eitaa logo
رو به راه... 👣
898 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
947 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
📿 ای پروردگار عالمیان! فریادرس ما باش! محافظ و مراقب ما باش! خدایا از تو، سلامتی و آرامش را برای همه می‌خواهیم! 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش هفتم: دکانی که در بازار کهنه دارم، از او به من
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش هشتم: _ زندان درآمد خوبی دارد. _ خرجش هم زیاد است. سهم مقامات را که بدهیم، چیز زیادی برای خودمان نمی‌ماند! ابن خالد ایستاد. _ همین که می‌گذاری او را ببینم، ممنونم! تمیمی پیاله انبه را برداشت و به دستش داد. _ مرا ببخش رفیق! چند نفری هستند که کارهایم را رصد و گزارش می‌کنند. این بار رفتنت به آن پایین مجانی بود، چون عسل آوردی، اما از دفعه ی بعد باید برای هر ملاقات، پنج درهم بدهی! ابن خالد با تعجب سر تکان داد. تمیمی باز خندید. _ تو بازاری هستی و برای هر سکه ی مسین حساب و کتاب می‌کنی! باید بدانی که بازی ارزانی را شروع نکرده‌ای! در عین حال اگر باز هم به این جا آمدی از دیدنت خوشحال می‌شوم! روی صندوق دراز کشیده بود و چشمش به روزنه ی بالای سرش بود. هوا هنوز تاریک نشده بود. یاقوت دستمالی روی میز پهن کرده بود و شام می‌خورد. نگاهش به ابن خالد بود. تکه ای نان را در ماست زد. _ سکه‌ها در آن کاسه، بالای رف است. یکی آمد اسطوخودوس و سنبل الطیب می‌خواست. هر چه را داشتیم خرید و برد. باز هم سفارش داد. بیشتر می‌خواست. به گمانم طبیب بود. شکم برآمده‌ای داشت و عمامه ی بزرگی. _ پس هر کس شکم برآمده و عمامه ی بزرگی داشته باشد، طبیب است. یاقوت لقمه را در دهان گذاشت. گفت: مزاج دکان شما گرم است. ابن خالد لب ورچید و چشم گشاد کرد. یاقوت گفت: «این بار که آمد، می‌پرسم برای طبیب شدن باید چه کار کنم.» جواب نشنید. پرسید: «آن زندانی را دیدید؟ معجزه‌اش را نشان داد؟» ابن خالد همچنان نگاهش به روزنه بود و خود را در سیاه چال تصور می‌کرد. روزنه انگار از او فاصله می گرفت و دور می‌شد. _ هنوز چیزی بروز نداده است؛ فقط گفت دلش روشن است و از سیاه چال باکش نیست! چشمان یاقوت گرد ماند. _ به سیاه چال رفتید؟ بد جایی است ارباب! چراغ نباشد، روز و شبش معلوم نمی‌کند! ابن خالد در پستوی خانه، صندوقی را باز کرد. چراغ روغنی را نزدیک آورد و از میان لباس‌هایش یکی را بیرون کشید. از اتاق کناری، سر و صدای نوه‌هایش می‌آمد. همسرش آمد داخل و در را بست. آهسته گفت: «از من می‌شنوی دیگر به سراغش نرو! ممکن است فکر کنند که تو با او و همدستانش سَر و سِرّی داری!» _ حق با توست ام جنان، اما حس می‌کنم راز مهمی در کار است! باور کن حریف کنجکاوی ام نمی‌شوم! باید از ماجرا سر در بیاورم. _ من از همین می‌ترسم که این کنجکاوی بی‌مورد، کار دستمان دهد! _ نگران نباش! مراقبم! ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
(آبرنگ) 🌷۱۰ شهید مقاومت در یک قاب اثر: «محمد اسدی جوزانی» ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🌷 شهادت درس مادر هاست این جا! 🔺هنرکــده 🔻 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
13.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐 عیدتون مبارڪ! ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
هرگز نبست در دل من کینه ی کسی آیینه هر چه دید فراموش می کند 🏡 خانه ی هنر 🏡 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش هشتم: _ زندان درآمد خوبی دارد. _ خرجش هم زیا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش نهم: نگهبان با شعله ی مشعل، شمع را روشن کرد. قفل را به حلقه زد و رفت. ابن خالد کنار ابراهیم نشست و سطل بدبو را با پا تا کنج دیوار به عقب راند. دست به پیشانی اش گذاشت. _ تب داری! ابراهیم از روی ضعف، سرش را به دیوار تکیه داد. _ این جا شب و روز معنایی ندارد. وقت نماز را نمی‌توانیم تشخیص بدهیم. روزی یک کوزه آبمان می‌دهند. در این کند و زنجیر نمی‌توانیم وضو بگیریم. اگر می‌توانستیم وضو بگیریم، آبی برای خوردن نمی‌ماند. این نمازها به دلم نمی‌چسبد! می‌خواهند در کثافت خودمان غرق شویم! با این وضعیتی که می‌بینی، جلو تو خجالت می‌کشم! مزاجم به هم خورده است! غذایی را که دیروز خوردم، برگرداندم. دچار اسهال شده‌ام. دیگر توانی برایم نمانده است. زیاد دوام نمی‌آورم. شکنجه‌ها و آن سفر دشوار، نابودم کرد! در ابتدای سفر، چنین لاغر نبودم. اگر آشنایی مرا ببیند، نمی‌شناسد. _ نگران نباش! امروز تو را به حمام می‌برند و لباسی مناسب می‌پوشانند. ببخش که نو نیست! از لباس‌های خودم است. فردا برایت دارو می‌آورم. _ این جا با زندانی‌های کناری حرف می‌زنم. گفتند که زندانبانان برای هر چیزی پول گزاف می‌گیرند. چرا تو خودت را چنین به زحمت می‌اندازی؟ ابن خالد در پرتو لرزان شمع به چهره ی رنگ پریده ی ابراهیم خیره شد. آرامشی در آن بود که متعجبش می کرد. _ شاید خواست خداست که به تو کمک کنم. من از همان لحظه که آن گاری و آن قفس را دیدم و حرف‌های آن سرباز را شنیدم، فهمیدم که پشت این پرده، رازهایی است. این طور حس می‌کنم که قرار است هر دو به هم کمک کنیم. من برای بهبود شرایط تو در این جا تلاش می‌کنم و از خرج کردن سکه‌هایم ابایی ندارم و تو باید رازت را به من بگویی! بیشتر از آن که کنجکاو و فضول اسرار دیگران باشم، روح ناآرام و سرگشته‌ای دارم! می‌دانم که جایی در این دنیا، حقایقی آرامش بخش در جریان است و کسانی از آن آگاهند. من به دنبال آگاهی از این حقایق و یافتن آرامشم؛ هرچند در مقابل، هر چه را دارم از من بگیرند؛ حتی جانم را. تو با این جوانی، درونت چراغی روشن داری. من در میانسالی در خودم کورسویی هم نمی‌بینم. ابراهیم همچنان که سرش به دیوار بود، چرخید و به ابن خالد نگاه کرد. _ به خاطر بسپار که من در بازار قدیمی دمشق، نزدیک معبد ژوپیتر و مسجد جامع اموی، دکانی دارم؛ کنار دکان مردی به نام ابوالفتح. گفتم که پارچه فروشم. نام شاگردم طارق است. اگر مُردم، نامه‌ای برای طارق یا ابوالفتح بنویس تا به مادرم خبر بدهند. از سرنوشت همسرم بی‌خبرم. او برای دیدن من به دارالحکومه ی دمشق آمد و سر و صدا به راه انداخت. با شلاق به جانش افتادند و زندانی اش کردند. دیگر خبر ندارم چه به سرش آمده است. دیروز تا حالا در این بند، سه نفر مردند. کسی نمی‌داند مسافران فردا از این جمع بیمار و علیل کیانند. کسانی این جا زندانی‌اند که قرار نیست دوباره رنگ آفتاب و مهتاب را ببینند. شاید من از آن‌هایم. ستمگران مرا به این جا نفرستاده اند تا روزی رهایم کنند. اگر مُردم و گم و گور شدم، نمی‌خواهم مادر و همسرم سال‌ها به انتظارم بنشینند و خبری از من نشنوند. این جوانمردی را از من مضایقه نکن! سر از دیوار برداشت. _ می‌پذیری؟ ابن خالد تأملی کرد و سر تکان داد. _ قول می‌دهم حتی اگر شده است به مسافری می‌سپارم تا به کمک طارق یا ابوالفتح خانه ات را پیدا کنند و خبر دهد. ◀️ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🎨 (رنگ روغن) 🏡 خانه ی هنر 🏡 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 ☘ بیت شعری که شب گذشته رهبر انقلاب در دیدار شاعران خواندند! 🔹️ سرشارم از جوانی، هر چند پیر دهرم چون سرو در خزان نیز، رنگ بهار دارم 🏡 خانه ی هنر ⇨https://eitaa.com/rooberaah ┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄