال حالا دیگر قطار، قبل از رسیدن به اندیمشک، زیر پل دوکوهه توقف کرده بود و افلاکیانِ خاکی پوش، سراسیمه به سمت دروازه ی بهشت حرکت میکردند.
«این جا قطعه ای از بهشت است. با وضو وارد شوید!»
برای هر کسی که اولین بار وارد دوکوهه می شد، این جمله بسیار سنگین و باورنکردنی به نظر میرسید؛ همان طور که برای من اتفاق افتاد.
اما نمیدانم چه سرّی بود که به محض این که در این جمله شک می کردی، شمیم عطر عجیبی، تمام وجودت را تسخیر می کرد و از خود بی خود می شدی و بی اختیار احساس میکردی که در فضایی آسمانی و افلاکی قدم می زنی.
فضایی فارغ از تمام هیاهوی های دنیایی.
آن جا بود که احساس میکردی نفسِ سرکشت در برابر فطرتِ خداییت زانو زده و تسلیم شده است.
حالا دیگر بی چون و چرا می پذیرفتی که باید با وضو وارد شوی.
چرا که دوکوهه به هزاران دلیل فطری، قطعه ای از بهشت است.
به هر حال هر وقت وارد دوکوهه می شدم، خدا را شکر می کردم که نمردم و بهشت را هم دیدم وگرنه با این اوضاع ما، بهشت رفتن محال به نظر می رسید.
باز هم خدا را شکر که ما را در آشپزخانه ی بهشت راه داده بودند.
دوباره دوکوهه بود و من، و من بودم و دوکوهه.
اوضاع ِدوکوهه، کمی آرام به نظر میرسید.
روزهای آخر سال بود و عید نوروز نزدیک.
چند روزی بیشتر به عید نوروز نمانده بود و من هم خیلی دوست داشتم که این عید را در دو کوهه باشم و با حال و هوای این جا آشنا شوم.
به هر حال سال ۶۱ هم به پایان رسید و حالا وارد سال ۶۲ شده بودیم.
عجب باصفا بود عید این جا.
باور نمی کردم این بچه ها با این وضعیت جنگ و درگیری، این قدر باصفا و بامرام باشند.
به من که خیلی خوش گذشت.
چه مراسم جالبی!
همه ی بچه ها لباس های نو به تن کرده بودند و خود را آماده ی تحویل سال کرده بودند.
هرکسی در اتاق خود و یا دوستان، کنار سفره ی هفت سینِ عجیب و غریب نشسته بودند و آماده ی تحویل سال و شنیدن پیام رادیویی خمینی کبیر بودند.
عجب سفره ی هفت سینِ جالبی!
تفنگِ سیمینوف، سیم تله، سیم چین، سیم خاردار، سرنیزه، سُمبه، سی چهار«c4» ــــ این ها هفت سین عجیب و غریب آن ها بود.
همه ی بچه ها منتظر فرمانده شان بودند که سرِ سفره ی هفت سین حاضر شود و آن عیدی های مخصوص را بدهد.
آری، آن سکه های ۵ ریالی که متبرک به دست امام شده بود، بهترین هدیه و عیدی هر سال بچه ها بود.
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
7.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 برشی از فیلم سینمایی
«تنگه ی ابوقریب»
به کارگردانی: «بهرام توکلی»
🔸 هـنـرڪده
✾•••✾•••✾•••✾•••✾•••🔺
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
✾•••✾•••✾•••✾•••✾••🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۳۸: حالا دیگر برای دومین بار به نزدیکی دو کوهه رسیده بودم. دقایق
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۳۹ :
به هر حال هر چه بود شور و صفا و صمیمیت بود.
در این سه ماهه، هنوز فرصت نکرده بودم که از دوکوهه خارج شوم و به بچه های داخل سنگر و چادر، سر بزنم.
حالا فرصتِ خوبی بود که مزّه ی چادرنشینی و سنگرنشینی را هم بچشم.
به بهانه ی دید و بازدیدِ عید، وارد چندتا چادر و سنگر شدم.
عجب چادرهای باصفایی!
پتوی سربازیِ جلوی چادر را که کنار می زدی، باید کمی خم می شدی و با حالت تواضع، وارد چادر یا سنگر میشدی و اولین چیزی که هنگام ورود به چشمت میخورد، عکس امام بود که روبه روی در نصب شده بود و زیر آن نوشته بود:
«بالای سرم عکس تو را قاب نمودم/
یعنی که سر من به فدای قدم تو»
آری باز هم قصه، قصه ی همان عشق بازی و ساغر و ساقی بود.
قصه ی امام بود و عاشقانش؛ امامی که عشقش نه تنها تمام سنگرها و چادرها را فتح کرده بود، بلکه فرمانروای مطلق و بی چون و چرای این دلهای عاشق هم جز او کسی نبود.
وارد سنگر که می شدی با استقبال گرم بچه ها روبه رو می شدی؛ البته این استقبال آشنا و غریبه نداشت.
عده ای اسپند دود می کردند و عده ای هم با ریختن گلاب روی چراغ علاءالدین، فضای سنگر را معطر می کردند.
البته رسم و رسوم دیگری هم داشتند که به موقع اجرا میشد.
آری، مراسم جشنِ پتو بود که در جای خودش و بعد از صرف شربت و شیرینی، بی عیب و نقص به مورد اجرا درمی آمد.
به هر حال این هم از تبعات آن همه پذیرایی مفصّل بود.
البته خدا را شکر تا موقعی که شربت و شیرینی ات تمام نشده بود، فرصت داشتی از میهمان نوازی آنها فیض ببری.
در این فرصت کوتاه سنگرها را برانداز می کردم و لذت می بردم.
انواع تابلوهای غیبت ممنوع، دروغ ممنوع، و غیره، نصب العینِ چادرها بود.
با جعبه ی مهمات، خصوصاً جعبه ی خمپاره ۱۲۰ کمد درست کرده بودند و داخل آن را شبکه شبکه کرده بودند و با سلیقه ای خاص، حتی داخل قفسه ها را هم موکت کرده بودند.
در انتهای چادر، مثل صندوق خانه های قدیمی، قسمتی را با چیدنِ جعبه ی مهمات از بقیه جدا کرده بودند و شبیه «بوفه»، محلی شده بود برای نگهداری جیره ها و ظروف و وسایلِ ضروری سنگر.
قفسه ی کتابخانه درست کرده بودند و با با سیم تلفن آن را به سقف سنگر آویخته بودند و قرآن و نهجالبلاغه و صحیفه ی سجادیه در اکثر جاها به چشم می خورد.
یک جمله ی عجیب در یک سنگر، نظرم را به خود جلب کرده بود؛ در کنار قرآن ها کاغذی زده بودند که روی آن نوشته بود:
«لطفاً سوره ی دخان را در داخل چادر تلاوت نفرمایید، با تشکر!»
البته خدا را شکر بعداً فهمیدم منظورشان چه بوده.
این جمله یعنی این که «لطفاً سیگار نکشید!»
یکی از رسم و رسومات هم این بود که لطفاً خیلی مزاحم میزبان نشوید و حالا دیگر چه بخواهی و چه نخواهی وقت تمام شده بود و باید رفع زحمت می کردیم.
به محض این که می گفتی خُب ببخشید مزاحم شدیم، با روی خوش تعارف میکردند و میگفتند خواهش میکنیم... زحمت کشیدید... این طور که بد شد...
شام مهمان ما باشید.
البته همه تعارف بود و به یک بهانه سرت را گرم می کردند و در یک فرصت مناسب پتویی روی سرت می کشیدند و یا علی... جشن پتو!
یک کُتَک درست و حسابی نوش جان می کردی و حق اعتراض هم نداشتی.
البته خدا را شکر که این ها با انصاف بودند و تا کمی صدایت در می آمد، رهایت میکردند و هر یک به گوشه ای می خزیدند و با یک ژِست کاملاً مؤدبانه، مشغول کارهای خود می شدند.
انگار که آن ها هیچ دخالتی نداشته اند و این ملائکه بوده اند که زده اند.
به هر حال با همان ژِست مؤدبانه، بدرقه ات می کردند و تازه اصرار هم می کردند که تو را به خدا بازم تشریف بیاورید.
خیلی خوشحال می شویم در خدمت تان باشیم.
البته آدم کمی باید عقلش را از دست داده بود که برای بار دوم به یک چادر سر میزد! چرا که خوردن دوباره ی شیرینی ها ی یک چادر، همانا و محکوم شدن به چند جشن پتوی مفصل همان که اصلاً به خطرش نمی ارزید.
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاییز! 🍁
«ثانیه به ثانیه داره میگذره!»
"یلداتون مبارک"
💠https://eitaa.ir/rooberaah
💠
2_144123984253843875.mp3
7.57M
«حیفه تو نباشی»
با صدای: «حسین حقیقی»
🎼 #موسیقی
🌺 یلداتون مبارک!
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🪴
#تصویرسازی
🍊 شب یلدا
اثر هنرمند: «سیده رضوان مدنی»
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🪴