eitaa logo
رو به راه... 👣
910 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
941 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۵۰: به هر حال با هر زحمتی بود با واحد تعاون و معراج شهدا تماس
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۵۱ : وقتی به هوش آمدم، دوباره روی تخت بیمارستانِ صحرایی بودم و حالم هم خیلی وخیم شده بود. از سر درد و عذاب وجدان داشتم دیوانه می شدم. مدام زبانم را گاز می گرفتم و خودم را سرزنش می کردم که ای کاش لال شده بودم و آن جمله ی آخر را نگفته بودم. ولی چه کنم که حدسم درست از کار درآمده بود و مجتبی مثل خیلی دیگر از بچه‌های ادوات که در داخل تانک خدمت می کردند، به شهادت رسیده بود. آری بر اثر اصابت مستقیم راکتِ یک هواپیما به بدنه ی آن تانکِ غنیمتی، مجتبی به همراه همکارش به شهادت رسیده بودند. خب نحوه ی شهادت هم معلوم بود. اکثر بچه های خدمه ی تانک که تانکشان مورد اصابت مستقیم گلوله ی توپ یا هواپیما قرار می گرفت، فرصت خارج شدن از تانک را پیدا نمی‌کردند و متأسفانه در داخل همان تانک به شهادت می رسیدند و صد البته که مواد منفجره ی گلوله های موجود در تانک هم مزید بر علت می‌شد که تانک از درون هم منفجر شود و شعله‌های آتش از درون و بیرون زبانه بکشد. خب در چنین حالتی، وضعیت دو خدمه ی تانک معلوم بود. درست مصداق همان اصطلاحِ لعنتی می شد که منِ لال شده در هنگام خداحافظی با مجتبی به ذهنم گذرانده بودم و حتی مجتبی را هم از آن مطلع نکردم. درست است، اصطلاحِ «پودری»! پودری، لقب بچه‌های خدمه ی تانک بود که به احتمال زیاد، هنگام آتش گرفتن تانک دچار آن می شدند. یعنی این که چون راه گریزی نداشتند، جنازه شان درون شعله‌های آتشِ تانک حبس می شد و آخر سر هم جز مُشتی پودر لباس ها و استخوان های سوخته، چیزی از آن ها به دست نمی آمد! حالا هم متأسفانه، مجتبی دچار چنین وضعیتی شده بود و جنازه ی نازنینش در میان انبوه آتشِ حاصله از گلوله های تانک، سوخته بود و جزغاله شده بود و مشتی خاکسترِ جنازه ی او را در میان کیسه ی فریزر ریخته بودند تا تحویل خانواده اش شود. آری مجتبی به شهادت رسیده بود و آن هم این چنین! به هر حال او رفت و من ماندم. حالا که خوب به حالات و صحبت های آن روزِ او در دوکوهه فکر می‌کنم، فلسفه ی نحوه ی شهادت او هم برایم بهتر معلوم می شود و خودش قوت قلبی می شود برای من. درست یادم است که آن روز در دوکوهه، مدام به من می‌گفت که از خدا فقط یک خواهش دارم و آن این که بعد از تو، شخصِ دیگری این خالکوبی‌ها را نبیند، حتی روی جنازه ام. خب خدا هم پاسخ این درخواست را داده بود و چنان او را خریده بود که به آرزوی دیرینه اش برسد. آری تمام بدن مجتبی سوخته بود، تا بعد از شهادتش، کسی نتواند بدن خالکوبی شده ی او را ببیند و خدای ناکرده باعث ناراحتی او شود. آری محبوبش ندای تمنای او را لبیک گفته بود و او را به همان صورت که می خواست، به سوی خویش هدایت کرده بود. آری او رفت و درست در همان سرزمین و نقطه ای که باید می رفت. وقتی دفتر خاطرات او را می‌خواندم، بارها و بارها به کلمه «مجنون» برخوردم که شاید شما هم به یاد داشته باشید. او در چند مورد خود را مجنون صدا زده بود که به دنبال لیلی اش رهسپار شده بود. اما این بار دستِ تقدیر الهی و لیلیِ حقیقی، او را به سرزمین اصلی جنون کشانده بود و مجنونِ ما در کنار جزایر مجنون و در کنار خیلی از عاشقان و دلدادگانِ خداوند به درجه ی رفیع شهادت و زیارتِ یار، نایل آمده بود. روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد. خب عزیزان!.. شمایی که نمی دانم چه کسی هستید و کِی، کجا و در چه موقعیتی این نوشته را خواهید خواند، اما شما را به خدا اگر ما هم زنده نبودیم و روزی کسانی خواستند صفحات تاریخ را از حکایت جنگ پر کنند، به آن ها گوشزد کنید و یادآوری کنید که «خمینی کبیر» با دل های این جوانان، جوانانی که حتی الفبای حقیقت و معنویت را هم نمی دانستند چه کار کرد و چه گونه آن ها را انسان هایی آسمانی و ملکوتی پرورش داد. آری هم او که دم مسیحایی اش جوانان انقلاب را از منجلاب فساد و تباهی، نجات داد و آن ها را به جاده ی بهشت و رستگاری ابدی و پرواز در افلاک رهنمون کرد. تو را به خدا اگر روزی او را از نزدیک مشاهده کردید، پیغام مجتبی و امثال مجتبی را به او برسانید که ای امام، تمام عُمرم فدای یک نفست! ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
«جان فدا» 🔸 نقاش: «حسن روح الامین» 🍃 هنـرکده ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🍃
🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴
✍🏼 شعارنویسی استاد ایرانی‌ روی دیوار سرزمین های اشغالی 🔹 «مسعود نجابتی» استاد هنرهای تجسمی ایرانی، روی دیوار مرز سرزمین‌های اشغالی توسط رژیم دزد صهیونیستی شعار «سَنُصَلّی فی القدس: در قدس نماز خواهیم خواند!» را خطاطی کرد. 🔹 او می‌گوید: این جمله را برای نوشتن انتخاب کردم چون هم وعده‌ی الهی است و هم وعده بنده‌ای الهی، یعنی رهبرم آیت‌الله خامنه‌ای. 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۵۱ : وقتی به هوش آمدم، دوباره روی تخت بیمارستانِ صحرایی بودم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۵۲ : خب عزیزان... در پایان برای این که این وظیفه ی سنگین را به خوبی به پایان رسانده باشم، بر خود واجب می‌دانم که در پایان این دفتر خاطراتِ عجیب، وصیتنامه ی زیبای مجتبی را که به امانت نزد من بود، برایتان عیناً نقل کنم و شما را به خدا بسپارم. پس این شما و این هم وصیت نامه ی شهید بزرگوار، مجتبی صالحی: «به نام خالق عشق» با سلام و درودِ بی کران بر آقا امام زمان «عجل الله تعالی فرجه» و با سلام و درود بی کران به بزرگ بُت شکن تاریخ، خمینی کبیر. همو که دم عیسایی اش، جان خفته و گرفتارِ لجنزار مرا بیدار کرد و مرا به سوی عشقِ افلاکی رهنمون ساخت. «جان و سرم فدای یک نفست، ای امام» و اما در ادامه، واقعاً نمی‌دانم که چه بگویم و چه بنویسم. آخر بنده ای گنهکار و خطاکار که حرفی برای گفتن ندارد. ولی به هر حال، این جا رسم است که همگی وصیت نامه می نویسند و من هم می نویسم. در ابتدا خدا را سپاس می گویم که به من حقیر منّت نهاد و این بنده ی آلوده را نجات بخشید و به صراط مستقیم هدایت کرد و در ادامه، ابتدا وصیت می کنم به ملت شریف، خصوصاً جوانان پرشور ایران که قدر این پیرمرد الهی را بدانید و بدانید که راه نجات از طوفان های سهمگین دنیایی و شیطانی، فقط و فقط نشستن در کشتی نوحی است که سُکاندارِ آن، خمینی کبیر باشد. پس تا می توانید عجله کنید و خود را به کشتی او برسانید که در غیر این صورت هلاک و نابودیتان یقینی می باشد. ...و اما بعد، این که زدن این حرف ها در حدّ و اندازه‌ی من نیست پس بهتر است که همین جا آن را پایان دهم و سخن دیگری نگویم. اگرچه که در همین جمله ی آخر، «هر آنچه شرط بلاغ است با تو گفتم» و باز به قول شاعر «در خانه اگر کس است، یک حرف بس است». در ادامه سلامی هم نثار پدر و مادرم می کنم و از زحمات معنوی و آسمانیِ پدرم هم تشکر می‌کنم که یقیناً به واسطه ی او بود که من راهیِ این سرزمینِ آسمانی شدم. در ادامه هم به عمو جلال سلام می فرستم و وصیت می کنم که بعد از من، وکالت تام دارد که شرکت را به نام خودش نماید و هر طور که صلاح می‌داند این اموالِ کذایی را به مصرف برساند؛ اگر چه می دانم که عمو جلال هم بلافاصله بعد از شنیدن پیام من، شرکت را به نام انقلاب و امام خواهد کرد و درآمدِ آن را وقف صرف در راه جبهه و جهاد خواهد نمود که الحق و الانصاف هم کار شایسته همین است. باز هم در ادامه از برادر عزیزتر از جانم «سید میثم» می خواهم که به قول خودش عمل نماید و در صورت امکان، شرایط کفن و دفن من، مانند همان شرایطی باشد که از او درخواست کرده ام و اگرچه که بعد از رفتن من، دیگر فرقی نمی‌کند که دیگران بدانند یا ندانند. شاید هم، بهتر باشد که همه سرگذشت مرا بدانند. لذا در این صورت از میثم عزیز تقاضا می کنم که بعد از من، دفترچه ی خاطراتم را نیز امانت بردارد و سرگذشت پس از مرگم را نیز به روی کاغذ بیاورد. باشد که روزی روزگاری جوان های این مملکت فرصت کنند و سرگذشت مرا بخوانند و عبرت بگیرند و قدر این پیرِمرد را بهتر از این ها بدانند. خب به آخر وصیت نامه رسیده ام، چرا که دیگر نمی دانم چه بنویسم. در پایان خدا را شکر می‌کنم که من حقیر را از عشق به الهه، به «الهه ی عشق» رساند و نجاتم داد؛ آری الهه ی عشق من، «خمینی کبیر»؛ همو که فقط و فقط با دم مسیحایی او می شود راه نجات و عشق را یافت و بس. و در پایان برایتان دو بیت غزل می نویسم که به قول بچه ها تا حدودی من در آوردی است. دو مصرع آن از حافظ است که اکنون کتاب او را باز کرده ام و اشعارش را مرور می‌کنم و دو مصرع دیگرش هم از ذوقِ بی ذوقِ خودم سرشار شده که البته فی البداهه به ذهنم رسید که از همین جا از شاعران عزیز هم، بابت این تلفیق شعری، معذرت می خواهم و همه را به خدا می سپارم. ولی آنچه که هست، سعی کرده ام تمام سخنم یا بهتر بگویم تمام سرنوشتم را در این دو بیت خلاصه کنم و آن را پیشکش شما نمایم. پس یاعلی... زلفِ جانان از برای صید دل، گسترده دام/ لیک غافل گشته از انوارِ آن صبحِ مُدام عشق بازیّ و جوانیّ و شرابِ لعل فام/ جمله بادا از برای آن مسیحا دم، امام ⏺ پایان ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
عملیات غیرممکن نجات کردستان عراق «توسط شهید حاج قاسم سلیمانی» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🪴