#طراحی_لباس (اسلامی)
☘ هـنـرڪده
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈
🔷
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۳۷ : چه شب های دل انگیزی! چه حسینیه ی عجیبی! راستش را بخواهید، ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪بخش ۳۸:
حالا دیگر برای دومین بار به نزدیکی دو کوهه رسیده بودم.
دقایقی دیگر، قطار در زیر پل دوکوهه توقف میکرد و عاشقانِ خمینی به سرزمین عشق می رسیدند.
آری همه عاشق خمینی بودند.
نمی دانم خمینی با این دل ها چه کرده بود.
هر کس را که می دیدی، عکس کوچکی از امام را به سینه چسبانده بود و با عکس او عشق بازی می کرد.
هر جا قدم می گذاشتی نام خمینی بود که با سلام و صلوات بر زبان ها جاری می شد.
از خودم میپرسیدم یعنی خمینیِ کبیر،
تک تکِ این افراد را از مرگِ حتمی نجات داده که چنین عاشق او شده اند یا نه؟!
جواب معلوم بود؛ البته که نه.
این ها نه تنها تا دمِ مرگ پیش نرفته اند، بلکه اکثراً به استقبال مرگ آمده اند.
در این اندیشه مانده بودم که چه گونه این ها خود را مدیون خمینی می دانند و با هر کلام او هزاران نفر حاضرند به قربانگاه بروند و جانشان را تقدیم عشقشان کنند.
هرچه بود وادی عشق بود.
به هر حال یقین داشتم که هیچ کس سرنوشتی مثل من نداشته است و من بع تقدیر به این وادی عشق کشیده شدهام.
به خودم که نگاه می کردم، باور نمی کردم که من همان شهروز دیروزی و مجتبای امروزی باشم.
تمام مال و منال را رها کرده بودم و با یک ساک کوچکِ دستی که اکثر وسایل آن هم مال خودم نبود، رهسپار دیار عاشقان شده بودم.
مقداری پولِ مختصر، پولی که خرج یک هفته ی ریخت و پاش های شخصی ام بود.
تسبیح و جانمازِ یادگاری حاج عبدالله و یک ساعت عتیقه!
آری همان ساعتی که روزی از صدای زنگش از کوره در رفته بودم و به دور از چشم حاج عبدالله آن را خرد کرده بودم.
خدا را شکر که آن ساعت متبرک، داخل آن یک ساک کوچکی که از حاج عبدالله به یادگاری مانده بود، قرار داشت و اشتباهاً وارد آپارتمان من شده بود و حالا من می توانستم با زنگ های نیمه شبِ آن، هم از رفیقان عاشقم عقب نمانم و هم به اسرارِ نیمه شبِ حاج عبدالله پی ببرم.
البته جای شکرش باقی بود که ضربه های من، چنان کاری نبود که دیگر نشود ساعت را تعمیر کرد.
به هر حال حالا دیگر قطار، قبل از رسیدن به اندیمشک، زیر پل دوکوهه توقف کرده بود و افلاکیانِ خاکی پوش، سراسیمه به سمت دروازه ی بهشت حرکت میکردند.
«این جا قطعه ای از بهشت است. با وضو وارد شوید!»
برای هر کسی که اولین بار وارد دوکوهه می شد، این جمله بسیار سنگین و باورنکردنی به نظر میرسید؛ همان طور که برای من اتفاق افتاد.
اما نمیدانم چه سرّی بود که به محض این که در این جمله شک می کردی، شمیم عطر عجیبی، تمام وجودت را تسخیر می کرد و از خود بی خود می شدی و بی اختیار احساس میکردی که در فضایی آسمانی و افلاکی قدم می زنی.
فضایی فارغ از تمام هیاهوی های دنیایی.
آن جا بود که احساس میکردی نفسِ سرکشت در برابر فطرتِ خداییت زانو زده و تسلیم شده است.
حالا دیگر بی چون و چرا می پذیرفتی که باید با وضو وارد شوی.
چرا که دوکوهه به هزاران دلیل فطری، قطعه ای از بهشت است.
به هر حال هر وقت وارد دوکوهه می شدم، خدا را شکر می کردم که نمردم و بهشت را هم دیدم وگرنه با این اوضاع ما، بهشت رفتن محال به نظر می رسید.
باز هم خدا را شکر که ما را در آشپزخانه ی بهشت راه داده بودند.
دوباره دوکوهه بود و من، و من بودم و دوکوهه.
اوضاع ِدوکوهه، کمی آرام به نظر میرسید.
روزهای آخر سال بود و عید نوروز نزدیک.
چند روزی بیشتر به عید نوروز نمانده بود و من هم خیلی دوست داشتم که این عید را در دو کوهه باشم و با حال و هوای این جا آشنا شوم.
به هر حال سال ۶۱ هم به پایان رسید و حالا وارد سال ۶۲ شده بودیم.
عجب باصفا بود عید این جا.
باور نمی کردم این بچه ها با این وضعیت جنگ و درگیری، این قدر باصفا و بامرام باشند.
به من که خیلی خوش گذشت.
چه مراسم جالبی!
همه ی بچه ها لباس های نو به تن کرده بودند و خود را آماده ی تحویل سال کرده بودند.
هرکسی در اتاق خود و یا دوستان، کنار سفره ی هفت سینِ عجیب و غریب نشسته بودند و آماده ی تحویل سال و شنیدن پیام رادیویی خمینی کبیر بودند.
عجب سفره ی هفت سینِ جالبی!
تفنگِ سیمینوف، سیم تله، سیم چین، سیم خاردار، سرنیزه، سُمبه، سی چهار«c4» ــــ این ها هفت سین عجیب و غریب آن ها بود.
همه ی بچه ها منتظر فرمانده شان بودند که سرِ سفره ی هفت سین حاضر شود و آن عیدی های مخصوص را بدهد.
آری، آن سکه های ۵ ریالی که متبرک به دست امام شده بود، بهترین هدیه و عیدی هر سال بچه ها بود.
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
7.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 برشی از فیلم سینمایی
«تنگه ی ابوقریب»
به کارگردانی: «بهرام توکلی»
🔸 هـنـرڪده
✾•••✾•••✾•••✾•••✾•••🔺
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
✾•••✾•••✾•••✾•••✾••🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۳۸: حالا دیگر برای دومین بار به نزدیکی دو کوهه رسیده بودم. دقایق
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۳۹ :
به هر حال هر چه بود شور و صفا و صمیمیت بود.
در این سه ماهه، هنوز فرصت نکرده بودم که از دوکوهه خارج شوم و به بچه های داخل سنگر و چادر، سر بزنم.
حالا فرصتِ خوبی بود که مزّه ی چادرنشینی و سنگرنشینی را هم بچشم.
به بهانه ی دید و بازدیدِ عید، وارد چندتا چادر و سنگر شدم.
عجب چادرهای باصفایی!
پتوی سربازیِ جلوی چادر را که کنار می زدی، باید کمی خم می شدی و با حالت تواضع، وارد چادر یا سنگر میشدی و اولین چیزی که هنگام ورود به چشمت میخورد، عکس امام بود که روبه روی در نصب شده بود و زیر آن نوشته بود:
«بالای سرم عکس تو را قاب نمودم/
یعنی که سر من به فدای قدم تو»
آری باز هم قصه، قصه ی همان عشق بازی و ساغر و ساقی بود.
قصه ی امام بود و عاشقانش؛ امامی که عشقش نه تنها تمام سنگرها و چادرها را فتح کرده بود، بلکه فرمانروای مطلق و بی چون و چرای این دلهای عاشق هم جز او کسی نبود.
وارد سنگر که می شدی با استقبال گرم بچه ها روبه رو می شدی؛ البته این استقبال آشنا و غریبه نداشت.
عده ای اسپند دود می کردند و عده ای هم با ریختن گلاب روی چراغ علاءالدین، فضای سنگر را معطر می کردند.
البته رسم و رسوم دیگری هم داشتند که به موقع اجرا میشد.
آری، مراسم جشنِ پتو بود که در جای خودش و بعد از صرف شربت و شیرینی، بی عیب و نقص به مورد اجرا درمی آمد.
به هر حال این هم از تبعات آن همه پذیرایی مفصّل بود.
البته خدا را شکر تا موقعی که شربت و شیرینی ات تمام نشده بود، فرصت داشتی از میهمان نوازی آنها فیض ببری.
در این فرصت کوتاه سنگرها را برانداز می کردم و لذت می بردم.
انواع تابلوهای غیبت ممنوع، دروغ ممنوع، و غیره، نصب العینِ چادرها بود.
با جعبه ی مهمات، خصوصاً جعبه ی خمپاره ۱۲۰ کمد درست کرده بودند و داخل آن را شبکه شبکه کرده بودند و با سلیقه ای خاص، حتی داخل قفسه ها را هم موکت کرده بودند.
در انتهای چادر، مثل صندوق خانه های قدیمی، قسمتی را با چیدنِ جعبه ی مهمات از بقیه جدا کرده بودند و شبیه «بوفه»، محلی شده بود برای نگهداری جیره ها و ظروف و وسایلِ ضروری سنگر.
قفسه ی کتابخانه درست کرده بودند و با با سیم تلفن آن را به سقف سنگر آویخته بودند و قرآن و نهجالبلاغه و صحیفه ی سجادیه در اکثر جاها به چشم می خورد.
یک جمله ی عجیب در یک سنگر، نظرم را به خود جلب کرده بود؛ در کنار قرآن ها کاغذی زده بودند که روی آن نوشته بود:
«لطفاً سوره ی دخان را در داخل چادر تلاوت نفرمایید، با تشکر!»
البته خدا را شکر بعداً فهمیدم منظورشان چه بوده.
این جمله یعنی این که «لطفاً سیگار نکشید!»
یکی از رسم و رسومات هم این بود که لطفاً خیلی مزاحم میزبان نشوید و حالا دیگر چه بخواهی و چه نخواهی وقت تمام شده بود و باید رفع زحمت می کردیم.
به محض این که می گفتی خُب ببخشید مزاحم شدیم، با روی خوش تعارف میکردند و میگفتند خواهش میکنیم... زحمت کشیدید... این طور که بد شد...
شام مهمان ما باشید.
البته همه تعارف بود و به یک بهانه سرت را گرم می کردند و در یک فرصت مناسب پتویی روی سرت می کشیدند و یا علی... جشن پتو!
یک کُتَک درست و حسابی نوش جان می کردی و حق اعتراض هم نداشتی.
البته خدا را شکر که این ها با انصاف بودند و تا کمی صدایت در می آمد، رهایت میکردند و هر یک به گوشه ای می خزیدند و با یک ژِست کاملاً مؤدبانه، مشغول کارهای خود می شدند.
انگار که آن ها هیچ دخالتی نداشته اند و این ملائکه بوده اند که زده اند.
به هر حال با همان ژِست مؤدبانه، بدرقه ات می کردند و تازه اصرار هم می کردند که تو را به خدا بازم تشریف بیاورید.
خیلی خوشحال می شویم در خدمت تان باشیم.
البته آدم کمی باید عقلش را از دست داده بود که برای بار دوم به یک چادر سر میزد! چرا که خوردن دوباره ی شیرینی ها ی یک چادر، همانا و محکوم شدن به چند جشن پتوی مفصل همان که اصلاً به خطرش نمی ارزید.
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاییز! 🍁
«ثانیه به ثانیه داره میگذره!»
"یلداتون مبارک"
💠https://eitaa.ir/rooberaah
💠
2_144123984253843875.mp3
7.57M
«حیفه تو نباشی»
با صدای: «حسین حقیقی»
🎼 #موسیقی
🌺 یلداتون مبارک!
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🪴
#تصویرسازی
🍊 شب یلدا
اثر هنرمند: «سیده رضوان مدنی»
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🪴
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۹ : به هر حال هر چه بود شور و صفا و صمیمیت بود. در این سه ماه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۴۰ :
به هر حال آن پنج روز شیرین هم به شیرینی تمام سپری شد و حالا دیگر هر کسی با نیرویی مضاعف، آماده ی خدمت بیشتر و بهتر بود؛ چرا که تا حدودی زمزمه ی یک عملیات بزرگ هم به گوش می رسید.
البته این خوشحالی و شیرینی برای من چند روزی بیشتر نبود.
حالا دیگر فصل سرما تمام شده بود و فصل داغ جنوب آغاز میشد و آنچه که مرا بیش از حدّ نگران می کرد، همین گرمای جنوب بود.
حالا دیگر نمی دانستم در گرمای داغ جنوب به چه بهانه ای این بلوز یقه اسکیِ مفتضح را بپوشم.
بلوزی که تقریباً در این چند ماهه، مرا پیش همه ی بچه ها تابلو کرده بود.
آن هم چه تابلویی!
اکثر بچه ها می پرسیدند چرا گیر دادی به همین لباس یقه اسکی سفید و حتی موقع خواب یا حمام هم دست از سرش بر نمی داری؟!
راستش حق هم با آنها بود.
از روزی که وارد جبهه شده بودم تا به حال حتی یک لحظه هم این یقه اسکی را از تنم در نیاورده بودم و دائماً با آن جلوی بچه ها ظاهر شده بودم.
البته فقط بعضی وقت ها نصف شب به حمام می رفتم و آن را می شُستم و با هزار بدبختی تا صبح، آن را روی شعله های گاز خشک می کردم و صبح نشده دوباره آن را به تن می کردم.
خُب الحمدالله تا به حال زمستان بود و هوا سرد و یقه اسکی پوشیدن، امری عادی به نظر میرسید.
اما این که تابستان و آن گرمای وحشتناک چه باید میکردم، شده بود تمام غصّه ی دلِ من.
بچه ها هم، خطّ و نشان کشیده بودند که منتظر می مانیم تا تابستان ببینیم گرما روی تو را کم می کند یا تو روی گرما را؟!
یقین داشتم که هر شرایطی هم پیش بیاید، نباید این یقه اسکی را در بیاورم.
حاضر بودم گرمای جهنم را هم تحمل کنم ولی کسی به این رازِ مفتضح من پی نبرد.
رازی که غصّه اش به اندازه ی تمام دنیا روی قلبم سنگینی می کرد.
حتماً میپرسید کدام راز؟
راز که نه، یعنی از اول راز نبود، حالا راز شده بود.
کاری که روزی از سرِ مستی و چیزی به نام عشق و عاشقی انجام داده بودم و حالا پشیمان از انجام آن، باید تا آخر عمر آن را از دیگران مخفی نگه می داشتم.
درست است؛ آن روزهایی را به یاد می آورم که در پی عشق الهه، آواره ی این شهر و آن کشور شده بودم و دیوانه وار، دست به هر عملی می زدم.
درست همان روزهایی که پس از آن اتفاق عجیب، مجبور بودم شش ماه در یکی از رستوران های ترکیه مشغول به کار بشوم.
عشق الهه دیوانه ام کرده بود و از خود بیخود شده بودم.
دست به کاری می زدم که خودم را یک عاشق مجنون نشان دهم.
همان طور هم شده بود.
کاری با خودم کرده بودم که هر جا و هر مکانی که وارد می شدم، جماعتِ مردم، مرا با انگشت نشانِ هم می دادند و خیره خیره به من نگاه می کردند و من هم از این که جلب نظر می کردم، خرسند بودم.
البته حق هم با آن ها بود؛ جوانی که تمام بدنش را از زیر گردن تا پایین خالکوبی کرده بود، تماشا هم داشت!
خالکوبی که چه عرض کنم، بدنم شده بود مثل یک دفترِ شلوغ عاشقی که همه چیز روی آن حک شده بود.
هم انگلیسی و هم فارسی،
یک قلب بزرگ که تیری در آن گیر کرده بود، عشق من الهه، الهه ی نازِ من، تو مال منی الهه، و چندین عبارت دیگر.»
البته و صد البته که آن روز با افتخار آن ها را روی سینه، کمر و پُشتم حک کرده بودم و گواهِ صداقت در عشقم می دانستم، اما امروز به آن افکار کوچک و پست افسوس میخورم و باید تا آخر عمر تاوان آن عشق مجازی و کذایی را بپردازم.
حالا هم من مانده بودم و آن خالکوبی های لعنتی که از گردن تا نافِ مرا به زنجیر کشیده بود و افکارم را پریشان کرده بود و بهترین ساعات زندگیم را به جهنّمی سوزان تبدیل کرده بود.
حالا دیگر تنها دعایم این شده بود که خداوند به من نیرویی ببخشد که بتوانم در آن گرمای جنوب، طاقت بیاورم و این راز لعنتی را حفظ کنم.
خدا کند که بتوانم.
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡 خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ #خط_خودکاری
صلوات خاصه حضرت زهرا (سلام الله علیها)
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی_روی_سنگ
☘ هـنـرڪده
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈
🔷
6.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ #خط_خودکاری
«من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ ناپیدای دل»
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🪴