رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۹: از فرط اضطراب و خشم گوشه ی پرده بین انگشتانم مشت شد. س
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۵۰:
مسیرم را به سمت پیاده رو کنار خیابان کج کردم. حکم غریقی را داشتم که شنا بلد نیست ولی ناامیدانه دست و پا میزند. صدای چرخ های ماشینش گوشت تنم را رشته رشته می کرد. به بریدگی اول کوچه که رسیدم، پیچید و مقابل پایم ایستاد. جیغ لاستیک ها گوشم را به زنگ درآورد. دیگر تاب نفس نفس زدن نداشتم. جوانی با ته ریشی مشکی و اخمی غلیظ به پریشانی ام زل زد. تلوتلو خوران عقب رفتم. بدون این که چشم از طوفانم بردارد، آرام از ماشین پیاده شد. دستانش را تسلیم وار بالا آورد.
_ نترسید، زهرا خانم! آرام باشید.
قامت بلند هیکل مندش ترسم را بیشتر میکرد. پرتنش به کیفم چنگ زدم. کارد میوه خوری ای را که در آن پنهان کرده بودم بیرون کشیدم و به طرفش گرفتم. صدایم به وضوح می لرزید. کلمات، بریده بریده از دهانم پرتاب میشد.
_ نه... نزدیک.... نزدیک نیا... جلو... بیای... می زنمت...
عصبی نفسش را فوت کرد و یه گام به جلو آمد.
_ خیلی خب، بچه بازی رو بذارید کنار. اون چاقو رو بدین به من.
ناخودآگاه به عقب پریدم که با تن دیوار برخورد کردم.
_ لعنتی... می گم جلو نیا... از دیشب داری کشیک... می دی... چرا؟
کلافه دستی به موهای مشکی اش کشید و یکی از دستانش را طلبکارانه به کمر زد.
_ نه که شما هم دیشب بیکار نشستین و پلیس خبر نکردین.
نگاهی به کوچه انداختم، خبری از حضور هیچ احدی نبود. دوست داشتم با صدای بلند زار بزنم.
_ با بابام و طاها چی... چی کار کردی؟ چی...چی از جون ما می خوای آخه بی شرف؟!
بی حرف به حرکات عصبی ام نگاه می کرد. دریا دریا اشک روی گونه هایم لیز می خورد. من کی این قدر راحت گریستن را یاد گرفته بودم؟!
انگار وحشت بی اندازه ام را خواند. دستش را روی جیب کاپشنش گذاشت.
_ می خوام گوشیم رو از جیبم در بیارم و تماس بگیرم، باشه؟
چون درندگان قدمی بلند به سمتش برداشتم و فریاد زدم؛ «نه!» قطعاً میخواست با آن ناشناس لعنتی تماس بگیرد. از حرکات ناگهانی ام جا خورد. به سرعت دستانش را بالا آورد. دیگر خبری از اخم در چهره اش نبود.
_ باشه، باشه... آروم باشید. فقط می خواستم تماس بگیرم تا صدای طاها رو بشنوید... همین...
شنیدن نام برادر طاقتم را برید و عجز به صدایم انداخت.
_ طاها پیش شماست؟ تو رو خدا... تو رو خدا با داداشم کاری نداشته باشید.
کارد میوه خوری به شدت در دستانم می لرزید و التماس در جملاتم موج می زد.
_ با خانواده م کاری نداشته باشین.
ترحم در نگاهش نشست و حالم را به هم ریخت. دستش را محتاطانه برای گرفتن چاقو دراز کرد که تصویر دانیال از تاریک خانه ی ذهنم گذشت و هق هق گلویم به جنون افتاد. چه کسی زنده بودن دو عزیزم را تضمین می کرد؟
_ جلو نیا! یه قدم دیگه نزدیک شی، می زنم... به خدا می زنم! اصلاً از کجا معلوم که زنده باشن، هااااا؟!
رفتار نامتعادلم سکوت سنگینش را شکست. با آرامشی مردانه قصد ریاست بر اوضاع داشت.
_ اون ها حالشون خوبه. اجازه بدید تماس بگیرم تا مطمئن بشید.
شدت طغیان چشمه ی چشمانم به حدی بود که جز هاله ای مبهم از مرد بلندقامت را نمیدیدم. جان قصد رسیدن به لب داشت. کاش راست بگوید و حالشان خوب باشد. سکوتم را که دید، با احتیاط گوشی را از جیبش بیرون کشید و تماس گرفت. به محض اتصال تماس از فرد پشت خط خواست تا با طاها صحبت کند. نفس هایم یکی در میان بالا می آمد. ذهنم صحنه های ترسناک، ردیف می کرد.
جوان به مخاطبش از وجود مشکل و سوءتفاهم گفت. سپس گوشی را روی بلندگو گذاشت تا بشنوم. صدای سلامت برادر که بر شنوایی ام نشست، روح به کالبدم بازگشت. همان صوت خسته ی همیشگی بود. دستانم شل شد. جوان چهارشانه خیلی نرم کارد را از میان پنجه هایم بیرون کشید. بی اختیار به گوشی چنگ زدم. دیگر حفظ تعادل از محالات بود. روی زمین سرد پیاده رو نشستم و اشک ریختم. طاها به هم ریخته از هر وقت دیگر، مدام بابت فراموش کاری اش عذرخواهی می کرد؛ فراموش کاری ای که من را تا مرگ کشاند.
حالا دیگر می دانستم که این جوان عقیل نام، مسئول حفاظت از ماست و آن کشیک شبانه چیزی جز انجام مأموریت نبوده است. وای اگر با آن کارد، خطی بر جان جوان مردم میانداختم، وای...
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖌 #نقاشی روی شیشه
🔹 هنـرکـده
🔷 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
#نقاشی_خط (طرح گل)
«به نام خداوند بخشنده ی مهربان»
🪴هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
🪴
#نقاشی (مداد رنگی)
🍁 خانه ی هنر
┏━━ 🌼🍂━━
https://eitaa.com/rooberaah
┗━━ 🍂🌼━━
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۰: مسیرم را به سمت پیاده رو کنار خیابان کج کردم. حکم غریق
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۵۱:
بعد از قطع تماس سر به زیر داشتم و شقیقه های دردناکم را می فشردم.
عقیل با بطری کوچکی از آب مقابلم زانو زد.
_ بخورید، حالتون رو بهتر می کنه.
روی نگاه کردن به چشمانش را نداشتم.
آن همه کولی بازی را کجای وجودم مخفی کرده بودم؟! هیچ کسی حالم را نمی فهمید. من، زهرای جسور، این روزها به سایه ی خود روی دیوار هم اعتماد نداشتم، چه رسد به تازه واردی مشکوک.
فین فین کنان، با نجوایی از ته چاه برآمده، زیر لب عذرخواهی کردم.
پاسخی نداد. بدون هیچ واکنشی ایستاد. خاک شلوارش را تکاند، در عقب ماشین را گشود و منتظر ماند. عصبی از سکوت غیرمحترمانه اش، از زمین برخاستم. تکانی اجمالی به خاک خفته بر چادر دادم و سوار شدم. به محض روشن شدن ماشین، صدای گوشی ام در فضا پیچید. پروین بود. دکمه ی سبز را فشردم زبان به بله گویی چرخاندم که صدای بی قراری و گریه در شنوایی ام تزریق گشت.
سلول به سلولم بی حس شد. هرچه نامش را میخواندم، پاسخ نمی داد.
انگار ناخواسته شماره ام را گرفته بود و خبر نداشت.
نگاه سرد عقیل از آینه ی جلو بر اضطرابم قفل شد. ناله هایش مزه ی دهانم را تلخ کرد. متانت فاطمه خانم در زار زدن مبهم پروین پیچید و جمله بافت برای قرار دادن به بی قراری اش. این شیون یعنی یا خبر کشته شدن دانیال به گوششان رسیده بود یا...
وای نه، سارا... نه الآن وقتش نبود... الآن نه... آن مادر بی زبان پودر می شد و دیگر چیزی از هستی اش نمی ماند. خدایا کمی دست نگه دار!
نفس هایم به تکاپو افتادند. چون دیوانگان به دور خود می چرخیدم. نمی دانستم باید بروم یا بمانم. نمی دانستم دقیقاً چه کنم.
_ اتفاقی افتاده؟
چشم کنجکاو عقیل نگاه کنجکاوم را در آینه ی جلو تماشا می کرد. بی رمق کلمه ردیف کردم که باید به بیمارستان برویم. انگار داستان را تا انتها خواند. بی حرف پدال گاز را فشرد و سریع حرکت کرد.
بین راه مدام با گوشی پروین و فاطمه خانم تماس گرفتم اما هیچ کدام پاسخ نمی دادند. تا رسیدن به مقصد، هزار جان به جان آفرین سپردم. ماشین که ایستاد تردیدی وحشتناک به ساق پایم پیچید. از درست بودن حدس و گمانم می ترسیدم. عقیل پیاده شد. کمی منتظر ماند. سکوتم را که دید، در عقب را گشود.
_ اگه حال خوشی ندارید، برگردیم.
لابد دانیال و خواهرش را خوب می شناخت که بدون پرسیدن نام بیمارستان، مستقیم به این جا آمده بود. کیفم را چنگ زدم.
_ نه، خوبم.
انگار مسیر را بهتر از من می دانست. قدم هایی بلند و سریع بر می داشت و من با زانوهایی لرزان به دنبالش می دویدم. پا به سالن که گذاشتیم، بوی تند ضدعفونی کننده چون نفت بر آتش اضطرابم پاشیده شد. احساس عمیقی از سرما وجب به وجب جانم را می کاوید. دستانم را مشت کردم و مقابل دهانم گرفتم. این جا بیمارستان بود یا سردخانه؟
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🪡 #سیاه_دوزی (سیستان و بلوچستان)
نوعی سوزندوزی با استفاده از نخ سیاه رنگ ابریشمی است که برای تزیین سرآستین و پیش سینه لباسها به کار میرود. در این هنر با دوخت دندانموشی ِ بهم چسبیده نقشهایی مثلثی شکل روی لباس میزنند و گاهی بین دوخت دندانموشی از دوخت زنجیره هم استفاده میکنند.
🔹 هنـرکـده
🔷 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۱: بعد از قطع تماس سر به زیر داشتم و شقیقه های دردناکم ر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۵۲:
به بخشی که آن دخترک چشم آبی در آن بستری بود رسیدیم. چشمم که به ورودی اش افتاد پاهایم میخ زمین گشت و کف دستانم از عرقی سرد، خیس شد. چادرم را مشت کردم. سکوت سالن در جمجمه ام جیغ می کشید. عقیل که متوجه انجمادم شد، چند وجب رفته را بازگشت.
_ چرا موندین؟ اگه...
می دانستم چه میخواهد بگوید. کلامش را بریدم که برویم. حس آن را داشتم که به کفش هایم وزنه ای صد تنی آویزان است. وارد راهرو که شدیم، خبری از پروین یا فاطمه خانم روی صندلی های همیشگی نبود. نفسی آسوده کشیدم و در دل نجوا کردم:
«پس آن بی تابی ها ربطی به سارا نداشت.»
قلبم دوباره تنور شد. حتماً ماجرای دانیال را فهمیده بودند. عقیل سرعتش را با من هماهنگ کرده بود و با فاصله راه می رفت. به سمت اتاق سارا رفتم. عقیل ایستاد. دستم که به دستگیره ی در رسید، مکث کردم. حتی از دیدن چشمان بسته اش هم خجالت می کشیدم. بغض در گلویم چنبره زد. جان او به جان برادرش بسته بود. دیگر چه در چنته ی زندگی داشت تا به امید وجودش نفس بکشد؟
آن از حسام، این هم از دانیال...
بی اختیار اشک از گوشه ی چشمم چکید.
در را گشودم. زاویه ی نگاهم که بر تخت نشست، خشکم زد. حروف الفبا از خاطرم پرید. پس سارا کجا بود؟! عقیل مسیر پریشانی ام را گرفت. سرکی در اتاق کشید. به سرعت خود را به پرستار جوانی که از آن حوالی می گذشت رساند. پچ پچی بینشان صورت گرفت و هاله ای ناخوانا بر چهره ی عقیل نشست. زانو هایم خالی شد. دست به دیوار گرفتم تا پخش زمین نشوم. با فاصله مقابلم ایستاد و سر به زیر انداخت. صدایم را نمی شنیدم.
ــــ مُرده؟!
دستی بر محاسنش کشید. انگار زبان او هم به سخن نمی چرخید. اشک سرکشانه و یک به یک روی گونه ام لیز میخورد. مگر می شد؛ سارا و دانیال با هم؟! آه، بیچاره آن پیرزن! شقیقه ام تیر کشید. دنیا به دور سرم چرخید. دوست داشتم خودم را در آغوش بگیرم و به خوابی همزاد مرگ فروروم. به هر جان کندنی که بود، خود را به ردیف صندلی ها رساندم. چشم بستم و سر به دیوار تکیه دادم. تهوع، معده ی خالی ام را می جست. آن دخترک چشم آبی همیشه غمگین، مُرد.
حس می کردم مقابلم ایستاده. صورتش سرد استخوانی نیست. لپ هایش گل انداخته و لبخندش عمق دارد و دیگر با آه، نام حسام را نمی برد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
2_144195453594870477.mp3
11.8M
🌿
🎶 «شروع ناگهان»
🎙 علی رضا قربانی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄